﴾﷽﴿
.
فرازی از وصیتنامه شهید روحالله قربانی:
.
«اگر شهید شدم یک کلام نصیحت اینکه حاج آقا مجتبی به نقل از حضرت علی(ع) می گفتند: منتهی رضای الهی تقواست، #شهادت خوب است و #تقوا بهتر.
تقوایی که در قلب باشد و در رفتار بروز کند...»
.
__
__
امام على (علیهالسلام): إِنَّ التَّقْوَى مُنْتَهَى رِضَى اللَّهِ مِنْ عِبَادِهِ وَ حَاجَتِهِ مِنْ خَلْقِهِ...
.
نهایت خشنودى خداوند از بندگانش و خواسته او از آفریدگانش #تقواست ...
. (عیون الحکم و المواعظ(لیثی) ص ۱۵۴، ح ۳)
.
خوب نگاه کن
او همچنان #خط_را_نگه_داشته است ، اما این بار با استخوان هایش...
تصویر شهید اسلحه در دست که تا آخرین نفس ایستادگی کرده، ایستادگی را از شهدا باید آموخت...
💕🍃
✨سهتوصیه مهم قرآن
برای خانوم هاجهت حضور در فعالیت های اجتماعی👌:
⇦اول:
👈 " رعایت حجاب "
🌹(سوره نور آیه ۳۱)
⇦دوم:
👈عدم اختلاط با مردان نامحرم
🌹(سوره احزاب آیه۳۳)
⇦سوم:
👈رعایت وقار و متانت در گفتگو با
مردان نامحرم .
🌹(سوره احراب آیه۳۳)
@katrat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید
نماهنگ رقیه های مدافعان حرم
☘☘☘
#نشانی_عاشقی
#قسمت_سی ششم
به سمتش میدوم و محکم روی شونش میزنم.
خادم با تعجب به سمتم برمیگرده...
اما این اونی نیست که من دیدم.سریع ازش عذر خواهی میکنم و حیرون و سرگردون دنبااش میگردم.نیما سریع به سمتم میاد
ــ کجا میری روشن؟
دور خودم میچرخم
ــ مطمئنم خودش بود
ــ کی؟
ــ همون که....
ــ کی؟ اذیتت کرده بود؟
ــ نه.. نه...؛
با کلافگی چادرم رو جلو عقب میکنم
من ــ همون که نجاتم داد؟
نیما گیج و مبهوت به من نگاه میکنه...
ــ حالت خوب نیستا....؛بزار یه لیوان اب برات بیارم...
و کم کم از من دور میشه...
یاسمین مهرآتین
#برای خواندن_قسمت های قبلی و بعدی رمان به_کانال _ما بیاید🌹👇👇
#نشانی عاشقی
#قسمت_سی و هفتم
با ناراحتی به چن تاخادم که کمی دورتر وایسادن نگاه میکنم.حالا که نتونستم پیداش بهتره بجاش دورکعت نماز براش بخونم
بعد از اتمام نماز نیما میاد و کنارم میشینه
نیما ــ راستش رو بگو کلکـ!اونی که دویدی دنبالش همونیه که قبل از من عاشقش بودیــ؟؟
رومو اازش برمیگردونم
ــ میدونستی خیلی بی مزه ای؟؟.!!
نیماــ من که نماز روزه ام سرجاشه از دیوار مردم هم بالا نمیرم...
ــ وااا یه جوری میگی انگار این کارا به خاطر منه
منت هم میزاره
نیماــ روشنا شاید باورت نشه اما اگه همش به خاطر تو نباشه.ولی بخش بزرگیش واسه توهه
ــ یعنی اگه من نباشم؟؟
ــ تو بیخود میکنی نباشی...
ــ نیما سعی کن کارات رو فقط و فقط بخاطر خدا باشه
ــ وقتی تو هستی نمیتونم
ــ پس من میرم
ــ بیخود...
ــ اگه من نباشم تو نماز نمیخونی
ــ چـــرا ولی...
ــ پس هنوز مردی که من میخوام نشدیـــــ...
یاسمین مهرآتین
#نشانی عاشقی
#قسمت_ هشتم
نیما ساک هارو از اتوبوس پایین میاره
بالبخند بهش خیره میشم
ــ خسته نباشی
نیما ــ به جای این حرفا یکم کمک کن...
ــ واقعا کـــه
ــ شوخی کردم...
ــ میگم نیما...
ــ جان
ــ خوب شد با همه قهریم وگرنه باید برا همه سوغاتی می اوردیم...
ــ برا کسی که چیزی نیاوردی؟
ــ فقط برا مامانم و روناک تسبیح اوردم
ــ آخه روشنا من به تو چی بگم...
ــ واسه چی؟
ــ ما به همه گفتیم داریم میریم شمال.بعد جنابعالی رفتی تسبیح خریدی
ــ وایی اصلا حواسم نبود..
ــ بهشون نمیدیـــــا!
ــ خیله خب.نمیدم ـ خب یه آژانس بگیریم؟
ــ دو قدم راه که آژانس نمیگیرن....
ــ نه بابا داری پیشرفت میکنی آقا نیمــــا
ــ به نگار گفتم بیاد دنبالمون..
ــ قسمت نهم
نیما کلید رو توی در میندازه .در باز میشه.نیما باتردید به من نگاه میکنه
ــ مطمئنی بعد از دیدن این کلبه خرابه بازم به زندگی با من ادامه میدی؟؟
ــ مطمئنی قرصاتو خوردی؟؟...
دررو باز میکنه و وارد خونه میشم.لبخندی میزنم
ــ چه خونه نقلی و قشنگیه..
ــ کوچیک نیس؟
ــ برا دو تا آدم بزرگم هست...؛چرا وسایلو توش نچیدی؟
ــ خواستم به سلیقه تو باشه البته یه سوپرایزم واست دارم....
ــ چی؟؟
ــ حالا دیگه...
چادرم رو در میارم و روی اپن میزارم
ــ خب من آماده هستم.....
شروع میکنیم به چیدن وسایل توی خونـــه...؛دوتا قالی نه متری کف خونه رو میپوشونه.البته یه مقدار اضافه میاد که با موکت میپوشونیم.تلوزیون کوچیکمون رو روی یه میز ساده توی حال میزاریم.
پنجره هاروهم پرده های ساده ی سفید رنگ میپوشونند
نه از میز ناهار خوری و نه از مبل هیچ خبری نیست
دیوار هاهم یکم خوردگی داره ولی خدارو شکر رنگ زده است.اونم چه رنگی!سبز پسته ای
با پس اندازی من ونیما و البته یکم هم کمک مامانم بهتر از این خونه گیرمون نمیومد...
اما من به همین هم راضیم!....؛نیما رو به من میکنه...
ــ مبل رو حتما باید بخریم حتی اگه شده قسطی
شونه ای یالا میندازم
ــ هرطور راحتی.ولی قبلش فکر جیبت رو هم بکن و خرج اضافی رو دستمون نذار
ــ خب خونه بدون مبل....
ــ نیما الان زوده...بزار یه پس اندازی جمع کنیم یکم کار کنیم اونوقت یه فکری هم برامبل میکنیم.
نیماــ حالا این چیزا رو بی خیال بریم سر اصل مطلب...
من ــ ســـوپــرایز!؟
ــ بعله...
ــ خب؟
نیما از توی اتاق یک قاب روزنامه پیچ شده بیرون میاره...
من ــ این چیه
شروع میکنه به باز کردن روزنامه...؛از تعجب چشمام گرد میشه
ــ این که همـــون...
ــ همون کار نقاشی رو شیشه اول ترم
ــ من فکر کردم مثه بقیه گذاشتی تو نمایشگاه واسه فروش
ــ نچ... این ارزش خیلی بالا تر از این حرفاس..حالا به نظرت کجا بزارمیش
ــ رو طاقچه چطوره...؟
ــ عــــالیه...
#برای خواندن_قسمتهای_قبلی_و بعدی_رمان به کانال ما_بیاید👇👇
یاسمین مهرآتین