eitaa logo
کافه کتاب♡📚
63 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه‌اسلاملو مرد کمی به سمتم آمد وگفت:تو یکی حرف نزن ضعیفه‌ی باقالی! اما جمله‌ا‌ش هنوز تمام نشده بود که آقای الیاسی با چهر‌ه‌ی برافروخته به سمتش خیز برداشت. دستش را محکم به سینه‌ی مرد کوبید و یقه‌اش را جلو کشید وگفت: ضعیفه تویی که زورت به‌زن‌ها رسیده.بعد دستش را زیر چانه‌ی مرد بزد وسرش را باشدت بلند کرد وگفت:فقط بگو با کی بودی؟ خانم افتخاری بلند گفت:ولش کنید تورو خدا! دستانم یخ کرده بود واز شدت ضربان قلب،احساس می‌کردم خون تا داخل حلقم می‌آید وبرمی‌گردد، اما نمی‌توانستم چیزی بگویم. مرد زبانش بند آمده بود‌ و سعی می‌کرد خودش را از دستان پرقدرت الیاسی نجات دهد،اما الیاسی دست بردار نبود، حتی به حرف های خانم افتخاری هم‌ جواب‌نمی‌داد وفقط با صدای بلند، مرد را مواخذه می‌کرد:"اسم خودتو گذاشتی مرد؟باکی بودی؟الان با کی بودی؟به چه جراتی...؟" می‌دانستم‌نصف بیشتر عصبانیتش به خاطر من بود؛ چون مرد با من بد صحبت کرده بود. از قدرت وغیرتش‌ خوشم آمد، اما ترسیدم دعوا بالا‌ بگیرد.دست وپایم‌را گم کرده‌بودم، اما نمی‌دانستم چه کار میتوانم بکنم! الیاسی پشت مرد را به در ماشینش چسباند وگفت: فکر کردی زنن، صاحاب ندارن، هر کاری دلت میخواد، میتونی بکنی؟! کلمه‌ای صاحاب‌ندارن را که گفت، باز رگ فمینیستی‌ام‌ بالازد؛ نکند فکرکرده چون ما زنیم واو مرد، صاحب ماست. اینکه فکر کرده صاحب ماست،بهانه‌ای شد که چشمانم‌را ببندم وبا صدای بلند فریاد بزنم: بسّه دیگه! آقای الیاسی مرد را ول کرد و به سمتم برگشت. مرد خودش را جمع‌وجور کرد وزیر لب گفت: زوری‌ام داره سگ مصّب! خانم افتخاری که شانه‌هایم را گرفته بود تا آرامم کند، با لحن مهربانی زیر گوشم گفت: تکواندو‌کاره! وقت گیر آورده بود آن وسط! این را گفت تا هم عصبانیتم را کم کند وهم علاقه‌ام به الیاسی را زیاد. راستش ته دلم غنج رفت. از مرد های قوی خوشم می‌آید؛ اما نه آنها که فقط جسمشان قوی است وفکرشان تهی. خودم را از تک وتا نینداخته و https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
نمی‌دانم چه می‌نوشتم تقریباً کار ثابتش شده بود کم کم نزدیک عید شده بود و سرم حسابی شلوغ بود خیاطی برای لباس عید بچه‌ها خودم مقنعه‌ها سفارش مردم حسابی کارها زیاد بود صفدر هم که داشت خانه خودش را می‌ساخت و برای کارگرها و عمله‌هایش ناشتایی و ناهار آماده می‌کردم شب‌های نزدیک عید عروسی‌ها هم بیشتر بود عمو حاجی وقتی عروسی در کوشک به پا بود ما را از گوش بیرون می‌برد و می‌گفت نمی‌خوام دخترام صدای ساز و آواز بشنود به خاطر همین بعضی شب‌ها اصلاً خانه نبودیم مادرم هم حسابی سرگرم علی برادر تازه متولد شده‌ام بود و وقتی نمی‌کرد به من سر بزند همه چیز در دایره‌ای از روزمرگی بود بچه داری عروسی زایمان مرگ و میر خواستگاری اما این زندگی من بود که به شدت به سوی تب و تاب و تحول می‌رفت و هیچ خبری از روزمرگی در آن نبود دیگر مثل قبل حاجی را نمی‌دیدم و خبرهای من از هم کم بود دائم برنامه داشت اگر هم به خانه می‌آمد با مهمان‌های زیادی بود که اصلاً فرصت نمی‌شد ببینمش با او حرف بزنم به خاطر همین سعی می‌کردم شب‌ها بیدار باشم و خیاطی و کارهای مختلف کنارش بنشیند چرا نمی‌خوابی مگه خوابت نمیاد گفتم اما واقعاً خوابم میومد و خسته بودم حاجی هم مشغول نوشتن بود گفتم حاجی حاجی گفت جانم ظرف انار دانه شده را کنار دستش گذاشتم و همینطور که مقنعه‌ها رو کوک می‌زدم پرسیدم شما چی چی می‌نویسی. 🌱https://eitaa.com/kafekatab