eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
67.1هزار عکس
10.2هزار ویدیو
171 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه من نزديک محل کار بابا بود و بيشتر شب ها با او بر مي گشتم خانه . خب بايد صبر مي کردم تا کارهايش تمام شود . بعضي وقت ها به ساعت 11 يا حتي ديرتر هم مي کشيد. به غير از ماه رمضان به ياد نمي آورم بابا زودتر از 8 شب آمده باشد خانه . من مي رفتم در يک اتاقي و مشغول به درس خواندن می شدم . بعضي وقت ها هم دراز مي کشيدم و چرتي مي زدم. وقتي با بابا بر مي گشتيم خانه ، براي من ديگر جاني باقي نمانده بود. اما بابا که قطعا خيلي بيشتر از من دويده بود و خسته شده بود ، در خانه را که باز مي کرد چنان سلام گرمي مي کرد که انگار تازه اول صبح است و بيدار شده است. مي گفت:« خيلي مخلصيم»، « خيلي چاکريم»! هميشه در تعجب بودم که بابا چه حالي دارد با اين همه کار و خستگي اين قدر شارژ و سرحال است. ♨️
دانشگاه من نزديک محل کار بابا بود و بيشتر شب ها با او بر مي گشتم خانه . خب بايد صبر مي کردم تا کارهايش تمام شود . بعضي وقت ها به ساعت 11 يا حتي ديرتر هم مي کشيد. به غير از ماه رمضان به ياد نمي آورم بابا زودتر از 8 شب آمده باشد خانه . من مي رفتم در يک اتاقي و مشغول به درس خواندن می شدم . بعضي وقت ها هم دراز مي کشيدم و چرتي مي زدم. وقتي با بابا بر مي گشتيم خانه ، براي من ديگر جاني باقي نمانده بود. اما بابا که قطعا خيلي بيشتر از من دويده بود و خسته شده بود ، در خانه را که باز مي کرد چنان سلام گرمي مي کرد که انگار تازه اول صبح است و بيدار شده است. مي گفت:« خيلي مخلصيم»، « خيلي چاکريم»! هميشه در تعجب بودم که بابا چه حالي دارد با اين همه کار و خستگي اين قدر شارژ و سرحال است.
ژ سه ی رستم !!! قبل از آقا رشید دریکی از خیابان‌های شهر شوش نقشه‌ای را روی زمین پهن کرد و گفت:((به این منطقه می‌گند تنگه رقابیه می‌ری آنجا را می‌گیری و با یک اسلحه ژسه آن را نگهداری می‌کنی)).احساس کردم این تنگه آن‌قدر تنگ و باریک است که آیفا وقتی بخواهد بپیچد،به دیوار تنگه برخورد ‌می‌کند.گفتم:چقدر تا آنجا فاصله است.آقا رشید هم اشاره کرد:((فقط چند کیلومتر)). خط اول دشمن را که در عملیات فتح‌المبین شکستیم،به طرف تنگه راه افتادیم.بعد از طی چندین کیلومتر،حدود ساعت ۴صبح با آقا رشید تماس گرفتم گفت:کجایی؟ گفتم پنج شش کیلومتری آمدیم ولی اثری از تنگه نمی‌بینیم.آقا رشید فرمودند اطراف را خوب نگاه کن چه نشانه‌هایی دارد.سمت چپ و راستم کوه قرار داشت.مشخصات را برایش تعریف کردم،گفت: (( احمد خودشه،همانجا بایست ، الان درست در وسط تنگه‌ای)) با تعجب گفتم : آقا رشید این همان تنگه رقابیه است . مرد حسابی تو گفتی با یک ژسه آن را نگه دارید . برو ژسه رستم را بیاور تا اینجا را به این وسعت برایت نگه دارد . بعد همگی زدیم زیر خنده و به لطف خدا توانستیم تنگه را حفظ کنیم. 🌷به نقل از 🌷 📸 عکس: فروردین سال ۶۱ منطقه شوش پس از عملیات فتح المبین
به افتخار این دختر کوچولو لایک کن ❤❤❤ این داستان واقعیه .... دوست داشتین؟ بنظرتون هنوزم چنین آدمایی پیدا میشن؟ امشب یه صلوارت هدیه کنیم به روح شهدایی که رفتند تا ما الان زنده باشیم ....❤❤ به افتخارشون قلب بزارین❤❤
🍃برای اولین بار در کوچه پس کوچه های خاطرات بیست سال پیش قدم برمیدارم. در پیچ و خم هفتاد و نه! 🍃 به دنبال نشانی میگردم و عاقبت به خانه اش میرسم. گویی زمان در آن متوقف شده و در و دیوار، بارِ خاطرات دوران را به دوش می‌کشند. 🍃من با این غریبه بودم! همه چیز در شنیده هایم خلاصه میشد. حالا به دنبال مقصدی مشخص، دست را گرفته و پا در این دوران گذاشته بودم تا اینبار دیده هایم را ثبت کنم📝 🍃مقصودم دیدن مردی بود به اسم فتح‌الله. بسته شده بود ولی او هنوز در آن سالها در و محکم ایستاده و حرف هایی داشت که برای منِ تشنه، به قطره آبی می‌مانست ولی برای خودش، هم درد بود و هم درمان! 🍃با به یاد آوردن آنها روح خسته اش درد میکشید ولی دل تنگش آرام می‌گرفت. نمیدانم عاقبت صندلی چرخداری که روزی همدم تنهایی‌اش بود او را خسته کرد یا همین خاطراتش عرصه را بر او تنگ کرد که طاقت نیاورد و از بند زمین رها شد. 🍃رهایی بی قید و شرط پس از چندین سال اسارت در چنگال دردی به اسم !🕊 🍃اسفند هفتاد و نه برای او زمستان نبود ، بهار بود. که بهایش سیزده‌سال همنشینی با بود💔 ✍نویسنده: 🕊به مناسب سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۱ تیر ۱۳۴۶ 📅تاریخ شهادت : ۱۵ اسفند ۱٣٧٩ 📅تاریخ انتشار : ۱۴ اسفند ۱٣٩٩
‍ 🍃اگر با دوربینِ انصاف اندکی به اطراف نگاه کنی، می بینی که هنوز هم ادامه دارد... 🍃 سرفه هایی که قصه ی جنگ را برای شیمیایی تداعی می کند، ویلچری که چرخ هایش، روزگاری را حکایت میکند که ای دست و پایش را برای حفظ این مملکت به ودیعه گذاشته است. 🍃درمیان ستارگان شهر ، رویای صادقه ای که دل خوشی فرزند شهیدی است. در کوچه پس کوچه های بی کسی، سنگ قبر بانام شهیدِ مونس روزهای تنهایی است..😓 🍃در محله ی ، چشم هایی است که هنوز هم به در ِخانه دوخته شده تا شاید از عزیز سفرکرده خبری شود. کمی آنطرف تر مردی با ایمان کوله پشتیِ غیرت بر دوش با کاسه آبی بدرقه می شود به مقصد . 🍃 محمد جنتی هر چه داشت در طبق اخلاص گذاشت و فدای کرد. مدافع بود هم برای حرم هم برای قلبش. شهادتش دل هیئت و زینبیون و حیدریون را سوزاند😞 🍃 سوریه شهید و جاوید الاثر شد. شاید هم میخواست قلبش را در آنجا جا بگذارد.❤️ 🍃توسل به (ع) سبب شد بعد از دوسال بر گردد. و دلتنگی های فرزندانش کمی تسکین یابد. این روزها خانواده اش با نبودنش در کنار جامانده زندگی می کنند. 🍃 های زخم زبان عده ای، دلِ داغدار خانواده را می سوزاند... ☆هنوز هم جنگ ادامه دارد... ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز تولد 📅تاریخ تولد : ۱۸ اسفند ۱۳۶۰ 📅تاریخ شهادت : ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ 📅تاریخ انتشار : ۱۷ اسفند ۱۳۹۹ 🥀مزار شهید : تهران.بهشت زهرا
🍃 کلمات در ذهنم جولان می‌دهند و من در تکاپوی انتخابشان با کلنجار میروم ، ثانیه ها به سرعت می‌گذرند و صفحه روبه‌رویم با کلماتی نامفهوم سیاه تر از قبل میشود. 🍃 کلافه دست از نوشتن میکشم و اینبار او را در پس پرده تجسم میکنم ، آن زمان که گلبانگ از گلدسته های برخاست و صدای گریه اش در بیمارستان پیچید وَ تقویم گواه این روز بود که ولادتش همزمان با میلاد بود و به همین خاطر نامش شد.محمدرضا ارفعی که هایش در گوش تاریخ پیچیده. 🍃 خاطرات را ورق میزنم که سخاوت و بخشش‌اش به گوشم می‌رسد چیزی که زبانزد خاص و عام بود ، هرچه باشد او در پرتو مهر علی‌ابن‌موسی‌الرضا قد کشیده و برخاستن چنین بانگی از وجودش، دور از انتظار نبود. 🍃 نسیمی دل‌انگیز می‌وزد و خاطرات را جلوتر میبرد به آن روز می‌رسد که هورالعظیم* یا مهدی‌ هایش را به خاطر سپرد چون می‌دانست این آخرین رزم او خواهد بود. 🍃 به آن روز میرسد که در بیمارستان ، پیش چشمان خواهرش تداعی شد آن لحظه که وجود او را عطش فرا گرفته بود و دست خواهر بسته بود برای رفع عطش. 🍃 ناگهان ورق می‌لغزد ، در هم میپیچد و زمین میلرزد از السلام و علیک با لبی عطشان و ملائکه به جوش و خروش می‌افتند که سیرابش میکنند از چشمه بیکران کرامت حسین‌ابن‌علی و محمدرضا لبخندزنان پرواز میکند به سوی ابدیت ، به سوی اربابش... پ.ن: هورالعظیم یا کلان‌تالاب، بزرگ‌ترین تالاب مرزی در استان خوزستان است ، عملیات بدر را در هورالعظیم با ذکر یا مهدی آغاز کردند ، شهید در این عملیات زخمی شد و راهی بیمارستان تبریز شد. ✍نویسنده: 🌸به مناسب سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۱٣۴٢ 📅تاریخ شهادت : ٢ فرودین ۱٣۶۴ 📅تاریخ انتشار : ۱ فرودین ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 از عید هم که فقط آجیل خوردن و خود را با شیرینی خفه کردن و بازی با بچه های فامیل را بلد بودم و دست آخر هم عیدی گرفتن که از همه شیرین تر بود. برای گرفتن عیدی بود که هنوز نرفته به خانه فامیل، به پدرمان می گفتیم که زود بلند شود برویم؛ ولی جبهه دیگر این حرف ها را نداشت و با وجودی که سن و سالی نداشتیم، خودمان شده بودیم صاحب خانه. گودالی کوچک در سینه سخت کوره های سنگی کنده بودیم و اطراف آن را با گونی های پر از خاک، محصور کردیم و ورقه ای فلزی را سقف آن کردیم و چند گونی و کمی خاک هم به جای آسفالت بام روی ورقه فلزی ریختیم و یک لایه کلفت پلاستیک هم روی آن گذاشتیم. ... 🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 🍀💐🌹🕊🌹💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 باید خانه تکانی می کردیم. کسی هم دستور نمی داد و خودمان می دانستیم. هر چند که در همه جبهه ها نظافت سنگر، حکم اجباری پیدا کرده بود، ولی خانه تکانی سال نو، فرق می کرد و بهانه ای بود که شکل و شمایل سنگر را هم بفهمی نفهمی عوض کنیم. اگر جا داشت، کف سنگر را بیشتر گود می کردیم؛ تا کمرمان از خمیده رفتن، درد نگیرد. در دیواره سنگی هم جایی به عنوان طاقچه می کندیم و مهرها و جانمازها و قرآن ها از آن جا می گذاشتیم. این طوری دیگر مجبور نبودیم موقع خوابیدن، مثل ماهی کنسرو، به همدیگر بچسبیم. ... 🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 🍀💐🌹🕊🌹💐🍀
در فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم، ابراهیم رشید آمده است: «دوستان و همرزمانم، همیشه دقت داشته باشید هیچ‌وقت امام‌ زمانتان و نائبش را تنها نگذارید و در هر نقطه و کاری مشغول هستید با دقت به آن بپردازید تا انقلاب به دست صاحب ........ ابراهیم رشید 🌹 🍃💟 ... @kakamartyr3
🍃شهادت، قلبی هر است اما اندک اند آرزومندانی که به دنبال تحقق آرزویشان، عاشقانه پرواز می کنند. 🍃ماشاءالله شمسه ،با نگاهی به شناسنامه اش می شد فهمید، در روزهای سخت جنگ در میان خاک های با راسخ در جست و جوی کاروان شهدا بوده است اما گاهی ، باید بسیار درخانه خدا رفت و حاجت خواست. 🍃 دفتر دوران جنگ ماشاءالله بدون شهادت به پایان رسید.پس از جنگ، با ملحق شدن به سپاه ،سالهای زیادی در خاک های مناطق مرزی به دنبال گمشده اش بود اما راه رسیدن طولانی تر شده بود و صبر ایوب می خواست. 🍃در نمازهای اول وقتش آنقدر از خواست تا بالاخره وقتی فرمان دفاع از حرم عمه سادات را شنید، دلش به هوای شهادت سوی پرواز کرد و پس از بازنشستگی ، راهی سرزمینی شد که بوی از آنجا می آمد. 🍃دوماه خالصانه از حرم دفاع کرد و پس از سالها هجر، به آرزویش رسید و با گلوله ای که به گلویش اصابت کرد، روزی اش شد. 🍃دو روز مانده به تولد زمینی اش، در سرزمین شهادت متولد شد، در کنار شهدایی که روزی در خاک های جبهه همسنگر و همراهش بودند. 🍃حال فرزندانش به داشتن همچون او افتخار می کنند و داغ دلشان را با سنگ سرد مزار پدر آرام کنند. 🍃پایان داستان تمام شهدا در یک جمله خلاصه می شود ما رأیت الا جمیلا. ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۱۵ فروردین ۱٣۴۶ 📅تاریخ شهادت : ۱٣ فروردین ۱٣٩۵ 📅تاریخ انتشار : ۱۵ فروردین ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید :بروجرد روستای سراب زارم
31.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رزمندگان در دفاع مقدس رزمندگان کربلای ۴- اعزام به خط جبهه ( ۸و۹)
🔹همسر درهمه کار همدل وهمراه من بودن وتشویقم میکردن وبااینکه ببشتر اوقات ماموریت بودن ولی نمیگذاشتن سختی زندگی تنها روی دوش من باشه،برای درس خوندن تشویقم‌میکردن،دانشگاه که میرفتم اینقدر قوی وباروحیه درس میخوندم که معدل الف میشدم ودرنهایت جز استعداد درخشان های رشته خودم‌در دانشگاه شدم وبدون کنکور میتوانستم ارشد بخوانم ولی من قصد ادامه تحصیل نداشتم چون میخاستیم بچه داربشیم وشرایط برام سخت میشد، 🔹اماهمسرم تشویقم کردن وگفتن من میخام تاجایی که توان داری درس بخونی نگران هزینه وسختی وبچه نباش،من کنارت هستم وبه اتفاق همدیگه در روزهای آخر که برای ثبت نام ارشدتمدیدشده بود دانشگاه رفتیم وثبت نام کردم،خستگی ازچهره شهیدم مشخص بود ولی هیچوقت بروز نمیداد. 🔹روزهایی که درس زیاد داشتم یا امتحانات دانشگاه شروع میشدایشون کارهای خونه رو تمام وکمال انجام میدادن ومثه دختربچه ها بامن رفتارمیکردن ومیگفتن فقط بایددرس بخونی ونمره عالی بگیری 🔹 تامن خوشحال بشم البته جایزه خوبی ام برات میگیرم،زندگی ما سراسرعشق ومحبت بود وهمسر فردی باگذشت وخانواده دوست بود،مدتی که زندگی کردیم من خوشبخت ترین زن دنیا بودم ودرآرامش کامل بودم وهیچ دغدغه ای نداشتم در ترم های آخر ارشدبودم که همسرم شهیدشد 🔹 ومن توان ادامه تحصیل نداشتم الینا دخترم خیلی کوچیک بود واذیت میکرد دوترم،حذف ترم کردم نمیتوانستم دیگه مثه قبل ادامه بدم ولی وقتی اون همه ذوق وشوق شهید رو یادم اومد تصمیم گرفتم تمومش کنم وباهمکاری استاد راهنما ودیگراستاتیدعزیز وزحمتکشم توانستم باموفقیت تمام کنم، 🔹شهدا واقعا عاشقترین انسانهای روی زمین هستند ولی به عشق حقیقی خود که خدای مهربان هست رسیدن وبا او معامله کردن 🔹و خدای مهربان هواخواه همسران وفرزندان شهدا بعداز شهادت عزیزانمان هست وهیچ وقت تنهایمان نمیگذارد. 🔹راوی همسر شهید 🔹شادی روح شهید بهروز هراتی مقدم صلوات
🥀 چفیه خونی عملیات بیت‌المقدس تمام شد خبر داشتم شهید شده.... به‌دنبال جنازه‌اش گشتم و پیدایش کردم. چفیه خونی دور گردنش بود. ترکش به فک و صورتش خورده بود. حرف‌هایش چند دقیقه قبل از خداحافظی یادم آمد و بی‌اختیار اشک‌هایم سرازیر شد... علی چفیه‌اش را پهن کرد. نان و غذایمان را گذاشتیم روی آن لقمه اول و دوم را برداشتیم که یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «علی! بلند شو بریم.» علی غذایش را گذاشت و سریع بلند شد. انگار دنبال چیزی بود که گفتم: «چفیه‌ات رو لازم داری؟ اشکالی نداره، بیا چفیه من رو بگیر.» راضی نشد. اصرار کردم با دلخوری گفت: « واسه چی اصرار می‌کنی؟! اگه من شهیدشم، چفیه‌ات خونی میشه، نمی‌تونم بهت پس بدم.» ازش دلگیر شدم. از پشت، سرم را گرفت و گردنم را بوسید. گفت:«خداحافظ رفیق!» در نورد اهواز ماندیم و او رفت .... (به نقل از هم‌رزم شهید، علی بابایی)
بعد از عملیات خیبر ؛ فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(ع) وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. اما مهدی حال همیشگی را نداشت! گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته‌ای که این چنین شده ای!! نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمی‌گفت. به جان امام قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟ گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن. همین‌را به امام‌رضا(ع) گفتم. گفتم: واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد». عجیب بود. قبلا هروقت حرف از شهادت می‌شد، می گفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی‌چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود.... امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش.... راوی: مصطفی مولوی کتاب: نمی توانست زنده بماند خاطراتی از شهید مهدی باکری نویسنده: علی اکبری ناشر: صیام ،صفحه ۹۸٫
💢آرزوی شهادت..... 😔 🔹توی سالهای اول ازدواجمون باشهید بود که با هم روی موتور بودیم و میرفتیم سمت خونه ی بابام که صحبت از مُردن و شهادت شد.... دقیقا دور میدان امام علی بودیم که جواد گفت:مُردن که آسونه و مهم نیست،چجوری مُردن مهمه؟؟!!!! 🔹بعدگفت:انشالله که اگه هرموقع قراره روز مرگ ما برسه وعمرمون تموم بشه لااقل شهید بشیم، چرا آدم الکی بیوفته و بمیره، هیچ چیزی بهتر و شیرین تر از شهادت نیست!!! گفتم:وااااای نه نگو جواد خدانکنه این حرفارو نزن🥺 🔹گفت:خانم، چیز بدی که نمیگم، حتی خودت هم اگه هرموقع روز مرگت رسید و پایان عمرت بود انشالله که ختم با شهادت باشه، هیف نیست الکی بمیریم و شهادت نصیبمون نشه!!! دقیقا خیلی میترسید که نکنه یهو شهید نشه یا با مریضی بخواد کسی رو اذیت کنه و عمرش تموم بشه.... 🔹همیشه میگفت خانم توروخدا اگه یه وقتی من مریض شدم واُفتاده شدم یه سوزن هوا بر میداری و میزنی به من که زودی تموم بشه همه چی، میگفتم:نه خدانکنه، بعدشم کی دلش میاد اینکارو بکنه، میگفت تو سوزن هوا بزن من از شیر مادر حلال ترت میکنم.... 🔹ولی اینقدر جواد مظلوم بود و قلب و دلش صاف و پاک بود که خدا اون رو مثل گل چید برای خودش و لیاقت شهادت رو نصیبش کرد. .... شهادتت مبارک عزیز آسمانی من😔😔🥺 🔹راوی همسر شهیدجواد زارعی
🍂 حماسه‌ای به نام خلبان خلعتبری در یکی از عملیات‌ها حسین خلعتبری و عده‌ای دیگر از خلبانان پایگاه ششم شکاری از طرف فرمانده پایگاه برای زدن پل العماره مامور شده بودند. پل، درست وسط شهر بود و اتومبیل‌هایی که مشخص بود شخصی است، روی پل در حال حرکت بودند. خلعتبری وقتی روی پل می‌رسد، حملات ضد هوایی دشمن به اوج خود رسیده بود. با وجود همه خطراتی که حسین را تهدید می‌کرد، دیدند او از بالای پل دور زد و مسافتی را طی کرد و سپس هدفش را مورد اصابت قرار داد.  این رفتار حسین میان آنهمه گلوله‌ای که به سمتش روانه می‌شد، تعجب همگان را به خود واداشت وقتی از او سئوال کردند، چرا چنین کردی، گفت: «فرزندی یک‌ساله دارم، یک لحظه احساس کردم که ممکن است، توی ماشین بچه‌ای مثل «آرش» من باشد و چگونه قبول کنم که پدری بچه سوخته‌اش را در آغوش بگیرد؟ » 👇👇👇   شهید سرلشکر خلبان حسین خلعتبری یکی از فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی ایران است که با استفاده از نبوغ نظامی، ابتکار عمل و تخصص خود، در بسیاری از عملیات‌های دوران دفاع مقدس، همراه با سایر همرزمانش حماسه‌های ماندگاری را آفرید.  وی در علمیات‌های مهمی از جمله حمله به اچ ۳، مروارید و… شرکت داشت و بیش از هفتاد پرواز برون مرزی را در طول دوران دفاع مقدس به انجام رساند. بارها در مجله‌های آمریکایی از او به عنوان یک نابغه جنگی نام برده شد و در سال ۲۰۰۶ او را بهترین خلبان اف ۴ نامیدند. وی سرانجام در اول فروردین سال ۶۴ به شهادت رسید.              •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد
31.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رزمندگان در دفاع مقدس رزمندگان کربلای ۴- اعزام به خط جبهه ( ۸و۹) 🟩🟩🟩⬜️⬜️⬜️🟥🟥🟥 کانال ایتا() https://eitaa.com/kakamartyr3 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ♿️♿️♿️♿️♿️♿️♿️♿️♿️
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹؛ حاج صادق آهنگران صدای رسانی دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پرداخت به دفاع مقدس بدون حاج صادق، کاری است ابتر و ناقص. نوایی که زیر صدای جنگ بود و هر رزمنده‌ای را شیفته خود می ساخت و مفاهیمی که هدف را روشن‌ می ساخت و راه را هموار. مصاحبه زیر که در چند قسمت تقدیم می شود توسط آقای رنجبر گل‌محمدی از روزنامه کیهان در سال ۹۳ انجام شده است. 🔸 از چه زمانی مداحی را شروع کردید؟ من از کودکی به مداحی بسیار علاقه‌مند بودم؛ و چون خانواده‌ مذهبی داشتم آن ها هم مرا به این کار تشویق می‌کردند. در خانه‌ ما روضه‌های اول ماه رسم بود. یک نفر روضه‌خوان می‌آمد و روضه می خواند. گاهی اتفاق می افتاد که هیچ مستمعی در اتاق نبود، اما برای تیمن و تبرک باید روضه در آن اتاق خوانده می‌شد. من هم از کودکی پای آن روضه ها می‌نشستم و گوش می‌کردم. از همان روضه‌های خانگی. لطف امام حسین(ع) شامل حالم شد و به مداحی علاقه مند شدم. تا به امروز هم این کار را دنبال کرده ام، و ان‌شاءالله به لطف الهی تا روزی که زنده باشم ادامه خواهم داد. بعدها به زیارت حضرت علی‌ابن‌موسی‌الرضا(ع) مشرف شدم و از محضر ایشان تقاضا کردم که تا آخر عمر کار اصلی من همین نوکری باشد. بنده اهل دزفول هستم، ولی سال‌هاست که در اهواز زندگی می‌کنم. ۱۲ ساله بودم که هیئتی به نام «حضرت علی‌اصغر(ع)» به راه انداختم، که همگی بچه‌های هم سن خودم بودند. به خیابان‌ها می‌رفتیم و من می‌خواندم. کاسب ها هم مرا تشویق می‌کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🍂
🍂 روز اولی در وادی شهیدان ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸چند روزی می‌شد که دراطراف کانی مانگا در غرب کشور کارمی‌کردیم؛ شهدای عملیات والفجر چهار را پیدا می کردیم. اواسط سال ۷۱ بود. از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی از سنگرها شدیم. سریع رفتیم جلو. همانطور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود. خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم ، درکمال حیرت دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است ؛ ازآن جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ، ولی انگشتی که انگشتر در آن بود کاملاً سالم وگوشتی مانده بود. همه ی بچه ها دورش جمع شدند. خاک های روی عقیق انگشتر را پاک کردیم . اشک همه مان در آمد ، روی آن نوشته شده بود: «حسین جانم»    برگرفته از: شمیم یار ۹۲ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
💢سفر به بهشت 🔹خواهرشوهرم تازه بچه‌دار شده بود. ما هم کادو گرفتیم و به خانه‌شان رفتیم. در راه برگشت بودیم که همسرم، من و پسر کوچکم را سوار اتوبوس کرد. 🔹قبل آن نگاه مظلومانه‌ای به ما کرد، گویا می‌دانست شهید می‌شود. وقتی رسیدیم دختر کوچکم تماس گرفت و با پدرش خیلی صحبت کرد. این آخرین صحبت‌های دخترم با پدرش قبل از سفر به بهشت بود. بهشت یا همان باغ بسیار بزرگی که همسرم همیشه قبل از شهادت می‌گفت آن را در خواب می‎بینم و شما را هم یک روزی می‌برم. 🔹دخترم موقع شهادت پدرش خیلی بی‌قراری و گریه می‌کرد و اصلاً آرام نمی‌شد؛ مزار پدرش تنها جایی بود که او را آرام می‌کرد. 🌷انتشار به مناسبت سالگرد شهادت شهید رضا تقی زاده شادی روحش صلوات🌷 🔻شهید مدافع وطن رضا تقی زاده شیده در مورخ 1373/8/30 براثر درگیری با اشرار مسلح و منافقین در محدوده شهرک کاروان تهران و اصابت دو گلوله به پای چپ و سینه به مقام عظمای شهادت نائل گردیدند.
💢خاطرات تلخ و شیرین سربازی 🔻دست نوشته شهید مهدی هودیانی شهدای مظلوم مرزبانی 🔹 شهید مدافع وطن مهدی هودیانی سرباز مرزبانی لولکدان میرجاوه مورخ 1397/9/5 هنگام تامین امنیت شهروندان و انجام وظیفه درمأموریت مرزبانی به شهادت رسید.
‌حضرت فاطمه سلام الله علیه را خیلی دوست داشت. بعد از هر نماز ذکر تسبیحات حضرت فاطمه(ص) را تلاوت میکرد. زمان هایی که محل خدمتش بود همیشه شبها موقع خواب شب بخیر میگفت و به من یاداوری میکرد تسبیحات حضرت فاطمه (ص)را بخوانم بعد بخوابم. و به احترام حضرت فاطمه(ص) در ایام فاطمیه لباش مشکی به تن میکرد. و چون مداحی میکرد در ایام فاطمیه اوقات فراغت همکاران و سربازا را جمع میکرد و مراسم عزاداری برپا میکردند و روضه حضرت فاطمه(ص) میخواند. اسم دخترمون را بخاطر ارادتش به حضرت فاطمه(ص) فاطمه گذاشت.
💢علی اقا هم عاشقانه زندگی می‌کرد هم خیلی ساده وبی ریا بودن وبسیار به آقا امام حسین ( ع) وشهدا علاقه داشتن . 🔹سال ۹۶ فروردین بود ما اهواز زندگی می‌کردیم قرار بود با خواهرم وشوهر خواهرم یک تفریح دوروزه برویم تصمیم گرفتیم به شوشتر برویم وقتی به شوشتر رسیدیم شب را آنجا درون محوطه ی یک مسجد خوابیدیم که ما اطلاع نداشتیم پر از قبر شهدای گمنام بود . 🔹صبح که از خواب بیدار شدیم با تعجب دیدیم که روی قبر چند تا شهید گمنام خوابیدیم همون لحظه شهید با لبخند رضایت گفت: گفتم چرا دیشب اینقدر آرامش داشتم حالا فهمیدم به خاطر شهدا بود. 🔹راوی همسر شهید 🔹شادی روح شهید والامقام علی بخش حسنوند صلوات
🥀 چفیه خونی عملیات بیت‌المقدس تمام شد خبر داشتم شهید شده.... به‌دنبال جنازه‌اش گشتم و پیدایش کردم. چفیه خونی دور گردنش بود. ترکش به فک و صورتش خورده بود. حرف‌هایش چند دقیقه قبل از خداحافظی یادم آمد و بی‌اختیار اشک‌هایم سرازیر شد... علی چفیه‌اش را پهن کرد. نان و غذایمان را گذاشتیم روی آن لقمه اول و دوم را برداشتیم که یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «علی! بلند شو بریم.» علی غذایش را گذاشت و سریع بلند شد. انگار دنبال چیزی بود که گفتم: «چفیه‌ات رو لازم داری؟ اشکالی نداره، بیا چفیه من رو بگیر.» راضی نشد. اصرار کردم با دلخوری گفت: « واسه چی اصرار می‌کنی؟! اگه من شهیدشم، چفیه‌ات خونی میشه، نمی‌تونم بهت پس بدم.» ازش دلگیر شدم. از پشت، سرم را گرفت و گردنم را بوسید. گفت:«خداحافظ رفیق!» در نورد اهواز ماندیم و او رفت .... (به نقل از هم‌رزم شهید، علی بابایی) 🕊🕊