قسمت یازدهم دعا.m4a
5.47M
📥#سحرهای_ملکوتی
🔅#دعای_ابوحمزه_ثمالی
(دعای ابوحمزه از فراز ۱۱۸ تا ۱۲۱)🔻
eitaa.com/kanale_behesht/5188
#قسمت_یازدهم
@banoyealam
@kanale_behesht
.
#فهرست_صوت_سحرهای_ملکوتی
📝فهرست سحرهای ملکوتی
دعای ابوحمزه ثمالی
♦️#سحرهای_ملکوتی
▪️#قسمت_اول
▪️#قسمت_دوم
▪️#قسمت_سوم
▪️#قسمت_چهارم
▪️#قسمت_پنجم
🔸#قسمت_ششم
🔸#قسمت_هفتم
🔸#قسمت_هشتم
🔸#قسمت_نهم
🔸#قسمت_دهم
🔹#قسمت_یازدهم
🔹#قسمت_دوازدهم
🔹#قسمت_سیزدهم
🔹#قسمت_سیزدهم
🔹#قسمت_چهاردهم
♦️#قسمت_پانزدهم
♦️#قسمت_شانزدهم
♦️#قسمت_هفدهم
♦️#قسمت_هجدهم
🦋التماس دعاااا
『💕』 @kanale_behesht
کانال رگا @Rogaa - سید محمد باقر علوی تهرانی .mp3
14.99M
🎵 #صوت
۹۵ روز زندگانی #حضرت زهرا_س
حجت الاسلام #علوی_تهرانی
#قسمت_یازدهم
📿شرح ایه ذوی القربی
حتما گوش کنید!
...@kanale_behesht
🎊🎉#من_میترا_نیستم 🎊🎉
🔮#قسمت_یازدهم🔮
از همان موقع فهمیدم که زینب هم مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می کنند وقتی از خواب بیدار شد، به من گفت: مامان من فهمیدم اون ستاره پرنور که همه به اون تعظیم می کردند کی بود.
با تعجب پرسیدم: کی بود؟
گفت :حضرت زهرا بود. هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب میافتم بدنم می لرزد.
زینب از بچگی راحت حرفهایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت
با مهرداد خیلی جور بود برادرش اهل تئاتر و فوتبال بود و در شهر گروه نمایش داشت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با او تمرین میکرد. مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب می داد.
او بیشتر بیرون از خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه و اکثراً در خانه مشغول خواندن کتاب بود. مهران با پیک های کیهان بچه ها و کتابهایی که جمع کرد یک کتابخانه راه انداخت و چهار خواهرش را عضو کتابخانه کرد.
۲ ریال حق عضویت هم از آنها گرفت دخترها در کتابخانه مهران مینشستند و در سکوت و آرامش کتاب میخواندند
بزرگتر که شدند مهران دخترها را نوبتی به سینما میبرد. علاقه زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه از همان بچگی که با مهرداد تمرین میکرد شکل گرفت
بیشترین تفریح بچه ها رفتن به خانه مادرم بود و با هم بودنشان بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند ولی وضعیت ما طوری نبود که سفر برویم.
اول تابستان که میشد دوره مینشستند هر کدام نقشه رفتن به شهری را میکشیدند. از آن شهر حرف میزدند هر تابستان فقط حرف سفر بود و فکرش.
تعداد مان زیاد بود و ماشین هم که نداشتیم برای همین حرف مسافرت به اندازه سفر رفتن برای بچه ها شیرین بود.
بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمیتوانست از خانه بیرون برود دوره مینشستند از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف میزدند از باغ ارم شیراز و سی و سه پل اصفهان.
هرکدام از بچه ها چیزهایی را که درباره آن شهر خوانده بود برای بقیه تعریف میکرد یا از روی همان مجله می خواند و عکس هایش را به بقیه نشان میداد.
آنقدر از حرف زدن درباره آن شهر لذت می بردند که انگار به همان شهر سفر کردند.
در باغ پشت خانه ایستگاه شش، یک درخت کُنار داشتیم که هر سال میوه می داد. بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان دختر ها زیر درخت جمع می شدند.
مهران و مهرداد روی پشت بام می رفتند و شاخه های بلند درخت را که تا آنجا کشیده بود تکان میدادند. کنارها که روی زمین می ریخت دختر ها جمع می کردند
بعضی وقتا اندازه یک گونی کنار پر میشد من گونی پر از کنار را به بازار ایستگاه هفت میبردم و به زنهای فروشنده عرب میدادم و به جای آن میوه های دیگر می گرفتم.
پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام ما می آمدند تا کنار بچینند مهران و مهرداد دنبالشان می کردند و آنها را دور می کردند.
مینا و مهری مدتی پولهایشان را جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دختر ها زیر درخت کنار عکس یادگاری گرفتند.
چهارتایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند زندگی ما کم و زیاد داشت اما با هم خوشبخت بودیم...
ادامه دارد... 😍
📝
#آرشیو
فهرست رمان من میترا نیستم تا کنون👇
✅ #من_میترا_نیستم
▪️#قسمت_اول
▪️#قسمت_دوم
▪️#قسمت_سوم
▪️#قسمت_چهارم
▪️#قسمت_پنجم
▪️#قسمت_ششم
▪️#قسمت_هفتم
▪️#قسمت_هشتم
▪️#قسمت_نهم
▪️#قسمت_دهم
▪️#قسمت_یازدهم
▪️#قسمت_دوازدهم
▪️#قسمت_سیزدهم
▪️#قسمت_چهاردهم
▪️#قسمت_پانزدهم
▪️#قسمت_شانزدهم
▪️#قسمت_هفدهم
▪️#قسمت_هجدهم
▪️#قسمت_نوزدهم
▪️#قسمت_بیستم
🔹#قسمت_بیست_و_یکم
🔹#قسمت_بیست_و_دوم
🔹#قسمت_بیست_و_سوم
🔹#قسمت_بیست_و_چهارم
🔹#قسمت_بیست_و_پنجم
🔹#قسمت_بیست_و_ششم
🔹#قسمت_بیست_و_هفتم
🔹#قسمت_بیست_و_هشتم
🔹#قسمت_بیست_و_نهم
🔹#قسمت_سی
🔹#قسمت_سی_و_یکم
🔹#قسمت_سی_و_دوم
🔹#قسمت_سی_و_سوم
🔹#قسمت_سی_و_چهارم
🔹#قسمت_سی_و_پنجم
🔹#قسمت_سی_و_ششم
🔹#قسمت_سی_و_هفتم
🔹#قسمت_سی_و_هشتم
🔹#قسمت_سی_و_نهم
🔹#قسمت_چهلم
🔹#قسمت_چهل_و_یکم
🔹#قسمت_چهل_و_دوم
🔹#قسمت_چهل_و_سوم
🔹#قسمت_چهل_و_چهارم
🔹#قسمت_چهل_و_پنجم
🔹#قسمت_چهل_و_ششم
🔹#قسمت_چهل_و_هفتم
🔹#قسمت_چهل_و_هشتم
🔹#قسمت_چهل_و_نهم
🔹#قسمت_پنجاهم
🦋التماس دعا
📌کپی از تمامی مطالب با ذکر صلوات
⚘|❀ @kanale_behesht ❀|⚘
📝
#آرشیو
فهرست رمان من میترا نیستم تا کنون👇
✅ #من_میترا_نیستم
▪️#قسمت_اول
▪️#قسمت_دوم
▪️#قسمت_سوم
▪️#قسمت_چهارم
▪️#قسمت_پنجم
▪️#قسمت_ششم
▪️#قسمت_هفتم
▪️#قسمت_هشتم
▪️#قسمت_نهم
▪️#قسمت_دهم
▪️#قسمت_یازدهم
▪️#قسمت_دوازدهم
▪️#قسمت_سیزدهم
▪️#قسمت_چهاردهم
▪️#قسمت_پانزدهم
▪️#قسمت_شانزدهم
▪️#قسمت_هفدهم
▪️#قسمت_هجدهم
▪️#قسمت_نوزدهم
▪️#قسمت_بیستم
🔹#قسمت_بیست_و_یکم
🔹#قسمت_بیست_و_دوم
🔹#قسمت_بیست_و_سوم
🔹#قسمت_بیست_و_چهارم
🔹#قسمت_بیست_و_پنجم
🔹#قسمت_بیست_و_ششم
🔹#قسمت_بیست_و_هفتم
🔹#قسمت_بیست_و_هشتم
🔹#قسمت_بیست_و_نهم
🔹#قسمت_سی
🔹#قسمت_سی_و_یکم
🔹#قسمت_سی_و_دوم
🔹#قسمت_سی_و_سوم
🔹#قسمت_سی_و_چهارم
🔹#قسمت_سی_و_پنجم
🔹#قسمت_سی_و_ششم
🔹#قسمت_سی_و_هفتم
🔹#قسمت_سی_و_هشتم
🔹#قسمت_سی_و_نهم
🔹#قسمت_چهلم
🔹#قسمت_چهل_و_یکم
🔹#قسمت_چهل_و_دوم
🔹#قسمت_چهل_و_سوم
🔹#قسمت_چهل_و_چهارم
🔹#قسمت_چهل_و_پنجم
🔹#قسمت_چهل_و_ششم
🔹#قسمت_چهل_و_هفتم
🔹#قسمت_چهل_و_هشتم
🔹#قسمت_چهل_و_نهم
🔹#قسمت_پنجاهم
🦋التماس دعا
📌کپی از تمامی مطالب با ذکر صلوات
⚘|❀ @kanale_behesht ❀|⚘
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_دهم چند ساعت بعد...پایان وقت کاری... واقعا برایم خیلی عجیبه! چطور یک دختر
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_یازدهم
قطعه شهدا...
راه افتادیم، از بین قبر ها عبور می کردیم...
بالای سر چند مزار ایستادیم و فاتحه خواندیم برایم عجیب بود وقتی از او پرسیدم که چرا برای این قبر ها فاتحه می خواند...جوابم را با لبخند داد...
مگر این همه شهید را می شناسد؟؟؟
مسیر را طی می کردیم و سر قبر هر شهیدی برایم خاطره ای می گفت...
رسیدیم بالای قبر یک شهید روی سنگ مزارش نوشته بود شهید احمدعلی نیری...
آنجا نشست...من هم نشستم!
روی سنگ مزارش را با گلاب خیس کرد دستی روی سنگ مزارش کشید و چشم هایش پر از اشک شد...
رو بهش گفتم:
-ببخشید...ایشون با شما نسبتی داشتن؟؟؟
با چشم های عسلی رنگش که در اشک قرمز شده بود نگاهم کرد لبخند همیشگی را زد و گفت:
-من با خودش نه...ولی چادرم با خونش نسبت داره...
ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
-یعنی چی؟؟؟
-من هر وقت دلم میگیره با این #شهید درد و دل می کنم...
-دردو دل میکنی؟؟؟وا!!! با یه مرده؟؟؟؟!!!
-شهدا مرده نیستن...شهدا زنده اند...
حرف هایش برایم عجیب بود...اما از دل پاکش میدانستم که اهل دروغ نیست...
-یعنی چی شهدا زنده اند؟
-آیه قرآن اومده شهید زندست...اینجا مثل یه زیارتگاه میمونه...شهدا هم کسایی هستن که داخل این زیارتگاهن...اونا حرف های ما رو میشنون اونا ما رو میبینن...اونا کمکمون میکنن...
-مگه میشه!!!!
-امتحان کن...
برای اولین بار دستم را روی سنگ قبر شهیدی کشیدم و برای آنی اشک در چشم هایم حلقه زد...
به خودم آمدم من چم شده...برای کی دارم گریه میکنم!!!! شهدا؟!
نمیدانم چرا...ولی دلم شکست...
از اون شهید خواستم کمکم کنه...یه راهی بهم نشون بده...دستمو بگیره...
رو کردم به آن دختر چادری و گفتم:
-ببخشید...اسم شما چیه؟؟؟
لبخندی زدو گفت:
-روشنک صدام کن.
-روشنک؟؟چه اسم قشنگی داری...
-ممنون عزیزم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-روشنک جان...من اصلا به این جور چیز ها اعتقادی ندارم.اما به قول تو امتحان میکنم البته...فکر نکنم جوابی بده!
-عزیز دلم این چه حرفیه مطمئن باش جوابتو میده...شهید احمد علی نیری...کسی بود که همیشه به همه کمک می کرد حتی بعد از شهادتشم هنوز که هنوز وقتی کسی مشکلی داره به کمک این شهید میاد و حاجتشو میگیره...
-امیدوارم جواب بده!
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
4588033962.mp3
3.51M
#وظایف_منتظران
#قسمت_یازدهم
🟢 اتفاق و اجتماع بر نصرت امام
#ابراهیم_افشاری 🎙
#اللهمعجللولیکالفرج
┅✧❁☀️❁✧┅
#قسمتدهم 👇🏻
https://eitaa.com/kanale_behesht/24235