eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو گفتم یعنی شما جنوبی هستین اهل اونجایید تو رو خدا بگید دیگه گفت اهل اونجا که نیستیم ولی برای تعطیلات تابستون رفته بودیم خونه خالم تو خرمشهر سی ام شهریور هم قرار بود برگردیم تا به درس و کلاسمون برسیم علی که دانشجو بود و من و حسین هم دبیرستانی اما اونقدر خونه خاله رازی خوش گذشته بود که قرار شد چند روزی بیشتر بمونیم و بیخیال روزهای لق و تق اول مدرسه بشیم که ۳۱ شهریور صدام خرمشهر را بمبارون کرد مریم گفت یعنی از روز اول جنگ خب چی شده یعنی تو شهر چی شد مردم چیکار کردن مریم پشت سر هم و با هیجان سوال‌هایش را پرسید که خانم افتخاری نتواند از پاسخ دادن شانه خالی کند خانم افتخاری که انگار دیگر بهانه‌ای نداشت که بخواهد از جواب دادن طفره برود گفت مردم که بیچاره‌ها شوکه شده بودند همه جا بوی خون و خاک و باروت و آتش میومد از یه طرف کشته و زخمی بود که عین برگ خزون ریخته بود رو رو زمین از یه طرف هم صدای آه و ناله مردم عزادار قطع نمی‌شد و با صدای هر انفجار جدید اوج می‌گرفت گفتم اون همه کشته رو چیکار می‌کردند گفت هیچی راه به راه جنازه‌ها رو خوابونده بودن رو شونم ملافه‌های سفید بود و روملاف هم تیکه‌های بزرگ یخ یخ آب شده با خون مخلوط شده بود و خوناب از زیر جنازه‌ها راه افتاده بود حتی جنازه بچه‌های کوچیک که لابد شب قبل با کلی ذوق همه وسایل مدرسه‌اش او را آماده کرده بودند که روز اول مهر برن مدرسه مریم گفت بیچاره مردم خانم افتخاری که دیگر حس گرفته بود تکرار کرد بیچاره مردم بعد به ما نگاه کرد و گفت فکر کن داری برای خودت زندگیتو می‌کنی که یه دفعه متوجه میشی دارن شهرت رو تصرف می‌کنند اون وقت یا باید قید خونه و زندگیتو می‌زدی یا اگه زنده بمونی ملیتت رو عوض می‌کنی حالا مگه می‌شد این‌ها رو راضی کرد که خونه و زندگیشون رو تحویل بحث یا بدن ول کنن برن گفتم خب شما اونجا چیکار می‌کردین؟ https://eitaa.com/kafekatab
چه برسد به اینکه حرف بزنم آن هم از عشق به بهونه کاری می‌رفتم توی آشپزخانه و در دلم می‌گفتم خاک به سرم حالا چه فکری درباره من می‌کنه و با خجالت سفره شام رو می‌انداختم و از جلوی چشمش فرار می‌کردم شیرعلی هم احساس فرار و معذب بودن مرا می‌فهمید و سعی می‌کرد به رویم نیاورد او هم اهل حرف زدن صریح نبود وقتی احساسات عاشقانه‌اش گل می‌کرد برای من هدیه می‌خرید به طلا خیلی علاقه داشت به سلیقه خودش یک النگو برای من می‌خرید و سر فرصت مرا صدا می‌زد دستم را می‌گرفت میبوسید و النگو را خودش می‌انداخت دستم یا گوشواره‌ای چیزی می‌خرید و خودش می‌کرد توی گوشم و کلی از این کار لذت می‌برد نمی‌دانم شاید باهام دوست داشت خیلی حرف‌ها را بزند اما رفتار من مانع می‌شد سعی می‌کرد با رفتارش عشقش را نشان بدهد کمتر اهل حرف زدن بود پاک ذهنم رفته بود جای دیگر و نفهمیدم کی چشم‌هایم گرم شد چشمم را که باز کردم دیدم توی رختخواب خودم خوابیدم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab