#کتاب_خواندم
#عزیز_خانم
#فاطمه_جعفری
#انتشارت_راهیار
دلت باید جوش داشته باشد!
قصه از یک حیاط بزرگ قدیمی آغاز می شود. از همان حیاط هایی که توی فیلم ها دیده ایم. با انواع و اقسام، درختان میوه و یک حوض کاشی بزرگ وسطش!
کبری و خواهرانش توی این خانه بزرگ می شوند و قد می کشند. پای دار قالی و حدیث های از مسجد گذشته ی مادر و تنبیه های پدرانه!
قصه در یک فضای مرد سالارانه تصویر شده است. مرد سالاری که زیر سرش، سرانگشتان ظریف یک زن حضور دارد.
کبری قهرمان قصه در سن پایین، به خانه ی بارفروش ها می رود. از آن لحظه بار عظیم زندگی مشترک می افتد روی دوشش. اما دستش به ریسمان توکلت علی الله محکم است. این تکیه کلامش در گوشه گوشه ی کتاب تو را هم بند این ریسمان می کند.
خدا دوازده تا امانت می گذارد توی دامنش. آن ها توی فضای صمیمی خانه ی بارفروش ها رشد می کنند و قد می کشند. فضای خانه ای که پر از نکات ظریف تربیتی برای خواننده است.
کبری از آن زن هاییست که به قول خودش دلش جوش دارد. آرام و قرار نمی گیرد. از روز اول انقلاب چادر به کمر می بندد و با بچه هایش توی تظاهرات های کاشان حضور فعال دارد. روضه های اول ماهش هم به راه است. جنگ هم که می شود می رود به پشتیبانی جنگ. اما این تنها سهم کبری از جنگ نیست. حالا بچه هایش را یکی یکی راهی میدان می کند. اولی دومی سومی چهارمی..حرف و حدیث ها را هم فقط با یک جمله جواب می دهد. فدای سر اسلام...
حالا چهار فرزندش شهید شده اند. همسر عزیز تر از جانش هم به دیدار فرزندان شهیدش شتافته. اما عزیز خانم هنوز می گوید. توکلت علی الله..
@ketabkhanemadarane
🍃🍃🍃🍃
اگر بچه هات رو بگیرند چه کار خواهی کرد؟!
#عزیز_خانم❤️
@ketabkhanemadarane
🍃🍃🍃🍃
إن شاءالله همه ی کارها برای خدا باشد..
#عزیز_خانم❤️
@ketabkhanemadarane
#با_ذکر_صلوات
#کتاب_بزرگسال
#یک_دل_یک_دریا
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#معرفی
کتاب یک دل یک دریا خاطرات فرمانده شهید داوود دانایی.
📖📚📖📚
رفته بودم بازار جایی که موتور سیکلت دست دوم خرید و فروش می کردند. می خواستم یک یاماها بخرم . داوود را دیدم . موتورش را آورده بود برای فروش .رفتم پیشش و سلام کردم . گفت : اینجا چه می کنی قاسم ؟ گفتم: موتور می خواهم .گفت:خب این هم موتور هر چقدر می خوای برش دار. گفتم : نه داوود ، این هونداست . من یاماها می خواهم ...
#امانت_دهنده:
@zahrabadri
@ketabkhanemadarane
#با_ذکر_صلوات
#کتاب_بزرگسال
#شهید_گمنام
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#معرفی
(72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر)
📖📚📖📚
هنوز یک سال از تولدش نگذشته بود که مریض شد. خیلی حالش بد بود. رفته رفته حالش بدتر شد. آنقدر که قبل از طلوع آفتاب از دنیا رفت! جنازه بچه را داخل کفن پیچیدیم. صبر کردیم تا پدر بیاید و او را دفن کند! پیر مرشدی در محل بود که همیشه ذکر امیرالمومنین (ع) برلب داشت. آن روز قبل از ظهر به جلوی خانه ما آمد. مادر بیصبرانه گریه میکرد. مرشد جلو آمد و به مادر ما گفت: من دعا کردم. برات عمر بچه ات را گرفتهام! بچه را شیر بده! چه کسی باور میکرد بچه مرده زنده شده باشد. مادر بچه را به زیر سینه گرفت. لحظاتی بعد لبهای بچه تکان خورد و... مصطفی اینگونه دوباره متولد شد. سالها بعد به قم رفت و طلبه شد. روزهای آخر هفته را به کارخانه گچ میرفت. کار میکرد. پولی که به دست میآورد به دیگران کمک میکرد. هر هفته سه شنبه ها پیاده به سمت جمکران میرفت. عاشق بود. خودش را وقف اسلام کرده بود. در ایام تبلیغ به سمت یاسوج میرفت و فعالیت میکرد. جمعی از طلبه ها را با خود همراه کرده بود. بعد از پیروزی انقلاب فرمانده سپاه یاسوج شد. از منطقه ای عبور میکردند که در کمین اشرار گرفتار شدند. همگی مسلح اطراف جاده را گرفته بودند.
#امانت_دهنده:
@zahrabadri
@ketabkhanemadarane
🍃
صبح ها وقتی خورشید درآمد متولد بشویم..
هیجان ها را پرواز دهیم..
روی ادراک، فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل، نم بزنیم..
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی..
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم..
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم...
#سهراب
#صبح_بخیر
@ketabkhanemadarane