#فصل_چهاردهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وپنجاه_وپنج
از ته دل میگفت و اشک در چشمانش جمع میشد آنقدر خالص و بیریا میگفت که به قلبم مینشست وقتی نشانههای شیمیایی بودن محمدعلی شروع شد دیگر نتوانستیم حتی یک دقیقه دوری همراه تحمل کنیم ۷۵ روز در بیمارستانی کرمان بستری بود هر وقت پلاکت خونش میافتاد پایین از همه جای بدنش خون میآمد وقتی خیلی درد داشت پرستارها که میپرسیدند چطوری میگفت الحمدلله از روی پا ایستادنهای زیاد در بیمارستان کمردرد گرفته بودم یک شب برادرش در بیمارستان ماند و من رفتم خانه استراحت کنم ولی از عذاب وجدان خوابم نبرد برگشتم محمدعلی مرا که دید مسمان نگاهم کرد و گفت از وقتی رفتی چشمم به دره که بیای
وقتی میخواستند او را به اتاق عمل ببرند به پرستار گفت خانم شما شاهد باش که این زن در حق من خیلی خوبی کرده من از او راضیم چند روز بعد از عمل به حالت کما رفت تلاش دکترها برای شوکم بیفایده بود ساعت ۱۰ صبح ۱۵ مرداد ۷۶ بود که دکتر رو به من گفت متاسفم تمام شد باورم نمیشد که دیگر صدایش را نمیشنوم اشکهایم میجوشید فریاد کشیدم آنقدر بلند که صدایم شکست محمدعلی از زندگیم رفت اما خواست خدا بود که من و محمدعلی این مسیر را برویم و خیلی چیزها را درک کنیم ته خوشبختی ته دلتنگی ته انتظار ته محبتی که آدمها در زندگی عادیشان به آن نمیرسند
با صدای ویدا خانم به خودم آمدم خوشگل خانم پاشو بیا تو هم یه مدل انتخاب کن مثلاً خواهر عروسیها به خودم فکر کردم ویدا خانم چه کمک خوبی است برای من آشفتگی این روزها که تا آن موقع هنوز نتوانسته بودم یک مدل خوب لباس برای عروسی پیدا کنم چند دست لباس داشتم ولی به درد خواهر عروس نمیخورد آن هم خواهر دوقلوی عروس.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ویک
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وپنجاه_وپنج
پرسیدم وضع جسمی محمد آقا چطوره گفت بهتره خدا رو شکر! خواهر جون دیگه موندن تو اون خونه جز عذاب هیچی نبود برامون وجب به وجب خاطره صادق بود آخرین روزی که اومد خونه گفت می خوام برای دخترت تولد بگیرم رفت همه چی برای زهرا خرید اومد .
زهرا هم از خوشحالی نمیدونست چکار کنه روزی که خونه رو فروختیم هر چی صاحب خونه گفت وسایل آشپزخونه ات رو ببر گفتم نمی شه خدابیامرز بابام هر روز رادیوش رو برمیداشت میومد پیش محمد آقا روشن می کرد که خبر آزادی صادق رو بشنوه غروب هم دوباره ول می کرد می رفت گفتم خواهر همه خانواده های شهدا این مشکلات و غم ها رو دارن چاره ای نیست واقعا فقط باید به خود خدا سپرد گفت حق با توعه تا می خوام فراموش کنم یه اتفاقی می افته گفتم چی شده مگه زد زیر گریه من هم با او گریه کردم بعد با لحنی گریه آلود و غمناکی گفت بره کوچولویی بود از وقتی که دنیا اومد هاشم گفت مامان این نذر برگشتن دایی هر روز به این بره کوچولو آب می داد غذا میداد بوسش می کرد بغلش می کرد باهاش بازی می کرد عکس صادق رو بهش نشون میداد دیگه امروز به محمد آقا گفتم این بره پیر شد،مریض شد، صادق که برنگشت یه فکری هم برای این بره بکن رفت کارت برداره سرش رو ببره گفتم تورو خدا من تحمل ندارم برو بده به قصابی هیچ چیزش رو هم خونه نیار بعد از ظهر که این بچه اومد نشست به گریه می گفت مامان حالا اگه یه روز دایی صادق اومد من چه جوابی بهش بدم اشکم را پاک کردم گفتم کار خوبی کردی خواهر حیوون زبون بسته چه گناهی داره خواست خدا است .
خدا این شهید رو از ما قبول کنه اگه من و تو این جوری بگیم مادر چهار تا شهید چی بگه حالا به این چیزا فکر نکن مادر حاجی داره میره کربلا گفتم بیای التماس دعا بهش بگی محمد آقا انشا الله خدا شفا بده...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab