#فصل_چهاردهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وپنجاه_وشش
من و فرزانه بعضی اوقات در مهمانیهایی که جدا از هم رفتیم لباس همدیگر را میپوشیدیم تا قانون تکراری نبودن لباس در مجالس را در حد توان رعایت کرده باشیم مامان که در آشپزخانه کار داشت و در رودربایستی نشسته بود پیش ویدا بهانه خوبی پیدا کرد و به من گفت یه مدل خوبم برا من پیدا کن و به طرف آشپزخانه راه افتاد ویدا خانم موبایل را گرفته بود جلوی صورتم و داشت با آب و تاب مدلها را تشریح و آنها را در تن من تصور میکرد زبانم بند آمده بود فقط نگاه میکردم سرم داشت گیج میرفت واقعا آنها مانکنهای مدلهای لباس مجلسی بودند اکثر لباسهایی که ویدا برایم انتخاب کرده بود بیشتر شبیه مایو و شاید هم لنگهای حمام بود و اصلاً از آن مدلهای چین با چین و دنبالههای لباسهای مجلسی خبری نبود آن لابلا بعضی عکسهایش هم به همراه یک جنس مذکر با حالتهای خاص و همچنین مانکنهایی که لباسهای زیر یا لباس خواب پوشیده بودند دیده میشد با دیدن آنها جلوی ویدا خانم از خجالت داشتن میمردم اما او خیلی خونسرد داشت با من حرف میزد میگفت این مدلها خارجی هر خیاطی هم نمیتونه این مدلها رو بدوزه هر کدومشو انتخاب کنید تو مجلس تک میشی گوشی رو از او گرفتم تا خودم یک مدلش را انتخاب کنم هستی هم آمده بود نشسته بود کنارم و به عکسها نگاه میکرد ویدا هم باز سر درد دلش باز شده بود و داشت به قول خودش از بدبختیهای زندگیش میگفت از عدم همکاری از قراقا برای سفر نوروزی به خارج از کشور ویدا میگفت دوست و رفیقام همه از الان ویزاشون رو هم گرفتن یکی کانادا یکی فرانسه یکی آمریکا ولی این مرتیکه دهاتی غربتی هرچی بهش میگم نمیفهمه و در حالی که ادای شوهرش را در میآورد گفت میگه اوه چه خبره از کجا بیارم مگه همین شیراز و اصفهان خودمون چشه خانم جون گفت خوب راست میگه مادر مگه نشنیدی شاعر میگه خوشا شیراز و وصف بیمثالش.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ویک
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وپنجاه_وشش
گفتم خواهر برای مرتضی فکری نکردی گفت والله این دامادم که پاسدار اون دفعه اومد کلی باهاش صحبت کرد گفت داره میره اهواز مدارکش رو بیاره تا ببره تحت پوشش بنیاد جانبازان قرار بگیره انقدر اذیت نشه ولی قبول نکرد. روحیه اش خیلی خرابه همش می شینه غصه صادق می خوره خواهر من می خواستم یه پیشنهادی بدم سیب های خرد شده را جلوی من گذاشت و خیره گفت کاش براش یه آستین بالا بزنیم پیشنهاد من جدی شد بعد برگشتن مادرشوهرم از کربلا رفتیم منزل آقای جمال آبادی خواستگاری دوقلوها شب سختی بود افسانه را که می دیدیم همه گریه می کردیم آقای جمال آبادی گفت چون شما قبلا گفت این افسانه برای صادق و پروانه برای مرتضی حالا هم اگه پروانه رو بخواین ما موافقیم ما هم از خدا خواسته قبول کردیم به امید که با آمدن پروانه هم مادرم از تنهایی در بیاید و هم حال و هوای زندگی مرتضی عوض شود شب جمعه ای بود که عروسی گرفتند و زندگی شان را در خانه پدرم شروع کردند هنوز شادی ازدواج مرتضی را درک نکرده بودیم که خداوند تقدیر دیگری برای ما رقم زد این بار وقت رفتن کسی شد که با دست حاجی به خانه ما آمد و در تمام سال های آشنایی به جز نجابت و محبت و مردانگی از او ندیدیم نمی دانستم چطور باید با نرگس روبرو شوم دست بچه ها را گرفتم و گفتم همه باشند همه را ردیف کردم نوه ها و بچه ها را برداشتم و به سوی خانه نرگس راه افتادم رفت و آمدها زیاد بود و صدای گریه و اشک و ناله در خانه پیچیده بود.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab