#شهید_مجید_افقهی قبل از شروع عملیات رو به نیروهایش گفت:
«امشب می خواهیم برویم که کار مهمی انجام دهیم خدا با ماست، امکانات همراه ماست، بهترین پشتیبانی پشت سر ماست فقط کافی است که شما روحیه داشته باشید» سپس #غسل_شهادت به جا آورده و رو به یکی از دوستانش و روحانی گردان کرده و گفت: «شما دو نفر هم غسل شهادت کنید شما هم امشب شهید می شوید»
عملیات در شبی سرد و برفی به فرماندهی خود او آغاز شد در حین عملیات با شنیدن صدای صفیر خمپاره، مورد اصابت ترکش قرار گرفت ترکش به نزدیکی قلبش خورده بود، اما او مثل همیشه با آرامشی غیرقابل وصف می گفت: «چیزی نیست اگر حرکت نکند، طوری نمی شود» وقتی او را سوار بر برانکارد میبردند، خنده کنان برای بچه ها دست تکان میداد و در همان حال درحالی که شهادتین را زیر لب زمزمه می کرد چشمانش را بست و روح بلندش به ملکوت اعلی پیوست...
پ.ن ۱: یادواره سرداران شهید مجید و رضا افقهی پنجشنبه ۱۱ بهمن ۹۷سالن ارشاد فریمان
پ.ن ۲: درتصویر، نفر وسطی ردیف پایین، با پیراهن کرم رنگ، شهید مهدی احمدی خباز می باشند و فرد بالای سر شهید احمدی خباز، کسی نیست جز شهید مجید افقهی، دلاور همیشه خندان اطلاعات و عملیات لشکر بیست و یک امام رضا(ع)
#لالههای_آسمونے
علیرضا می گفت: جان من که ارزشی ندارد، من سعادت شهادت را ندارم.
یک روز که همه دور هم نشسته بودیم علیرضا پرسید #غسل_شهادت چگونه است؟
خیلی دوست داشت طریقه غسل شهادت را یاد بگیرد که گرفت.
خیلی با حجب و حیا بود. حتی در چشم من که مادرش بودم نگاه نمی کرد. ساده زندگی می کرد و لباس نو نمی پوشید. همیشه می گفت: به فکر مردم بی بضاعت باشید....
شبی به خانه آمد در حالی که برگه ای در دست داشت که روی آن نوشته بود اعزام به اسلام آّباد غرب...
گفتم: تو که هنوز وقت سربازیت نیست. گفت: در این شرایط، بی غیرتی است اگر نرویم، برای حفظ ناموس و مملکتمان باید برویم.
مادر نیز از علیرضا خواست که به جبهه نرود اما او در پاسخ گفته بود: شما در محافل مذهبی شرکت می کنی برای چه؟ نماز می خوانی برای چه؟
مادر! از خون برادرهای ما که انقلاب کردند جوی خون راه افتاده است . ما باید از این انقلاب دفاع کنیم.
به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_علیرضا_جانبزرگی
#سالروز_شهادت
ولادت: ۱۳۴۳/۱/۱ شهر ری
شهادت: ۱۳۶۱/۹/۹ سومار
سردارهور:
#راوی_همرزم_شهید
🔰روز قبل از عملیات بازگشایی جاده سر دشت – بانه، انبار تنباکو توقف کرده بودیم 🌹
قرار شد فردا ساعت دوازده🕛 عملیات داشته باشیم
وقتی صبح داخل حیاط شدم،
با تعجب دیدم سیدرضا یخ های حوض را شکسته و در حال غسل کردن است. گفتم: «تو این سرما چیکار میکنی❓»
🙂لبخندی زد و گفت: « #غسل_شهادت.»
وسوسه شدم.
من هم غسل کردم. دندونهام از سرما🌬 به هم می خورد. عازم عملیات شدیم.
او شهیــــــــــ🌷ـــــــــد شد و من سالم برگشتم.😔
#روحمان_با_یادش_شاد
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
(خاطره ایی از سیدمهدی هراتیان – همرزم شهید)
🖌 #خاطرات
❣یکی از کارهایی که خیلی دوست داشتم #نماز_خواندن پشت سر آقا مهدی بود، ما حتی نماز صبح را هم #جماعت می خواندیم، اگر یک روز بدون من نماز می خواند #ناراحت میشدم و گله میکردم.
❣وقتی مهدی را نمیدیدم #مریض میشدم، قلبم درد می گرفت، سردرد می گرفتم، ولی وقتی میدیدمش خوب میشدم، این جور موقع ها می گفت: "فکر کنم مریضی هایت #احساسی هست"
❣زمانی که محمد هادی فرزندم بدنیا آمد، مهدی #غسل_شهادت انجام داد، می گفت دوست دارم بچه ام را با غسل شهادت #بغل بگیرم.
❣لحظه ای که صدای محمد هادی را موقع بدنیا آمدنش شنیدم تنها دعایی که بعد از #ظهور امام عصر (عج) کردم، دعا برای #شهادت آقا مهدی بود، نمی دانم چرا آن دعا را کردم، مهدی خیلی در کارهای مربوط به محمدهادی کمکم می کرد، مثل #پروانه دورم می چرخید.
#شهید_مهدی_نوروزی
⇝✿°•° °°•°°•°° °•°✿⇜
به یاد مردی که در روز تولدش، تولد واقعیاش را در آسمانها جشن می گیرند....
یکی دو بار که درباره #شهادت حرف میزد، میگفت: من ۵ سال الی ۵ سال و نیم با شما هستم و بعد میرم؛ که اتفاقاً همینطور هم شد ....
دفعه آخری که مریض شده بود، اتفاقاً از دعای توسل برگشته بود، دیدم حال عجیبی داره...
اون که هیچوقت شوخی نمیکرد، اون شب خیلی شنگول بود، تعجب کردم، گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبره؟!
گفت: خودم هم نمیدونم ولی احساس عجیبی دارم...
حرفهایی میزد که انگار میدونست میخواد بره...
میکفت: " آقا امضاء کرد، آقا امضاء کرد داریم میریم..."
نزدیک صبح بود، دیدم خیلی تب داره، میخواستم مرخصی بگیرم که قبول نکرد، گفت: تو برو، دوستم میاد و منو دکتر میبره...
به دوستش هم گفته بود: ' قبل از اینکه بیمارستان برم، بذار برم حموم، میخوام #غسل_شهادت بکنم، آقا اومد و پرونده منو امضاء کرد و فرمود: تو باید بیایی، دیگه بس هست تو این دنیا موندن....
من دیگه رفتنی هستم....'
غسل شهادت رو انجام داد و رفت بیمارستان؛ هم اتاقیهاش درباره نحوه شهادتش میگفتند: لحظه #اذان که شد بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه رو نگاه کرد و #شهادتین رو گفت و گفت: خداحافظ....
و #شهید شد....
برگرفته از کتاب علمدار، اثر گروه شهید هادی
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
فرمانده گروهان سلمان لشکر ۲۵ کربلا
شهادت: ۱۱ دی ۱۳۷۵، ساری، مجروح شیمیایی
سید جان! یازدهم دی ماه سالگرد تولد زمینی و تولد آسمانیات مبارک
🔻به نقل از همسر شهید:
🔹️اولویت شهید برای تربیت و سبک زندگی بچه هامون، برای دخترا #حجاب و درس خوندنشون بود و برای احمد هم خیلی دوست داشت راه خودش رو ادامه بده و مثل خودش باشه.
🔹️ایشون روز عملیات که شهید میشن، قبلش #غسل_شهادت میکنن و لباسهای نظامیشون رو هم اتو میکنن و میپوشن. به یکی از همرزم هاشون(دکترحیدری) میگن که کوله پشتیمو ۲ هفته بعد از مراسمم برسونید دست احمد. انگشتر،ساعت، تسبیح و لباسهای نظامی و قرآن و پلاکش توی کوله بود که رسید دست احمد.
🔹️ زمانی که بعد از شهادت، چمدون شهید رو آورده بودن، احمد گفت کسی به چمدون بابایی دست نزنه اینها مال منه، من ۵ سال دیگه میرم با این لباس ها میجنگم.
#شهید_عادل_سعد🌷
#شهید_مدافع_حرم
╭─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╮
╰─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╯
#شهیـدحضـرت_زهرایے
🔰محمد, او و چندتن از فــرماندهان تیپ در حال حمام ڪردن بودهاند و همه از زیر دوش بیرون آمدند ولے محمد همچنان زیر دوش حمام بود...
بهش گفتیم:
محمــد زودباش چقدر طول میدهی‼️
محمدگفت: دارم #غسل_شهادت میكنم ڪه خدا دلش نیـاید مرا #شهید نكند ....😳😇
🔰زیارتنانه حضرت زهرا (س) خواند و تو جیبش گذاشت ....
چند ساعت بعد تیــر خورد به آن جیبش که زیارتــنامه بود ....
قــلبش همـراه با زیارتــنامه ســوراخ شدند ....
روز شهــادت #حضرت_زهرا سال ۶۵ در عملیاتے با رمــز حــضرت زهرا(س) شــهید شد 😭
#شهــید محمد غیبی
#شهداےفارس
#شهادت:کربلای ۵
#ایام_شهادت
🍃🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید