#فصل_چهاردهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وپنجاه_ویک
نویسنده:نعیمه اسلاملو
برای حل مشکلم از همان روش اول استفاده میکنم سعی میکنم خودم را کنترل کنم به وجود او در کلاس توجه نکنم و نادیدهاش بگیرم ولی شک داشتم که بشود یا نه در دوراهی سختی گیر کرده بودم سختتر از شب قدر باید تسلیم سرنوشت میشدم بلند شدم و چند قدمی به سمت در خروجی رفتم تا برگردم خانه ولی باز آنجا دیدمش امیر بود با همون لباس چهارخانه آبی و شلوار سرمهای ناخودآگاه به همه اجزای لباس و رفتارهایش توجه میکردم تمام وجودم به سمتش جذب میشد حتی کفشهایش را میشناختم چند بار رفته بودم نمازخانه کفشهایش را میدیدم حالم دگرگون میشد در راهروی دانشگاه که او را دیدم احساس کردم سرم گیج میرفت دست و پاهایم بیحس شده صدای تپش قلبم را به وضوح میشنیدم میخواستم همانجا بنشینم کف زمین و های های گریه کنم امیر خیلی با عجله از آنجا رد شد حتی من را هم ندیدم اما من احساس میکردم که قلبم را از جا کند و با خودش برد سر جایم خشکم زد توان راه رفتن نداشتم آرام چند قدم عقب رفتم و روی نیمکت نشستم سرم را تکیه دادم به دیوار و بغضم را قورت دادم ولی بیاختیار اشکهایم آرام روی گونههایم ریخت زیر لب گفتم خدایا با من چه کار میکنی نمیدانم شاید حدود ۵ دقیقه آنجا نشسته بودم با حال منقلب و صورت خیس از اشک با خودم فکر میکردم نگران بودم که اگر یک نفر آشنا من در آن حال ببیند چه میشود از یک طرف هرچه فکر میکردم میدیدم حالم خرابتر از آن است که بتوانم خودم را در برابر این جذبه دلدادگی کنترل کنم از طرف دیگر باز هجوم وسوسهها و باز دلشوره میخواست امانم را ببارد نکند او یک فرصت استثنایی در زندگی من باشد فرصت یک زندگی عاشقانه نکند دارم با دست خودم پشت پا میزنم به بختم نکند....
فکر میکردم از کجا معلوم که رفتن من به آن کلاسها مساوی باشد با.....
طاقتم طاق شده بود راه درست چه بود قرآن جیبیام را از داخل کیفم درآوردم چشمان ملتهبم را بستم چشمانم میسوخت نیت کردم خدایا تو شاهدی که من تصمیمم را گرفته بودم خدایا تو که به آن چشمهای قشنگت داری از این وسوسهها نجاتم بده و دلم را آرام کن آرامم کرد آیه ۱۱ سوره فتح...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وپنجاه_ویک
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار می کشی
این سومین سال بود که دنبالش بودم امسال باید هر طوری شده بود گیرش بیاورم پشت درخت کنار پیاده رو ایستادم رضیه کنارم بود و عمار هم جلوی ما زنجیر می زد به رضیه گفتم حواست به عمار باشه گم نشه تا من بیام کنار حسینیه تکون نخورین هیئت که رسید به در حسینیه میام دنبالتون به مادرم هم سفارش کردم مواظب رضیه و عمار باشد حرکت کردم بروم وسط هیئت که سیل جمعیت زنان عزادار مرا به دیوار پیاده رو چسباندند باز هم از جلوی چشمم محو شد فقط زنان چادر سیاه را می دیدم که با صورت های اشک بار از جلوی من رد می شدند و حسین حسین می گفتند فشاری که جمعیت به من وارد کرد درد شانه ام را بیشتر می کرد اما فقط می خواستم با چشم هایم علم بزرگ وسط هیئت را دنبال کنم به سختی از وسط جمعیت خودم را جلو کشیدم که از علم عقب نمانم کشان کشان توانستم از لابه لای این همه زن از پیاده رو در بیایم و وارد خیابان شوم صورتم را کامل پوشانده بودم با فاصله کمی پشت سر برادران زنجیرزن ایستادم میان دار هیئت تا مرا دید که با این فاصله نزدیک همراه از جلو می روم به سویم آمد و گفت خواهر برو پیاده رو زنجیر می خوره توی سر و صورتت .
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab