#فصل_هفتم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_هشتاد_وسه
نویسنده:نعیمه اسلاملو
راست میگفت.خوراک حرص خوردن خودم بودم. لبهایم را به هم فشار دادم و سکوت کردم. به طرف پارک نگاه کردم. مریم با بچه مشغول بود، اما کمی آن طرفتر، بابای بچه پشت فرمان نشسته بود، سرش را به صندلی تکیه داده و چشمانش را بسته بود. یعنی واقعا در آن شرایط خوابش برده بود؟!
هرچه بود ،فرصت خوبی بود برای من تا در همان چند دقیقه، پشت سر هم چالشهای ذهنیام را ردیف کنم و از خانم افتخاری بپرسم .او هم صبورانه به حرفهایم گوش میداد و با آرامش پاسخم را میداد .حرفهایش به جانم مینشست. حرفهایم را میفهمید و دغدغههایم را درک میکرد ؛اما او در یک سطح بالاتر و متعالیتری به ماجرا نگاه میکرد .نگاه من به این مشکلات،خیلی ساده انگارانه و سطحی بود؛ اما او همین مشکلات را میدید و با عمق بیشتری تحلیلشان میکرد. به چهره خانم افتخاری خیره شده بودم و افکارم را منظم میکردم تا بقیه سوالاتم را از او بپرسم که یک دفعه از جا بلند شد و در حالی که پشت سرم نگاه میکرد، گفت :سلام آقای الیاسی!
بلند شدم ،اما برنگشتم .چقدر زود رسیده بود! خشکم زده بود. دست و پایم یخ کرده بودند که گفت: سلام خانم حق جو !خانم افتخاری نگاهم کرد و از دست پاچه شدنم خندهاش گرفته بود. خودم را کمی چرخاندم و به سردی جواب سلامش را دادم .خیز برداشتم که به طرف مریم بروم که فریاد مرگ عصبانی باعث شد سر جایم میخکوب شوم. نمیدانم کی از خواب بیدار شده بود و دوباره اخلاق نحسش به سراغش آمده بود! انگار با دیدن یک مرد در کنارمان جرئتش برای داد و بیداد بیشتر شده بود .طبق اطلاعات روانشناسی ام قطعاً اختلال روانی داشت .والا یک آدم سالم که خودش در یک تصادف مقصر باشد ،ینطوری عصبانی و طلبکارانه برخورد نمیکند. با عصبانیت به سمتمان آمد و به خانم افتخاری گفت :پسرته؟ اما قبل از اینکه جوابی بشنود ،رو به الیاسی گفت :خیر سرت مردی؟ آخه ماشینو برات چی میدین دست زنها؟ اینا الاغ سواری هم بلد نیستن.
دیگر صبرم تمام شد. باز هم داشت میگفت چون زن هستند ...با اینکه دوست نداشتم جلوی آقای الیاسی حرکتی از خودم نشان بدهم، جلو رفتم و با جدیت و عصبانیت گفتم: آقای محترم، درست صحبت کنید !چه ربطی به زن بودن داره؟
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_چهاردهم
#خانوم_ماه
#پارت_هشتاد_وسه
صفدر همینطور سر به سر مرضیه میگذاشت که صدای در خانه آمد مرضیه دوید در را باز کرد و گفت بابایی اومده حاجی متوجه شده بود که ما این طرفیم آمد این طرف پشت دوچرخه چند طاق پارچه بود تعجب کردم پرسیدم اینا چیه حاجی صفتر همینطور که روی دیوار ما رو نگاه میکرد گفت میخوای تنبون قری برامون بدوزی حاجی مرضیه خندید و گفت برای زن من مرضیه گفت ولی تو که زن نداری عمو نگاهی به مرضیه کردم و گفتم شوخی میکنه مامان بعد روی حاجی کردم و گفتم حاجی این پارچهها مال کیه برا چی میخوای گفت اینا رو آوردم مقنعه بدوزی اگه زحمتی نیست مادر پرسید این همه پارچه میدونی ۴۰۰ ۵۰۰ تا مقنعه میشه میخوای چیکار کنی حاجی گفت برا دخترا میخوام مادر پرسید کدوم دخترا حاجی دوچرخه را کنار زد و آمد روی زیلو نشست و همینطور که با موهای مرضیه بازی میکرد گفت مسجد آب حسینیههایی که من میرم دخترا بیحجاب میان توی همین قوامی هم همینطوره میخوام این مقنعهها رو خانم ماه بدوزه جایزه بدم بهشون سر کنن متعجب شدم این همه پارچه این همه مقنعه مرا حسابی از کار و زندگی میانداخت اما دیگر به این کارهای حاجی عادت کرده بودم روزها خیلی وقت نمیکردم شبها مینشستم به خیاطی حاجی هم پتویی میانداخت توی ایوان خانه و مینشست و نوشتن
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab