#فصل_چهاردهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وپنجاه_وسه
جز تو هیچکس نمیتونه درکم کنه خودت میدونی که داری امتحان سختی ازم میگیری من آدم ناتوانیام آدم ضعیفیم توان مقابله با نفسم رو ندارم خودت کمکم کن سرم را که بلند کردم مهر و جان نمازم خیس شده بودند اشکهایم را پاک کردم قرآن را برداشتم سرم را روی عطف کتاب خدا گذاشتم و گفتم خودت راه درست را نشونم بده نیت کردم قرآن را باز کردم آیه آخر سوره عنکبوت آمد و کسانی که در راه ما تلاش و مبارزه کردند به یقین آنها را به راههای وصول به راههای قرب خود راهنمایی میکنیم و همانا خداوند با نیکوکاران است دوباره اشکهایم جاری شدند نور آیه مثل آبی بود بر آتش ملتهب قلبم خدا را شکر کردم نفس عمیقی کشیدم با صدای مادر به خودم آمدم فرشته جون بیا ما در این سفره رو پهن کن الان بابات هم میرسه ناهار را خوردیم داشتم ظرفا را میشستم که مامان گوشیم را آورد و گفت گوشیت داره زنگ میخوره دستات رو خشک کن بیا جواب بده گوشی را گرفتم مریم گفت چرا نمیای سر کلاس غیبت میخوری گروه رو هم که چک نکردی هر طوری بود آن روز را پیچاندم به بهانه اینکه کار دارم و عروسی فرزانه نزدیک است اینجور حرفا روز ویدا خانم بعد از ظهر کلاس داشت و طبق معمول هستی خانه ما بود هست که اومد دنبال هستی مدلهای لباس زنانه در یک صفحه مد و لباس در اینستا را آورده بود نشانمان میداد تو برای عروسی فرزانه انتخاب کنیم میگفت یک مزون لباس زنونه خفن سراغ دارم یعنی آخرین مودهای روز را میدوزه نشان دادن عکسها با آب و تاب و توضیح دادن مدلهای آن به مامان بود و من همانجا در سالن روی مبل نشسته بودم و داشتم کپی متنهای سررسید را میخواندم خاطرات قدم خیر کنعانی همسر شهید ستار (صمد)ابراهیمی هژیر
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وپنجاه_وسه
زودتر از همه دویدم داخل حسینیه گوشه ای از
حسینیه آجر ریخت بودند برای ساخت و ساز رفتم روی آجرها ایستادم ان طوری اگرچه خطر افتادن بود اما به جمعیت مشرف بودم فریاد یا حسین بالا رفت انگار هرچه به ظهر عاشورا نزدیک می شدیم شور سینه زنی مضاعف می شد زن ها سینه می زدند و اشک می ریختند مردها زنجیر و سنج می زدند هیئت وارد حسینیه شد صورتم را کامل پوشانده بودم که کسی مرا نشناسد زیر چادر چهره بعضی ها را می دیدم نذری ها را آوردند جلوی هیئت زن ها به سوی ظرف های نذری هجوم بردند دویدم به سوی پیرمردی که گویی هیئت دار بود همین طور که سرم پایین بود صدا زدم حاجی حاج آقا ...
برگشت و در حالی که سینه می زد نگاه کرد گفت خواهر با من کاری دارین گفتم بله پدر جان گفت بفرمایین گفتم حاج آقا من می خواستم بدونم این عکس حاج شیرعلی رو که وسط علم گذاشتین چطور می تونم گیر بیارم این عکس خیلی برام مهمه گفت این عکس تنها یادگاری ما از حاجیه.
برو سراغ خانواده اش پنجشنبه میان مسجد المهدی توی کوشک قوامی حتما عکسای زیادی ازش دارن تا خواستم بگم این عکس را ندارند یکی صدایش زد و رفت خواستم دنبالش بدوم که صدای اذان ظهر عاشورا بلند شد مردم به سوی صف های نماز دویدند نماز ظهر عاشورا بود نمی شد از این نماز جا بمانیم .
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab