eitaa logo
کافه کتاب♡📚
63 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
مریم گفت آخه خوب شما که می‌دونستین اینجا بیاد اینطوری میشه نمی‌ذاشتین بیاد زهرا گفت بابا فقط اینجا اینطوری نمی‌شه بعضی وقتا تو خونه حالش بد میشه یه بار هم سر کلاس درسش حالش بد شده بود البته مامان میگه اول‌ها که اومده بود بیشتر بود ولی الان شکر خدا خیلی کمتر شده گفتم شما اینطور موقع‌ها چیکار می‌کنید زهرا همانطور که به دست‌هایش نگاه می‌کرد با ناراحتی گفت من که هیچ کاری از دستم بر نمیاد چیکار می‌تونم بکنم فقط می‌شینم و گریه می‌کنم و غصه می‌خورم اول‌ها که کوچکتر بودم نمی‌فهمیدم که بابا چه حالی بهش دست میده مامان سریع من رو می‌فرستاد خونه همسایه یا تلویزیون را روشن می‌کرد و صداش رو بلند می‌کرد و بابا رو می‌برد توی اتاق دیگه ولی بزرگتر که شدم کم کم فهمیدم بابا که حالش بد میشه اصلاً انگار اطرافش رو نمی‌بینه حتی ما رو نمی‌شناسه همش داد می‌زنه بچه‌ها برید کنار جلوی مسلم رو بگیرید مسلم کجاست نرو حتی وقتی به حالت طبیعی برمی‌گرده و مامان رو می‌شناسه می‌پرسه مسلم کجاست پرسیدم مسلم کیه زهرا گفت مسلم یه بچه بسیجی تبریزی بوده بابام فرمانده‌اش بوده مادر مسلم چند روز قبلش با بابام صحبت کرده بوده که عروسی پسرش نزدیکه و اینا خیلی هم سفارش اون رو به بابام می‌کنه بابا میگه تو اون عملیات تقریباً پیروز شده بودیم و کار داشت تموم می‌شد مسلم داشت می‌رفت طرف تانکر آب وضو بگیره برای نماز که بابا از دور می‌بینه یه خمپاره به طرف تانکر میره فریاد می‌زنه که مسلم به طرف تانک نره خودشم می‌دوه طرف مسلم تا همین جا یادشه دیگه هیچی یادش نمیاد الان هم وقتی حالت موجی بهش دست میده ممکنه هر چیزی رو که دم دستش باشه پرت کن ماها رو می‌زنه کنار و دنبال مسلم می‌گرده زهرا به همان لرزش لب‌هایش گفت خیلی بدجور خودش رو می‌زنه دست خودش نیست. https://eitaa.com/kafekatab
همه چیز جالب شده بود و از کنترل من و نرگس بیرون بود وسط این معرکه برادر بزرگ فاطمه از راه رسیده پرسید چطور شده وقتی ماجرا را گفتیم یک کلمه گفت عمار پسر خوب و کار کنی ما راضی هستیم فقط باید بدونیم نظر فاطمه چیه در یک هفته ای که قرار بود فاطمه فکر کند عمار رسم پدر همه را درآورد یک بار می رفت سراغ مادرم یک بار راضیه یک بار مرضیه یک بار فخرالدین یک بار فهیمه یک بار من همه را دیوانه کرده بود بالاخره بعد یک هفته قرار شد مدتی نامزد باشند تا کار و بار و زندگی عمار سرو سامان پیدا کند رفتار عمار همیشه مرا به یاد یک نفر بر می انداخت شیطنت هایش ادعای مردانگی کردنش محبتش به خانواده ظرفیت عشقی که در وجودش بود خنده هایش گریه هایش ادای احترامش همه چیز مرا به یاد رساند صفدر می انگار عمار کپی تمام عیار صفدر بود هر وقت دلم برای صفدر تنگ می شد به عمار خیره می شدم و هم زمان لبم لبخند می زدم و اشک می ریختم آن شب خواستگاری هم به او خیره شده بودم آتشی که از شهادت صف درد در دلم بود هیچ وقت خاموش نمی شد سه شهید داده بودم اما اصلا غمشان شبیه به هم نبود برای صفدر خواهرانه اشک می ریختم برای صادق مادرانه برای حاجی عاشقانه... در کنار این سه غم بزرگ خیلی شبیه زن بودم بیش از همیشه زن بودم با تمام احساسات مختلفی که در وجود یک زن است ممکن است یکی فراموش شود یا یکی پررنگ ممکن است یک زن فقط حس مادری اش پررنگ باشد یا حس همسری اش غم صفدر و صادق و حاجی مثل جور چینی بودم که کامل می شدم غم صفدر مرا زن کرده بود با هیبت خواهرانه خواهری که هر سال به عشق دیدن برادرش بیابان به بیابان و شهر به شهر و جاده به جاده می رود و چه شیرین بود سال هایی که قسمت می شد و فاطمه معصومه را هم زیارت می کردم غم صادق مرا یک زن می کرد با هیبت مادران مادری که شوق بزرگ شدن کار کردن درس خواندن و داماد شدن پسرش تنها سرمایه لحظاتی بود بود که برای رفتن قدم برمی داشت اما یک آن برای دلیلی که از همه مادران گ ها بزرگ تر است پسرش را راهی راه بی برگشت می کرد و غم حاجی... راستش این سال ها آن قدر از او فاصله گرفتم که خودم را بیش از همیشه به او نزدیک می دانم انگار برای من به نحو دیگری حاجی از بعد شهادتش شروع شد شوهری که خورد و خوراک خانه را مهیا می کرد بچه ها را بغل می کرد با ما غذا می خوردند در خیابان های شهر قدم می زد مسجد و حسینیه می ساخت حالا از جایی فراتر از زمان و مکان به من سلام می داد توقع نداشتم کسی آن را بفهمد و بداند همه زیستن عاشقانه ما با کلمه همسر شهید برای مردم شروع می شد و پایان می گرفت اما آن همه اش نبود... 🌱https://eitaa.com/kafekatab