eitaa logo
يَجْرِي
95 دنبال‌کننده
78 عکس
1 ویدیو
1 فایل
اینجا کلمات از آسمان جاری می‌شوند روی قلب‌های زمینی، جان می‌دهند و جریان پیدا می‌کنند🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند: لو اَحَبَّنی جَبَلٌ لَتَهافت🍃 حضرت می‌فرمایند اگر کوهی هم مرا دوست داشته باشد، از هم می‌پاشد. این جبل کلی است، یعنی هر جبلی من را دوست داشته باشد از هم می پاشد! این عشق اميرالمؤمنين عليه السلام است. به تعبير دیگر، اگر حب امير المؤمنين وارد شاکله، وجود، بنيان و خيال کسی بشود، تمام جبل‌های او، تمام زبدهای رابی او (کف‌های روی آب)، تمام باطل‌های وجودی او، تمام تاریکی‌ها، تمام هيمنه‌های طاغوتی و طغيانگری‌های وجود او، لَتَهافت؛ از هم می‌پاشد. طبقات وجودی انسان کامل 🌱https://eitaa.com/kalamejari
. نجف نویسندَش؛ خُم‌خانه‌‌ی علی خوانند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله الرحمن الرحیم اصلا آدم تلوزیون بازی نیستم. اما این‌بار فرق داشت. باید خودِ من را راضی می‌کردم تا بیست ساعت بنشیند پای صحبت‌های‌ شش . کلمات‌ جاری شده از وجودشان را می‌شنید و در نهایت حق انتخاب یک نفر بیشتر نداشتم. قطره انتخابی که قرار هست حل شود در دریای انتخاب‌ها و جاری کند خیر و خوبی‌ها را. از شما چه پنهان، من که آدم بیست ساعت یک‌جا نشستن نیستم! اصلا آدم یک‌جا ایستادن هم نیستم. رکود و سکون با شیره جانم تناسبی ندارد. درست مثل هجای کلمات همین شش مرد، تا دهان باز می‌کردند و حرف می‌زنند؛ می‌فهمیدی مرد عمل کدام است‌ و اهل شوروشَنگ کدام! آخر چطور زُل می‌زنی توی قاب دوربین و گوشم را پر می‌کنی از الفاظی که خودت هم نمی‌دانی می‌خواهی چه کار کنی؟ با چه رویی پشت میکروفون باریکِ جلوی رویت می‌دَمی و مَردم را با کلمات که قبلاً تاوانش را داده‌ایم پر می‌کنی؟ با(بی)معرفت پس دیگر کی عبرت بگیریم؟! از برنامه‌هایت بگو و دلسوزی‌هایت چرا هنوز خشم‌ فروخورده داری؟! چرا می‌خواهی با کلمات لاپوشانی کنی؟ مگر حبّ جا و مقام دائمی است و ماندگار؟ آقایان دکترِ دانا؛ تاریخ تکرار می‌شود. تنها او می‌ماند. [فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ... بالاتر از هر دانایی داناتری، هست ۷۶ یوسف] اگر از او حرف می‌زدی، در راه او و برای او کلامت را جاری می‌کردی او نیز دل‌ها را به سمت شما نرم می‌کرد. دل‌ها دست خداست.♥️ ۶ تیر ۰۳ 🌱https://eitaa.com/kalamejari
♥️ خداوند تو را ضرب در هزار کند مرد! .
بسم‌الله الرحمن الرحیم با کله افتادم لبِ آسفالت سر کوچه‌. میوه‌های توی دستم یکی‌یکی من را تنها می‌گذارند و غلت می‌خورند. توان برگشت و رصد کردنشان را ندارم. تنِ نحیفم‌ را آرام سُر می‌دهم رویِ آسفالت. کمی قامت خم می‌کنم. تکیه می‌دهم به دیوارِ بلوکیِ زمختِ پشت سرم. کوچه تنگ است و بی‌آدم. تنها و حیرانم. قلبم تند تند می‌زد. باید خودم را می‌رساندم خانه. وقت زیادی هم نداشتم. اما مغزم دیگر کار نمی‌کرد. بیهوش بودم و بی‌رمق. زمین و زمان به سرعت می‌چرخید. صداهایی آشنا از ته کوچه باریک‌ِ روبه‌رو می‌آمد. حواسم پرت شد سمت صدا. مادری مهربان، قامت راست کرده. میوها را جمع می‌کند. می‌گذارد توی دستم. دستم را می‌برم بگذارم در گودی دستش تا بلند شوم که گیج‌وگُنگ از خواب پریدم. نفهمیدم‌ در کدام زمان هستم. گوشی را از زیر متکا در می‌آورم. تاریخ را نگاه می‌کنم. از نیمه تیرماه گذشته است و آخر ماه حج است. فردا صبح هنوز خورشید نورش را روی زمین پخش نکرده که سیدة نساء‌العالمین مادری می‌کند برای پسر‌ش. از عرش درب رحمت را باز می‌کند و عزادار می‌شود. دست تمام نوکرای پسرش را می‌گیرد و بلند می‌کند. بلند می‌شوم پنجره را باز می‌کنم صدای مداحیِ سلام امام حسینِ زندگیم، تمام زندگی‌ام را محکم می‌گیرد در آغوش خودش. ۱۶ تیر ۰۳ ۲۹ ذی‌الحجه ۱۴۴۵ 🌱https://eitaa.com/kalamejari/98
﷽ ╔══✧༅࿐✾ محکم و سفت می‌ایستادم جلویش و التماسش می‌کردم‌ که وارد نشوید.‌ حتماً خاک‌های خشک و داغ آنجا را بر سر می‌ریختم و مانع ورودش می‌شدم. قسمش می‌دادم که اینجا جای زن و بچه‌ نیست؛ برگردید. اصلا قبل ورودشان، در آن گرمای تیز که بر صورتم چنگ می‌زد، می‌دویدم برایشان چندصد مشک را پر آب می‌کردم و خودم هم لب نمی‌زدم. نه این‌که مبادی به آداب باشم یا حتی ذره‌ای شبیه سقای آب و ادب. نه! نمی‌خوردم تا وقت داشته باشم آب بیشتری ذخیره کنم برای آن‌ طفل شش ماهه. یا سکینه نه اصلاً برای رقیه. نه برای جوان رعنایش، یا شاید برای علمدارش، ابوالفضل عباس... اصلاً من چکاره‌ام. شاید هم آب خودش شرمنده می‌شد رشد می‌کرد و تکثیر می‌شد می‌خزید روی بیایان خشکِ ترک برداشته و سیراب می‌کرد گلوی خشک دشتِ نینوا را. من هم مقاوم می‌ایستادم و نمی‌گذاشتم لحظه‌ای درنگ کنند و مَرکب و باروبُنه‌شان را بچینند در آن دشتِ پر از رنج (کرب) و بلا. قبل از ریخته شدن خون‌شان خودم را جلوی پای‌شان در آن گودی می‌انداختم، قربانی می‌کردم و قسم‌ می‌دادم اینجا اطراق نکنید. من طاقت رنجِ دیدن سوختن خیمه‌ها و اشک دختران‌ خردسال را ندارم. اصلاً کاش زمان می‌ایستاد و هیچ‌وقت وارد ۲ محرم سال ۶۱ نمی‌شد. ۱۸ تیر ۰۳ ۲ محرم ۱۴۴۶ 🌱https://eitaa.com/kalamejari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ آدم‌های مجنونِ منعطف. داش مشتی‌ها، رقیق و لوتی‌ها، خدای تصمیم سر بزنگاه‌ها، بخشیدن‌ها و فدا کردن‌ها، زدن زیر همه‌چیز و همه‌کس‌ها، شکستن تزویرها و نیرنگ‌ها و خدعه‌ها، پشت به قدرت‌ها، نرم و غیرتی‌ها، پشیمانِ گذشته‌ها و یقین به آینده‌ها. خم به اَبرو نیاوردن‌ها، انکسار قلب‌ها و استجابت‌ها، تامل‌ها و تصمیم‌ها، سکوت‌ وانتخاب‌ها، رفتن و ماندن‌ها، رسیدن و جان دادن‌‌ها، شدن خون‌ها و وصال‌ها‌... جناب حُر اگر شما نبودی این کلمات بی‌‌مصداق می‌شد و نامفهوم. کلمات واسطه بین انسان و حقیقت هستند. آنچه در این کشف مهم است یافتن مصداق‌های عینی برای کلمه است. نمونه‌هایی که متلبس به آن معنا باشد. شما نمونه بارز و عینی و حقیقی توبه و بازگشت به سوی خالق هستید جناب حُر. خوشبحال کسی که شما را خرید. ۲۰ تیر ۰۳ ۴ محرم ‌۱۴۴۶ 🌱https://eitaa.com/kalamejari
بسم الله الرحمن الرحیم منظره عجیبی بود؛ به‌گونه‌ای که هرکس هرآنچه در دست داشت، ناخواسته آن را بر زمین افکند! لقمه‌ها از دهان‌ها افتاد، غذا فراموش شد! سفره از یاد رفت و همه چیز از خاطره‌ها زدوده شد. سکوت سنگینی آنجا سایه افکنده بود و "زهیر" خاموش و حیرت‌زده به فرستاده حسین نگاه می‌کرد که او را به دیدار یار فرا می‌خواند. از طرفی دلش دنبال حرف‌های همراهانش بود که از آن فراخوانِ عجیبِ دیدار چه واکنشی‌ نشان می‌دهند؟ همسرش سکوت را شکست. روزنه امید را فراخ‌تر کرد و همه را از تحیّر و بی‌تصمیمی و سرگردانی نجات داد و به زهیر گفت: هان ای زهیر چه جای تردید و دودلی و حیرت است؟! آیا پسر پیامبر شما را با فرستاده‌اش به دیدار دعوت می‌کند اما شما بر آن هستی که به دعوتش پاسخ مثبت ندهی و به سوی او نروی؟! کاش این سعادت را داشتی که به سوی او می‌رفتی و سخن جانبخش حسین را می‌شنیدی! . . . همسرش به پا خواست. به سوی او رفت. باران اشک از دیدگان بارید. با او وداع کرد و او را به خدا سپرد. ای آزادمرد زندگیِ من! زهیر جانم! عزیزم! امیدوارم خدای فرزانه باران مهر و خیرش را بر تو ببارد. نیک‌بخت دنیا و آخرت بشوی. تو را به خدا می‌سپارم و از سر راه پر افتخارت کنار می‌روم و از تو می‌خواهم، رستاخیز در پیشگاه نیای حسین من را فراموش نکنی‌. ارادتمندم، همسر شما "دَیلَم" پ.ن: می‌شود سال ۶۱ باشد. تو زن باشی. عاشورا و کربلا به پا باشد. خودت شمشیر نزنی، نجنگی. اما از دامن تو مرد به معراج برود. کلامت، نگاهت می‌تواند تاریخ تولید کند ای زن! قدر بدان. ۲۱ تیر ۰۳ ۵ محرم ۱۴۴۶ 🌱https://eitaa.com/kalamejari
﷽ از پسرک‌ سیزده ساله‌ای که کلاس هفتم یا هشتم باشد، توقع زیادی نداریم. خیلی هم جدی نیست. اصلاً به بلوغ نرسیده است. سودای سر کم است و شورش زیاد. ممکن است گاهی تند و تیز شود یا آرام و کنج‌نشین و در معرفی معشوقش عاجز باشد. نُطق و کلامش را در حد فهم خودش بروز و ظهور می‌دهد. اما ثابت شده است همیشه این‌چنین نیست. یک‌نفر در مکان و زمانی خاص و نظر کرده بلند می‌شود آب پاکی را می‌ریزد روی دست همه و با یک جمله تاریخ را نگه می‌دارد. حد بلوغ و تکلیف را بهم می‌ریزد و تفکرها را تکان می‌دهد‌. در روز شمار محرم وقتی به قاسم بن حسن می‌رسیم زیبایی به اوجش می‌رسد. قاسم، حُسن‌ها را تقسیم می‌کند و معشوقش را به بهترین نحو معرفی می‌کند. وقتی نوجوان اصرار بر رفتن در میدان رزم دارد. امام حسین(ع) فرمود: «همه کشته خواهند شد؛ شما بروید‌» قاسم عرض کرد : «عمو جانم! آیا من هم در میدان به شهادت خواهم رسید؟» فرمود: «عزیزم! کشته شدن در ذائقه تو چگونه است؟» گفت: «احلی من العسل» از عسل شیرین‌تر است. مرگِ تلخ برای او شیرین است. شیرینی را برداشت گذاشت در تلخی. حال چه چیزی عسل است اینجا؟ مرگ است که عسل شده/ شهادت. عسل مظهر عشق و علم و شفاست. عالِم و آگاهانه فقط رسیدن به معشوق است که شفادهنده‌ است. درد تویی؛ درمان تویی! درسی که از قاسم بن حسن می‌گیریم. یک چهره است؛ چهره‌ای شیرین. شیعه‌ نیاز دارد به این چهره؛ چهره‌ای که پر از شیرینی عمیق است. ۲۲ تیر ۰۳ ۶ محرم ۱۴۴۶ 🌱https://eitaa.com/kalamejari
﷽ قدوقامتش کوچک است. لای پارچه‌ای سفید پیچیده شده. گلوی نرم و تُنُک و خوش‌بو، رگ‌های سبزِ باریک آرام توی گلو خوابیده‌اند تا خون سرخ را کنند در بدنی کوچک و لطیف برای نفس کشیدن، لب‌های سرخ و دستان ظریفش توجه‌ام را جلب می‌کند. دو سه قدمی و جلوی من نشسته است. سر روی شانه مادرش گذاشته و آرام نفس می‌کشد. مژه‌‌های بورش روی هم تا شده‌اند تمیز و مرتب. انگار یکی یکی با دست جدایشان کرده‌ای. با همان مچِ سفیدِ نیمه بسته‌اش چنگ زده چادر مادرش را محکم گرفته است. هرچه بلندگو داد می‌زند و می‌خواند او تکان نمی‌خورد؛ جایش امن است و سلامت. آغوش گرم مادرش بر صداهای اطراف قالب است و زورش بیشتر. مداح می‌خواند: لای لای علی اصغرم. لای لای گل پر پرم... نمی‌دانم چرا، اما رشته فکرم پرش می‌کند می‌رود روی قسمت دیگر مغزم. آیه ۶ سوره ق «نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ» می‌آید جلوی چشم‌هایم. سوال‌ می‌آید و می‌رود... از خالق می‌پرسم: وقتی گفتی من حبل الورید؛ نزدیک رگ گردن؛ یعنی دقیقا کجای طفل شش ماهه می‌شه؟ همون شیارِ سبزِ باریکِ تشنه که ضربانش زیاد شده یا همان رگی که از فواره خون پار شده؟ و اگر اون رگ تشنه قطره آب باشه چی؟ راستی وقتی می‌گویی من حبل الورید یعنی نیزه‌یِ تیز از بیرون .... 💔 آتش عشق تو در من شعله‌ور بود ای پدر پيش تير عشق تو، قلبم سپر بود ای پدر ۲۳ تیر ۰۳ ۷ محرم ۱۴۴۶ 🌱https://eitaa.com/kalamejari
﷽ جوانِ رعنا و زیبایست. خَلقاً و خُلقاً شبیه پدربزرگش است. حتما مادرش خیلی بهش می‌نازد و دوستش دارد. جوان باشی و از معرفت و علم و معنویت وجودت پر باشد قطعا عزیز دردانه می‌شوی و گل سرسبد. اگر هم شبیه به بهترین بنده خدا باشی که دیگر متر‌ و سنجشی برای اندازه‌گیری حبّ نسبت به این جوانِ زیبا رویِ عاقل و عاشق نمی‌ماند. پدرش، وقتی دل تنگِ مصطفی؛ برگزیده خالق می‌شود نگاهش در چهره جوانش گره می‌خورد و غم را اینگونه التیام می‌هد. روز هشتم شده و پدر دلتنگ‌تر و مشتاق‌تر شده است. رنج عظیمی را پیموده و اهل و عیالش تشنه و خسته منتظرش هستند. این‌بار بیشتر تشنه نگاه پرمحبت پدربزرگش محمد شده است‌. چشمانش را جمع می‌کند. خوب نگاه می‌کند. بوی پیامبر می‌آید. روی اسب می‌تازد و جلو می‌آید. از دور قد و هیکل و رخ نشان از پدربزرگش را می‌دهد. نه ... اصلاً خود پیامبر هست که آمده در معرکه. بیشتر دقت می‌کند. خون از یال اسب می‌چکد. رمقی نمانده. جوان‌ رعنا قامت خم کرده است و در آغوش پدر جان می‌دهد. ای دنیا بعد از علی اکبر اُف برتو. زلشگر هم صدای یا رسول الله می‌آید خدا آورده در مقتل مگر پیغمبر خود را؟ ۲۴ تیر ۰۳ ۸ محرم ۱۴۴۶ 🌱https://eitaa.com/kalamejari
﷽ لطیف یعنی؛ همان دست نامرئی که نمی‌گذارد توی دل‌مان تکان بخورد. شب، شب است و تاریک. نور به وساطت لطف و نورانی بودن خداست. نور ماه با همان نخ نامرئی‌اش کار خودش را تدبیر می‌کند ما فقط گردش و تحولش را می‌بینیم. خداوند لطف کرد نور را در شب به رخ کشید و در ماه نمایانش داد. ماهی که است و دارای جریان و حرکت و تکاپو. ماهی که و مسخر و رام است‌. درست مثل همان ماه که از قوی‌ترین و جنگاورترین نیروها بوده. اما وقتی فرمانده‌ بهش توجهی نمی‌کند و نیروهای معمولی‌اش را می‌فرستد وسط معرکه لب نمی‌زند‌ و اعتراضی به ارباش نمی‌کند. تنش تشنه‌ی نیزه و دفاع از حریمِ حرم است. بی‌تاب است و نگران فرمانده‌اش. علم‌دار است و جلودار‌. آخر سر وقتی همه نیروها شهید شده‌‌اند و دیگر کسی نمانده، ماه بنی‌هاشم‌ منتظر دستور است و جنگاوری، اما فرمانده می‌گوید: "تو برو آب بیاور" ماه بنی هاشم در اوج ادب و اطاعت می‌گوید. بدون چون و چرا مَشک را برمی‌دارد و می‌رود. می‌رسد به . لب‌ها زخم و خشک. همه وجود و عطش بالا گرفته است. اما دریغ از قطره‌ آبی که لب را ترنم کند یا از گلوی خشک پایین برود. آب التماس می‌کند قطره‌ای از من بنوش. اما گوش از صدای ناله دخترکان پر شده است و لحظه‌ای نباید درنگ کرد. علمدار مشکِ را پر آب می‌کند. در پی فرمان ولی‌‌اش بلند می‌شود، آب را تنها می‌گذارد و آب نیز شرمنده او می‌شود... . . قرص که دیگر کامل نیست تکه تکه شد و شرمنده خورشید. اما با همان دستان بریده و نامرئی هنوز نور می‌دهد و گره‌گشایی می‌کند از کورترین‌ها گره‌ها ... ۲۵ تیر ۰۳ ۹ محرم ۱۴۴۶ 🌱https://eitaa.com/kalamejari
بسم‌الله الرحمن الرحیم بلند می‌شوم پنجره را باز می‌کنم. صدای مداحیِ سلام امام حسینِ زندگیم تمام زندگی‌ام را محکم می‌گیرد در آغوش خودش. حقیقتاً اگر حسین نبود این زندگی حتماً بی‌طعم می‌شد یا تلخِ تلخ.‌ اگر حسین نبود خطرِ بی‌خبری و غفلت زندگی‌مان را به باد می‌داد. با خودش می‌برد و معلوم نبود سر از ناکجا آباد در بیاورد.‌ اصلاً خداوند حسین را خلق کرد تا مصداق عشق را صادقانه بفهمیم، بچشیم و بهش یقین پیدا کنیم. تمام انبیاء و ائمه را آورد که آخر سر حبّش را این‌گونه با مختصات حسین به زمینی‌ها نشان بدهد. خدا خیلی رحمان است که حسین را آورد برای همه. فرقی ندارد کجای این‌ کره ایستاده یا نشسته باشی و در کدام فکر یا عمل باشی قطره قطره عشق حسین در گوش جهانیان می‌پیچد. قلب‌ها را تسخیر و رامِ خودش می‌کند حتی اگر زند‌گی برایت تلخ شده باشد یا بی‌معنی و بی‌مزه! خدا حسین را آورد تا صفت رحیم بودنش را به رخ بندگان خاصّش بکشد و بگوید: ویژه برای توست. ای بنده عزیزم! فرّوا الی حسین دیگر بی‌تاب نباش. فرار کن‌ به سمت حسین. بالاخره گِلت خیس می‌خورد؛ آرام می‌شوی و به دیدار من می‌آیی. مگر نه این‌که راه رسیدن به توحید همان حسین است؟ نه... اصلاً خود حسین همان توحید است. وقتی همه رفتند و تنهایت گذاشتند فقط اوست که تمام زندگی‌ات می‌شود. محکم در آغوشت می‌کشد و رستاخیز که یحتمل تنگ و تاریک باشد و غلیظ. نور می‌آید و رقت. در جواب تمام سلام‌هایت، بر تو سلام می‌دهد و جای خوب را برایت انتخاب می‌کند و می‌گوید؛ طوبی لهم... طوبی لهمِ آیه ۲۹ سوره رعد در تلوزیون تمام می‌شود [الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ] و صدای اذان می‌پیچد در خانه‌‌. پنجره را می‌‌بندم. یاد نماز حسین در معرکه جان به لبم می‌کند. ده روز محرّم جلوی تداعی می‌شود. با این همه درد چگونه زنده‌ام؟ به‌سختی نفس می‌کشم. قلبم درد می‌گیرد.‌ بلند می‌شوم به یاد قیامِ نماز حسین، قامت می‌بندم برای نماز و از امروز با او عهدها می‌بندم که دیگر عاشوراها و کربلا‌ها تکرار نشود. بسم‌الله الرحمن الرحیم ۲۶ تیر ۰۳ ۱۰‌ محرم‌۱۴۴۶ 🌱https://eitaa.com/kalamejari
سلام یه دقیقه کلیک کن :) https://harfeto.timefriend.net/17235629669735