🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
🔮🔭
🔭
💎 تقویم نجومی 💎
✴️ سه شنبه 👈 9 آبان / عقرب 1402
👈15ربیع الثانی 1445👈31 اکتبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوب مبارکی است و برای امور زیر خوب است :
✅خواستگاری عقد و عروسی.
✅داد و ستد و تجارت.
✅مسافرت.
✅صید و شکار و دام گذاری.
✅دیدار اشراف و علما و درخواست از انها.
✅و آغاز نوسیندگی و نگارش خوب است.
👶مناسب زایمان نیست.
🤕 بیمار امروز زود خوب شود.
🚘 مسافرت : مسافرت خوب است.
🔭 احکام نجوم .
🌗 امروز قمر در برج جوزا و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️شروع به نوشتن کتاب و مقاله و پایان نامه.
✳️اغاز تحصیل و تدریس و آموزش.
✳️دیدار روسا و مسولین.
✳️و ارسال کالاها به مشتری خوب است.
🟣نوشتن ادعیه احراز و نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت. امشب شبِ چهارشنبه
مباشرت و زفاف مکروه است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ، باعث سرور و شادی می شود.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،سلامت آفرین است.
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد.
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " چهارشنبه " دیده شود طبق ایه ی 16 سوره مبارکه "نحل" است.
و علامات و بالنجم هم یهتدون....
و از معنای آن استفاده می شود که برای خواب بیننده حالتی غیر از آن حالتی که داشت روی دهد و از جانب شخص خوب و بزرگی به عظمت و بزرگی برسد. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
@taghvimehamsaran
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
🔭
🔮🔭
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
﷽ 🌹﷽🌹﷽🌹 ﷽ 🌹﷽
✳️ دعای پیش ازخواندن قرآن ✳️
اَللّهُمَّ بِالحَقِّ اَنزَلتَهُ و بِالحَقِّ نَزَلَ ،، اَللّهُمَّ عَظِّم رَغبَتی فیهِ وَاجعَلهُ نُوراً لِبَصَری وَ شِفاءً لِصَدری وَ ذَهاباً لِهَمّی وَ غَمّی وَ حُزنی ،، اَللّهُمَّ زَیِّن بِهِ لِسانی وَ جَمِّل بِهِ وَجهی وَ قَوِّ بِهِ جَسَدی وَ ثَقِّل بِهِ میزانی ، وَارزُقنی تِلاوَتَهُ عَلیٰ طاعَتِکَ ءاناءَ اللَّیلِ وَ اَطرافَ النَّهارِ ، وَاحشُرنی مَعَ النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیار..
🌹
﷽
🌹﷽
﷽🌹﷽
🌹﷽🌹﷽
﷽ 🌹﷽🌹﷽🌹
💚🌿@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
4_691174505531316429.mp3
4.6M
#حزب_نود_و_سوم
سوره زمر آیات 32 الی 75
🌸 صفحه 462 الی 467
#کانال_کلیدبهشت
💚🌿@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
کاشروزیبرسه،کهبههمهمژهبدیم..
یوسففاطمهآمد!! دیدی؟!
منسلامشکردم...(:"
پاسخمداد ، امامپاسخشطوریبود
باخودمزمزمهکردمکهامام..
میشناسدمگراینبیسروبیسامانرا؟!
وشنیدمفرمود :
توهمانیکه«فـــرج»میخواندی!
🙂💚✨
#امام_زمان
#طوفان_الاقاصی
#فلسطین
💚🌿@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_دهم
....... نگاهش میکردم 👀
وقتی به هوش آمد دوباره شروع کرد به گریه کردن 😭
مراسم تشییع جنازه شده بود 😪
من فقط مراقب زهرا بودم 😓
با این حال چند بار از حال رفت 😭
مراسم ها هم همینطور بود 😭
من هیچ کاری نتوانستم بکنم 😔
فقط مواظب زهرا بودم 😞
با این حال زیاد از حال میرفت 😭
خیلی نگرانش بودم 😢
طبق روال قانونی زهرا باید به پرورشگاه سپرده میشد، اما ما فرزندی زهرا را قبول کردیم ☺️
زهرا دیگر واقعا دخترم بود 😍
دختر خود خودم 😘
چند روز اول مهر را نتوانست به مدرسه برود 😞
من هم تا از دانشگاه می آمدم پیش زهرا میرفتم 🚗
کار هر روزم بود 😊
محمد هم خیلی نگران دختر جدیدش بود ☺️
خیلی خنده دار بود 😂
ما هنوز مراسم عروسی نگرفته بودیم ودختر ١٢ ساله داشتیم😂
اواسط بهمن ایام فاطمیه بود🏴
در خانه کار میکردیم 🏡
تلفن همراهم رابیرون آوردم وروضه گذاشتم 🙃
هم زمان هم کار میکردیم وهم گریه میکردیم 😭
مخصوصا زهرا که خیلی بیشتر از ما گریه کرد 😭
اواسط اسفند خانه تمیز بود وآماده بود ☺️
اتاق هارا زهرا و محمد رنگ زده بودند 😂
از حق نگذریم خیلی هم قشنگ شده بودند ☺️
اتاق زهرا یاسی بود 😍
اتاق من و محمد آبی بود 😊
هال هم کرم رنگ بود واتاق دیگر راهم زرد کرده بودند 🙂
عالی شده بود 😍
کم کم وسایلی را که خریده بودیم به خانه آوردیم 😃
پدر محمد قاضی بود ومحمد به نوعی آقازاده به حساب می آمد 😄
پدرش در خرید وسایل خیلی کمک کرد ☺️
مقداری پول داده بود تا هرچه مانده ونخریدیم بخریم 😍
همه چیزی که میخواستیم را خریدیم اما باز هم پول داشتیم 😂
قرار شد برای زهرا تخت و کمد بخریم ☺️
البته اتاق زهرا کمد دیواری داشت،پس برایش تخت و میز آینه خریدیم 😍
خیلی ذوق کرده بود 😍
وسایل اتاق زهرا را هم چیدیم و همه چیز آماده بود ☺️
خانه کامل آماده شده بود😘
خیلی دوستش داشتم 😍
روز ٢٨ اسفند بود 😍
داشتم برای سفره هفت سین نقشه میکشیدم 😜
محمد زنگ زد 🔔
در را باز کردم 🚪
چند تا پلاستیک روزنامه پیچ شده دستش بود 😳
گفتم :اینا چیه؟ 🤔
گفت:چقدر تو بامزه ای زینب 😂
گفتم:میدونم ظرفه برای چی؟ 🧐
گفت:برای اولین هفت سین مشترکمون ☺️
خندیدیم 😂😂😂
از سلیقه محمد خوشم آمده بود 😅
زهرا با من چون صمیمی تر بود من را مامان صدا میکرد اما با محمد رسمی تر بود 😅
گفتم:دستت درد نکنه عزیزم خیلی قشنگن ☺️
گفت:خواهش می کنم خانم من ☺️
گفتم:عزیزم فقط سمنو وماهی نداریم ☺️هروقت رفتی بیرون بخر ☺️
کتش را برداشت.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_یازدهم
.... را برداشت😳
گفتم :کجا؟الان؟نمیخواد خسته ای! بعدا بخر 😊
گفت:نباید میگفتی من آدم حرف گوش کنی ام 😂
خندیدیم 😂😂😂
هرچه سعی کردم منصرفش کنم روی پله اول مانده بود 😐
بالاخره رفت 🚙
من وزهرا هن سفره هفت سین رامیچیدیم
محمد زنگ زد 🔔
در را باز کردم 🚪
گفت:چه مادر ودختر با سلیقه ای 😍
گفتم:ما اینیم دیگه 😂
خندیدیم 😂😂😂
از حق نگذریم خیلی هم قشنگ شده بودند ☺️
سمنو راهم در ظرف ریختم وسر سفره گذاشتم 🙃
همه چیز عالی بود 😍
شب ساعت ١٠ خوابیدیم 😴
برای نماز شب بیدار شدم ☺️
رفتم زهرا را بیدار کنم 😊
صدایی از آشپزخانه آمد 😰
ترسیدم 😱
رفتم داخل آشپزخانه 😢👀
دیدم محمد وضو میگیرد 😂
گفتم:قبول باشه آقا،خوب مارو ترسوندی😂
خندیدیم 😂😂
گفت:زهرا رو میخواستی بیدار کنی 😄
گفتم:مگه حواس برا آدم میذاری 😁😆
رفتم و زهرا را بیدار کردم 🙃
روسری سر کرد وبیرون آمد ☺️
محمد گفت:الله اکبر 😇
زهرا هم رفت وضو گرفت و آمد😍 وچادرش را پوشید☺️
مثل ملکه ها شده بود ملکه های زمینی👸🏻
من نمازم را دور تر از زهرا ومحمد شروع کردم 😉
همین که از سجده بعد نمازم بلند شدم اذان شد 😄
نماز صبح راهم خواندیم ودیگر نخوابیدیم 😇
معمولا شب ها زود میخوابیدیم که برای نماز شب بلند شویم وبعد از نماز صبح هم نمی خوابیدیم ☺️
برنامه هروزمان بود 😊
تصویر شهدا میان سفره زیبا جلوه میکرد 🙂
هفت سین شهدایی من،محمد و دخترم 🙂♥️
ساعت ٧:٢۶:٣٨ سال تحویل میشد 😃
٣٠ ثانیه مانده بود 😍
سر سفره نشسته بودیم که برق ها رفت 😨😭😐
اولین تحویل سال با زهرا ومحمد اینجور گذشت 😐😒🤭
وقتی برق رفت من زهرا ومحمد را نگاه کردم 👀
آنها هم من را نگاه کردند 👀
خندیدیم 😂😂😂
واقعا خیلی خنده دار بود 😂
اولین سال زندگی مشترک با خنده گذشت 😂
خیلی خوب بود ☺️
۱٠دقیقه بعد از تحویل سال برق ها آمدند 😊
اول صدای صلوات محمد بلند شد 😂
زنگ زدیم برای تبریک ☺️
اول به پدر ومادر من زنگ زدیم ☺️
بعد به پدر و مادر محمد بعد هم بقیه 😊
اول هم به گلزار شهدا رفتیم تا امسال را زیر سایه شهدا شروع کنیم ☺️
بعد هم به مزار پدر ومادر زهرا رفتیم 😢
زهرا خیلی گریه کرد 😭
من ومحمد هم گذاشتیم کاملا آرام شود......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_دوازدهم
...... شود😊
بعد سوار ماشین شدیم 🚙
وبه سمت خانه پدر و مادر محمد رفتیم 😍
ناهار آنجا دعوت بودیم وشام خانه پدر مادر من ☺️
چون کوچکتر بودیم وتازه عروس و داماد وهمراه یک بچه اول ما باید می رفتیم عید دیدنی 😅
همه عیددیدنی هارا دوروزه تمام کردیم 😂
حوصله مان سر رفته بود 😩
کاری نداشتیم که بکنیم 🤷🏻♀
بلند شدم و وضو گرفتم ☺️
با اینکه نمازم را خوانده بودم اما دلم نماز میخواست 😊
چادر سرکردم وتکبیر گفتم☺️
پشت سرم صدای در دستشویی آمد 😂
فهمیدم محمد رفته تا وضو بگیرد 😄
صدای شیر آب آشپزخانه هم آمد 😂
زهرا هم رفته بود وضو بگیرد 😂
مایه خیر شدم 😂
قنوت میخواندم که محمد جلو تر از من وزهرا هم کنارم جانماز پهن کردند وشروع کردن به نماز خواندن ☺️
خیلی نماز لذت بخشی بود 😍
نمازمان تمام شد 🙈
نهار فسنجان باز گذاشته بودم😋
سفره را انداختیم 😊
با اینکه میز نهار خوری داشتیم ولی روی میز نمی نشستیم ☺️
چون حدیث داریم که وقت غذا پا ها به سمت پایین نباشند 😁
نهار راهم خوردیم 😇
سفره را جمع کردیم ☺️
ظرف هارا هم شستم اما باز هم حوصله مان سر رفته بود 😩
سه کتاب از کتابخانه کتاب های خودم برداشتم 😃
کتاب دختر شینا را به زهرا دادم ☺️
کتاب ادواردو را هم به محمد دادم 😊
کتاب تولد در لس آنجلس را هم خودم برداشتم😄
خانه سوت و کور شده بود 🤫
پاشدم کتاب را روی میز انداختم
وگفتم:چه وضعشه😠پاشید پاشید 😎
میخوایم باهم عمو زنجیر باف بازی کنیم 😂
خندیدیم 😂😂😂
بعد هم روی زمین نشاندمشان ☺️
باهم کلاغ پر بازی کردیم 😂
خیلی خنديديم 😂😂😂
عالی بود عالی 😂
دیگر واقعا حوصله مان سر رفته بود 😞
شام را گذاشتم وزیرش راکم کردم ☺️
لباس پوشیدیم وسوار ماشین شدیم 🚙
رفتیم ودر شهر گشتی زدیم ☺️
بستی هم خوردیم وبرگشتیم😋
وقتی......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سیزدهم
... وقتی به خانه رسیدیم کلید انداختم ودر را باز کردم 🚪
بوی زرشک پلو با مرغ همه جا پیچیده بود 🥘😋
سفره را انداختیم 😊
شام را خوردیم 🙂
محمد گفت:از روز بعد عروسی باید همش مهمون داری کنی 😂حسابی بخور نیرو بگیری 😃
خندیدیم 😂😂😂
زهرا دست گذاشت روی پای من وگفت:خودم نوکرشم 😃 همه کارات پای من 😉 😌
بغلش کردم 🤗
دخترک شیرینم ☺️
نذر کردیم برای اینکه در عروسی ما گناهی نباشد دو روز تا عروسی وحتی روز عروسی را روزه بگیریم 😇
همه میگفتند:آخه عروس و داماد روز عروسی روزه میگیرن؟ 😒
ولی ماکه گوش بدهکار نداشتیم 😂
زهرا هم پابه پای ما هر سه روز را روزه گرفت ☺️
خیلی خوشحال بودم که در این مسیر زندگی زهرا ومحمد کنارم هستند 😍
ولی وقتی لحظه ای به نبودن هرکدام فکر میکردم،میترسیدم 😨😭
لحظه ای بدون محمد وزهرا برایم عذاب آور بود 😣
برای همین اعوذ باللّه میگفتم ولبخند میزدم ولی ته دلم آشوب بود 😭
رفتم قرآن را از کیفم بیرون آوردم 🙂
کمی خواندم وآرام شدم 😊
کاغذی نوشتم ولای قرآن گذاشتم ☺️
به آرامشم کمک کرد 😍
با خدا درد و دل کردم 😄
خیلی آرام شدم 🙃
زهرا هم خیلی آرامش میداد😊
خیلی دختر نجیبی بود ☺️
نماز ظهر خواندم ونشستم ☺️
آرایشم که تمام شد اذان مغرب شد ☺️
پیشانی ام را پاک کردم 😂
ونمازم را خواندم ☺️
بعد دوباره آرایشم کردند 😄
ضعفم گرفته بود 😕
رسیدیم به آتلیه 😃
ولی همه عکس هارا نشسته گرفتیم😂
چون آنقدر ضعف داشتم که نمی توانستم بایستم 😂
البته دو، سه تا ایستاده هم گرفتیم ولی اکثرا نشسته بودند 😅
گفتم:محمد،حیف نیست تا اینجا اومدیم با دخترمون عکس نگیریم؟ 😜
این شد که با زهرا هم عکس گرفتیم 😍
لباس عروسم پوشیده بود حتی آستین داشت ویقه اش هم بلند بود 😍حتی موهایم را هم درست نکرده بودم 😍روسری سفید،ویک آرایش ملایم دخترانه 😍😂
خودم خیلی دوستش داشتم 😁
محمد هم کت و شلوار مشکی وپیرهن سفیدی که برایش خریده بودیم پوشیده بود ☺️
زهرا هم یک پیرهن خیلی بلند داشت که روی آن کت آستین بلند بود و روسری آبی آسمانی 😍
هر سه نفرمان با حجاب بودیم 😂
مادرم اصرار کرد که زهرا را با ماشین خودشان ببرند اما من قبول نکردم 😄
زهرا را هم با ماشین عروس ساده ای که داشتیم بردیم 🎀
ماشین عروسمان سمند بود وخیلی ساده و قشنگ تزئین شده بود 🎈
زهرا گفت:مامان☺️
گفتم:جانم عشق مامان 😍
گفت:من دارم غش میکنم 🙊
شنلم را بالا دادم و نگاهش کردم 👀
عین گچ شده بود 😰
گفتم:محمد راس میگه یه خورده تند تر برو غش کردیم 😐دوساعت و نیم از اذان گذشته 🙁
محمد نگاهم کرد 👀
شنلم پایین بود اما نگاه های محمد را حس می کردم 🙂
روی این مسئله خیلی حساس بودیم،من لباس عروسم آستین بلند بود شنل هم داشتم و چادر هم رو آن میپوشیدم.....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهاردهم
....... چادر هم رو آن میپوشیدم 😅
محمد هم تمام مدت چشمهایش را به زمین دوخته بود 👏🏻
زهرا هم با اینکه لباسش پوشیده بود اما چادر سر کرده بود تمام مدت زمین را نگاه میکرد 😉
وارد تالار شدیم 😊
داخل حیاط بودیم که محمد گفت:
خانم های محترم اگه میشه چند لحظه مارو با دخترمون تنها بذارید☺️
چشمهایم تا پس کله رفت 😳
شنلم را کمی بالا دادم😳
گفتم:چیزی شده محمد؟ 🤔گفت:میخواستم بگم حواستون به خودتون باشه ☺️
گفتم:همین؟
گفت:نه یه خبر دیگه هم دارم ☺️
گفتم:دق کردم محمد بگو دیگه 😒
گفت:من از فردا نیستم 😞
واااااااااای 😱
گفتم:ماموریت؟ 😱
گفت:آره 😞
زهرا کنارم نشست😞
جایی را نمیدیدم 😭
چشمم تار شده بود ☹️
محمد نگران شد 😱
گفتم:چقدر طول می کشه؟
گفت:دوماه😔
واااااااااای 😱
خدااااااااااااااااایاااااااااااااااااا 😱
دوماه 😱
گفتم:اشکال نداره عزیزم ☺️
محمد هاج و واج نگاهم کرد 🤯
گفتم:من راضیم 😊
گفت:واقعا زینب؟؟ 😳
گفتم:بله من که گفتم با شغلت مشکل ندارم وقول دادم مانعت نشم 🙂❤️
زهرا پیشمه تنها هم نیستم 😄
گفتم:مامانت اینا میدونن؟
گفت:نه 😃عروسشون بهشون میگه 😄
گفتم:چشم ☺️
اخم کردم😡و گفتم:مهمونارو گذاشتی اومدی؟ برو برو 😒خجالتم خوب چیزیه 😂
خندیدیم 😂😂😂
از محمد خدا حافظی کردیم 👋🏻
به ظاهر آرام بودم ولی ته دلم آشوب بود 😭
محمد قرار بود دوماه بعد از روز عروسی نباشد 😭
وارد تالار شدیم ☺️
بغض کرده بودم 😪
مادرمـــ❤️ـــــ چادرم را از روی سرم برداشت 😊
مادر محمد هم شنلم را از روی سرم کنار زد 😍
نگاهم به فاطمه خواهر محمد افتاد 👀
بغضم داشت میترکید😱
نباید گریه می کردم😢
اسپند دود کردند، نقل پاشیدند ☺️
منم به ظاهر خوشحال بودم☺️
با همه که احوال پرسی کردم روی مبلی که جلوی تالار بود نشستم 😭
زهرا شنلم را برداشت و گفت:بهبه چه مامان خوشگلی دارم من 😍
لبخند زدم 😊
به زهرا گفتم:عزیزم،برو عمه فاطمه رو صدا کن بگو زینب کارت داره ☺️
زهرا رفت 😊
فاطمه را آورده بود ☺️
بلند شدم ☺️
فاطمه را بغل کردم 🤗
سر روی شانه فاطمه گذاشتم وگریه کردم.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پانزدهم
...... گذاشتم وگریه کردم 😭
فاطمه نگران شد 😥
گفتم:محمد!!
گفت:محمد چی؟ 😨
گفتم:محمد داره میره ماموریت 😭
گفت:واقعا 😱
گفتم:آره😞
گفت:چقدر؟ 😐
گفتم:دوماه 😭
گفت:واااااااااای 😱ولی نگران نباش 😊 الان یه نفر میفرستم دنبالش خودم منصرفش میکنم ☺️
گفتم:نه نه فاطمه جون 😞من موافقت کردم 😢قرار شد فقط به شما ومامانت بگم 😭
فاطمه خشکش زد 😳
گفت:تو روز بعد عروسی موافقت کردی شوهرت دوماه نباشه😨
گفتم:من به محمد قول دادم مانع کارش نشم 🙂
گفت:باشه من به مامانم میگم ☺️
گفتم:ممنون عزیزم 😊
دستی به صورتم کشید و رفت 🙁
شب عروسی هم بدون هرگونه گناه احتمالی گذشت ☺️
خیلی از عروسی ام راضی بودم 🙃
ولی از اتفاق روز بعدش نه 😭
به خانه که رسیدیم همه آمدند وخانه را دیدند 🙂
همه از سلیقه ما راضی بودند 😇
خانه ما ابتدا وارد حیاط میشد وبعد با ٧پله به اتاق پذیرایی میرسید 😁یک اتاق طبقه پایین بود واتاق های شخصی طبقه بالا بودند ☺️طبقه بالا هم یک پذیرای کوچک داشتیم 😊آشپزخانه هم گوشه پذیرایی پایین بود 😄خانه خوبی بود 😁
عذاب آور بود 😔فکر کردن به مهمانی هایی که قرار بود بدون محمد برگزار شود عذاب آور بود 😣
روز بعد از عروسی محمد ساعت ٧سوار ماشین شد 🚕😭
محمد رفت،اما دل من راهم برد 😭
آب پشت سرش ریختم 💦
انگار قلب من هم مثل آب وسط کوچه ریخت 😭
افتادم 😭
بغضم بالخره ترکید وحسابی گریه کردم 😭
وقتی داخل خانه رفتیم،خانه را برانداز کردم 👀
بدون محمد جهنم بود 😓
مادرمــــ❤️ــــ زنگ زد 📲 جواب دادم 😔
از صدایم معلوم بود اتفاقی افتاده 😭
مادرمــــ❤️ــــ گفت:چی شده زینب؟ 😨
گفتم:چیزی نیست خوبم ☺️
گفت:از من پنهون نکن،من تورو بزرگ کردم 🙄
بغض ته سینه ام یه دفعه ترکید 😭
روی زانو هایم افتادم😭
گوشی از دستم روی زمین افتاد😭
دست روی صورتم گذاشتم وشروع کردم به گریه کردن 😭
زهرا دوید سمتم 😞
تلفن را جواب داد 😭
گفت:بابا محمد رفته ماموریت 😭
زهرا هم بغضش ترکید کنارم نشست واشک می ریخت 😭
گوشی را قطع کردم 📱
به پهنای صورت اشک می ریختیم 😭
در خانه زنگ زد 🔔
زهرا میخواست در را باز کند 🚪
گفتم:نه،صبر کن 🙁
رفتم پشت آیفون 😭
جواب دادم و گفتم:بله؟
گفت:آقای کریمی خونه هستن؟ 🤔
پشت دیوار بود 🙄
نمی دیدمش 😒
گفتم:خیر نیستن،شما؟ 😞
آمد جلوی آیفون 😍
محمد بود 😍
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
شش قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
بخاطر مشکلاتی،دیروز موفق نشدم رمان رو ارسال کنم
عذر خواهی میکنم✨
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213
هدایت شده از آوین •🇵🇸•
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شانزدهم
........ محمد بود 😍
واااااااااای محمدم 😍😍😍
به زهرا گفتم:زهرا بابات اومد 😍
زهرا پرید توی هوا 😍
هردو خیلی ذوق کرده بودیم 😍
محمد گفت:خانم درو باز نمیکنی؟شوهر خوشتیپت پشت دره 😄
گفتم:چرا قربونت برم بیا تو 😍
چادرم را سرم کردم واز پله ها پایین رفتم 😍
واااااااااای محمدم 😍
خدااااااااااااااااایاااااااااااااااااا شکرت 🤲🏻 😍
محمد آمده بود 😍
وسط حیاط رسیدم 😍
واقعا محمد بود 😍
چند قدم با محمد فاصله داشتم 😍
افتادم 😍
محمد رسید به من 😍
کنارم نشست وگفت:خوبی خانم؟😄
گفتم:ازین بهتر نمیشم 😆
زهرا هم از بالای پله ها مارا تماشا میکرد 😍
دوید سمت محمد 😍
نمیدانستم باید چکار کنم 😍
گفت:وسط این گرما مارو وسط حیاط نگهداشتی؟ 🤔
گفتم:نه عزیزم برو تو 😍
نهار فسنجان بار گذاشتم 😍
همانی که همه مرد ها دوست دارند 😍
خصوصا محمد 😍
گفتم:چی شد برگشتی؟😍 گفت:ماموریت لغو شد 😐
گفتم:چرا؟🤔
گفت:نه مثل اینکه واقعا از اومدنم ناراحتی 😂میخوای برم 😂
گفتم:محمد اذیت نکن 😞چشمامو نمیبینی 😞
گفت:چیه 😂 چشمات داره برق میزنه 🤩
به آینه نگاه کردم 👀
واقعا چشم هایم برق میزد 🤩
گفتم:زهرا شاهده چقدر گریه کردم 😞
زهرا گفت:آره من شاهدم تازه مامانشم شاهده 😜
یادم رفت 🙊😱
مادرمــــ❤️ــــ 😱
زنگ زدم به مادرم🤭
جواب نداد 😨
در خانه زنگ زدند 🔔
مادرمــــــــ وپدرم بودند ☺️
در راباز کردم و گفتم:بفرمایید ☺️
مادرمـــ❤️ـــــ تند تند پله هارا بالا می آمد😰
دودستم را دوطرف در گذاشته بودم 🙂
محمد سرش را از بالای دستم بیرون آورد ☺️
مادرمـــ❤️ـــــ دست به کمرش گذاشت و گفت:دختر منو گذاشتی سر کار؟ 😠
سکته کردم 😑
گفتم:سلام قربونت برم ☺️نه مامان این آقا مارو گذاشته سر کار 😂
محمد گفت:سلام مادر 😓شرمنده 😔ماموریت لغو شد 😪
مادرمــــ❤️ــــ گفت:اگه بدونی زینب از اول صبح که رفتی چقدر گریه کرده 😐
سرخ شدم ☺️
محمد نگاهم کرد 👀
دستی به چشم هایم کشید و گفت:زینب واقعا اینقدر گریه کردی؟ 🙁
شرمنده شدم 😞
گفتم:ببخشید محمد جان ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم 😭
گفت:من راضی نیستم تو بخاطر من اینقدر گریه کنی 😊
سرم را پایین انداختم 😞
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا