هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت شب زنده داری و #نمازشب
امیرالمومنین علی علیه السلام:
کسی که یک ششم شب را به عبادت بپردازد، نامش در زمره بازگشتگان به سوی خدا ثبت شود و گناهان قبل و بعد او بخشیده خواهد شد.
🌷الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج🌷
🖤@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
🤍نمازشب را با ما تجربه کنید🤍
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
#سلام_امام_زمانم_
🌸🌿سلام آقای جااااااااانم🌿🌸
در رَگِ غیرَتِ مَن دَرد اگر جارے بود
گریہهاے منِ دلتَنگ اَگر کارے بود
صُبح برگشتنتان دیر نَباید مےشد
در قُنوت من اگر خواهِش بسیارے بود
یـابـنالحسن🌿🌸
صبحت بخیر آرام جانم🌿🌸
خوش آن صبحی که با طلوع تو روشن شود🍀
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿🌸
🕊
🥀🕯
🖤@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
🔮🔭
🔭
💎 تقویم نجومی 💎
✴️ سه شنبه 👈 14 اذر / قوس 1402
👈21 جمادی الاول 1445👈5 دسامبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
⛔️صدقه صبحگاهی رفع اثر نحوست کند
👶مناسب زایمان خوب نیست.
🤕 بیمار امروز زود خوب شود.
🚘 مسافرت : مسافرت امکان حادثه دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه و خواندن ایه الکرسی باشد.
🔭 احکام نجوم .
🌗 امروز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️خرید باغ و زمین زراعی.
✳️ارسال کالاهای تجاری.
✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️قباله و قولنامه نوشتن.
✳️خرید مسکن.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️و انور تعلیم و تعلم خوب است.
🔵مناسب امور حرز و ادعیه نوشتن و نماز و... نیست.
👩❤️👨مباشرت. امشب شبِ چهارشنبه
مباشرت و عروسی مکروه است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ، باعث دولت می شود.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث روشنی دل می شود.
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد.
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " چهارشنبه " دیده شود طبق ایه ی 22 سوره مبارکه "حج" است.
کلما ارادوا یخرجوا منها من غم اعیدوا فیها..
و از معنای آن استفاده می شود که برای خواب بیننده پیش آمدی است که موجب ملال خاطر وی می شود و هر چه سعی کند از آن خلاص نگردد صدقه بدهد تا رفع گردد. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
@taghvimehamsaran
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
🔭
🔮🔭
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
﷽ 🌹﷽🌹﷽🌹 ﷽ 🌹﷽
✳️ دعای پیش ازخواندن قرآن ✳️
اَللّهُمَّ بِالحَقِّ اَنزَلتَهُ و بِالحَقِّ نَزَلَ ،، اَللّهُمَّ عَظِّم رَغبَتی فیهِ وَاجعَلهُ نُوراً لِبَصَری وَ شِفاءً لِصَدری وَ ذَهاباً لِهَمّی وَ غَمّی وَ حُزنی ،، اَللّهُمَّ زَیِّن بِهِ لِسانی وَ جَمِّل بِهِ وَجهی وَ قَوِّ بِهِ جَسَدی وَ ثَقِّل بِهِ میزانی ، وَارزُقنی تِلاوَتَهُ عَلیٰ طاعَتِکَ ءاناءَ اللَّیلِ وَ اَطرافَ النَّهارِ ، وَاحشُرنی مَعَ النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیار..
🌹
﷽
🌹﷽
﷽🌹﷽
🌹﷽🌹﷽
﷽ 🌹﷽🌹﷽🌹
💚🌿@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
4_293413254921716319.mp3
4.27M
📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖
#تحدیر (تندخوانی) #جزء7⃣ توسط استاد معتز آقایی
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
امروز: سہ شنبہ
جزء هفتم 7⃣هدیه به پیشگاه مقدس
🌹علی بن الحسین(عليهالسلام) و
🌹 محمد بن علی(عليهالسلام) و
🌹جعفر بن محمد(عليهالسلام) است.
💐وبه نیت:
ظهور وسلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه)
طول عمر مقام معظم رهبری
شفای بیماران اسلام وشادی ارواح طيبه شهداء ودر گذشتگان مؤمنین و مؤمنات
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
#جزء7
64Bit🚀4/01 :MB⏰Time=35/05
''
به چه میاندیشى؟
نگرانى بیجاست …
عشق اینجا و خدا هم اینجاست
لحظهها را دریاب.. 🦋🇵🇸
#خداۍخوبم
مادری خورد زمینُ همه چی ریخت بهم..
همه ی زندگیِ شیرخدا ریخت بهم...🖤
#فاطمیه
🖤@kelidebeheshte
2_144198752196683247.mp3
714K
یهچیزیبگیدمن #چادر بپوشم🙂🌸
🖤@kelidebeheshte
#فاطمیہ!
مےگفـٺ:اینایـاماگردیدےگریہاٺنیومـدبہچشمـاٺالتـماسڪن!بگویہعمـرهرجاروگفتےنگاهڪردم یہامشبـومیخوامبرا؎#حضرٺزهراگریـهڪنم... التـماسشڪن(:•
🖤@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_بیست_وهفتم
گفت:چشم 😄
ادامه دادیم 😞
کتاب را می خواندیم☺️
من بعضی از قسمت ها اشک می ریختم 😭
محمد هم چیزی نمیگفت 😔
نگاهم میکرد واشک هایم را پاک میکرد ☺️
وقت غذا شده بود 😊
باید سوپ میخوردم 😩
محمد کمکم کرد تا بخورم ☺️
سوپ جو دوست نداشتیم 😓
ولی مجبور بودیم 😟
به محمد هم غذا دادند ☺️
وقتی محمد هم که سوپ جو دوست نداشت ولی به اجبار همراه من میخورد 😊
من هم میخوردم 😢
شب شده بود🌃
محمد باید میرفت 😢
ولی دلم میخواست پیشم بماند 😭
محمد رفت 😭
مادرمــــ ❤️ــــ شب پیشم بود ☺️
اما دلم محمد را میخواست 😭
صبح روز بعد محمد آمد و بعد دوباره سرکار رفت 😢
ساعت ٢آمد😍
از دیدنش خوشحال شدم 😍
زهرا را هم آورده بود 😍
از دیدن هردو خیلی خوشحال بودم ☺️
محمد گفت:زینب مژده بده ☺️
گفتم:یکی طلبت،الان رو تخت بیمارستان چی بهت بدم 😄
خندید 😂
گفت:دوستت مهسا الان اینجاست ☺️اتفاقا بخاطر تو اسم دخترش رو گذاشته زینب 😊
واااااااااای 😍ذوق کرده بودم 😍
مهسا در را باز کرد🚪😍
واااااااااای😍
حیف نمیتوانستم بلند شدم 😢
آقای سیدی هم همراهش بود ☺️
محمد کمکم کرد تا نشستم😊
نمیتوانستم روسری ام را درست کنم😐
محمد برایم درستش کرد ☺️
مطمئن شدم محمد به این چیز ها اهمیت میدهد 😊
مهسا دخترش را گرفته بود وبا لبخند به سمتم می آمد ☺️
من هم دست راستم را زیر دست چپم که تیر خورده بود گذاشته بودم😊
حیف نمیتوانستم دخترش را بگیرم 😢
چون دستم اصلا حرکت نمیکرد☹️
ریزه میزه بود 😍
زینب سیدی ☺️
محمد وآقای سیدی با اینکه هروز هم را میدیدند،اما حسابی گرم صحبت شده بودند 😃
من ومهسا هم صحبت میکردیم 😊
زهرا هم نگاهمان میکرد 😄
مهسا وآقای سیدی هم رفتند 😊
من بودم،همسرم ودخترم☺️
از اینکه کنارشان بودم خیلی خوشحال بودم 😊
گفتم:محمد!
گفت:جانم؟!
گفتم:اون شب چی شد 🤨
گفت:تو تیر خوردی 😕دستت خونی شده بود 😖دست به دیوار گرفتی و افتادی 🙁من کنارت نشستم😭
بغض کرده بود 😢نمیتوانست بگوید.....
نويسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_بیست_وهشتم
... نمیتوانست بگوید 😢بابغض صحبت میکرد 😞
ميگفت:من کنارت نشستم 😭باهات صدام کردی که داره فرار میکنه 🤭من بلند شدم ودستاش رو از پشت گرفتم 😢تفنگش رو دادم به زهرا 😓
زهرا گفت:نمیتونستم نگهش دارم 😭چون بااون تفنگ به مامانم شلیک شده بود 😭
انداختمش 😭
اخم کردم 😡
گفتم:تا اینجا که فهمیدم ادامش چی شد 😄
محمد گفت:روی ماشین دست هایش را گرفتم 😢
ماشین پلیس رسید 🚓
تو از هوش رفتی 😭
زهرا زنگ زد به آمبولانس🚑
سوار آمبولابست کردیم😭
گفتم:وایسا ✋🏻دکتر آمبولانس خانم بود یا آقا؟🤨
گفت:یه خانم بود ویه آقا من نذاشتم آقاهه کمک بده ☺️خودم گذاشتمت روی تخت 😇
خیالم راحت شد 😊
گفتم:خب....
گفت:زهرا کنارت نشسته بود و من جلوی آمبولانس کنار راننده بودم 😢
رسیدیم به بیمارستان 😢
بردنت 😞
زهرا همونجا افتاد 😭
نشست وگریه میکرد 😭
من هم نمیدونستم باید چکار کنم 🙊
پشت در اتاق عمل نشسته بودیم 😭
زهرا دعا میخواند 😭
من هم آیة الکرسی میخواندم وراه میرفتم 😢
دکتر از اتاق بیرون اومد 😞
گفت:گلوله در اومده اما حالت خوب نیست 😞ممکنه بری توی کما 😭
متعجب شدم 😳
ادامه داد:از اتاق عمل آوردنت بیرون 😢
زینب خودم بودی 😭
اما روی تخت بیمارستان 😭
ممنوع الملاقات بودی 😭
داشتیم دق میکردیم 😭
یهو دکتر از اتاقت خوشحال اومد بیرون😍
گفتم:چی شده خانم دکتر 😨
گفت:خدا حالش بهتره 😊
ان شاء الله به هوش میاد ☺️
فقط خدا رو شکر میکردم 🤲🏻
ولی از روز ۶ فروردین تا ١۴ فروردین بیهوش بودی 😭
تا صدای دویدن میومد میترسیدم 😰
هروز مامانت وبابات میومدن دیدنت 😣
زهرا هم که همش اینجا بود 😓
خواب و خوراک نداشتیم 😢
تا اینکه از پشت شیشه صدام کردی ☺️
خیلی خوشحال شده بودم😊
ازون به بعدم که بودی دیگه ☺️
گفتم:بله 😄
آفرین 😁حسابی همه رو حفظ کردی 😜چند بار مرور کردی تا یادت بمونه 😜
گفت:این همه واقعیتی بودکه من تو این مدت دیدم 😞میخوای باور نکن 😒
گفتم:من؟کما؟بابا چه وظعشه😂
گفت:مامان بابات اینقدر ناناز بارت آوردن،خون هم خیلی ازت رفته بود،مقاومت بدنت کم شده بود 😢بخاطر همینه
که میخواستی بری تو کما 😢
خندیدم 😂
گفتم:فوقش میمردم 😂
اخم کرد😡وگفت:دیگه حرفتو تکرار نکنی ها 😒
گفتم :چشم 😅
به هر بدبختی که بود،دوهفته گذشت 😍
خوشحال بودم که از بیمارستان مرخص میشوم ☺️
در خانه باز شد 😍
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_بیست_ونهم
در خانه باز شد 😍
به دیوار نگاه کردم 👀
رد دست خونی من روی دیوار بود 😨😁😂
انگار کسی اینجا شهید شده باشد 😂
محمد گفت:بیا خانم☺️اینم خونت 😊تحویل خودت 😁
گفتم:با یه کیلو خاک هان؟☹️
گفت:دیگه 😂🤷🏻♂
گفتم:من با این دستم چجوری همه جارو تمیز کنم 🙁
گفت:خودم نوکرتم ☺️
گفتم:توکه همش سر کاری 😢
گفت:یه جوری میگی هرکی ندونه میگه من از ٢۴ساعت روز ٢۵ساعت سرکارم 😒
خندیدیم 😂😂😂
گفتم:پس پای خودت،من فقط غذا درست میکنم 😄
زهرا گفت:غذا درست کردنم بامن 😉
گفتم:پس من میرم استراحت مطلق 😂
خندیدیم 😂😂😂
گفتم:خب چکار کنم 🤷🏻♀️ شما بگین 😒بااین دستم 😐
محمد گفت:اصلا خانم میدونی تو چند هفتست دانشگاه نرفتی 😠
واااااااااای 😱 راست میگفت 😀
من مثلا دانشجو بودم 😂
گفت:میشینی پای درست☝️🏻کارتم به این کارا نباشه🤫
به روایتی یعنی رو حرف من حرف نباشه 🤫
منم که چاره ای نداشتم گفتم:چشم 😊
محمد هم گفت:آفرین دانشجوی من 😅
گفتم:نمیخواین منو ببرین تو؟سر گیجه گرفتم 😐
بعد به پله ها نگاه کردم 👀
اوووووووو 🤭این همه پله 😢
محمد گفت:میخوای بغلت کنم 😂
گفتم:اگه تونستی بکن 😂
خندیدیم 😂😂😂
تابه بالای پله ها رسیدیم ربع ساعت طول کشید🙈😂
چند بار وسط راه نشستم 😪
محمد وزهرا هم پا به پای من نشستند وبلند شدند ☺️
بالخره رسیدیم😂
خانه خودم بود 😍
اما بهم ریخته وپر از خاک😢
محمد گفت:شرمنده،دزده یادش رفته خونه رو جمع کنه بعد بره 😂
پلیس گفته:داشته سرویس طلای ترو میبرده 🙄
گفتم:شانس آورده نبرده😡 وگرنه....
محمد گفت:حالا بسه خانم ☺️ خداروشکر که نبرده 😊مثل اینکه دزد سابقه داری هم بوده 👍🏻خداروشکر دستگیر شد😊
گفتم:خداروشکر 🤲🏻
گفت:دختر بابا☺️ناهار چی داريم؟ 😊
زهرا گفت:هرچی مامان امر بفرمایند 😄
منم از خدا خواستم گفتم من پیتزا میخوام😋🍕
محمد گفت:زهرا گوشی منو بده 📱
زهرا گوشی محمد را داد 📱
گفتم:شوخی کردم بابا 😂نمیخوام پیتزا 🍕
محمد گفت:قبلا هم بهت گفتم،من آدم حرف گوش کنیم 😄
گفتم:هههههههیییییییییی 🤧 روزگار پشمالو 🤧
خندیدیم 😂😂😂
هروز از ساعت ٧ تا ساعت ٢ تنها بودم😭
سعی میکردم خودم را با درس مشغول کنم اما نمیشد 😭از ساعت ١ لحظات را می شمردم 😢
ساعت ٢می آمدند 😍
از خوشحالی میخواستم پرواز کنم 🕊
یک روز محمد گفت:زینب 😞
گفتم:جانم؟!
گفت:من باید برم ماموریت 🙁
گفتم:چند روزه؟
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سی_ام
گفتم:چند روزه؟
گفت:معلوم نیست 😟
با اینکه برایم سخت بود با این دستم ولی قبول کردم 😇
محمد رفت 😢
اما اینبار برگشتی نداشت 😔
نبود که محمدی زنگ بزند وبگوید:خانم؟شوهر خوشتیپت دم دره؟ درو باز نمیکنی😄
میرفت برای مدتی که معلوم نبود 😞
من بودم،یک زهرای تنها،یک دست تیر خورده ویک جهان تنهایی بدون محمد 😢😭
محمد دوروز یکبار زنگ میزد 😊
ولی لبخند هایم فقط برای پشت تلفن بود 😭
حالم دست خودم نبود 😭
صبح وشب کارم گریه بود 😭
فقط گریه میکردم 😭
حوصله هیچ کس را نداشتم 😭
تمام مدتی که محمد نبود خانه خودمان بودیم 😭😢
محمد یک روز زنگ زد 😢
گفت:هفته آینده برمیگردد 😍
ولی تا یک هفته دیگر بدون محمد؟ 😢
تمام خرید ها،غذا درست کردن ها وحتی شستن لباس ها ومرتب کردن ها پای زهرا بود 😭
نمیتوانستم کمکش کنم 😭
بجز درد دستم،دوری محمد حالم را بد تر کرده بود 😭
دستم هروز بجای بهتر شدن،بدتر از دیروز میشد😭
بيشتر درد میکرد 😢😭
یک روز در خانه در زدند😢
حالم خوب نبود 😣
ولی زهرا دستش بند بود وباید در را خودم باز میکردم 😫
حال صحبت کردن پشت آیفون را نداشتم 🙁
در خانه را باز کردم 🚪
محمد 😍
واااااااااای خدا 😍
محمد بود 😍
با چهره ای خسته ولی مهربان همیشگی اش 😍
بغلش کردم 🤗
محمدم 😍
گرمای وجودش را حس کردم ☺️
با اعماق وجودم 😍
زهرا آمد 😊
از بالای پله ها نگاهمان میکرد 👀
خیلی خوشحال بود 😍
دوید پائین پله ها 😇
کنارمان ایستاد 😍
گفتم:بیا بریم تو 😍
رفتیم تا به پله ها رسیدیم ☺️
محمد گفت:تو دوباره گریه کردی 😐
آخه چرا زینب 😨
به خدا راضی نیستم 😒به حضرت زهرا قسم راضی نیستم 😒
روی پله اول نشستم 😔
بغض کرده بودم 😭
ولی نباید گریه میکردم ☺️
جلوی خودم را گرفتم 😓
ولی خیلی معلوم بود که قرار است گریه کنم 😭
محمد روی پله دوم نشست وزد به دنده شوخی 😄
گفت:مگه من چی دارم برات که میرم اینقدر گریه میکنی 😅والا من چیز خاصی نیستم 😂
گفتم:محمد اذیت نکن 😞
گفت:باشه چشم ☺️دستت بهتره؟🤔
گفتم:نه خیلی درد میکنه 😭
گفت:گریه میکنی مقاومت بدنت کم میشه بعد دستت درد میگیره 😪
گفتم:خب تو بگو چکار کنم 😒
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
توکلت علی الله
سلام و رحمت ♥️🌱
چهار قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
و کوتاهی بنده رو ببخشید که دیروز در خدمت شما نبودم
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』