#فصل_چهاردهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وچهل_وهفت
دردی داشتم که به هیچکس نمیتوانستم بگویم حتی صمیمیترین دوستهایم حقیقتش با خدا هم خجالت میکشیدم از این حرفها بزنم بعد از مدتی متوجه شدم که ادامه این رونده حالم را بدتر میکند و خودم هم که قرار گذاشته بودم به حرف مادر خانم افتخاری گوش کنم و حالا که یک مهمان ناخوانده آمده بود دلم را بردارم و ببرم پشت عقلم باید یک کاری میکردم وقتی او را میدیدم حالم بدتر میشد باید سعی میکردم او را نبینم که اهل فن گفتن از دل برود هر آنچه از دیده رود دل من هم که دیگر از حالت طبیعی خارج شده بود و عنانش را از کف داده بود مثل یک اسب وحشی داشت رم میکرد و مرا با خود میبرد دلم دیگر دست من نبود من در دست دلم بودم هر چقدر هم که بیشتر میدیدمش حال و روزم ملتهبتر میشد اشتیاقم آرام نمیشد فقط شعله ورتر و سرکشتر میشد لعنت بر دلی که وحشی شود خیلی با خودم درگیر بودم که با آن دو کلاس چه کار کنم دیدن و نزدیک شدن به او برای من شوق لذتی وصف ناشدنی داشت اما بعد از آن حالت غم و حسرتی به سراغم میآمد که حالم را روز به روز وخیمتر میکرد اما هرچه بود لذت و شور و هیجان بود و من به این سادگیها نمیتوانستم از آن لذت بگذرم روزهای خیلی سختی بود روزهای امتحان سخت خدا روزهایی که باید با خودم کنار میآمدم و تصمیم مهمی میگرفتم چه تصمیم سختی است دل کندن از محبوبی که همه وجودت وصال او را تقاضا میکند و چه لذت عجیبی دارد رسیدن به لذت رضای یک محبوب بالاتر محبوب واقعی که خود خالق عشق است سررسید خانم افتخاری را پس داده بودم اما قبلش از همه صفحههایش برای خودم کپی گرفته بودم یک شب مانده بود به تاریخ حذف و اضافه واحدهای درسی دانشگاه و من باید تصمیم میگرفتم که بروم آن دو کلاس را عوض کنم تا شوق و حسرتهای دلم را کمتر کنم یا سوار بر اسب وحشی رم کردهاش بشوم و به همکلاس بودنم ادامه بدهم چه تصمیم سختی بود دل کندن از یک لذت شیرین که تازه تجربهاش کرده بودم همان شب بود که تفاءلم به متنهای کپی گرفته از سر رسید ازم را جذب کرد تا یکی از بزرگترین تصمیمهای زندگیم را بگیرم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_سی_ونه
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وچهل_وهفت
در ره منزل لیلی که خطرها است در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
از لای چادری که روی صورتم کشیده شده بود کم و بیش چهره شان را می دیدم دو زن نسبت جوان با چهره های آراسته یکی مانتوی مشکی و روسری بنفش پوشیده بود ویکی مانتو قهوه ای و روسری آبی چند طره از موهای بلوند از روسری بیرون ریخته و با خیسی اشک ها خطوط سیاه دور چشمش شسته شده بود با دستش گل ها را روی قبر حاجی پخش می کرد و زیر لب چیزی می گفت زنی که مسن تر به نظر می رسید به دوستش گفت فکر کنم خیلی عاشق حاجی هستی جمله اش را با صدای نسبت بلندی گفت سکینه که کنار من نشسته بود به من نگاه کرده بود آرام گفت بیا این هم از آخر عاقبت شوهر خوش تیپ و آرنجم به پهلویش زدم و گفتم هیس زن مو بلوند به دوستش گفت آره به شوهرم هم گفتم که من عاشق این شهید هستم چادرم را کمی عقب دادم و دقیق تر نگاهش کردم این دو زن اخیرا هر پنج شنبه سر قبر حاجی هستند اما من هیچ وقت تجسس در کار زائران حاجی نمی کردم شروع کردند به تعریف کردن از حاجی قدش چهره مردانه چشم های نافذ و تنگ نورانیت چهره و هیکل درشت.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab