#فصل_شش
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_شصت_وپنج
نویسنده:نعیمه اسلاملو
خانم افتخاری ماشین را در انتهای کوچه پارک کرد هرچند به قول فرزاد پرایدی بیش نبود اما وقتی سرازیر شدن شیطنت از چهره پسر بچههای کوچه را میدیدی برای پرایدت احساس امنیت نمیکردی لذت خط انداختن و پنچر کردن ماشین برای اینجور بچهها همان لذت است چه پورشه باشه چه پراید جلوی در رسیدیم از شدت قدمت در ناخودآگاه احساس کردم که باید دنبال یک کلون بگردم تا بکوبم اما آیفون تصویری را که دیدم فهمیدم تکنولوژی تا کجا ها که نفوذ نکرده البته برای آن کوچه و فعالین مدنیاش آیفون تصویری لازم بود وارد که شدیم رویا با روی باز به استقبالمان آمد خانه نقلی و قشنگی بود یک حیات ۱۰ ۲۰ متری چند تا پله میخورد تا به یک تراست میرسیدیم و از آنجا وارد ساختمان میشدیم در انتهای حال عکس بزرگی از نوجوانی ۱۵ ۱۶ ساله بود که روی طاقچه گذاشته شده بود مثل خریدارها اطراف را برانداز کردن اتاق پذیرایی تقریبا بزرگ بود با چیدمان ساده و قدیمی که آرامش خاصی به آدم میداد رویا ما را به سمت اتاقی که در سمت راست حال بود هدایت کرد من و مریم داشتیم به سمت اتاق میرفتیم اما خانم افتخاری نیامد همان جا ایستاده بود و به عکس روی طاقچه خیره شده بود به طرفشون رفت که رویا سرش را از اتاق بیرون آورد و گفت افتخاری جون از این طرف خانم افتخاری سر جایش خشکش زده بود مات و مبهوت داشت به آن عکس که حدس زدم باید برادر شهید رویا باشد نگاه میکرد بعد با حالت بهت زده روبه رویا کرد و گفت رویا جابری؟
بعد با خودش تکرار کرد جابری با انگشت به تصویر شهید اشاره کرد و گفت مجتبی جابری دوباره رویش را به طرف رویا برگرداند و گفت تا خواهر مجتبی هستی؟ مجتبی جابری برادر تو...
در همین موقع خانمی با پیراهن زنان عربی با چهرهای آفتاب سوخته که خاکی از جنوبی بودنش بود سبد میوه به دست وارد هال شد و با چهرهای مهربان به طرف ما آمد و با لهجه شیرین جنوبی گفت سِلام خوش اومدین رویا جان نِنِه چرا دوستاتِ سر پا نِگه داشتی؟
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
حقایق عجیب غریب💛🤾🏻↭.
• · · · · · • ⋅ ✤ ⋅ • · · · · · •
◌‹سگ تنها حیوانی است که انسان را بیشتر از خودش دوست دارد🫐🦴⿻.
◌‹دوستایی که باهم عکسای کمتری دارن بهترین خاطرات رو باهم ساختن🌸🍔⿻.
◌‹هفتاد درصد از چیزهایی که نگرانشان هستیم اتفاق نمیوفتد🧡🥞⿻.
◌‹هرچه بیشتر برای کسایی که دوست دارید وقت بگذارید شادتر هستید💗🍐⿻.
◌‹معنی واقعی یک لحظه رو نمیفهمی تا وقتی به یک خاطره تبدیل بشه🍓☝️🏼⿻.
˼ #فکت ִֶָ 🎧🌸' ! .˹
#فصل_شش
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_شصت_وشش
نویسنده:نعیمه اسلاملو
دوستاتِ سَرِ پا نِگه داشتی؟! بیا ای سِبِد از مو بگیر! چشم خانم افتخاری که به مادر رویا افتاد،از تعجب گِرد شد.مادر رویاهمبه خانم افتخاری خیره شده بود ومثل مجسّمه فقط نگاهش می کرد.برای چند لحظه هر دو زل زده بودند به هم. انگار که زبانشان بند آمده باشد، حرف نمی زدند. یک دفعه سبد میوه ازدست های مادر رویا رهاشدو میوه هایش روی زمین قل خورد. چند قدم به طرف خانم افتخاری جلوتر رفت و درحالی که بغض در گلویش بود، گفت: خانم ناجی، خودتی؟!
اشک به سراغ چشم های خانم افتخاری هم آمده
بود. باسر، جواب مثبت داد. مادر رویا به طرفش رفت؛ هردو همدیگر را در آغوش گرفتند. سر مادر
رویا روس شانه ی خانم افتخاری آرام گرفت،اما شانه های هر دویشان می لرزید. مادر رویاکه انگار دختر خودش را بعد از سال ها دیده باشد، میان بغض و اشک با همان لهجه ی جنوبی می گفت:الهی قربونت بِرُم خانمناجی!توکجا، اینجاکجا؟! قِدم رو چشامون گذاشتی. گریه امان نمی داد خانم افتخاری حرفی بزند.اولین بار بودکه گریه اش را می دیدم. هردویشان پاهایشان سست شد وهمان جا روی زمین وسط هال نشستند.
با تعجب به رویت نگاه کردم و سرم را به نشانه ی پرسش تکان دادم، که ماجرا چیست؟ اما رویا متعجب تر از من با همان چشمان گردیده اش شانه اش را بالا انداخت ولب هایش را به نشانه ی نمی دانم، به همفشرد.خانمافتخاری با چشمهای قرمز وپر از اشک، به عکس شهید اشاره کرد وبا بغض گفت:مجتبی؟!
مادر رویا هم که پهنای صورتش خیس بود، با همان لهجه ی زیبایش گفت:ها! مجتبی مه. یادته خانم ناجی؟!
خانم افتخاری که انگار نمی توانست چیزی بگوید، به نشانه ی تایید سرش را تکان داد. مادر رویا نگاهش را به سمت ماچرخاند وگفت: خدا مرگُم بده، شما هَمی جوری سِرِ پایید! ببخشید! ما را به سمت پشتی ها هدایت کرد وگفت:بفرمایید، خوش اومِدین! ودست خانم افتخاری را هم گرفت و به سمت پشتی ها آورد.
خودش هم کنارمان نشست وبه عکس مجتبی خیره شد. برای چند لحظه،سکوت محض حاکم شد. کسی نمیدانست چه باید بگوید.
بعداز حدود یک دقیقه مادر رویا درحالی که خودش را به حالت غم و افسوس، به
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_شش
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_شصت_وهفت
نویسنده:نعیمه اسلاملو
راست وچپ تکان میداد، شروع به حرف زدن کرد:"طاقت نِداشت. موندنی نِبود.مو چیز نِشُدَنی ازش میخواسُم. بی قراری اش، طاقِتِمو برد. اجازه شِه گرفت. دِسُ پیمونه بوسید وگفت:نِنِه!تا حالا هرچی ازت خواستُم نِه نِگفتی، این یکی ام نِه نِگو!"
خانم افتخاری درحالی که اشک هایش را پاک میکرد، گفت:پس بالاخره تو هم راضی شدی سلیمه بانو!
سلیمه بانو گفت:ها!دلکَندُم،اما فِقَط دل کندم که بره؛ نه ای که نِیاد. این عبارت آخر را با بغض بیشتر گفت وادامه داد: مگه خودت نِگفته بودی،آدم باید بهترین چیزش در راه خدا بده؟ مجتبی عزیزُمبود، رو زمین راه نمیرفت، رویچشمای مو راه میرفت؛ نِفِسُم بود،جونُم بود.
مجتبی رو از امام حسن مجتبی(ع) گرفته بودُم؛ بعداز هشت سال نازایی ودوا درمون. مو خیلی سخت بچُم می شد؛بعداز مجتبی چهارده-پونزده سال طول کشید تا خدا رویایِ بهِم داد. دستانش را به سینه کوبید وگفت:مونَم دادُم،عزیزترینمو دادُم.
میگفت:ننه! راضی نشی، نمی رُم.تو به مو بگو که تواسلام،جهاد واجب نیس،مونم نمی رُم.می گفت: مگه مو از علی اکبر حسین عزیزترُم؟
مگه از پسرای حضرت زینب(س)با ارزش ترُم؟می گفتُم:عزیزُم!موطاقتُم کِمِه. قربون درد دل زینب(س)بِرُم، مو زینب (س) نیسُم.
می گفت: خُو، مُنُم علی اکبر نیسُم؟
اجازه داده بودُم،ولی دِلُم راضی نمیشد مجتبی مه پرپر ببینُم. اون اول ها که تو کمپبودیم، خیلی چیزایِ دیدُم. خو بعدِ سقوط خرّمشهر، ما تو کمپ زندگی می کردیم. خِبِر شهادت خیلی جوونا رِ برا مادراشون می آوردن. از ای صحنه ها اونجا زیاد بود؛ از جِوون سیزده ساله بگیر تازِنو بچه یو... تازه بعضی هامبودن که می گفتن تحمل وصبر پا بِرا شهادت بِچشامون که هنر ،وِظیفه ن.
من ومریم همچنان مات ومبهوت به حرف های سلیمه بانو گوش می کردیم و در حسّ وحال جدید رفته بودیم، که رویا گفت:مادرِ مارو باش! یواش تر برو ما هم بیایم. یه باره می گفتی آهنگران روهمدعوت میکردیم، یه شب خاطره راه مینداختیم. ناسلامتی ما اومده بودیم درس بخونیم. مریم زیر لب گفت: خیرِ سرت!
رویا ادامه داد: بیچاره این بچه ها نرسیده، گیج شدن،چه خبره اینجا؟ بامامبگید.
سلیمه بانو گفت: خیر نِدیده! چرا به مو نگفتی خانم ناجی تو دانشگاتونه؟
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_شش
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_شصت_وهشت
نویسنده:نعمیه اسلاملو
رویا گفت:اوّلندش،خانم ناجی نه وخانم افتخاری،دومندش،شوما نفرموده بودین قراره شب خاطره راه بندازین،وگرنه کافی بود لب تر کنی،خانم افتخاری کهسهله،حاجحسین یکتا وچندتا از سردارای جنگ روهم دعوتمیکردم واسهتون. و خوشحال از اینکه میتواند از این آشنایی به نفع کارخودش بیشتر استفاده کند،
گفت:حالا اصلاً شما خانم افتخاریهمارو از کجا می شناختی؟
سلیمه بانوگفت:خانم افتخاری مُو.بِچِهپررو! برو او بشقابولیوان وپارچ شربت از تو آشپزخانه بیار،مثلاً مهمون اومِدِهها!
رویا به طرف آشپزخانه راه افتاد و زیر لب گفت: هیچچی دیگه،خانم افتخاری ما رو هم صاحاب شد.خانمافتخاری وسلیمه بانو داشتند خوشوبش میکردند. مریم به من گفت:عجب حکایتی شد! الان یعنی اینها فامیل در اومدن، یاچی؟ گفتم: والّاه الان مناز تو گیجترم.
با مریمرفتیمآشپزخانه تابه رویا کمک کنیم واز اون بپرسیم موضوع چیست؟ اما رویا بدتر از ما گیج شده بود.
شربتوبشقاب ها را آوردیم وپخش کردیم.طاقتمان تمامشده بود. رویا پرسید:افتخاری جون! ما سهتا مُردیم از خماری،شما بگو چی به چیه؟ مامان ما شما رو از کجا میشناسه؟!
خانمافتخاری به سلیمهبانو نگاه کرد. سلیمهبانو گفت:ها،بوگو خانم ناجی! بوگو مجتبایِ کجا دیدی!
بوگو کجا بودی! اماخانم افتخاری به زمین خیره شده بود وسکوتش را نمیشکست.
رویا گفت: ای بابا! بگو دیگه افتخاری جون! بعد به طرف ظرف میوه خم شد وسیب سرخی برداشت وگفت: زیر لفضی بدم؟ سیل را به طرف خانم افتخاری گرفت وگفت: این خوبه؟
خانم افتخاری،لبخند قشنگی زد و گفت: از دست تو رویا! نمیذاری حال خودمو پیداکنم، ببینم از کجاش می خوام بگم.
سلیمهبانو گفت:ها،همون مجتبایِ بوگو!بوگو کِی دیدیش!
خانم افتخاری نگاهش را به عکس مجتبی دوخت وگفت:فکر کنم پاییز ۵۹ بود.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_شش
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_شصت_ونه
نویسنده:نعیمه اسلاملو
من تو بیمارستان امدادگر بودم. یه نوجوونی بود که چند روز بود که بعداز چنتا عمل جراحی تو وضعیت اُ.پی.دی بود.
پرسیدم اُ. پی. دی؟
خانم افتخاری سری به نشانه تایید نشان داد گفت:زخم هایی که اکثرا ترکش شکماسون خورده بودواعضاو احساس داخل شکمشون بیرون ریخته بود، بعد از عمل جراحی، تا چند وقت نباید چیزی واردسیستم گوارشی شون میشد. اون وقت تشنگی، ولی اذیتشون میکرد که ماهم بی طاقت میشدیم.
سلیمه بانو با بغض گفت:الهی بمیرُم!
رؤیا با حالتی از غم گفت: مجتبی هم همینجوری شده بوده؟
خانم افتخاری سری به نشانه تایید تکان داد وگفت:مجتبی هم یکیشون بود. خیلی هاشون از شدت تشنگی ناله میکردن، واسه یه قلپ آب التماس میکردن اما ما اجازه نداشتیم بهشون آب بدیم.
مریم گفت:چه وحشتناک!
خانم افتخاری گفت: خیلی، ماهم که اکثرمون خانم بودیم، این التماس های اونارو که میدیدیم، بی طاقت میشدیم، ولی میدونستیم که اگه بهشون آب بدیم، ممکن جونشون رو از دست بدن. فقط با گاز استریل لب هاشون رو تر میکردیم.بعضی هاشون از شدت تشنگی میخواستن گاز استریل رو بخورن. چند مورد داشتیم که به خاطر فشار زیاد تشنگی، یک دفعه از روی تخت پایین می پریدن وسرم ولوله های خون وغیره رو که بهشون وصل بود از خودشون جدا میکردند ومیخواستند خودشون رو به آب برسونن، یا سرمی که بهشون وصل بود روسربکشن.
ودوباره سکوت خانم افتخاری، سکوتی که باعث میشدبتواندبابغض درون حنجره اش کنار بیاید.
رؤیا گفت داشتید مجتبی را میگفتید.
خانم افتخاری گفت:خیلی حالش وخیم بود، تب داشت وحالت تشنج. از ضعف هم، مرتب بی هوش میشد. مادرش رو میشناختم داغدار بود. بچه کوچیکش رو زیر آوار از دست داده بود. آمده بود بیمارستان وخیلی بی تابی میکردبرای بسرش. دائم به من میگفت: من مجتبی مو از شما میخوام.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_شش
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_هفتاد
نویسنده: نعیمه اسلاملو
رویا که خودش هم وارد جو شده بود وبادقت داشت به حرف های خانم افتخاری گوش میکرد، دریچه چشمانش را تنگ کرد، به مادرش خیره وگفت:یه بچه دیگه زیر آوار؟! به من نگفته بودی مامان!
سلیمه بانو وخانم افتخاری نگاهی به هم کردند سلیمه بانوگفت:خو حالا فهمیدی چی شد؟ گوش بده ببین خانم ناجی چی میگه!
رویا گفت:باز میگه خانم ناجی، خانم ناجی! ایشون خانم افتخاری هستن.
سلیمه بانو گفت:نه خانم ناجیه. همه بهش میگفتن خانم ناجی اونقدر با دلسوزی زحمت زخمیای میکشید وجونشونه نجات میداده که تو بیمارستان همه بِش میگفتن خانم ناجی. همه میگفتن خداکنه کار مجروحت دست خانم ناجی بیفته!
حتما نجاتش میده. حالا ای که باعث افتخار همه مونه. برا شما خانم افتخاری باشه، ولی برا مو همون خانم ناجیه.
خانم افتخاری گفت:سلامت باشی سلیمه بانو خوبی از خودتونه.
رویا گفت:حالا تعارف، تیکه پاره کردن هاتونو بذارید برای بعد! چی شد این مجتبای ما؟
خانم افتخاری گفت:آره خلاصه مادر پسر نوجوون یا همین سلیمه بانو خودمون به طرف من اومدوباالتماس گفت:من بچمو از شما میخوام سلیمه بانو با بغض گفت:بِش گفتُم همه میگن شما ناجی مجروحا هستین، تورو خدایه کاری بکن!
دیگه طاقت داغ ندارم. تورو جون علی اصغر امام حسین«ع» یه کاری بکن! سلیمه بانو دستاش را روی لب های لرزانش گذاشت واشک ریخت. خانم افتخاری دستان او را گرفت وفشرد وگفت:چی کار باید میکردم؟ منو به کم چیزی قسم نداده بود. بیمارستان اصلا برای شرایط مجتبی مجهز نبود سریع رفتم وبا مسئولین بیمارستان صحبت کردم. قرار شد با یه آمبولانس ببریمش به بیمارستان مجهز تر تو آبادان خودم. سوار آمبولانس شدم وهمراهش رفتم. اجازه ندادن مادرش با ما بیاد. سلیمه بانو هرچی قسم وایه وسفارش بلدبود، به من کرد. ماشین که راه افتاد، به چهره مظلوم مجتبی نگاه کردم. حواسم به حرکت بالا وپایین آمدن سینه اش بود، که ببینم هنوزنفس میکشه یا نه میدونستم که حالش بده. پزشکی هم که سفارش او را به من کرده بود، گفته بود:حداکثر بیست
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand