eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
71.1هزار عکس
11.9هزار ویدیو
183 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
👆خاکریز خاطرات ۲۳۱ 🌺 مگه میشه اینقدر خوب و دوست‌داشتنی بود😊 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم:
۶۳ 🔸 مثل شهید ساعتیان دیگران را دوست داشته باشیم... |شبهای قبل از عملیات گاهی سرمای هوا به ۳۰ درجه زیر صفر هم می‌رسید. طوری‌که قطرات آبِ وضو روی دست و صورتمون یخ می‌بست. یادم هست محمودرضا نیمه‌های شب بلند میشد و کفش بچه‌ها رو که بیرون چادر مونده بود، روی چراغِ والر گرم می‌کرد و می‌گذاشت کنارشون... یا به چادرها سر می‌زد و هر کسی پتو از رویش کنار زده شده بود؛ دوباره می‌کشید رویش... نزدیک اذانِ صبح کتری‌های خالی رو پُر از آب می‌کرد و می‌گذاشت روی چراغ‌ها تا بچه‌ها برای وضو، آب گرم داشته باشند. 👤خاطره‌ای از زندگی طلبه شهید محمودرضا ساعتیان 📚منبع: بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع‌مقدس یزد 🗣 راوی: سردار حسین سلطانی 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی __________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
۱۰۶ 🔸عبدالرحمن؛ تک‌خور نبود... |اوایلِ انقلاب که کشورمون توی تحریم اقتصادی بود، یکی از همسایه‌ها برامون دو تا کیسه آرد آورد. عبدالرحمن اون زمان دوازده سال داشت. ظهر که اومد خونه؛ تا کیسه‌ های آرد رو دید، گفت: این کیسه‌ها از کجا اومده؟ گفتم: همسایه برامون آورده؛ از همین مغازه‌ی‌‌ نزدیکِ خونه ‌‌گرفته... سریع گاری دستی رو آورد و یکی از کیسه‌ها رو گذاشت داخلش. گفتم: کیسه رو کجا می‌بری؟ گفت: توی خونه‌‌ی ما دو تا کیسه آرد باشه و بعضیا آرد نداشته باشند؟ این رو می‌برم به همون مغازه، تا کسانی که آرد ندارن؛ بروند و بخرند. 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید عبدالرحمن رحمانیان 📚 منبع: کتاب “خروشان مثل اروند” به نقل از مادر شهید 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی 🔸 سوم دی‌ماه؛ سالروز شهادت شهید عبدالرحمن رحمانیان گرامی‌باد _____________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
🔸عصبانیت شهید؛ بخاطر ثبت‌نامِ خانه... |با سه تا بچه مستاجر بودیم. یادمه سپاه اعلام کرده بود: کسانی که خونه ندارند، بیایند ثبت‌نام کنند تا توی نوبت قرار بگیرند... من از طریق دوستش خبردار شدم، اما هر چه به حسن آقا اصرار کردم که برو ثبت‌نام کن، ما سه تا بچه داریم و مستأجری برامون سخته، زیر بار نرفت. می‌گفت: کسانی هستند که ۴ یا ۵ بچه دارند، اونا از من واجب‌ترند... گذشت و یه مرتبه که حسن‌‌آقا رفته بود جبهه؛ مجدداً یکی از دوستاش باهام صحبت کرد و گفت: شما توی اولویت هستید... من هم ماشین‌مون رو فروختم و پولش رو برای ثبت‌نام خونه واریز کردم... وقتی حسن آقا از جبهه برگشت و قضیه رو براش تعریف کردم، خیلی عصبانی شد، می‌گفت: از من واجب‌تر هستند، خونه می‌خواهید چکار؟ یه مدت بعد از این قضیه هم توی شلمچه به شهادت رسید 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حسن انفرادی 📚منبع: ایثارنامه ۶۹؛ خاطرات شهید انفرادی؛ صفحه ۵۳ به نقل از همسرشهید 🔸۲۲دی؛ سالگرد شهادت سردار شهید حسن انفرادی گرامی‌باد _______________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
🔸چند بُرش از زندگی فرمانده‌ی ۱۸ ساله؛ شهید مجید افقهی‌فریمانی... 🌼 |۱۵ساله بود که با دایی و برادر شهیدش رضا، می‌رفتند روستاهای محروم برا کمک به مردم. از دروِ گندم گرفته تا لوله‌کشی حمام و ... 🌼 |توی جبهه مجروح و پاش قطع شد؛ اما نه تنها ناراحت نبود، توی بیمارستان هم دست از شوخی بر نمیداشت. به خانومش گفت: طوری نشده؛ پام رو فرستادم اون دنیا برام نگه دارن. 🌼 |بهش گفتم: با یه پا میری جبهه چیکار؟ چه کاری از دستت بر میاد؟ گفت: برا رزمنده‌ها آب می‌برم؛ مهمات بهشون میرسونم... نگو همون موقع هم فرمانده گردان بود و حاضر نبود به من که پدرشم بگه. 🌼 |بسیار اهل شوخی بود؛ اما شوخی حلال... یه روز یکی از بچه‌ها حرف ناجوری زد؛ مجید اخماش رفت توی هم، بهش تشر زد و گفت: ارزش انسان بالاتر از این حرفاست. 🌼 |خانواده رفته بودند مشهد و چند روزی خونه تنها بود؛ اون چند روز نان خشکهای تمیزی که دور ریخته بودند رو می‌خورد و نونِ تازه نخرید. تا این حد مراقب بود اسراف نشه. 🌼 |رضا زودتر از مجید شهید شد. یه روز پدرم خواب دید رضا توی یه باغ سرسبز قرار داره و مجید داخل یه قفس... رضا گفت: داداش مجید باید مزدش رو بگیره؛ دو سه روز دیگه میاد پیش من... بابام میگه یهو دیدم درِ قفس باز شد و مجید رفت پیش رضا... چند روز بعد از این خواب بود که خبر شهادت رضا اومد 📚منبع: مجموعه ایثارنامه؛ جلد ۷۰ 🔸۳بهمن؛ سالروز شهادت سردار مجید افقهی گرامی‌باد ‌‌‌‌___ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب: #
۱۳۱ 🔸سرداری که مردم‌دار بود... |جاده‌ی نیشابور به سبزوار، بخاطر برف و کولاک شدید بسته شده بود. سردار راه افتادند و برای کمک رفتند. وقتی رسیدیم، ایشون تا دیدند ماشینی توی برف گیر کرده؛ با همون لباس نظامی، بیل برداشت و مشغولِ کمک شد. راننده‌ی ماشین به‌محض دیدنِ درجه‌هاشون، با تعجب گفت: این آقایی که بیل میزنه، واقعا سرداره؟! بارها شده بود اگر کسی گوشه خیابون توی شرایط بدی ایستاده بود، می‌گفتند: نگه‌دار تا هر مسیری که می‌خواد، ببریمش... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محسن قاجاریان 📚منبع: مجموعه ایثارنامه؛ جلد ۵۹؛ صفحه ۲۱ 🔰