#فصل_چهاردهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وچهل_وهشت
خاطرات همسر شهید حسن رضوانخواه بعد از شهادت حسن تنها شده بودم از تنهایی و تاریکی میترسیدم سعی میکردم به وصیتهای حسن فکر کنم و به حرفهای قبل از شهادتش اینکه باید صبور و مقاوم باشم یک شب آمد توی خوابم و گفت مهین چرا اینقدر میترسی یک بیسکویت داد به دستم و گفت بگیر بخور مال بهشته دستم رو گرفت و گفت الان نمیشه ولی یک روز میام و با خودم میبرمت جات رو نگه داشتم حرفهایش و شیرینی آن بیسکویت تا مدتها با من بود. ترسم هم کم شده بود
با خودم فکر کردم شاید لازم باشد که برای مدتی داغ صبوری را تحمل کنم تا به شیرینی آرامش برسم صبوری در برابر نادیده گرفتن شغل و لذتی که معلوم نبود برایم ماندگار بماند و تافل دومم که باعث شد راحتتر تصمیمم را بگیرم
زندگی عاشقانه شهید همت فرمانده لشکر محمد رسول الله همسرش میگوید یک روز قبل از عقد بود که ابراهیم به من گفت اگر اسیر شدم یا مجروح باز هم حاضرید با من زندگی کنید گفتم من این روزها فقط فهمیدم که آرم سپاه را باید خونین ببینم یک انگشتر ساده عقیق به عنوان حلقه ازدواج برای ابراهیم خریدیم ولی او خیلی مقید بود که حتماً دستش باشد طوری که وقتی شکست فکر کنم در عملیات خرمشهر رفت با همان عقیقه و با همان مدل یکی دیگر خرید دستش کرد و آورد نشانم داد میگفت این حلقه سایه یک مرد یا یک زن است توی زندگی مشترکشان من دوست دارم سایه تو همیشه همراهم باشد در طول دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم فهمیدم ابراهیم چقدر با آن همتی که قبل از ازدواج میشناختمش فرق داشت اصلاً محبتهایش فرق کرده بود محبتهایی که فقط به من نشانشان میداد شاید خطبه عقد از معجزههای اسلام است که وقتی جاری میشود محبت به دلها میآورد ابراهیمی که همه از تقوای چشمش حرف میزدیم یک روز بهش گفتم تو از طریق همین چشمهات شهید میشی گفت چرا گفتم چون خدا به این چشمها هم کمال داده هم جمال.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_سی_ونه
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وچهل_وهشت
سال ها بود دیگر حسادت زنانه ام را درباره حاجی از دست داده بودم دیگر حاجی فقط مال من نبود مال همه بود هر کس به نوعی عاشقش بود لابد من دیگر نفر اول زندگیش نبودم عاشقی بودم در میان صدها عاشق که حتی نامم هم از یادش رفته بود سهمم از مردی که روزی تمام زندگی ام بود شده بود همین دیدارهای پنجشنبه که هر کس می توانست داشته باشد حتی قاب عکس و نامه ها و خاطره ها و وصیت نامه اش هم فقط مال من نبود همه جا بود، خانه همه شیرازی ها شده بود خانه او، من قدری نداشتم بین آن همه عاشق که از من سبقت گرفته بودند با او قول و قرار می گذاشتم یکی می گفتم قول داده ام از این به بعد چادر بپوشم یکی می گفت به حاجی قول دادم از این به بعد برای شهدا کار کنم یکی می گفت قول دادم در مسیر رهبر و ولایت باشم.
سکینه که هنوز رگه های شیطنت بچه گیش در کنار من فعال می شد وسط پچ پچ ها و تعریف های آن دو زن دوید و گفت خانم شما می دونید این خانمی که پیش من نشسته کیه ؟
هر دو زن با تعجب به من نگاه کردند بعد به هم نگاه کردند و دوباره به من خیره شدند زن بلوند رو به سکینه گفت بهش می خوره مادر شهید باشه دوستش گفت حالا از کجا معلوم شهید نسبت آن زن گفت نه حتما داری چون من هر هفته می بینم سر قبر شهید داره نماز و قرآن می خونه مادرشه دیگه بعد دوستش با اطمینان بیشتری به من گفت خوش به حالت مادر چه پسری داشتی خوش به حال زنش راستی اصلا برایش زن گرفته بودی یا نه نمی دانستم چه بگویم سکینه شوکه شد احساس کرد موقعیت بدی برای من به وجود آورده است من که تا همین شش هفت سال پیش از دست خواستگارها فرار می کردم حالا اصلا بهم نمی خورد همسر شهید باشم مخصوصن با آسیبی که فک و صورتم دید چهره ام عوض شده بود.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab