eitaa logo
کافه کتاب♡📚
71 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده: نعیمه اسلاملو با لحن طلبکارانه‌ای گفتم: خوب شد دادزدم ولش کنه! الان خون اون یکی می‌افتاد گردنمون.این را گفتم و با سرعت به سمت مریم‌ رفتم که بچه را بغل کرده بود واز دور داشت نگاهمان می‌کرد. جلوتر روی چمن ها نشستم و از شدت فشار هیجانی که به اعضایم وارد شده بود، زدم زیر گریه.‌چند دقیقه فقط گریه کردم؛ هیجان ترس از دعوا، هیجان عصبانیت از توهین مرد عصبانی به خودم وهیجانی که از فشار کنترل احساساتم در برابر الیاسی به من وارد شده بود. حنجره‌ام درد می‌کرد. از مریم خواستم چند دقیقه‌ای فقط تنهایم بگذارد. چند دقیقه‌ای گذشت، مریم برایم آب آورد. آب را که خوردم، کمی بهتر شدم، اما دیگر به طرف ماشین ها نگاه هم نکردم. شاید یک ربعی طول کشید! در حال خودم بودم و مریم رفت بچه را به پدرش داد وخانم افتخاری برگشت. مسئله فیصله پیدا کرده بود، ولی من نپرسیدم چطوری؟ با پلیس یا بی پلیس، با کمک الیاسی یا... جایی که من ومریم روی چمن ها نشسته بودیم، جای دنج وتمیزی بود. خانم افتخاری هم آمد، همان جا پیش ما نشست؛ نزدیک تر به من. بیشتر نگران من بود. به چشمان ورم کرده‌ام خیره شد وگفت: آقای الیاسی اومد شخصاً عذر خواهی کنه، ولی مریم‌ که به من‌ اشاره‌ کرد اوضاعت کیش‌میشیه،‌ردش کردم رفت.‌سکوتم را که دید، ادامه داد:خدا خیرش بده! یه سری مدارک از راننده گرفت وقرار شد هزینه‌ی خسارت را درآوریم به راننده بگیم پول رو که ریخت، مدارک رو بهش پس بدیم. باز خیلی به نفعش شد؛ پلیس می‌اومد، جریمه‌اش هم‌ زیاد می‌شد. سرم پایین بود و فقط گوش می‌کردم.‌ خانم‌افتخاری دستش را روی شانه‌ام گذاشت گفت: صدام رو می‌شنوی؟ آقای الیاسی رفت، ولی خیلی تاکید کرد که حتماً حتماً از طرفش از شما‌عذر خواهی کنم که نارحتت کرده. به نقطه‌ی نامعلومی خیره‌شدم وگفتم: خواهش می‌کنم. خانم افتخاری خندید و گفت: چه‌ با احساس! گفتم: احساس واسه آدم نمی مونه دیگه با این همه خشونت و داد وفریاد! لبخندی زد وگفت: تو چقدر کم طاقتی دختر! خوبه زمان جنگ نبودی. بهم برخورد. فهمیدم از خودم ضعف نشان دادم. دوست نداشتم‌ در موردم فکر کنند https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
گفت مطلب گفتم این رو که می‌دونم گفت خب گفتم وقتی نصف شبا می‌شینی به نوشتن حالت چهره تو حرکاتو عوض میشه وسطش نماز می‌خونی دوباره می‌شینی به نوشتن ذکر میگی استغفرالله و استعاذه میگی تو مطلبی هستینا کاسه انار را برداشت و با اشتیاق شروع به خوردن کرد و گفت چه عطری داره چی روش ریختی گفتم نعنا چند قاشق پشت سر هم خورد و گفت شعر میگم با تعجب گفتم شعر قبلاً می‌دانستم طبع شعر دارد و بعضی نوحه‌ها را خودش می‌نویسد اما اینطور جدی ندیده بودم گفتم حاجی هنوز که خیلی به محرم مونده گفت اینا نوحه نیست شعره دارم یه مجموعه شعر به اسم حق و باطل می‌نویسم که اگه خدا توفیق داد چاپش کنم گفتم واقعاً موضوعش چیه گفت همه اون چیزایی که شبانه روز ذهنم رو مشغول کرده تصمیم گرفتم تبدیل به شعرش کنم گفتم من فکر می‌کردم شعر گفتن کار راحتیه اما شما انگاری خیلی اذیت میشی تا شعر بگی گفت نه اما نمی‌خوام منیتی توی این شعرا باشه هرچی هست مولاست. 🌱https://eitaa.com/kafekatab