eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
78.9هزار عکس
15هزار ویدیو
198 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 ۱۷۴ 🔸به احترامِ پدر؛ کُشتی رو باخت... |بابام گاهی با دوستاش می‌رفت باشگاه و کشتی می‌گرفت؛ احمدرضامون هم‌که کشتی‌‌گیر بود. یه‌روز وقتی از مأموریت برگشت، شروع کرد با بابا کشتی گرفتن. اما با اینکه خوب کشتی می‌گرفت؛ اون روز از بابام شکست خورد... بعدها ازش پرسیدم: تو که کشتی‌گیر هستی؛ چرا از بابا شکست خوردی؟ ایشونم جواب داد: خدا توی قرآن سفارش زیادی کرده پیرامونِ احترام به والدین. من هم بخاطر اینکه غرور بابا نشکنه و احترامشون رو نگه داشته باشم؛ جوری کشتی گرفتم که شکست بخورم... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید احمدرضا قدبی بهابادی 📚منبع: فرهنگ‌نامه جاودانه هاي تاريخ “ زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان” 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
💢 ۱۷۵ 🔸شهدا اینگونه هوای همدیگه رو داشتند... |آقا مهدی مسئولِ کارگاه ریخته‌گری بود. یکی از روزهای بسیار سرد دوستش اومد و گفت: شما کارگاه ریخته‌گری دارید و داخلش نفت هست؛ اگه میشه مقداری نفت به ما بدین. مهدی بهش گفت: کارگاه مالِ بیت الماله و نمی‌تونم نفتش رو بهت بدم... اما دوستش رو دستِ خالی رد نکرد. همون مقدارِ کمی نفتِ شخصی که توی خونه‌مون داشتیم رو داد به دوستش. بعد هم برگشت و به من گفت: خانوم! به خودت و بچه‌ لباسِ گرم بپوشون تا سرما نخورید... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید مهدی هنرور باوجدان 📚منبع: فرهنگ‌نامه جاودانه هاي تاريخ "زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان" 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ▫️۲۷تیرماه؛ سالروز شهادت سردار شهید مهدی هنرور باوجدان گرامی‌باد ________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
💢 ۱۷۶ 🔸فرزندتان را این‌گونه تربیت کنید... |زمستون بود و هوا به‌ شدت سرد. برا همین همه‌ی بچه‌ها توی اون برف و بارون مجبور بودند لباس‌گرم بپوشند. اما برخلافِ بقیه، محمد فقط بایه پیراهن می‌یومد مدرسه. یه روز مدیر بهش گفت: لباس‌گرم بپوش... محمد هم چیزی نگفت و رد شد. دوباره سرِ یکی از کلاس‌ها، مدیر محمد رو دید و بهش گفت: مگه به شما نگفتم لباس گرم بپوش؟ این‌بار محمد از جاش بلند شد وگفت: آقا شما اگه پول دارید، برام لباس‌گرم بخریدتا بپوشم؛ منم خیلی دوست دارم لباس گرم بپوشم، اما پدرم در توانش نیست برام بخره؛ من باید به فکر برادر و خواهران کوچیک‌ترم باشم ... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید محمد نوری‌تیرتاشی 📚منبع: کنگره ملّی شهدای استان مازندران 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ▫️۳۱تیرماه؛ سالروز شهادت محمد نوری‌تیرتاشی گرامی‌باد ____________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
💢 ۱۷۷ 🔸شهیدی که اهل‌بیت علیهم‌السلام خبر شهادتش را برای مادرش آوردند... |حمزه متولد مونترالِ‌ کانادا بود؛ و برادرزاده‌یِ همسرِ سید حسن نصرالله... مادرش میگه: مخالفِ رفتنش به سوریه بودم، اما هر کاری‌ کردم نتونستم منصرفش کنم... خلاصه حمزه رفت و توی سوریه به شهادت رسید. چند نفر از فرماندهانِ حزب‌الله رفتند تا خبر شهادت رو به‌ مادرش بدهند؛ اما وقتی به‌ منزل شهید رسیدند، با تعجب دیدند که به در و دیوار خونه سیاهی زده شده؛ از نوع برخوردِ مادر هم معلوم بود که از شهادت پسرش خبر داره. مادرِ حمزه وقتی تعجب فرماندهان رو دید؛ گفت: دیشب خوابِ پنج‌تنِ آل‌عبا (ع) رو دیدم‌ که به منزلم اومدند و فرمودند: فرزندت در راه ما اهل‌بیت (ع) به‌ شهادت رسیده و فردا خبرش رو برات میارن... 👤خاطره‌ای از زندگی مدافع‌حرم شهید حمزه علی‌یاسین 📚منبع: کتاب مدافعان‌حرم “ گروه شهید ابراهیم‌ هادی” صفحه ۱۵۰ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ____________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ●واژه‌یاب:
💢 ۱۷۸ 🔸جمله‌ی عجیب شهید زین‌الدین در وصف شهید ایمانی‌نسب + تنها چیزی که شهید را عصبانی می‌کرد |شهید مهدی زین‌الدین بعد از شهادت نوروزعلی گفت: اگه ده نفر مثل شهید ایمانی‌نسب داشتم، تا بغداد پیش می‌رفتم... آرامش عجیبی داشت؛ طوری که با نگاه به چهره‌اش آروم می‌گرفتی. فقـط وقتی عصبـانی میشد که نیروها برای انجام کاری بگن: این‌کار رو نمیشه انجـام داد؛ و یا کسی بگه: فلان مأموریت شـدنی نیست و امکانات لازم رو نداریم... نوروزعلی در جواب این حرف‌ها می‌گفت: کار نشد نداره؛ باید از کمترین امکانات بیشترین بهره رو ببریم... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید نوروزعلی ایمانی‌نسب 📚 منبع: خبرگزاری دانشجو “ گروه فرهنگی” 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ●واژه‌یاب:
🔸ماجرای جالبِ سرودنِ شعرِ " قربونِ کبوترای حرمت امام‌رضا(ع) " |یه شب توی حرم‌امام‌رضا علیه‌السلام توسل کرد که چهارده قدم به سمت ضریح برداره و با هر قدم یک بیت شعر برای آقا امام رضا(ع) بگه... قدم بر می‌داشت، اشک‌هایش می‌ریخت و زیر لب زمزمه می‌کرد: قربون کبوترای حرمت امام رضا قربون این همه لطف و کرمت امام رضا... و نمی‌دونم با چه اخلاصی این شعر رو گفت؛ که تا دنیا دنیاست؛ ورد زبون زائرای امام‌رضاست... 👤خاطره‌ای از زندگی مداح شهید غلامعلی جندقی [رجبی] 📚منبع: مجموعه یادگاران ۲۴ [کتاب شهید رجبی] ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ●واژه‌یاب:
💢 ۱۷۹ 🔸اینجوری هوایِ دلِ خواهرت رو داشته باش... |توی دوران بچگی با اینکه چهار سال از خواهرش کوچیکتر بود؛ باز خیلی هواش رو داشت. یادمه وقتی خوندن‌ و نوشتن یاد گرفت، گاهی با خواهرش مشاعره می‌کردند. رحمت ‌الله تا می‌دید که خواهرش بیت کم آورده نفس‌نفس‌زنان داره تلاش می‌کنه شعر جدید بخونه و نبازه؛ پیشونی‌اش رو می‌بوسید، بعد دستی به سرش می‌کشید و می‌گفت: من آرومتر می‌خونم تا تو برسی شعر بخونی...گاهی هم عمداً با تاخیر شعر می‌خوند تا خواهرش جا نمونه. وقتی هم آبجی شعری به ذهنش نمی‌رسید، رحمت الله با مهربانی نگاش می‌کرد و می‌گفت: عیب نداره آبجی؛ تو بُردی... کوچیکتر بود، اما اینجوری هوایِ دلِ خواهرش رو داشت... 👤خاطره‌ای از کودکی شهید رحمت‌الله خالصی 📚منبع: کتاب اشک‌های‌سرخ‌ماه؛ صفحه ۲۴ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ▫️۷مرداد؛ سالروز شهادت رحمت‌الله خالصی سراوان گرامی‌باد _____________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
🎥 این خوابِ عجیبِ شهید عقیلی؛ تلنگری به تمام بچه‌های انقلابی‌ست... |شهید سیدمحمدعلی عقیلی می‌گفت: من قبل از اينكه به ايران بياد، هميشه با خودم فكر می‌كردم اگه ایشون بیایند، دائماً در خدمتشون خواهم بود، و حاضرم هر لحظه كه ايشون بخواهند، براشون جانفشانی كنم. تا اینکه يه شب خواب ديدم من و چند نفر ديگه، لباس سبز سپاهی بر تن داريم و بعنوان محافظ، جلوی امام ايستاديم. در همين حين، تعدادی منافق بهمون حمله كردند و به سمت امام شروع به تيراندازی كردند. ناگهان همه‌ی ما به اين طرف و آن طرف متفرق شديم و دور امام رو خالی كرديم. یهو امام با صدای بلندی بهم گفت: كجا ميری؟ چرا فرار می‌كنی! مگه تو نبودی كه می‌گفتی حاضرم جونم رو فدا كنم؟ حالا داری فرار می‌كنی؟! ناگهان به خود اومدم و برگشتم مثلِ یه سپر جلوی امام ايستادم. دشمن هم داشت از چند نفر به سمتم شلیک می کرد؛ تا اینکه تیری بهم خورد و بیدار شدم... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید سید محمد علی عقیلی 📚 منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس [بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع‌مقدس] : به این خاطره دقت کنید! فاصله‌ی ادعا و عمل کاملا پیداست... یه عده مدعی توی خواب فرار کردند؛ اما شهید عقیلی با یه تلنگر برگشت، چون توی زندگیش با بندگی خدا مقاوم شده بود.اگر لایق دفاع نبود،لایق شهادت هم نمیشد... این می‌خواد به همه‌ی ما بگه یه بازنگری کنیم ببینیم چقدر توی ادعامون صادقیم؛ شاید امتحان نهایی الهی نزدیک باشه... ●واژه‌یاب:
🔸شهیدی که بعد از شهادت؛ پول چاپ کتاب خودش را جور کرد | روزى كه كتاب "شيداى شهادت" مربوط به خاطرات زندگی شهيد اسماعيل سريشى قرار شد برا اولین‌بار چاپ بشه، مبلغ چهار ميليون تومن هزينه‌ی كاغذ كتاب شد. ما سه ميليون تومن به حساب كاغذفروش واريز كرديم و قرار شد کاغذ رو به چاپخونه ارسال كنه؛ اما روز بعد متوجه شديم كه كاغذ رو ارسال نكرده. خود كاغذفروش تماس گرفت و گفت: كاغذ گرون شده و اگر مى‌خواین كاغذ رو بفرستم، بايد تمام پول رو واريز كنيد... گفتم: الان موجودى ندارم، هفته‌ی بعد یه میلیون تومن باقیمانده رو واريز می‌كنم... كاغذ فروش قبول نكرد و گفت: شماره كارتت رو بده تا سه ميليون واريزى‌ات رو بهت برگردونم... خيلى ناراحت شدم. تا اینکه چند دقيقه بعد يكى از دوستان صميمى شهيد سریشی باهام تماس گرفت و بی‌مقدمه گفت: شماره‌ی کارت بانکی‌ات رو برام بفرست... هر چه سوال کردم برا چی؛ نگفت. فقط اصرار داشت که شماره‌ کارتت رو بفرست. من هم براش شماره‌ی کارتم رو فرستادم و چند دقیقه‌ی بعد پیامک واریزی اومد. یه میلیون تومن واریز کرده بود... دوباره بهم زنگ زد و گفت: اسماعيل اومد به خوابم و بعد از کلی نصیحت و صحبت بهم گفت: فردا اولِ وقت يه ميليون تومن برا چاپ كتابم واسه فلانى بفرست... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید اسماعیل سریشی 📚منبع: کتاب "مازنده‌ایم" صفحه ۳۳ ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ●واژه‌یاب:
💢 ۱۸۱ 🔸رازی که فاش‌شدنش؛ علیرضا را محبوب‌تر کرد... |ایام نوجوانی توی یه مدرسه درس می خوندند. یه روز با هم دعواشون شد و محمدرضا به علیرضا گفت: به بابا بگم؟ به بابا بگم توی مدرسه چیکار می‌کنی؟ علیرضا هم گفت: اگه بگی میزنمت... نگران شدم، ترسیدم پسرم به راه بدی‌ کشیده شده باشه؛ اما به‌روی خودم نیاوردم. چند روز بعد محمدرضا رو کشیدم کنار و ازش پرسیدم: بابا! علیرضا مگه توی مدرسه چیکار میکنه؟ گفت: با پول توجیبی‌هایی که بهش میدی، برا بچه‌های فقیر دفتر و مداد میخره... تا اینو شنیدم، خوشحال شدم و پول توجیبیِ علیرضا رو بیشتر کردم... علیرضا و محمدرضا، هر دو شهید شدند.... 👤خاطره‌ای از نوجوانی سردار شهید علیرضا موحددانش 📚منبع: کتاب “موحد” ، صفحه ۱۰ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
💢 ۱۸۰ 🔸اومدم سرباز خسته‌ی دمشقم رو ببرم... |بخش ‌زیادی از حقوقش رو می‌داد به فقرا. یه بار طلبی‌که از محل‌ کارش داشت رو گرفت وگفت: می‌خوام بدم به یکی از اقوام تا ماشین بخره، باهاش کار کنه و زندگیش بچرخه... بارها به دوستاش گفته بود: مدیونید اگه پول بخواید و بهم نگید... یه‌بار هم زن غریبه‌ای زیر عکس مهدی توی میدون قیام نشسته بود و گریه می‌کرد؛ می‌گفت: این جوان چند سال بود که به بچه‌های یتیم من کمک می‌کرد و احوال ما را جویا می‌شد... مادربزرگش خواب دید که یه آقای نورانی اومد و فرمود: اومدم سربازِ خسته‌ی دمشقم رو ببرم...؛ دو روز بعد از این خواب، مهدی شهید شد... 👤خاطره‌ای از زندگی مدافع‌حرم شهید مهدی عزیزی 📚منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس / خبرگزاری نویدشاهد 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی دریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی _________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
🔸 وقتی شوخی شوخی ؛ جدی می‌شود... | محمد تقی شش ماه قبل از شهادتش، با شوخی و خنده به معاونش گفت: من چند ساله جبهه هستم، اما یک وصیتنامه ندارم؛ تو برای من یه وصیتنامه‌ی خوشگل بنویس... میثم (معاونش) هم خودکار برداشت و روی یه کاغذ از قول محمد تقی نوشت: ای امت حزب‌الله! بدانید که به دو جای بدنم شلیک خواهد شد؛ یکی به مغزم که به اسلام می‌اندیشد؛ و دیگری بر قلبم که برای اسلام می‌تپد... میثم این جمله رو نوشت، و همون لحظه محمدتقی رو واسه حضور توی جلسه‌ی عملیات والفجر مقدماتی صدا کردند؛ لذا کاغذ رو تا کرد و گذاشت داخل جیبش و رفت... این عبارات زیبا ناخواسته و از سر شوخی نوشته شد؛ اما شش ماه بعد، توی جاده‌ی ایلام، جدی جدی محمد تقی با اصابت یه تیر به وسط پیشانی‌اش (همونطوری که معاونش شش ماه قبل نوشته بود) به شهادت رسید... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محمد تقی پکوک 📚منبع: نویدشاهد "بنیاد شهید و امور ایثارگران" ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب: