💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_یک
میتونم بپرسم چیکارش داری؟
- نمیدونم چه جوری بگم، ( بعد از کلی من و من کل ماجرا رو واسه مادرش تعریف کردم )
- ( اشک تو چشمام جاری شد) : خانم احمدی ،من دختر کثیفی نیستم ،من توی خانواده ای بزرگ شدم که هیچ وقت کاره بدی به من یاد ندادن
نمیدونم شاید من اشتباه کردم حرف دلمو به زبونم آوردم ،هر چند اوایل همه چی بازی بود ،ولی بعد کم کم فهمیدم این بازی نیست این دل منه که باخته ،باخته به قلب کسی که دلش پیش یه نفر دیگه اس ،امروزم اومدم فقط عذر خواهی کنم ازشون من از چشمای تو جز پاکی و صداقت چیزی نمیبینم دخترم ،اما یه چیز دیگه، سجاد دلش پیش هیچ کسی نیست ،نمیدونم چرا این حرف و به تو زده ،ولی کسی تو زندگیش نیست ،تنها عشقش رفتن به سوریه اس با شنیدن این حرف اشکام مهمون صورتم شد فاطمه از پشت اومد کنارم
فاطمه: به به ،پس خانوم عاشق داداشمون شدی داداش منو بگو ،میبینم چند وقته کلافه اس نگو که تو دیونه اش کردی عع فاطمه زشته
فاطمه: ببخشید مامان جان، ولی کی میاد عاشق اون پسر مغرور و از خود راضیت بشه
( خندم گرفت از حرفش واقعن راست گفت مغرورو از خود راضی)
- ببخشید اگه میشه حرفایی که زدم بین خودمون باشه
چشم دخترم در خونه باز شد و احمدی وارد خونه شد فاطمه دوید رفت سمتش
فاطمه: سلام داداشی ،چرا اخمات تو همه
احمدی: ول کن فاطمه ،حوصله ندارماا
فاطمه: آخ آخ بهار جون چیکار کردی با داداشمون که اینجوری درب و داغون شدن
( با گفتن این حرف ،احمدی سرشو چرخوند به طرف ما ،زبونش قفل شده بود)
سلامت کو مادر..
احمدی: سلام ببخشید حواسم نبود
فاطمه: حواستون پیش کیه آقا ؟
پس ازدواجم کردی که ما خبر نداریم اره؟
احمدی یه اخمی به فاطمه کرد و فاطمه هم میخندید
احمدی خواست بره سمت خونه که ،مادرش صداش زد سجاد مادر ،بهار جان اومده باهات صحبت کنه...
سجاد: مادر جان من حرفی ندارم با کسی ( با بغض نگاهش میکردم و جلوی اشکامو گرفته بودم )
نگفتم که تو حرف بزنی، تو حرفاتو زدی ،الان باید بشنوی ،بیا بشین اینجا
مادر احمدی بلند شد و فاطمه رو صدا زد برد داخل خونه احمدی هم کلافه هی دست میبرد تو موهاش
و قدم میزد
احمدی: خوب ،مسیر بعدی که باید رسوام کنین کجاست ؟
( منظور حرفاشو نمیفهمیدم)
احمدی: اول دانشگاه، بعدم موسسه ،الان که خونه ،لااقل بگین،فکر بعدیتون چیه که اینقدر با دیدنش شوکه تر نشم. ..
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_دوم
- بسه دیگه ،هر چی گفتین تا حالا چیزی نگفتم ،من فقط اومده بودم ازتون عذر خواهی کنم ،ولی نه الان پشیمون شدم ،شما حتی لیاقت عذر خواهی کردن و ندارین
مادرتون گفته که عشقی وجود نداره ،گفته که عشقتون رفتن به سوریه اس (یه نگاهی بهش انداختم)
مطمئن باشین عشقی که شما ازش حرف میزنین،هیچ وقت اجازه نمیده به یه دختر تهمت بزنین و هر چی دلتون میخواد بهش بگین
من دیگه مزاحمتون نمیشم برادر
یاعلی
بلند شدم و از خونه زدم بیرون
و اشکام شروع به باریدن کردن
رفتم سر کوچه یه دربست گرفتم رفتم خونه
رسیدم خونه ،هنوز بابا و جواد نیومده بودن
در و باز کردم و وارد خونه شدم
مامان و زهرا در حال صحبت کردن بودن
نگاهشون نکردم تا چشمای پف کرده مو نبینن - سلام
مامان: سلام ،معلوم هست کجا بودی،الان بابات میومد منو دعوا میکرد که چرا دختر تا این موقع شب بیرونه - بله ،حق باشماست ،ببخشید دیگه تکرار نمیشه
تن تن از پله ها رفتم بالا و رفتم توی اتاق
بعد یه ساعت زهرا اومد توی اتاق
اشکامو پاک کردم
زهرا: اجازه هست؟
- بیا داخل
زهرا اومد کنارم نشست
زهرا: اتفاقی افتاده بهار جون - نه خوبم ،چیزی نیست
زهرا: پس این چشمای پف کرده چی میگه - دلم گرفته بود ،یه کم گریه کردم الان بهترم
زهرا: چی باعث شده دلت بگیره ؟ - چیز مهمی نیست ،دله دیگه ،یه دفعه میگیره !
زهرا: باشه ،بهار جان منم مثل خواهرت،اگه یه موقع کمکی خواستی،درو دلی داشتی ،خوشحال میشم کمکت کنم
- باشه
زهرا بلند شد ورفت
حوصله دانشگاه و موسسه رو نداشتم ،دو روز از خونه بیرون نرفتم
خیلی فکر کردم ،به کارایی که انجام داده بودم این مدت ،شاید واقعن حق با احمدی بود ،نباید همچین کارایی میکردم ،
دیگه همه چی تموم شده بود ،پس دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت ،بلند شدمو لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین
مامان داشت خونه رو تمیز میکرد - سلام مامان جون
مامان: سلام به روی ماهت ،چه عجب دل کندی از اون اتاقت زهرا هم از پله ها داشت میاومد پایین
زهرا: سلام - سلام ،صبح بخیر
مامان: سلام زهرا جان ،برین بشینین صبحانه تونو بخورین - من نمیخورم دیرم شده
زهرا: بیا بشین ،میرسونمت...
- نه مسیرمون یک نیست
زهرا: حالا یه بارم مسیرمونو با خواهر شوهرمون یکی میکنیم
مامان: بهار ،امشب مهمون داریماا دیر نیای
- باشه سعی میکنم
مامان: سعی چیه دختر ،میگم اولین بارشونه،بابا خیلی تعرفشونو میکنه ،مخصوصن تعریف پسرشو ،اگه دیر بیای چه فکری میکنن در موردت - باشه مامان جان چشم ،زهرا جان من میرم تو حیاط منتظرت میشم...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_سوم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
زهرا: خوب کجا میری؟
- موسسه
زهرا: اها میدونم آدرسش کجاست!
- میدونی؟
زهرا: اره اون روز که آقا جواد میخواستن بیان اینجا ببینن محیطش مناسبه یا نه ،منم همراهش بودم - آها
زهرا: بهار جان، جواد از شوخی کردنات و بامزه بودنت خیلی تعریف کرده بود ولی الان دارم خلافشو میبینم ،چی اذیتت میکنه؟
-چیزی نیست هر چی بوده تمام شد
زهرا: پس یه چیزی بوده ،کسی اذیتت کرده؟
- نه
زهرا دیگه سوالی نپرسید ،ای کاش میشد حرفای دلمو به زبون بیارم تا کمی سبک بشه این دل ناآرومم
زهرا منو رسوند موسسه و رفت
وارد موسسه شدم و رفتم دفتر مدیریت ، چند تقه در زدمو وارد شدم - سلام
آقای صالحی: سلام خانم صادقی،چرا نیومده بودین سر کلاس
- شرمنده یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام
صالحی: لطفا از این به بعد هر موقع نتونستین بیای قبلش یه خبر بدین - چشم،ولی میخواستم بگم ،من دیگه نمیتونم بیام موسسه
صالحی: چرا ؟ اتفاقی افتاده؟
- نه ،با اومدن به اینجا از درسای دانشگاهم عقب افتادم،ترجیح میدم دیگه نیام
صالحی: باشه، ولی اگه یه موقع دوست داشتین میتونین برگردین
- چشم ،خیلی ممنون ،با اجازه تون...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_چهارم
از اتاق اومدم بیرون از خانم هاشمی خداحافظی کردم رفتم سمت خروجی موسسه که احمدی جلوم ظاهر شد
چندثانیه چشمامون به هم افتاد و من سریع ازش دور شدم و رفتم
یه دفعه شنیدم دارم صدام میزنه
بدون هیچ توجهی سرعتمو زیاد کردم رفتم سر کوچه سوار تاکسی شدم و رفتم
سمت دانشگاه
دوساعت زودتر رسیدم دانشگاه
رفتم داخل کافه نشستم
تا کلاسم شروع بشه
نزدیکای یازده بود که رفتم سمت کلاس
وارد کلاس شدم سهیلا و مریم و دیدم رفتم کنارشون نشستم
سهیلا: معلوم هست کجایی تو ،چرا جواب پیاما رو نمیدی
- سلام خوبین؟
مریم: ما که اره ولی تو فک نکنم ،چیزی شده - نه
سهیلا: نکنه عاشق شدی؟
- نه
مریم: مریض شدی؟
- نه
سهیلا : نه و حناق ،چیه هر چیه میپرسیم میگی نه نه نه - ول کنین بچه ها حوصله ندارم
مریم : هی بچه ها طرف اومد ( نگاه کردم ،منظورش احمدی بود، احمدی یه نگاهی به من کرد و منم سرمو پایین انداختم و مشغول نوشتن شدم )
سهیلا: بهار،خبریه؟
- چه خبری؟
سهیلا: آخه احمدی داشت نگاهت میکرد - خوب نگاه کنه، آدم چشم داره که نگاه کنه دیگه
مریم: نه دیگه ،چشم احمدی تا چند وقت پیش داشت مورچه های زمین و نگاه میکرد ،اما امروز داره تو رو نگاه میکنه - ول کنین ،این بحث و
سهیلا: یه کاسه ای زیر نیم کاسه تون هستااا
با اومدن استاد ،دیگه حرفی نزدیم
کلاسم تا غروب طول کشیده بود ، از کلاس زدم بیرون که چشمم به یه عکسی افتاد ،عکس گنبد فیروزه ای جمکران
تا جمکران نیم ساعت راه بود
به زهرا پیام دادم که میرم جمکران
به مامان بگه نگران نشه
از دانشگاه زدم بیرون ،هوا تاریک بود
رفتم سر جاده یه ماشین گرفتم و رفتم سمت جمکران توی راه بودم که گوشیم زنگ خورد ،زهرا بود
- جانم زهرا
زهرا: بهار جان ،یه ساعت دیگه میام دنبالت
- نه نمیخواد خودم میام....
زهرا: نه،درست نیست این موقع شب تنهایی بیای خونه ،با هم باشیم بهتره...
- باشه دستت درد نکنه....
💗#خریدار_عشق 💗
#قسمت_بیست_و_پنجم
از دور گنبد و که دیدم، اشکام سرازیر شد
از ماشین پیاده شدم ،نزدیک ورودی شدم که یه خانم دستشو گذاشت روی شونم..
- جانم بفرما دخترم، با چادر برو داخل - دستتون درد نکنه
چادر رنگی رو سرم گذاشتم وارد حیاط شدم
تا ده دقیقه فقط ایستاده بودمو به گنبدش نگاه میکردم رفتم سمت سرویس ،وضو گرفتم و رفتم داخل مسجد بعد از خوندن نماز و دعا
اومدم بیرون ،رفتم سمت چاه ،از بچگی عاشق درد و دل کردن با چاه بودم یه آرامش خاص میده
(این نکته تأکید داشت که حرف زدن درد دل کردن با چاه منافات با مخاطب قرار دادن خداوند متعال ندارد. ممکن است در عین درد دل گفتن و راز و نیاز با خداوند متعال و پروردگار خویش، سر در چاه فرو بریم. معلوم است که مکان و زمان راز و نیاز، به خصوص هنگام مصائب بزرگ و جانکاه، در آرامش بخشیدن به انسان تأثیر دارد)
،هرکسی رد میشد یه کاغذ میگرفت، مشغول نوشتن میشد ولی من هیچ وقتی چیزی برای نوشتن نداشتم...
(عريضه نوشتن و در چاه انداختن يكي از راه هاي توسل است همانطور كه دعاي لفظي از راههاي توسل است و چاه جمكران هم فقط به خاطر اينكه نزديك مسجد جمكران مي باشد مردم بعد از بجا آوردن اعمال مسجد حاجت هاي خود را نوشته و درون آن چاه مي اندازند نه اينكه اگر از امام در خواستي داشته باشند امام به آن آگاهي پيدا نمي كند بلكه يكي از راه هاي توسل در خواست كتبي و عريضه است و اگر مردم گريه مي كنند به خاطر عشق به امام زمان(عج)بوده و بخاطر گرفتاري هاي خودشان مي باشد. ولی اگر براي چاه گريه و زاري كرده و به خود چاه متوسل شوند هم شرک بوده و هم بدعت مي باشد كه در روايت و مكتب اسلام مردود است)
همش سرمو نزدیک چاه میکردمو حرفامو میزدم
کنار چاه نشستم خلوت بود انگار همه چیز فراهم شده بود برای درد و دل کردنم
سلام به نظر شما عاشق شدن جرمه...
به نظرتون اگه کسی عاشق بشه باید به بی حیایی متهم بشه میگن دل شکسته رو میخری
دل شکسته منم میخری؟
(یه دفعه یه صدایی شنیدم)
حلالم کنین
سرمو بر گردوندم ،احمدی بود، اشکامو پاک کردمو بلند شدم و از کنارش رد شدم
احمدی: خانم صادقی ،یه لحظه صبر کنین!
برگشتم نگاهش کردم: توهیناتون نصفه مونده اومدین تمامش کنین؟
احمدی: من واقعن عذر میخوام به خاطر حرفایی که زدم - اگه بخشیدنه که نمی بخشم ، شما به همه چیزم توهین کردین
( اشک از چشما سر میخورد روی صورتم)
نه شما به من توهین نکردین ،به پدر و مادرمم که همچین دختری و بزرگ کردن هم توهین کردین ،نه هیچ وقت نمیبخشم...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_ششم
از احمدی جدا شدم و رفتم سمت خروجی که زهرا رو دیدم همینجور گریه میکردم با دیدن زهرا رفتم توی بغلش زهرا هم هیچی نگفت و آروم نوازشم میکرد.
زهرا: حالا که اومدم تا اینجا منم میرم یه زیارتی میکنم و میام...
-باشه ،من همینجا منتظرت میمونم رفتم یه گوشه روی زمین نشستم دلم خیلی گرفته بود چادر و کشیدم روی صورتمو شروع کردم به گریه کردن بعد یه مدت زهرا برگشت وباهم خارج شدیم چادر و به خانمی که دم در ایستاده بود تحویل دادم و سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت خونه توی راه زهرا هیچی نپرسید گوشی زهرا زنگ خورد....
زهرا: جانم جواد
داریم میایم تو راهیم ،مهمونا اومدن،آخ آخ باشه باشه ،یاعلی...
- چی گفت داداش
زهرا: مهمونا اومدن،فک کنم امشب باید باهمدیگه محاکمه بشیم...
-نترس،مامان کاری با عروسش نداره رسیدیم خونه و زهرا ماشین و گذاشت پارکینگ و با هم رفتیم داخل خونه در و باز کردم ،خشکم زده بود
اینا اینجا چیکار میکنن آقای احمدی و خانواده اش زهرا شروع کرد به احوالپرسی کردن
فاطمه با دیدنم ،اومد سمتم و بغلم کردم ،همه با تعجب نگاهمون میکردن از همه جالب تر قیافه احمدی دیدنی بود...
فاطمه:
وااای بهار باورم نمیشه اومدیم خونه شما
- خوبی؟
خیلی خوش اومدی رفتم سمت مادر آقای احمدی...
- سلام حاج خانم خوبین ؟
سلام عزیزم ،خیلی ممنون...
(حاج آقا احمدی رو قبلن تو حجره بابا دیده بودمش ولی نمیدونستم که ... ای خداااا)
- شکر
بعد احوالپرسی با بابای آقای احمدی رفتم عذر خواهی کردم رفتم تو اتاقم
روی تختم مثل دیونه ها نشسته بودم
در اتاق باز شد
زهرا اومد داخل
زهرا: بهار لباست و هنوز عوض نکردی؟
- هااا،،، الان میام
لباسمو عوض کردم ، یه پیراهن بلند پوشیدم روسریمو لبنانی بستم رفتم پایین
اصلا نمیتونستم توی جمع باشم ،رفتم داخل آشپز خونه
روی صندلی میز ناهار خوری نشستم
مامان اومد داخل آشپز خونه
مامان: بهار نگفتم زود تر بیا...
زهرا: ببخشید مامان جون، من از بهار خواستم همرام بیاد بریم مسجد جمکران
مامان: خیلی خوب، اشکال نداره ، وسیله ها رو آماده کنین ،یواش یواش سفره شامو بزاریم دیر شده
زهرا : چشم...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_هفتم
موقع شام فقط با غذام بازی میکردم،زیر چشمی به احمدی نگاه میکردم ،اونم مثل من انگار فضای خونه خیلی سنگین شده بود
بعد از مدتی بلند شدم و رفتم سمت آشپز خونه
استرس عجیبی داشتم، اگه مادر آقای احمدی حرفی بزنه چی؟
واااییی چه جوری تو چشم بابام نگاه کنم
همین لحظه فاطمه اومد داخل آشپز خونه
فاطمه: متوجه شدم که غذاتو نخوردی،اومدم بگم مامان گفته خیالت راحت حرفی نمیزنه...
- خیلی ممنونم
فاطمه: ولی به داداش نمیگم که تا آخر مجلس قیافه اش همینجوری باشه....
(خندم گرفت)
زهرا هم اومد داخل آشپز خونه
زهرا: شما همدیگه رو میشناسین؟
فاطمه: اره ،تو موسسه با بهار جون آشنا شدم ،ولی فکر نمیکردم که دختر دوست بابا باشه زهرا: عع چه خوب،داداشتونم تو موسسه درس میدن ؟
فاطمه: اره
زهرا: میگم ایشونم غذاشونو نخوردن
بعد از شستن ظرفا ،منو فاطمه رفتیم یه گوشه از پذیرایی نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن از خودمون موقع رفتن رسید
که مادر آقای احمدی اومد جلو و بغلم کردو زیر گوشم گفت: خوشحال شدم که دوباره دیدمت دخترم...
- منم همین طور....
احمدی هم از همه خداحافظی کرد و وقتی چشمش افتاد به من ،سرش و انداخت زمین و رفت توی اتاقم ،فقط به امروز فکر کردم ،نمیدونم چرا نمیتونم از این پسر متنفر باشم نمیدونم چرا با هر بار دیدنش قلبم به شمارش میافته اما افسوس که همه چی یه طرفه است نمیشه کسی رو به زور عاشق کرد...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_هشتم
صبح زود بیدار شدم و لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم رفتم پایین کسی خونه نبود
رفتم تو آشپز خونه دیدم یه کاغذ چسبیده به یخچال رفتم برداشتم...
مامان نوشته بود: سلام بهار جان صبح بخیر ،من رفتم خونه خاله سمیه ،امروز قراره آش پشت پا برای میثم بپزه ،تو هم کلاست تمام شد بیا خونه خاله سمیه شام اونجا هستیم،مواظب خودت باش کی حوصله مهمونی رو داره تن تن صبحانه مو خوردمو رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،که از پشت یکی صدام میزد برگشتم نگاه کردم ، مریم و سهیلا بودن - به شما پت و مت یاد ندادن ،اسم کوچیک یه نفرو بلند صدا نکنین ...
سهیلا: خوبه حالا ،اینا هم خودی هستن...
مریم: چرا چند وقته ،پیدات نیست ؟
کجایی تو...
- هستم شما نمیبینین
سهیلا: اها پس فقط اون اقا خوشتیپه تو رو میتونه بببینه نه؟
مریم: اوه اوه گفتی داره میاد سمتمون،سهیلا قیافه ام چه جوریه؟
سهیلا: اره راستی راستی داره میاد سمت ما
(فکر کردم دارن منو مسخره میکنن، واسه همین توجهی به حرفشون نکردم)
سلام (برگشتم نگاه کردم،احمدی بود)
سهیلا: سلام...
مریم: سلام اقاا...
من انگار لال شده بودم و حرفی تو دهنم نمیچرخید
احمدی: ببخشیدخانم صادقی ،میشه بعد کلاس باهاتون صحبت کنم؟
(من همینجور مثل چوب خشک نگاهش میکردم، سهیلا زد به پهلوم)
سهیلا: هوووو دختر کجایی؟
با توعه هااا!
- ببب بله
احمدی: پس بعد کلاس بیاین پارک نزدیک دانشگاه
- باشه
احمدی رفت ومن مات و متحیر مونده بودم
مریم:بابا ول کن این پسره رو ،خوردیش با نگاه کردنت...
- ها ،چی؟
سهیلا: به جان خودم ،عاشق شدی بهار...
( عاشق بودم، شما خبر دارین)
- بریم،کلاس الان شروع میشه
سهیلا: باز ما رو گذاشت تو خماری ، بلاخره که سر از کارات در میاریم دختر...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍️سخنرانی حاج آقا دانشمند
🎬موضوع: توبه زن بدکاره
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین راه ارتباط با خدا در درجه اول همین نمازیست که میخوانید...
صحبتهای شنیدنی مقام معظم رهبری را از دست ندهید ...
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
رهبر انقلاب: توجه کنید که حقّ گرفتنی است، آن هم از گرگی مثل آمریکا...
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔴 قرائت سوره کهف در روز #جمعه و نجات از فتنه دجال
🔵 پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
🌕 مَن قرأ الکهف یوم الجمعة فهو معصوم إلی ستّة أیَام من کلّ فتنة تکون، فإن خرج الدّجّال عصم منه
🔺 کسی که سوره کهف را در روز جمعه بخواند، تا شش روز از هر گونه فتنه ای دور خواهد بود و اگر دجال خروج کند، از شر وی مصونیت خواهد داشت.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا منو بخشیده؟!🙁
استاد_رائفی_پور
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔴 توسل به #امام_زمان در سختی ها
🔹 مرحوم علامه مجلسی نقل میکند: فردی به نام "ابوالوفای شیرازی" در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد. ایشان متوسل به حضرات اهل بیت میشود. شب در عالم رؤیا، پیامبر اکرم را زیارت میکند.حضرت میفرمایند:
🔺 اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید، یوسف زهرای اطهر، فرزندم را صدا بزن و بگو:
🌹 "یا مولای یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ"
"الغَوثَ اَدرِکنی".
(ای مولای من ؛من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس...).
🔸 ابوالوفا میگوید: من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند. وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟ گفتم: "به منجی عالم بشریت, به فریاد درماندگان و بیچارگان"
🔹 سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند: "اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم...". بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️مکه رفتن حرامه ...!
🎙#شیخ_حسین_انصاریان
🌺پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
«حَاسِبُوا أَنْفُسَکمْ قَبْلَ أَنْ تُحَاسَبُوا
وَ زِنُوا قَبْلَ أَنْ تُوزَنُوا»
و
«مُوتُوا قَبْلَ أَنْ تَمُوتُوا»؛
بعضی از کارهاست که وقت آنها الآن است،
قبل از اینکه شما را به محکمه
الهی دعوت کنند و به پای محاسبه ببرند،
خودتان حسابرس خود باشید.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌بسیار زیبا
🌸اگه پشیمون بشی ، خدا برات شاهکار میکنه
❣خدای مهربانم❣
استاد_پناهیان
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠👌 اینجوری از #خدا چیزی بخواه...
🍀 حجت الاسلام والمسلمین #استاد_پناهیان
لاحول و لا قوة الا بالله العلی العظیم
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💠 وقتی جوان #نمازشب بخواند 💠
آیت الله حق شناس :
وقتی جوان برای #نماز_شب بلند میشود؛ ولی خوابش می آید سرش به این طرف و آن طرف می رود و چانه اش پایین می افتد، پروردگار درهای آسمان را باز میکند و خطاب به ملائک می فرمایند :
"انظرا إلى عبدی" ⚜ (به بنده من نگاه کنید)
خداوند افتخار میکند که ببینید این بنده کاری که بر او واجب نکرده ام چگونه به جا میآورد.
پس من سه چیز را به او مرحمت میکنم :
1⃣ گناهانش را می آمرزم
2⃣ موفق به توبه اش میکنم
3⃣ رزق وسیعی نصیبش میکنم
هرشب به عشق #امام_زمان (عج الله) نمازشب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄