#فصل_هفتم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_هشتاد_وشش
نویسنده: نعیمه اسلاملو
فقط اهل ادعا هستمو در عمل،ناتوانم. گفتم: جنگ فرق میکنه. تو جنگ با دشمن مبارزه میکنی،برای کمک به هموطنهات.
مریم گفت: خُب اون بیچاره هم به خاطره کمک به ما این کار رو کرد. نگاهش کردم و گفتم: کمک؟! این طوری؟ داشت یارو رو میکشت!
خانمافتخاری گفت: اوه! چه نازک نارنجی!کجا داشت میکشت؟
مریم با خنده گفت: اون مرده که حقّش بود؛ روان پریش!
خانم افتخاری چشمغرّهای به مریم رفت گفت: بذار لیسانس رو بگیری، بعد برچسب روانی به مردم بزن خانم روان شناس!
مریم گفت: نه، خب خداییش مرده خیلی بد صحبت میکرد، الیاسی همحق داشت غیرتی بشه.
باز با دلخوری گفتم: غیرت؟! این غیرت هم شده مخصوص مردا! بعد به طرف خانمافتخاری چرخیدم و گفتم: ببینم مگه غیرت فقط مال مردهاست؟ ما زن ها غیرت نداریم؟!
مریم پرید وسط حرفم وگفت: چه ربطی داره این وسط، خانم ضدّمرد؟!
خانم افتخاری گفت: کی گفته زن ها غیرت ندارن؟من خودم زن هایی رو دیدم که صد برابر بعضی مردها غیرت داشتن. اصلاً زن ومرد نداره که.
دلم میخواست حالوهوایم عوض شود. کنجکاویام هم گل کرده بود دوست داشتم از حضورش در جنگ بگوید.حضور زن در جنگ برایم نماد قدرت بود حسّ خوبی به آن داشتم، اما نمیدانستم به چه بهانهای توجیهش کنم تا از حضورش در جنگ بگوید، که یک دفعه این سوال به ذهنم آمد:الان خود شما چطوری خانوادهتون اجازه دادن برین جنگ؟
مریم زیر لب گفت: ای ول! خوب یه دستی زدی!
اما خانمافتخاری، زرنگتر از این حرف ها بودو گفت: جنگ؟ من گفتمرفتمجبهه؟
سماجت به خرج دادم وگفتم: همون امدادگری برای مجروح ها دیگه. چی شد اجازهدادن برین اونجا؟
باز خانم افتخاری با زرنگی جواب داد: ما اصلاً اینجا نبودیم که بریم اونجا.
مریمگفت: بگید دیگه خانم افتخاری! اذیت نکنین!
گفت: جدّی میگم؛ ما اصلاً همون جا بودیم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_چهاردهم
#خانوم_ماه
#پارت_هشتاد_وشش
گفتم میشه برام بخونی گفت به چشم کاسه انار را کنار گذاشت و با صدای قشنگ آرام زیر آواز زد سرم را روی شانهاش گذاشتم و به صدای دلنشینش گوش دادم حالا من بهتر از هر کسی میفهمیدم اینهایی که میگویند ما با صدای حاج شیرعلی به راه حسین آمدیم یعنی چه کافر را مسلمان میکرد انگار این صدا از وسط آسمان میآمد محال بود آواز و نوحهاش به بیت دوم و سوم برسد و هنوز کسی اشک نریخته باشد اشک از چشمم میریخت و حاجی شعرهای قشنگش را میخواند آنقدر دوستش داشتم که احساس میکردم دارم دیوانه میشوم احساس میکردم تمام خوشبختیهای دنیا مال من است همه عشقهای دنیا توی قلب من است اصلاً برای من خواب و بیداری و کار و خستگی معنی نداشت وقتی قرار بود او کنارم باشد عشقی را که به او داشتم حتی با بچهها و پدر و مادرم هم قیاس نمیکردم همه چیز او بود همه جا او بود همه کارها به خاطر او بود اما چقدر سخت بود که نمیتوانستم این کلمه ساده دوستت دارم را به زبان بیاورم هر بار به خودم میگفتم امروز یا امشب خیلی راحت احساساتم را با او در میان میگذارم باید بداند که ارتباط ما مثل همه زن و شوهرها نیست باید بداند تا کجا میتوانم به خاطرش از خودم و از همه چیزم بگذرم بداند چطور عاشقانه دوستش دارم و بعد از خدا او را میپرستم گاهی از سر شب در خانه را میبستم لباسام را عوض میکردم موهایم را شانه میزدم سرمه به چشمهایم میکشیدم خودم را حسابی آراسته و زیبا میکردم خانه را عطرآگین میکردم بچهها را میخوابدم و میگفتم امشب باید به شیرعلی بگم توی قلبم چی میگذره باید بدون دیوونش هستم اما تا میآمد در میزد و نگاه خریدارانهای به من میکرد از خجالت آب میشدم دیگر حتی نمیتوانستم جلویش بایستم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab