#فصل_هفتم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_هشتاد_وهشت
نویسنده:نعیمه اسلاملو
گفت اون روزا هر کسی هر کاری از دستش بر میومد انجام میداد دشمن زورش خیلی از ما بیشتر بود پولش تجهیزاتش حامیان جهانیش مردا که اسلحه گرفته بودن میجنگیدن زنا هم که از تو خونههاشون ملافه و آب و غذا میآوردن بچهها از پشت بوم خونهها که به همراه داشت میرفتن از اوضاع بعضیها خبر میآوردند دخترا تو بیمارستانها به مجروحها کمک میکردند چه میدونم یه عده صابون رنده میکردن و از این بمبهای دستساز درست میکردن بعضی خونهها هم که شده بود اسلحه خونه زنها همونجا مینشستن و اسم مینوشتن و اسلحه تحویل میدادن و دیگه از اینجور کارا با سرتقی تمام با سوال قبلیم را تکرار کردم شما اونجا چیکار میکردید گفت من با پسر خالم و خانمش هانیه که تازه ازدواج کرده بودند خونه به خونه میرفتیم تا مردمو راضی کنیم دست زن و بچههاشونو بگیرن از اونجا برن تا مثلاً شهر امن شد برگردن بسیهام که هرجا میرسیدند به صغیر و کویر رهن نمیکردند اوضاعی بود یعنی اصلاً شب که سرت رو میذاشتی رو زمین معلوم نبود تا صبح زنده بمونی مریم گفت خداییش خیلی وحشتناکه خانم افتخاری گفت خیلی وحشتناک و خیلی جالب مریم با تعجب پرسید جالب گفت جالب از این جهت که مردم بدون اینکه کسی بهشون بگه اوضاع رو مدیریت میکردن گفتم که حالا هرکی یه جور زنها یه جور مردها یه جور پسر بچهها دخترها یعنی همه خودشون رو مسئول میدونستن چون واقعاً داشتن تهاجم را با گوشت و خونشون درک میکردند برعکس الان که انگار کسی تهاجم رو باور نمیکنه دشمن اصل و ریشه اعتقاد جوانامون ولی کسی جدی نمیگیره خانم افتخاری به نقطه نامعلومی خیره شد و سکوت کرد شاید یکی دو دقیقهای گذشت که سکوت را شکستم و پرسیدم شما تا کی اونجا بودین گفت من کلاً ۲۵ روز اونجا بودم به خاطر مریضی خالم بعد هم که دختر خالم زخم شد مجبور شدیم برگردیم البته مردم با همون دستای خالی تا ۳۵ روز مقاومت کردن.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهاردهم
#خانوم_ماه
#پارت_هشتاد_وهشت
حاجی از مسائل روز و بعضی اتفاقاتی که افتاده است میگفت و خانمها از ترشی بادمجان و ترشی گردو همه عروسها و خواهر شوهرها سرگرم بودند بالاخره بچه مچهای داشتیم و مشغول بودیم صفدر تکه چوبی برداشته بود و به بچهها میگفت هرکی نیاد قلقلکش بدم کتک میخوره بچهها میآمدن صفدر قلقلکشان میداد و غش میکردند به خنده، بقیه هم با این کارهای صفدر سرگرم بودند مادر یواشکی در گوشم از خواستگارهای حاجیه گفت اما من کلاً در این عوالم نبودم انگار نه انگار که حاجی شوهر من است هیچ وقت حرفهای عاشقانهاش برای من عادی و معمولی نمیشد مرا هیجان زده میکرد نزدیک شب شده بود و هرچه مردها میگفتن بریم خونه خانمها میگفتند حالا یه خورده دیگه بشینیم جواد میگفت آخه مگه پشت بوم رو ازتون گرفتن هر وقت دلتون خواست برید رو پشت بوم اما خانمها میگفتند به قول حاجی مهم دور هم بودنه حریف خانمها نشدند و تا آخر شب بالای پشت بام ماندیم همه خورد و خسته و خواب آلود بودند که پایین آمدیم مرضیه روی پای حاجی خوابش برده بود رفتم توی اتاق رختخوابش را پهن کردم حاجی مرضیه و فهیمه را خواباند من هم رفتم ظرفا رو شستم قبل از خواب حاجی گفت خانم فردا مهمون داریم اگه چیزی لازمه بگو صبح بخرم گفتم چند نفر هستند گفت با خودم میشیم ۲۵ نفر فهمیدم باز هم دوستان انقلابی حاجی قرار است در منزل ما جمع شوند گفتم پس من یکم لپه خیس میکنم فردا قیمه بپزم گفت باشه دستت درد نکنه گفت راستی...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab