بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سیزدهم
به سمت ماشین حرکت کردیم
-داداش حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا
داداش سرش انداخت پایین و قرمز شد
وا اینجا چه خبره
این چرا قرمز شد خدایا 😂😂😂
بجان خودم یه خبریه اینجا
تو راه حسناهم به ما اضافه شد،
حسنا و آقای حسینی خواهر -برادر شیری بودن
حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد
رو به حسین با صدای که خجالت و حیا توش موج میزد گفت سلام آقای جمالی
دیگه به یقیین رسیدم اینجا یه خبریه
باید به مامان و زینب بگم
بالاخره به مزارشهدا رسیدیم
استاد رو به ما گفت بچه ها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم
بعدا شما اضافه بشید
این سه تا چرا سرخن
خدایا اینجا چه خبره
-بچه ها شما روزه سکوتید عایا
حسناخانم و داداش جان
یاخدا این دوتا چرا سیب قرمزن
شما دوتا که روزه سکوتید
استاد که پیش پدرن من میرم پیش دوست شهیدم
حسین :باشه مراقب خودت باش
-باشه داداش جان
به سمت مزار دوست شهیدم راه افتادم
شهید ابوالفضل ململی
شهیدی که عاشقش بودم
دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهیدشده
تو عملیات کربلای ۴ شهید شده
منطقه ای که
آدم توش پرواز میکرد تا صحن بین الحرمین میره
بعداز یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم
ساعت ۱ظهره داریم میریم خونه
قراره شب بریم دعای کمیل
اما تاشب باید رفتارای حسین و حسنا به مامان بگم
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_پانزدهم
مادر پای تلفن نشست
شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی گرفت
مادر حسنا تلفن جواب داد
بعداز صحبتها
و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم و حسین سر به زیر کردو گفت
برای جعمه ساعت ۷غروب قرار گذاشتم
-هورا
هورا
هورا
من برم استراحت کنم
حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
رواے حسین
وای ازاین رقیه شیطون
بدجنس
ای خدا نوکترم
اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه 😔😔
عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم
توکلت علی الله
اگه قبول نکرد نمیتونم روی عشق به
بی بی خط بکشمـ
فوقش از عشق زمینیم میگذرم
گوشی برداشتم و مداحی ارغوان پلی کردم
ز کودکی خادم این تبار محترمم
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شانزدهم
بالاخره روز جعمه از راه رسید
کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید
سر راهمون یه دست گل روز قرمز و گل روز سفید خریدیم
مادر ،من ،زینب ،رقیه
فکرکنم رقیه درحال بال درآوردنه
زنگ زدیم حاج آقا کریمی در باز کرد
با حاج خانم برای استقبال ما اومدن
وارد شدیم
حاج خانم :حسناجان دخترم چای بیار
حسناخانم با چادر وارد شد
سرم انداختم پایین
بالاخره نوبت من بود چای بردارم
استرس داشتم تو دلم غوغا بود سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم
آروم چای رو برداشتم
یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش منم کل تنم و گر گرفته بود حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شدو روی مبل نشست
صدای مادرم منو از فکر رو خیال اورد بیرون
مادر :حاج خانم اگه اجازه میدید
این دوتا بچه برن حرفهاشون بزنن
حاج خانم :بله حتما
حسناجان حسین آقا رو راهنمایی کن
وارد اتاق شدیم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخرهـ شروع کردم حرف زدن
-حسنا خانم عشق اول من شهادت و دفاع از حرمه
سخته کارمـ
اما تمام سعیم میکنم شما سختیش و حس نکنید
نظرتون چیه
درحالیکه همچنان سرش پایین بود گفت علی که باشد فاطمه میشومـ
-مبارک باشه
باهم از در خارج شدیم
کوتاه ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا ،کوتاه و مفید😁
مادر :دهنمون شیرین کنیم
حسنا:هرچی مامان بابا بگن
حاج آقا: مبارکه ان شالله
نویسنده بانو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_هفدهم
روای رقیه
دوروز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جعمه تو مسجد جمکران محرم هم شدن
خیلی خوشحال بودم از این پیوند ☺️
امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا جلسه داریم
بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید
با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم
با ماشین به سمت معراج الشهدا حرکت کردم
وارد مزارشهدا شدم
پسرشهید محمدی از بچه های معراج الشهدا دیدم
محمدی:سلام
معمولابا برادران سلام علیک نمیکنم
اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه
جوابشون ندم
-سلام
محمدی:خوب هستید خانم جمالی؟
همچنان سربه زیر گفتم :ممنون
محمدی:از طرف من به حسین آقا تبریک بگید
-ممنون حتما
محمدی:خانم جمالی حقیقتا میخاستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهتون کار دارن
-😳😳بله
وارد اتاق جلسه شدم
وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش
آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاوردید الانم 😡😡😡
-آقای حسینی من دیرنکردم 😡😡😡
بعد جلسه رسمی نیست که برادرمن الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده
دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت :حلال کنید عصبانیم
-من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم 😡😡😡
حسینی: حلال کنید
بفرمایید تا توضیح بدیم 😔😔😔
ما با خانواده شهدا عباس بابایی ، رضا حسن پور مصاحبه داریم
با همرزانشون
ان شالله از فردا شروع میکنیم
این دفترچه مطالعه کنید
- بله حتما یاعلی
حسینی : بابت برخودم ببخشید
-امیدوارم تکرار نشه
نویسنده :بانو.....ش
#علت عصبانیت آقای حسینی چیه و خواهر آقای محمدی با رقیه چیکار داره
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📕📗📘📙📕📙📘📙📘📗📕📗
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_هیجدهم
رواے سید مجتبے حسینے
ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم
پاشدم برم از تو اتاقم لیست شهدا رو بیارم
که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه
آتیش گرفتم
مدتهاست میخام مادر و خواهرم بفرستم منزلشون
اما حسین نبود منم دست نگه داشتم
اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم
شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت
خواهرش با ایشون کار داره
شدیدا عصبی شدم
وای خدا نکنه بره خواستگاری
باید با خانوادم صحبت کنم
باید سریع بریم خاستگاری
تحملش ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم
فکرشم منو روانی میکنه
وای به عملش
وقتی واردشد
خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود
اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد
بعداز رفتنشون سرم تو دستام فشار میدادم
به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی
مشتم کوبیدم رو میز عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم گذشت
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_نوزدهم
روای رقیه
خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم
چرا اونطوری رفتار کرد
رسیدم خونه
-مامان
مامان
حسنا:سلام خواهرشوهر جان
مامان خونه نیست
-إه عروس گلی
خوبی؟
حسنا: مرسی معراج چه خبر؟
-سلامتی
شب بریم هئیت ؟
حسنا:بله
بریم
حاج آقای من مداحه
-من فدای حاج آقای شما بشم
😍😍😍😍
حسنا:شوهرمنه 😂😂😂
-داداش منها 😁😁😁😁
حسنا:رقیه مامان رفته پیش پدر
ناهار نمیاد
حسین آقاهم گفت سپاهه تا ساعت ۴
بعدش میره هئیت
بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم
بعد میریم هئیت
-باشه
ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت
حسناهم رفت تو اتاق حسین
همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود
ساعت ۵:۳۰بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم
-حسنـــــــــــــــــــــا
عــــــــــــــــــــروس گلی
پاشو
حسنا درحالی که خمیرازه میکشید
باشه
بریم
-بچه تو هنوز خوابی
برو حاضر شو
وارد حیاط هئیت شدیم
بچه هارو از دور دیدم
یه خانمی به سمتم اومد
خانم:ببخشید خانم جمالی
-بله خودم هستم شما
خانم:خواهر آقای محمدیم
- بفرمایید
خانم محمدی:حقیقتش میخاستم ازتون برای برادرم خاستگاری کنم
همون موقعه آقای حسینی واردحیاط شد
دستش مشت کرد و گذر کرد
-خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم
یاعلی
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_بیستم
فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی خیلی وقت بود میشناختم شاید،از دوران دبیرستان
پسر خوبی بود
چرا بدون فکرگفتم نه
من چمه خدایا 🤔🤔☹️☹️
خوابم نمیبرد ازپس غلط زده بودم روانی شدم
رفتم تو حیاط وضو گرفتم
خونه ما آپارتمانی نبود
برای همین راحت بودیم
همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود
قامت نماز شب بستم
۱۱رکعت نماز عاشقی بود
بعدش زیارت عاشورا خوندم
نمیدونم چرا دلم خاست همون جا تو حیاط بخابم
رفتم اتاقم گوشی وبالش و پتو برداشتم
أأأ خیلی وقت بود تلگرامو چک نکرده بودم
شاید ده روز
خخخخ ده روز خیلیه 😝😝😝
خوب اول بذار پروفایلم عوض کنم
اووووم 🙄🙄🙄
آهان این عکس شهید زین الدین خیلی قشنگه
من شهید زین الدین دوست 😍😍
فردا صبح باید معراج الشهدا سیاه پوش کنیم
تا محرم فقط ۲روز مونده
أأأ فرحناز ۱۰روز پیش پیام داده که عقدشه
برم
😛😛😛😛منم ک چقدر رفتم
الان منو دار میزنه
ساعت گوشی نگاه کردم
😱😱😱😱خاک عالم ۳صبحه
حالا اشکال نداره بذار پیام بدم
-سلام عروس خانم
فرحناز جونم 🙈🙈
این ده روز داداشم تازه سوریه اومده بود من نبودم
ارسالش کردم
وییی هردو تیک خورد
فرحناز :میکشمت
اصلا قهرم
اصلا بیخود چک نکردی
اصلا دیگه دوست ندارم
وایستا اگه به محمد هادی نگفتم عشقشو اذیت کردی
-وییییی
کدوم محمد هادی ؟
فرحناز :خاک تو گورت محمد هادی مهدوی
آقاهمون ❤️❤️❤️
-بچه پرو
درکل آقا مبارک باشه
ماهم عروس دار شدیم
فرحناز :ویییییی خاک تو سرت منو نمیدیدی بگیری 😁😁😁
حالا کی عروستونه؟
-حسناکریمی
فرحناز :ویییی عزیزمـ
فردا معراج الشهدا هردوتون میکشم
خخخخخ
مزاحم نشو شب بخیر
بخابم عایا ساعت ۳:۱۸دقیقه است
اذان ۵:۳۰ صبحه
یکی عایا بیدارم میکنه ؟؟؟
خوابم برد
برای اذان حسین داداش منو بیدار کرد
نماز که خوندم بازم خوابیدم 😊😊😊
ساعت ۹بعداز صبحانه منو حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا
برای سیاه پوش کردن
نویسنده:بانو...ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_بیست_و_یکم
رواے سید مجتبے حسینے
وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه
یاامام حسین خودت کمکم کن
بعد نیم ساعت رضا با چهره که توش ناراحتی موج میزد وارد حسینه شد
شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه :حتما قسمت نبود
آقا مخلصتم خخخخ🙈🙈
یعنی خانم جمالی گفته نه
شب که رفتم خونه بعد از شام رفتم مزار شهدا قصد مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما
قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهید خانم جمالی برد
ابوالفضل ململی
گوشیم از جیبم درآوردم و روی مداحی سپر حامد زمانی پلی کردم
آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه
واقعا واسه ازدواج میخامش
تو مرام ما بچه هئیتی ها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم
کمک کن
بعداز یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم
شهید محمد جمالی
سلام حاج آقا
فردا مادرم زنگ میزنه منزلتون برای امرخیر
اما قبلش میخاستم دخترخانمتون از شما خواستگاری کنم
تا ساعت ۱۲شب مزارشهدا بودم
وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابم
دیروز صبح بعداز ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم
که برای ازدواج به خواهر حسین فکر میکنم
زنگ بزنن خونشون
زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت ده بار مردم و زنده شدم
آخرسرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه
امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم خونه خانم جمالی اینا
غذا پرید گلوم
از خجالت پیش پدرم آب شدم
بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم
هم اینکه دلم آرامش میخاست
برای همین راهی مزار شهدا شدم
الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره
پاشدم وضو گرفت زیارت عاشورا خوندم
بعدش حدود ساعت ۱/۳۰بود قامت برای نماز شب بستم
ساعت ۲:۴۵دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدا سیاه پوش کنیم
باید حتما باخانم جمالی هم صحبت کنم
نویسنده :بانو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_بیست_و_یکم
رواے سید مجتبے حسینے
وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه
یاامام حسین خودت کمکم کن
بعد نیم ساعت رضا با چهره که توش ناراحتی موج میزد وارد حسینه شد
شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه :حتما قسمت نبود
آقا مخلصتم خخخخ🙈🙈
یعنی خانم جمالی گفته نه
شب که رفتم خونه بعد از شام رفتم مزار شهدا قصد مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما
قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهید خانم جمالی برد
ابوالفضل ململی
گوشیم از جیبم درآوردم و روی مداحی سپر حامد زمانی پلی کردم
آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه
واقعا واسه ازدواج میخامش
تو مرام ما بچه هئیتی ها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم
کمک کن
بعداز یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم
شهید محمد جمالی
سلام حاج آقا
فردا مادرم زنگ میزنه منزلتون برای امرخیر
اما قبلش میخاستم دخترخانمتون از شما خواستگاری کنم
تا ساعت ۱۲شب مزارشهدا بودم
وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابم
دیروز صبح بعداز ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم
که برای ازدواج به خواهر حسین فکر میکنم
زنگ بزنن خونشون
زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت ده بار مردم و زنده شدم
آخرسرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه
امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم خونه خانم جمالی اینا
غذا پرید گلوم
از خجالت پیش پدرم آب شدم
بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم
هم اینکه دلم آرامش میخاست
برای همین راهی مزار شهدا شدم
الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره
پاشدم وضو گرفت زیارت عاشورا خوندم
بعدش حدود ساعت ۱/۳۰بود قامت برای نماز شب بستم
ساعت ۲:۴۵دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدا سیاه پوش کنیم
باید حتما باخانم جمالی هم صحبت کنم
نویسنده :بانو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_بیست_و_دوم
رواے رقیه
حسین:بچه ها حاضرید؟
بریم ؟
من و حسنا:بله
نزدیکهای معراج الشهدا بودیم
که گوشیم زنگ خورد
فرحناز بود
-الو
فرحناز:سلام علیکم خواهر جمالی کجای خانم؟
-مرگ نزدیکیم
فرحناز:خیلی ممنون از محبت
همزمان با قطع کردن مکالمه گوشی حسین زنگ خورد
چشم حاجی
تا یه ربع دیگه ناحیم
یاعلی
بچه ها من شمارو میرسونم معراج خودم باید برم ناحیه
حسنا:حسین خبری شده؟اعزامی ؟😢😢😢
حسین :نمیدونم خانم
حسنا طفلک ناراحت آروم گرفت
حسین داداش مارو دم در معراج پیاده کرد
خودش رفت ناحیه
وارد حیاط معراج الشهدا شدم
دوستای صیمیم تو حیاط بودند
پانداهای من (فرحناز، مطهره، محدثه)
من عاشق عروسک پاندام 🐼🐻
یادش بخیر یه بار چه غوغایی کردم سر این عروسک خرس
خخخخخ
داشتیم معراج کار میکردیم
که مطهره با یه خرس واردشد،
منم که هیجانی 😂😂😂
جیغ جیغی گذاشته بودم
که نگو
آخرسرم یهو دیدیم حسین جان و آقای حسینی
هنگ رفتار من
برای همین هرکس دوست دارم یا بهش میگم پاندا یا کوفته
داشتم میرفتم سمت پانداهای خوشگلم
که صدای آقای حسینی مانع شد
آقای حسینی:خانم جمالی
-سلام بله
آقای حسینی:بابت رفتاردیروزم بازم عذزمیخام
-دیگه مهم نیست
آقای حسینی:دلیلش تا عصر متوجه میشید
چشام گرد شد یعنی چی دلیلشو تا عصر میفهمم سرمو انداختم پایین و جوابشو دادم
-امیدوارم قانع کننده باشه
یاعلی
نویسنده :بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_بیست_و_سوم
به بچه ها نزدیک شدم
فرحناز :رقیه پر
میبنم که دارم تک تکتون رو مزدوج میکنم
-فرحناز😳😳چی میگی؟
فرحناز:برادر حسینی باتو مزدوج میشه
-بروبابا
دیونه
فرحناز:اگه شد چی ؟
-اگه نشد چی؟
فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر حدید میخرم
-شرط بندی؟😳😳😳
خاک عالم
فرحناز:نه خیرم
هدیه
حسنا:بچه ها بیاید میخایم کار شروع کنیم
سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید
آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید
دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد
تا وارد خونه شدیم
مامان:رقیه برات خواستگار زنگ زده
-هان ؟
چی؟
خاستگار؟
مامان: بله خاستگار
تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی
-مامان
من قصد ازدواج ندارم 😢😢
مامان: حداقل بپرس کیه
شاید نظرت عوض شد
-مگه فرقی هم داره
مامان:بله داره
-خوب کیه
مامان:سیدمجتبی حسینی
-😳😳حسینی
مامان:حالا داری؟
-اجازه بدید فکرام کنم با پدر مشورت کنم چشم
مامان:به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه
جواب بده
-چشم
تو هنگ بودم وای خدا مگه میشه ؟🙈
نویسنده:بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_بیست_و_چهارم
یه ذره استراحت کردم
بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا
یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه ای سرکردم
بازم مثل همیشه چادرم همدم همیشگیموسر کردم
این بار با ماشین خودمون رفتم
درب ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم
به سمت مزار بابا حرکت کردم
درب گلابو باز کردم
سلام بابایی
دلم برات تنگ شده
بابا ببین دخترت بزرگ شده براش خواستگار میاد
بابا من آقامجتبی خیلی وقته میشناسم
پسر خوبیه
اگه واقعا عالیه من باهش خدایی میشم
بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم
بابا چرا سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو
بـــــــ😭😭ـــــــابـــــــ😭😭ـــــا
تا ساعت ۶پیش بابا بودم
بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم
ساعت ۷:۳۰بود رسیدم خونه
-سلام مامان جونم
++سلام دخترم
بهشون چی بگم؟
خندم گرفت از سوال مامانم
_اخه مادره من بزار وارد شم بعد بپرس چقدر حولی آخه
_باشه دختر خوشگلم حالا بگو
-بگو بیان
++مبارک باشه
برق شادی تو چشمای مهربون مامانی موج میزد
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_بیست_پنجم
رواے سید مجتبے حسینے
مادرم میگفت ساعت ۹شب بیاد زنگ بزنه منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم
این چند ساعت به من بیچاره چندسال گذشت
ساعت ۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد
مادر ساعت ۸میشه زنگ بزنید🙈🙈
مادر ،در حالی که میخندید گفت:باشه عزیزم چقدر حولی😂
خجالت زده سرمو انداختم پایین
مادر تلفن قطع کرد
-مادر چی شد
مادر:گفتن فردا ساعت ۹شب بیاید
-😍😍🙈🙈
ساعت ۸:۳۰شبه داریم میریم خواستگاری
یه دست گل مریم و نرگس خریدیم
ضربان ❤️ بالای صدهزار میزنه
بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا
فقط حسین و حاج خانم بودن
بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم
حاج خانمـ :رقیه جان چای بیار
خانم جمالی چای آوردن روم نمیشد سرمو بالا بگیرم راستش هیچ وقت چهرشونو درست ندیدم
چند دقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چند دفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر حول بودم هی میگفتم چی ؟هان؟😁
حسین نگاهم میکرد خندش میگرفت
بالاخره رفتیم سر اصل مطلب😍
که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا
بچه ها برن حرف بزنن
حاج خانم :رقیه جان آقاسید راهنمایی کن
یه ربع سکوت
خانم جمالی حرفی ندارید
-آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تاییدکنن
من بهتون خبر میدم
مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه چی واای خدایا خودت کمک کن😔
نویسنده :بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_بیست_ششم_و_بیست_هفتم
روای رقیه
به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه
و پدرم باید تاییدش کنه
از اتاق خارج شدیم مادرآقای حسینی گفت که دهنمون شیرین کنیم ؟
-حاج خانم من ب آقاحسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه
همین
خونه تو سکوتی طولانی فرو رفت بعد از چند دقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن
بعد از رفتنشون مامان رو به سمتم کردو گفت: رقیه این چه حرفی بود یعنی چی رضایت پدرم
-خانم رضایی محترم اون آقای که تو مزارشهدا خوابیده
پدرمه
پدری حتی مثل حسین و زینب یه بارهم آغوشش لمس نکردم
حسرت آغوش پدر میدونی یعنی چی مامان
اصلا پدر یعنی چی
حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه
واگرنه به خود حضرت زهرا هیچوقت ازدواج نمیکنم فهمیدید
با گریه دویدم سمت اتاقم
عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با حق حق باهاش صحبت کردن
_ به خدا اگه برای ازدواجم نیای ازدواج نمیکنم 😭😭😭
با گریه خوابم برد
خواب دیدم وسط مزارشهدا سفرعقدپهنه
خودمم عروسم
پدرم با لباس خاکی بسیج اومد سمتم دستم گرفت گذاشت تو دست سیدمجتبی بعد سرم بوسید گفت کوتاهی بابارو میبخشی رقیه جان
دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومد
من سیدمجتبی تایید کردم مبارکت باشه
گریه میکردم آغوشش باز کرد رفتم تو آغوشش
اشکای من و بابا هردو روان بود
😭😭😭😭😭
بابا خیلی دوست دارم
سرمو بوسید منم دوست دارم بابا جان
با گریه بلندشدم ساعت اذان صبح بود
بابا فدات بشم عاشقتم
رفتم پایین
حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن
مادرم بانگرانی گفت:
رقیه چی شده؟
بریده بریده گفتم مـــــ😭😭ا مان
_جانم عزیزم
_بابا بابا اومد خوابم سید مجتبی تایید کرد
مامانم بابام تو عقدم بود
مامان آغوشش باز کرد سکوت مادر و گریه های من
نویسنده :بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_بیست_هشتم
امروز قراره ساعت ۱۱همرزم شهیدبابایی مهمون ماباشند
ساعت ۹هم من و آقای حسینی هنوز روم نمیشه بگم سیدمجتبی
خدایا 😂😂🙈🙈🙈
وارد معراج الشهدا به نشان تو دستم نگاه کردم یعنی متاهل
وارد اتاق مصاحبه شدم إه آقای حسینی اومده
-سلام خوب هستید
سید:ممنون خانم گل شما خوبی؟
-ممنونم
آقای حسینی
سید:خانمم آقای حسینی چیه آخه
من و شما محرمیم ۱۰روز دیگه عقدمونه
حالا سیدجان پیشکش حداقل بگو آقاسید
-🙈🙈خب من خجالت میکشم
سید:من فدای خجالتت بشم
از شما آقاسیدم مقبوله
سرلشگر محمدی ب گوشی آقاسید زنگ زد که نزدیکه
بعداز یه ربع سرلشگر محمدی وارد معراج الشهدا شد
ضبط صوت و دوربین آماده کردیم
قرار شد آقاسید سوالات بپرسه من یاداشت کنم
سرهنگ محمدی:خب من درخدمتم اول خودمون بهم معرفی کنیم
سید: من سیدمجتبی حسینی ام سرلشگر پاسدار
ایشونم خانم جمالی همسرم هستن
سرلشگر:سلامت باشید
بسم الله شروع کنیم
بسم الله
سید:آقای محمدی خودتون معرفی کنید
سرلشگر:من سرلشگر بازنشسته ارتش
سعید محمدی هستم
از همرزان شهیدبابایی
سید:سرلشگر از شهید بابایی برامون بگید
سرلشگر:
زندگینامه: عباس بابایی (۱۳۲۹ - ۱۳۶۶)
عباس بابایی، در سال ۱۳۲۹ در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود.
وی دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد.
بابایی در سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت و پس از بازگشت با ورود هواپیماهای پیشرفته اف - ۱۴ به نیروی هوایی، وی که جزء خلبانهای تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف - ۵ بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف - ۱۴ انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد.
با اوجگیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یکی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشکوه انقلاب اسلامی پرداخت.
بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید که شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ 1360/5/7، فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهده او گذاشته شد.
به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امکانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هر چه مردمی کردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام داد.
بابایی، با کفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ 1362/9/9 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل گردید.
او با روحیه شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری که در طول سالها، در جبهههای نور و شرف به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس و نیروهای هوایی ارتش نگاشت و با بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاهها و جبهههای جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاههای عملیاتی بود و تنها از سال ۱۳۶۴ تا هنگام شهادت، بیش از ۶۰ مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید.
وی برای پیشرفت سریع عملیاتها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اکتفا نمیکرد، بلکه شخصاً پیشگام میشد و در جمیع مأموریتهای جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود که شرکت میکرد.
بابایی به علت لیاقت و رشادتهایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ 1362/2/8 به درجه سرتیپی مفتخر گردید.
تیمسار عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه سال 1366 مصادف با روز عید قربان همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف-۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد.
وی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلولههای تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسید.
یکی از راویان مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ درباره این واقعه نوشته است:
« به دنبال اصابت گلوله به هواپیمای تیمسار بابایی
نویسنده :بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی
بعداز تپه نورالشهدابه سمت خونه ما حرکت کردیم مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود
خواهرزاده آقاسید ۴سالش بود به من نزدیک شد
پیش حسنا نشسته بودم
ژن دایی
-جانم عزیزم
میجم شما دایی جون خیلی دوشت دالید؟😳😂
حسنا میخنید
به سیدنگاه کردم که میخندید فهمیدم اون این بچه فرستاده 😉
-آره عزیز زن دایی ،خیلی دوسش دارم ❤️❤️
بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشماش برق زد
توروخدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری میکنه 😂😂😂
ساعت ۱۱شب همه رفتن
داشتم تو اتاق روسریم باز میکردم
که در زدن
تق تق
-بفرمایید
حسین وارد اتاق شد
چهره اش فوق العاده غمگین بود
-داداش چرا ناراحتی ؟
چی شده ؟
حسین :رقیه بشین
-😳😳😳😳
حسین:این حرفا رو باید پدر بهت میگفت 😢😢
اما حالا که نیست وظیفه منه
نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودمو کنترل کردم😔
ببین رقیه الان سید مجتبی از همه به تو محرم تر و نزدیکتره
سیدمجتبی مردتوه پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی
باید مرکز آرامش باشی
باید مرکز آرامشت باشه
آقای حسینی و آقاسید بریز دور
الان باید بگی مجتبی جان ، سیدجان 🙈🙊
آقاسیدم باشه برای جمعتون
باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه نه فراری 😟
سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش میدادم به حرفاش👀
مشکلت باید اول به اون بگی
اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی
سید پسر عالیه
خوشبختت میکنه 🙂
یاعلی شب بخیر
حسین منتظر جواب از سمتم نشد و از اتاق خارج شد چشمامو بستمو تمام حرفاشو تو ذهنم مرور کردم نا خودآگاه گوشیم📱 برداشتم و اسم مجتبی از آقاحسینی به سیدمن تغییر دادم😇
یهو گوشی تو دستم لرزید
سیدمن ❤️
خخخخ
سید:سلام خانمم خوبی؟
-🙈🙈🙈🙈مرسی شما خوبی؟
سید:شما دارم عالیم
_با لبخند گفتم سلامت باشید😍
سید:قربونت بشم خانومی خودم😌
فردا حاضرباش میام دنبالت بریم یه جایی
-کجا 🤔
سید:فردا میفهمی
شبت زهرایی عزیزم😘
_همچنین☺️
کنجکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم🤔🤔
نویسنده:بانو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_بیست_نهم
با حاج خانمـ ب سمت آزمایشگاه راه افتادیم
گفتن که جواب آزمایشا فردا صبح آمده است
بعداز گرفتن جواب آزمایش راهی خرید حلقه شدیم
دوتا رینگ ساده
عاشق سادگیشون بودم
با بنیاد شهید هماهنگ شد که سفره عقدمون کنار مزار بابا باشه
سید تمام اصرارش این بود یه عالم خطبه عقدمون بخونه
برای همین به وسیله سیدمحمد (پسرعمو سیدمجتبی) تونستیم برای ولادت قمر بنی هاشم با حجت الاسلام علم الهدی از علما مشهد هماهنگ کنیم
بالاخره روز عقد رسید
استرس داشتم یا هیجانم زیاد بود خودمم نمیدونم😁ولی ضربان قلبم خیلی زیاد بود
باورم نمیشد قراره منو سید بشیم همسفر بهشت😇
مطهره و محدثه و زینب و حنانه گوشه های تورم گرفتن
فرحنازم در حال قند سابیدن
سید قران رو سمتم گرفت بوسیدمش و بازش کردم سوری نور اومدم همزمان چشممون به ایه افتاد :
(مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک)
لبخندی از روی عشق نثار هم کردیم
عروس رفته گل محمدی بیاره
وااای خدایا 😍
عروس رفته گلاب محمدی بیاره
و بالاخره بار آخر
و صدای لرزون خودمو کنترل کردم و اروم کلمات رو به زبون اوردم : بااستعانت ازآقا امام زمان و با اجازه پدرم و برادرم بله
صدای صلوات کل محوطه رو پر کرد اشک تو چشمای مادرم حلقه زد
بعداز خونده شدن خطبه سیدمجتبی دستمو تو دستش گرفت و حلقه دستم کرد
اولین بار برخود چه شیرین و خجول شد
بعداز عقد زن عموی آقاسید بهم نزدیک شد و گفت رقیه جان این دوست محدثه قصد ازدواج داره
برای سید محمد میخام
محدثه خیلی دوست داشت همسرش طلبه باشه
آره زن عمو قصد ازدواج داره
انقدرم دختر خوبیه
زن عمو : پس شماره خونشون بده
بله حتما
خندم گرفته بود ظاهرا عقد ما باعث شد این محدثه هم مزدوج شه😅
سید گفت بریم تپه نورالشهدا
باهمون لباسا راهی تپه نورالشهدا شدیم
شهدا من آغوش پدرم ندیدم
همسرمو خودتون حفظ کنید
حالم حال عجیبی بود
با حضرت دلبر در مرکز دلبری 😍
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی
بعداز تپه نورالشهدابه سمت خونه ما حرکت کردیم مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود
خواهرزاده آقاسید ۴سالش بود به من نزدیک شد
پیش حسنا نشسته بودم
ژن دایی
-جانم عزیزم
میجم شما دایی جون خیلی دوشت دالید؟😳😂
حسنا میخنید
به سیدنگاه کردم که میخندید فهمیدم اون این بچه فرستاده 😉
-آره عزیز زن دایی ،خیلی دوسش دارم ❤️❤️
بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشماش برق زد
توروخدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری میکنه 😂😂😂
ساعت ۱۱شب همه رفتن
داشتم تو اتاق روسریم باز میکردم
که در زدن
تق تق
-بفرمایید
حسین وارد اتاق شد
چهره اش فوق العاده غمگین بود
-داداش چرا ناراحتی ؟
چی شده ؟
حسین :رقیه بشین
-😳😳😳😳
حسین:این حرفا رو باید پدر بهت میگفت 😢😢
اما حالا که نیست وظیفه منه
نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودمو کنترل کردم😔
ببین رقیه الان سید مجتبی از همه به تو محرم تر و نزدیکتره
سیدمجتبی مردتوه پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی
باید مرکز آرامش باشی
باید مرکز آرامشت باشه
آقای حسینی و آقاسید بریز دور
الان باید بگی مجتبی جان ، سیدجان 🙈🙊
آقاسیدم باشه برای جمعتون
باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه نه فراری 😟
سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش میدادم به حرفاش👀
مشکلت باید اول به اون بگی
اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی
سید پسر عالیه
خوشبختت میکنه 🙂
یاعلی شب بخیر
حسین منتظر جواب از سمتم نشد و از اتاق خارج شد چشمامو بستمو تمام حرفاشو تو ذهنم مرور کردم نا خودآگاه گوشیم📱 برداشتم و اسم مجتبی از آقاحسینی به سیدمن تغییر دادم😇
یهو گوشی تو دستم لرزید
سیدمن ❤️
خخخخ
سید:سلام خانمم خوبی؟
-🙈🙈🙈🙈مرسی شما خوبی؟
سید:شما دارم عالیم
_با لبخند گفتم سلامت باشید😍
سید:قربونت بشم خانومی خودم😌
فردا حاضرباش میام دنبالت بریم یه جایی
-کجا 🤔
سید:فردا میفهمی
شبت زهرایی عزیزم😘
_همچنین☺️
کنجکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم🤔🤔
نویسنده:بانو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی_یکم
برای نماز صبح رفتم پایین
که مادرم گفت رقیه چمدونت بستی؟
-😳😳😳چمدون ؟
مامان: مگه سید بهت نگفت
میرید مسافرت ؟
-نه فقط گفت برات یه سوپرایز دارم
مامان:خب میرید مسافرت
(مسافرت😳چرا به خودم چیزی نگفت😐خب دیونه ميخواست سورپرایزت کنه😃)
-شما و داداش هم اجازه دادید؟😳😳😳
مامان:رقیه سید شوهرته 😡😡
چرا نباید اجازه بدم ؟
بعدشم اجازت دست سیده
بازم به ما احترام گذاشته که میگه
چمدونت ببنند
صبح راهید
-بله چشم ☺️☺️☺️
نماز خوندم رفتم اتاقم زورم نمیرسید چمدون بیارم پایین
رفتم دنبال داداش
-داداش میشه بیاید چمدونم بیارید پایین
حسین:بله عزیزم
صبح ساعت ۷ مامان بدو رقیه آقاسید پایین منتظرته
-من آمادم مادر
میشه به داداش بگید بیاد چمدون ببره
مامان: نه برو بگو سید بیاد
بذار بفهمه تکیه گاه تو اونه نه من یا برادرت
-إه مامان تواما
مامان:تو مو میبنی من پیچش مو
رفتم پایین سید تا منو دید:سلام خانم گلم بپر بالا
-سیدجان میشه بیایی چمدونم بیاری اولین بار بود گفتم سید جان😍
چشاش برق زد
سبد:فدای سیدجان گفتنت چرا نمیشه خانم گلم
سوار ماشین شدیم
_سیدجان میشه به من بگید کجا میریم ؟
سید: من و خانمم میریم خادم الشهدا باشیم
-وایییبییی مرسی سیدم
سید میخندید گوشیم زنگ خورد
اسم محدثه زارعی با یه پاندا تو صفحه نمایان شد
من :سلام پاندای من
محدثه :ای خدا عروسم شدی عاقل نشدی
-خخخخخ
محدثه:کوفته
رقیه فردا شب پسرعموی آقای حسینی میان خواستگاری
-میدونستم عزیزم
مبارکت باشه
محدثه :مرسی عزیزم
-یاعلی
سید:دختر تو برای منم عکس پاندا گذاشتی؟
-نه روم نشده هنوز
سید: خب خداشکر
-مجتبی
وای آب شدم اسمش گفتم چرا 🙈🙈
سید: جانم
-هیچی
سید:بگووووو
-یادم رفت
سبد:چرا خجالت میکشی از من 😊😊😊😊
-کجا خادمینم؟🙈🙈🙈
سید:هویزه
نویسنده:بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی_دوم
تا برسیم مقر اسکان خادمین شهدا چندجا استراحت کردیم
یه جا که ایستاده بودیم که یهو یه عروسک قرمز پاندا جلوم حاضر شد
پشت سید بود که صداش درمیاورد
خانم خوشگله شما چرا از همسرت خجالت میکشی؟
انقدر هیجانم بالا بود
انقدر خوشحال بود
دلم میخاست جیغ بکشم دستامو گذشته بودم جلوی دهنم
یهو خرس رفت کنار و سید گفت اینم یه خرس خوشگل تقدیم به یه خانم خجالتی
-وووووییییی خیلی قشنگه
مرسی آقای
بعداز ۱۸ساعت رسیدیم اهواز پادگان شهید مسعودیان
قرار بود امشب اینجا بمونیم فردا صبح هرکس سر پستش بره خوشحال بودم خیلی خوشحال اخه با مرد زندگیم اینجام ظدم خادم شهدا😍
نویسنده: بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی ؟
#قسمت_سی_پنجم
سه روز از آغاز سفر میگذشت که
بیسیم صداش دراومد
صدای سید،بود خانم جمالی تشریف بیارید جایگاه اصلی خادمین
-چشم
به سمت جایگاه اصلی رفتم تا سید دیدم
گفتم سلام چه خبره؟
سید:سلام خانمم بیا بریم داخل
تا وارد شدم هنگ کردم فرماندهان سپاه قزوین -اهواز هردو داخل اتاقک بودن
بعد از ۴۵دقیقه خارج شدیم
دلم میخاست فقط گریه کنم
سید خوب حالمو فهمید
رقیه جان خانمم این خبر که خیلی خوبه
امام خامنه ای داره میاد هویزه
-مجتبی بریم یه جا که تنها باشیم تورو خدا
مجتبی دستم گرفت
به سمت اتاقی برد مجتبی فدات بشه بیا اینم تنهایی
بغضت بشکن عزیزم
سرم به سینش گرفت هق هق گریه ام فضای اتاق برداشت
بریده بریده گفتم باورم.....نمیشه ....آقا ....دارن میان
من
من
میبنمشون
بالاخره بعداز یه ربع با حرفهای سید آروم شدم
هویزه شدیدا امنیتی شده بود
بعداز ۳۲ساعت انتظار قلب تپنده مردم ایران وارد هویزه شد
سر مزار شهدای هویزه فاتحه ای قرائت کردن
و بعد پروانه ها دور پیر عشق جمع شد
من که فقط اشک میرختم
سید:آقاجان دعاکنید اعزام ماهم به سوریه درست بشه
حضرت آقا یه لبخند زیبا زدن و گفتن ان شالله
من انقدر حواسم به حضرت آقا بود که حرف سیدمجتبی متوجه نشم
حضور چندساعته امام خامنه ای تو هویزه نعمتی بود
۱۰روز خادمی ما تموم شد
و الان تو راه برگشت به شهر خودمون هستیم
تو این ۱۰روز خجالتم از سید ریخت الان همه کسم سیدمجتبی حسینی هست 😊😊❤️❤️
نویسنده : بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی_چهارم
شب اول خادمی انقدر خسته بودم که ساعت ۹-۱۰خوابیدم
اما روز دوم بعداز اینکه تایم استراحت شروع شد
سید بهم زنگ
-جانم
سید:جانت بی بلا
میگم اگه بیداری بیا تا جاده اصلی هویزه محل شهادت شهید علم الهدی بریم
-اووووم الان حاضر میشم
پاشدم چفیه عربی که شبیه چفیه مجتبی باشه از چمدون آوردم بیرون
و بعنوان روسری،سرش کردم
چادر لبنانی
بیرون که اومدم چون سرباز و همکارای مجتبی زیاد بودن از لفظ آقای حسینی استفاده کردم
وقتی از خوابگاه دور شدیم
سید دستمو فشار داد و گفت عاشقتم رقیه ❤️❤️
مردمن الان منتظر شنیدن اون جمله ای دو طرفه بود
سرم زیر انداختم و گفتم منم دوست دارم
سید:رقیه چی گفتی؟
همچنان سربه زیر گفتم همونی که شنیدی خخخخ
دیگه سکوت کردیم
شهید علم الهدی از دانشجوهای پیرو خط امام بوده
مثل همه دانشجوها اون زمان با آغاز جنگ به ندای امام خمینی لبیک گفت وارد جبهه شد،
یه بار که اومدیم جنوب روای میگفت
شهید علم الهدی و ۷۲تن از یارانشون
مثل امام حسین شهید شدن
تشنه لب
تو محاصره بودن
گوشیم از تو جیب مانتوم درآوردم و مداحی شهدا شرمنده ایم با سید گوش دادیم
خبر آمد خبری در راه است
دل خوشا دل که از آن آگاه است
نویسنده :بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی_ششم
توراه برگشتم یهو به مجتبی گفتم
-مجتبی
سید:جانم خانم
-میگم یادته چندماه پیش گفتی دوست داری برای سن کودک یه کاری کنی؟
سید:بله عزیزم یادمه
اما منظورت
-اون موقعه همه به هم نامحرم بودیم
اما الان من و محدثه
سید:😡😡😡نگو اسم کوچک دوستاتو
-🙈🙈🙈🙈چشم چشم
خانم زارعی، خانم سلیمانی ،خانم رادفر
پسرعموت ،آقای مهدوی
سید:فکرت عالیه
رقیه بانو فردا باید وصیت نامه شهید بابایی هم کامل کنیم
این جلسه هم میذاریم
بعد از یک دوساعت رسیدیم شهر خودمون
سید:رقیه بانو یه چیزی بخوام ازت
-جانم
سید:میای خونه ما ؟
-بله بریم
سید:راستی خانم زارعی و سیدمحمد هم عقد کردن
صبح به همه توضیح دادیم
بعداز اینکه طرح کامل گفتم
سید محمد:خانم جمالی بخش طلابش با من خانم زارعی هم بخش طلاب خانم
سید:خانم جمالی بخش مجوز هم بامن
مطهره :طراحی و تزئین بامن
مهدوی و فرحناز:بخش حفظ قرآن جوجه ها باما
-ممنونم از همتون بزرگوارها
قرارمون این بود یه کانون مذهبی بزنیم
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_سی_هفت
بعد از رفتن بچه ها
سید:خانم احیانا فکر نمیکنی باید بری پشت لب تاپ و از سایت سرخ وصیت نامه شهید بابایی بگیری
-بزار فکرام وکنم 🤔🤔🤔
فکرکنم باید انجام بدم
سید:خب الحمدالله
-بفرمایید اینم پرینت وصیت نامه شهید بابایی
وصیتنامه اول شهید عباس بابائی:
بسم الله الرحمن الرحیم
همسرم ! راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد.
ملیحه جان همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است . اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادراست که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد. . .
ملیحه جان اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران - امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن .
هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی . مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه . البته بوسیله ایمانی که به خدا داری.
ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه.
هر کسی که به تو بدی می کند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو.
ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی، صداقت ،ایمان ، محبت به مردم ، جان دادن در راه وطن، عبادت باقی می ماند. تا می تونی به مردم کمک کن . حجاب ، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن . اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت ، فامیلت را که چیزی نداره، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده. تا میتونی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن. همیشه سنگین باش. زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر. . .
به خدا قسم به فکر تو هستم ولی می گویم شاید من مردم باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد . هرگز اشتباه فکر نکند . همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند . چون جز این راه راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد .
ملیحه باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی . همیشه با ایمان باشی. همیشه به مردم کمک کنی . به همه محبت کنی . در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست . . .
اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی . ملیحه هرچقدر میتونی درس بخون . درس بخون درس بخون . خوب فکر کن . به مردم کمک کن . کمک کن خوب قضاوت کن . همیشه از خدا کمک بخواه . حتما نماز بخون . راه خدا را هرگز فراموش نکن . . .
همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار « کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود . . .
ملیحه مهربانم هروقت نماز میخونی برام دعا کن .
وصیتنامه دوم شهید عباس بابائی:
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
خدایا ، خدایا ، تو را به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می کشم وصیت نامه بنویسم . حال سخنانم را برای خدا در چند جمله انشاالله خلاصه می کنم.
خدایا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده.
خدایا ، همسر و فرزندانم را به تو می سپارم.
خدایا ، در این دنیا چیزی ندارم ، هرچه هست از آن توست.
پدر و مادر عزیزم ، ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.
عباس بابایی - ۲۲/۴/۶۱
۲۱ ماه مبارک رمضان
نویسنده :بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی_هشتم
سیدمحمد و محدثه
فرحناز و مهدوی
حسنا و حسین
پی کارای عروسیشون بودند
منو سید هم پی کارای کانون فکری
روزها از پی هم میگذشتن
و ما فقط پی کارای کانون بودیم
چندماهی از جلسه کانون میگذشت
گوشیم زنگ خورد
سید:خانم پایین منتظرم بیا عزیزم
-اومدم آقاجان
-سلام آقای من
سید: سلام خانم گل
یه خبر خوب
-چی عزیزدل
سید:چشمات ببنند
دییینگ
اینم مجوز کانون
جاشم مشخص شد
-وای
وای
وای
ممنونم
ممنونم
سید:رقیه خانم میخام یه چیزی بگم
-جانم سیدم
سید:رقیه بانو
ببین سید محمد و خانم زارعی بعد از ما عقد کردن
اما ما هیچی
-خب
سید:خبه جمالت
ما کی میریم خونه خودمون؟🙈🙈
-هرموقعه تو بخوای
فقط سید جان من عروسی نمیخام
سید:هــــــ😳ـــــــان
چرا ؟
-ببین مجتبی ما هرچقدر بگیم بزن و برقص نباشه
قبل از اومدن ما بزن و برقص هست
مرد من تا حالا چشمش به گناه نیفتاده
چرا برای یه شب مردمو به گناه بنداز
امشب با مامان جون اینا بیاید خونه ما
فعلا میریم مشهد
بعد ها میریم کربلا
شب مامان جون و باباجون و آقاسید اومدن خونمون و من و سید گفتیم میخایم بریم مشهد
تصمیمون اون شد بریم سر خونه زندگیمون
بعد از عروسی بچه ها بریم مشهد
عروسی برادرم اول بود و واقعا عالی بود
بعد عروسی سید محمد و محدثه
که دقیقا عروسی شون امشبه
گوشیم برداشتم رفتم پیش محدثه
گفتم بیا سلفی بندازیم
بعد گفتم منو عروس پاندا یهویی 😂😂😂
وای خدا من چقدر این پاندای خودمو دوست دارم😅
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹