#فصل_چهاردهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وپنجاه_وچهار
صمد خیلی علاقهاش را به من ابراز میکرد اما سهم من از صمد همیشه تنهایی بود از ۸ سال زندگی مشترکمان بیشترش را دور از هم بودیم یک بار آمدند و گفتند زخمی شده وقتی به بیمارستان رسیدم باورم نمیشد که کسی که روی تخت خوابیده صمد من باشد آنقدر که وضعیتش وخیم بود میگفتند صمد و همکارانش منافقین را دستگیر میکند یکی از منافقین زن بوده بازرسیاش نمیکند از خود زن میپرسند قسم میخورد که اسلحه ندارد ولی بین راهزن ضامن نارنجکی را که همراه داشته میکشد صمد به شدت زخمی میشود سمیه که به دنیا آمد صمد کنارم بود کاسه انار را آورد و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت قدم الهی اجرت با حضرت زهرا کاری که تو میکنی از جنگیدن من سختتره میدونم حلالم کن هنوز انارها در دهانم بود که صدای بوق ماشینی از کوچه آمد لباسهایش را پوشید گفت دنبال من اومدن باید بروم انارها در گلویم گیر کرده بود هر کاری میکردم پایین نمیرفت آمد پیشانیام را بوسید و رفت وقتی خبر شهادتش را آوردند گریه امانم را بریده بود برای یتیمی ۵ تا بچه قد و نیم قد از ته دل نالیدم یاد وصیتنامه صمد افتادم "به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند " بی تابیام تمام شد دلم آرام گرفت
صبح زود ۵ تا بچه را برمیداشتم و میرفتیم خدیجه را به مدرسه میرساندیم دوباره ظهر میرفتیم خدیجه را از مدرسه برمیداشتیم و ۶ نفری راه میافتادیم تا معصومه را که بعد از ظهری بود به مدرسه برسانیم و عصر دوباره همین قصه تکرار میشد قدم خیر به تنهایی بچههایش رو بزرگ کرد و سر و سامان داد دهم دی ماه ۱۳۸۸ پر کشید و رفت رفت تا این بار آرام و بیغدغه همنشین صمدش شود
خاطرات همسر شهید جانباز محمدعلی رنجبر از زبان همسرش مرتضی را دو ماهه باردار بودم که برادرم شهید شد هنوز چهلمش نشده بود که محمدعلی گفت برمیگردم جبهه ته دلم راضی نبود اما چیزی نگفتم هر وقت از جبهه برمیگشت مینشستیم پای حرفهای همدیگر نگاهم میکردو میگفت:"دوستت دارم"
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ویک
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وپنجاه_وچهار
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
گفتم ای خواجه عاقل هنری بهتر از این ؟
انگار برکت حضور علی در خانه ما زیاد شده بود سیزدهم رجب مصادف بود با ولادت مولای مردان خانه ما دوباره میزبان یک علی دیگر شد پسر فهیمه از هر جهت شبیه حاجی شیرعلی بود قد بلند و هیکل رشید چشم های با جذبه صفا به خانه ما پا گذاشته بود از برکت و معصومیت این بچه ها که رونقی در خانه بود تمام وقتم صرف تامین هزینه زندگی می شد اما ناراضی نبودم وقتی بچه ها را می دیدم که مومن و متعهد و سالم هستند خستگیم در می رفت یکی یکی بزرگ می شدند و اهل و عیال حاج شیرعلی هر روز بیشتر می شد نرگس حال و روز خیلی خوبی نداشت تازه جابجا شده بودند رفتم احوالی از او بگیرم حال و احوالی کردیم و روی تشک نرمی که گوشه اتاق انداخته بود نشستیم محمد آقا در اتاق دیگری در حال استراحت بود نرگس با ظرف میوه و سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد تازه به خانه جدید آمده بود.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab