#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۲۳۱
🌺 مگه میشه اینقدر خوب و دوستداشتنی بود😊
#حتما_بخون
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
#شهیدباهنر #بی_تفاوت_نبودن #همدلی #دوستی #کمک_به_دیگران
#خاکریزخاطرات ۶۳
🔸 مثل شهید ساعتیان دیگران را دوست داشته باشیم...
#متن_خاطره|شبهای قبل از عملیات گاهی سرمای هوا به ۳۰ درجه زیر صفر هم میرسید. طوریکه قطرات آبِ وضو روی دست و صورتمون یخ میبست. یادم هست محمودرضا نیمههای شب بلند میشد و کفش بچهها رو که بیرون چادر مونده بود، روی چراغِ والر گرم میکرد و میگذاشت کنارشون... یا به چادرها سر میزد و هر کسی پتو از رویش کنار زده شده بود؛ دوباره میکشید رویش... نزدیک اذانِ صبح کتریهای خالی رو پُر از آب میکرد و میگذاشت روی چراغها تا بچهها برای وضو، آب گرم داشته باشند.
👤خاطرهای از زندگی طلبه شهید محمودرضا ساعتیان
📚منبع: بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاعمقدس یزد
🗣 راوی: سردار حسین سلطانی
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
__________________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهیدساعتیان #بیتفاوت_نبودن #کمک_به_دیگران #دستگیری #شهدای_یزد #خاکریز_خاطرات #خدمت_به_مردم
#خاکریزخاطرات ۱۰۶
🔸عبدالرحمن؛ تکخور نبود...
#متن_خاطره|اوایلِ انقلاب که کشورمون توی تحریم اقتصادی بود، یکی از همسایهها برامون دو تا کیسه آرد آورد. عبدالرحمن اون زمان دوازده سال داشت. ظهر که اومد خونه؛ تا کیسه های آرد رو دید، گفت: این کیسهها از کجا اومده؟ گفتم: همسایه برامون آورده؛ از همین مغازهی نزدیکِ خونه گرفته... سریع گاری دستی رو آورد و یکی از کیسهها رو گذاشت داخلش. گفتم: کیسه رو کجا میبری؟ گفت: توی خونهی ما دو تا کیسه آرد باشه و بعضیا آرد نداشته باشند؟ این رو میبرم به همون مغازه، تا کسانی که آرد ندارن؛ بروند و بخرند.
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید عبدالرحمن رحمانیان
📚 منبع: کتاب “خروشان مثل اروند” به نقل از مادر شهید
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
🔸 سوم دیماه؛ سالروز شهادت شهید عبدالرحمن رحمانیان گرامیباد
_____________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهیدرحمانیان #احتکار #تحریم #همسایهداری #خاکریز_خاطرات #شهدای_فارس #اسراف #قناعت #کمک_به_دیگران #بیتفاوت_نبودن
#خاطره_شهید
🔸عصبانیت شهید؛ بخاطر ثبتنامِ خانه...
#متنخاطره|با سه تا بچه مستاجر بودیم. یادمه سپاه اعلام کرده بود: کسانی که خونه ندارند، بیایند ثبتنام کنند تا توی نوبت قرار بگیرند... من از طریق دوستش خبردار شدم، اما هر چه به حسن آقا اصرار کردم که برو ثبتنام کن، ما سه تا بچه داریم و مستأجری برامون سخته، زیر بار نرفت. میگفت: کسانی هستند که ۴ یا ۵ بچه دارند، اونا از من واجبترند...
گذشت و یه مرتبه که حسنآقا رفته بود جبهه؛ مجدداً یکی از دوستاش باهام صحبت کرد و گفت: شما توی اولویت هستید... من هم ماشینمون رو فروختم و پولش رو برای ثبتنام خونه واریز کردم... وقتی حسن آقا از جبهه برگشت و قضیه رو براش تعریف کردم، خیلی عصبانی شد، میگفت: از من واجبتر هستند، خونه میخواهید چکار؟
یه مدت بعد از این قضیه هم توی شلمچه به شهادت رسید
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید حسن انفرادی
📚منبع: ایثارنامه ۶۹؛ خاطرات شهید انفرادی؛ صفحه ۵۳ به نقل از همسرشهید
🔸۲۲دی؛ سالگرد شهادت سردار شهید حسن انفرادی گرامیباد
_______________________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهیدانفرادی #تقوا #بیتفاوت_نبودن #کمک_به_دیگران #دنیاگریزی #شهدای_خراسانرضوی
#چندخاطره
🔸چند بُرش از زندگی فرماندهی ۱۸ ساله؛ شهید مجید افقهیفریمانی...
🌼 #کمک_به_دیگران|۱۵ساله بود که با دایی و برادر شهیدش رضا، میرفتند روستاهای محروم برا کمک به مردم. از دروِ گندم گرفته تا لولهکشی حمام و ...
🌼 #روحیهی_بالا|توی جبهه مجروح و پاش قطع شد؛ اما نه تنها ناراحت نبود، توی بیمارستان هم دست از شوخی بر نمیداشت. به خانومش گفت: طوری نشده؛ پام رو فرستادم اون دنیا برام نگه دارن.
🌼 #اخلاص|بهش گفتم: با یه پا میری جبهه چیکار؟ چه کاری از دستت بر میاد؟ گفت: برا رزمندهها آب میبرم؛ مهمات بهشون میرسونم... نگو همون موقع هم فرمانده گردان بود و حاضر نبود به من که پدرشم بگه.
🌼 #شوخی_حلال|بسیار اهل شوخی بود؛ اما شوخی حلال... یه روز یکی از بچهها حرف ناجوری زد؛ مجید اخماش رفت توی هم، بهش تشر زد و گفت: ارزش انسان بالاتر از این حرفاست.
🌼 #اسراف|خانواده رفته بودند مشهد و چند روزی خونه تنها بود؛ اون چند روز نان خشکهای تمیزی که دور ریخته بودند رو میخورد و نونِ تازه نخرید. تا این حد مراقب بود اسراف نشه.
🌼 #رویای_صادقه|رضا زودتر از مجید شهید شد. یه روز پدرم خواب دید رضا توی یه باغ سرسبز قرار داره و مجید داخل یه قفس... رضا گفت: داداش مجید باید مزدش رو بگیره؛ دو سه روز دیگه میاد پیش من... بابام میگه یهو دیدم درِ قفس باز شد و مجید رفت پیش رضا... چند روز بعد از این خواب بود که خبر شهادت رضا اومد
📚منبع: مجموعه ایثارنامه؛ جلد ۷۰
🔸۳بهمن؛ سالروز شهادت سردار مجید افقهی گرامیباد
___
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهیدافقهی #شهدای_خراسانرضوی #
#خاکریزخاطرات ۱۳۱
🔸سرداری که مردمدار بود...
#متن_خاطره|جادهی نیشابور به سبزوار، بخاطر برف و کولاک شدید بسته شده بود. سردار راه افتادند و برای کمک رفتند. وقتی رسیدیم، ایشون تا دیدند ماشینی توی برف گیر کرده؛ با همون لباس نظامی، بیل برداشت و مشغولِ کمک شد. رانندهی ماشین بهمحض دیدنِ درجههاشون، با تعجب گفت: این آقایی که بیل میزنه، واقعا سرداره؟!
بارها شده بود اگر کسی گوشه خیابون توی شرایط بدی ایستاده بود، میگفتند: نگهدار تا هر مسیری که میخواد، ببریمش...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید محسن قاجاریان
📚منبع: مجموعه ایثارنامه؛ جلد ۵۹؛ صفحه ۲۱
🔰
#شهیده_قاجاریان #شهدای_مدافعحرم #مردمداری #شهدای_خراسانرضوی #تواضع #کمک_به_دیگران #خدمت_رسانی
#خاکریزخاطرات ۱۴۱
🔸اینجوری هممحلهایهای خودت رو دوست داشته باش...
#متن_خاطره|آبانبار روستاشون ۳۰ الی ۴۰ پله میخورد و میرفت پایین. آب آوردن برای مردم روستا خصوصاً اونایی که سن و سال بالایی داشتند، کار سختی بود. اسماعیل عصـرها میرفت پای آبانبار میایستاد. هر کس آب میخواست، ظرفش رو میگرفت، به سرعت ۴۰ پله رو میرفت پایین، ظرفشـون رو آب میکرد و میآورد بالا بهشون میداد...
👤خاطرهای از زندگی نوجوانی شهید اسماعیل صادقی
📚منبع: ستارگان حرم کریمه۲ "کتاب شهید صادقی" ؛ صفحه ۱۱
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
_______________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_صادقی #کمک_به_دیگران #بیتفاوت_نبودن #شهدای_قم #نوجوان #شهیدصادقی #خاکریز_خاطرات
#چند_خاطره
🔸چقدر شبیه اسمش بود سید احسان...
مادر شهید: گاهى فكر مىكنم چقدر ويژگیهای سیداحسان با اسمش تناسب داشت. خيلى بخشنده بود، هم از اموالش براى ديگران مايه میگذاشت و هم از وقت و انرژى اش...
🌼 #دمِ_عید|يكى از دوستانِ سید احسان بوتيک داره. بعد از شهادتش به ما گفت: سید احسان هر سال دم عيد مىیومد اينجا و میگفت خودت به هر بچهی محتاجى كه مىشناسى لباسِ عيد بده؛ بعداً پولش رو باهات حساب میكنم...
🌼 #گروهجهادیِدونفره|گاهى که بين مأموريتهاش مرخصى مىگرفت، با يكى از دوستانش میرفت محلههای پايين شهر و فقیرنشینِ گرگان، و بدونِ دستمزد برای مردم ديوارچينى و بنايی مىكردند. اصلا هم نمىگفتند كه كى هستند و از كجا اومدند. فقط مىگفتند: اومديم فى سبيل الله بهتون كمک كنيم... همهی اينها رو بعد از شهادتش فهميديم، تازه بعدش فهميدم اون پولها و كمکهايى رو كه هر از گاهى مىآورد و بهم میداد؛ و مىگفت: مامان! اينا رو كسى داده تا براى نیازمندان خرج كنى؛ از طرف خودش بوده...
📚منبع: کتاب "مثل نسیم" صفحه ۱۷ و ۱۸؛ به نقل از مادرشهید
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_حاجیحتملو #کمک_به_فقرا #انفاق #کمک_به_دیگران #شهیدحاجیحتملو #شهدای_گلستان #شهدای_مدافعحرم #عید_نوروز #خاکریز_خاطرات
#یک_خاطره
🔸کاش همهی مسئولین مثلِ تو بودند مَرد...
#متن_خاطره|میخواستم یه تکه زمین بگیرم تا سقفی برا خانوادهم بسازم. برا همین از یه نفر پول قرض کردم، اما بعد از مدتی چکم رو گذاشت اجرا...
اون دوران توی ادارهی تربیت بدنی کار میکردم و رئیسمون خان میرزا بود. یه روز که بخاطر این مساله دمق، یه گوشهی اداره نشسته بودم، خان میرزا اومد؛ ازم پرسید: چیه سید؟ چرا توی همی! آهی کشیدم و گفتم: چکم برگشت خورده... بعد هم قضیه رو براش تعریف کردم. خانمیرزا گفت: اعتقاد به خدا و پیغمبر داشته باش؛ خدا میرسونه! گفتم: آخه خدا از کجا میرسونه؟ دوباره گفت: عمو جان! تو اعتماد داشته باش. خدا میرسونه! ...
بعد از مدت کوتاهی نمیدونم چی شد که جریانِ چک من منتفی شد. یعنی نه از اون طلبکار خبری شد، نه از حکمِ جلب. بعد از دو ماه هم خانمیرزا سندِ یه زمین آورد و داد بهم. هر چه پرسیدم: خانمیرزا! چیکار کردی؟ چیزی نگفت. رفتم سراغ اون بنده خدا که چکم دستش بود، و بهش گفتم: چکی که من بهت دادم، چی شد؟ گفت: تو به چک چیکار داری... خلاصه مشکل من حل شد، اما نه اون طرف چیزی از چک و تسویهی پولش گفت، نه خانمیرزا...
👤خاطرهای از زندگی شهید خانمیرزا استواری
📚منبع: کتاب " راز یک پروانه" ؛ صفحه ۱۰۶
📖کلیککنید: قرائت یک صفحه قرآن تقدیم به شهید
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_استواری #بیتفاوت_نبودن #کمک_به_دیگران #دستگیری #شهدای_فارس #شهیداستواری
#یک_خاطره
🔸گروه بولدوزرها...
#متن_خاطره|با رفیقاش یه گروه راه انداخت که معروف شد به گروه بولدوزرها. البته براتعلی عادت داشت مخفیانه و تنهایی بره دنبال حل مشکلات مردم؛ اما وقتی کاری تکی پیش نمیرفت، بولدوزرها به خط میشدند...
پیرزنی توی محله بود که با پسر نوجوونش به سختی زندگی میکرد. به دستور براتعلی رفتیم و در کمترین زمان خونهش رو تعمیر کردیم. علاوه بر این براتعلی مدام بهش سر میزد و کمکش میکرد...
گاهی هم ما رو میبرد سمت زمینهای کشاورزی و توی درو و چیدن محصول به مردم کمک میکردیم... هر مسجدی هم که نیاز به تعمیر داشت، گروه بولدوزرها میرفت برا تعمیرش. براتعلی میگفت: اينجا خونهی خداست، تا دلتون بخواد، آيه و روايت در فضيلت آباد کردن مسجد هست. قدر کارتون رو بدونيد...
خلاصه گروهمون همه جوره در خدمت مردم بود. برف که مییومد، براتعلی بچهها رو جمع میکرد و میرفتیم درِ خونه سنبالاهای محله. در میزد و تا صاحبخونه در رو باز می کرد می گفت: پنج تا چایی برامون میذارید؟ بعد با لبخند صاحبخونه راهی پشت بام میشدیم و میگفتیم: تا چایی آماده بشه، کار برف روبی ما هم تمومه؛ چای مفتی که نمیشه خورد...
👤خاطرهای از زندگی شهید براتعلی داوودی
📚منبع: کتاب "ماشال" ؛ صفحات ۲۰ و ۲۵
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_داودی #کمک_به_دیگران #بیتفاوت_نبودن #دستگیری #شهدای_خراسانرضوی