#بخشی_از_کتاب
#من_ادواردو_نیستم
📚📖
از کنار قفسههای کتابخانه رد میشد و به کتابها نگاه میکرد. جامعه شناسی، روانشناسی، فلسفه، تاریخ، رمان، شعر. جلوتر رفت. چشمش به کتابی خورد که در میان بقیه کتابها رفت و مقداری خاک رویش نشسته بود.بیاختیار دست بردش و از قفسه درش آورد. نگاهش کرد.ترجمه کتاب انگلیسی کاربران بود. رویش نوشته بود: «The Holy Quran».
کتاب را باز کرد. چند سطری از آن را خواند. به نظرش جالب آمد. کتاب را ورق زد. چند سطر دیگر را خواند. به نظرش جالب تر آمد. گوشهای از کتابخانه روی نشستن و میخوانم. یک ساعت گذشت. دو ساعت گذشت. سه ساعت گذشت و... کتاب برایش زیبا بود. نمیخواست برای یک لحظه هم کنار بگذاردش. هر چه بیشتر میخواند، لذت بیشتری میبرد. حس میکرد گمشدهاش به او نزدیک شده است. کتاب را از کتابخانه دانشگاه امانت گرفت و برد خوابگاه.
@ketabkhanemadarane
📚📖
دخترم را زمین گذاشتم. به تجربه فهمیده بودم که اینطور وقتها خندههاش نقش پررنگی در آغاز یک رابطه دارد. توجهها کمکم به او جلب شد. چند نفری آمدند طرفمان و دورش جمع شدند. بعد به مرحلۀ بغل به بغل رفتن رسید. تا صحبتهای سید دربارۀ برنامههای مسجد و «خیلی خوشحالیم که در خدمتتان هستیم» تمام شود، چند ده تا سلام و احوالپرسی کرده و لبخند زده بودم. سید گفته بود: «لبخند خیلی مهمه! شما وقتی نمیخندی قیافهت شبیه طلبکارا میشه. همیشه لبخند بزن!»
یک نفر اسم دخترم را پرسید. تا سر برگرداندم که جوابش را بدهم یک نفر بیخ گوشم را گرفت توی دستش و چسباند به دهانش: «اسم واقعی دخترت رو به اینا نگو!» خشکم زد. برگشتم و نگاهش کردم. چشمهای درشت و گیرایی داشت. موهای موجدارِ فلفلنمکیاش را از وسط باز کرده بود. یک خال گوشتی زیر لبهای باریکش نشسته بود. چهرهاش ترسناک بود اما لبخندش به دل مینشست. قوۀ آدمشناسیام میگفت بهش اعتماد کنم.
نبات! نباتسادات صداش میکنیم.
دروغ نگفتم. گاهی توی خانه دخترم را نباتسادات صدا میکردیم. اسمش همهمۀ دیگری به پا کرد. بعضیها از اینکه اسم دختر یک آخوند نبات باشد، تعجب کرده بودند. بعضیها ذوقزده شده بودند. یه زن، که حالا ایستاده بود کنارم، نگاه کردم. آرامش و سکون عجیبی توی نگاهش بود. انگار توی زمان ما زندگی نمیکرد. لبخند زد. دستم را گرفت و چیزی گفت. توی آن همه صدا نشنیدم چه گفت، اما فکر کنم گفت که بعداً برایم توضیح میدهد. دستم را بوسید و رفت.
#زن_آقا
#بخشی_از_کتاب
@ketabkhanemadarane
📚📖
میگویم نه! ماه مبارک سفر نمیآیم... اصلاً برکاتی در ماه مبارک است که در ماههای دیگر نیست... شما از این فیوضات استفاده کنید...
حسین خودش چوب این منبرها را رنده کرده است. به تأسف سری تکان میدهد و میگوید:
ــ سفری بود به کره شمالی...
بیس جامپ و سقوط آزاد از منبر میپرم پایین؛ جوری که عبا و عمامه همان بالا جا میماند!
ــ کره شمالی؟! میآیم! همین امروز هم اگر باشد، میآیم.
ــ هنوز نگفته ام همسفرانمان را...
ــ میآیم... بدون شرط!
به فرودگاه امام خمینی که میرسیم تقریباً همهچیز همانجور است که میزدم. سه نفر از حزب مؤتلفه آمده اند و دو نفر هم با تجهیزات عکاسی و فیلمبرداری. من کت را گذاشتهام در کاور و کنار کیف دستی میآورمش تا فردا در فرودگاه پیونگیانگ بپوشم، اما تقریباً همه مرتبه و یکدست، کت و شلوار پوشیده شدهاند. سلامی و علیکی. چشم میدوانم و حسین دعایی را نمیبینم. بعد از یکی از دوستان عکاس میپرسم که آقای دعایی؟ میخندد:
ــ چرا! هستند.
دوباره دور و بر را نگاه میکنم. خبری از سیدحسین نیست.دوست عکاس جواب می دهد:
ــ خودم هستم! سیدمجتبای دعایی!
میفهم در جلساتی که پیش از سفر تشکیل شده است، حسین دعایی عذر آورده است و نیامده است و به جای او دو نفر از شرکت، یکی اخویش مجتبا و دیگری هم آقای سیدموسوی همسفر خواهد بود. البته در اسنادِ سفر، من هم نفرِ سومِ شرکت هستم!
پروازمان دقایقی بعد از اذان مغرب خواهد بود. روزهای روز بیست و سوم را باز میکنیم و سوار میشویم. مجتبا برای جمع آوری آب معدنی میگیرد و تهِ ثواب افطار را با یک بطری آبمعدنی جاروبرقی میکشد. حسین هم زنگ میزند همان موقع. بهش میگویم:
ــ حسین جان! به نظرم کیلویی فروختی ما را. آب هم میدهی که وزن اضافه کنیم!! کاش سنگ نمک هم میدادی برادرت میآورد. سنگ نمک، از ملزوماتِ مالفروشیهای دانشبنیانست!
صبح فردا فرودگاه بیجینگ هستیم. هر چه باشد در دهن بسیاری از اروپایی ها و آمریکایی ها درست نمی شود.اتفاق خاصی نمیافتد. کتابی آوردهام و کمی هم سرگرم مطالعه.
#بخشی_از_کتاب
#نیم_دانگ_پیونگ_یانگ
@ketabkhanemadarane
📚📖
#خاطرات_مرضیه_حدیدچی
#بخشی_از_کتاب
دباغ در خاطرات خود از شکنجه های ساواک می گوید:
شکنجهها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد میکردند که موجب رعشه و تکانهای تند پیکرم میشد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفهای صورت میگرفت. در مواقع حرفهای آنقدر شلاق بر کف پاهایم میزدند که از هوش میرفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور میکردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی میشد طاقت فرسا و جانکاه بود.
پس از دستگیری توسط ساواک و تحمل شکنجههای بسیار، به دلیل شدت جراحتها از زندان آزاد شد. ساواک که از زنده ماندن او نا امید شده بود او را آزاد کرد تا مرگش طبیعی جلوه کند اما دباغ پس از جراحی و درمان به خارج از کشور فرار کرد. دباغ ابتدا به لندن رفت و بهمدت شش ماه در یک هتل، به عنوان نظافتچی در قبال مقداری غذا و جایی برای خواب مشغول بهکار شد. او در فرانسه و انگلیس در اعتصاب غذاهایی برای آزادی زندانیان سیاسی ایرانی شرکت کرد. در عربستان سعودی به توزیع اعلامیههای امام خمینی در میان زائران میپرداخت اما بیشتر فعالیتهای او در خارج از کشور مربوط به آموزش مبارزات چریکی در در سوریه و لبنان زیر نظر محمد منتظری و با حمایت امام موسی صدر میشد. او در برپایی یک اردوگاه نظامی در سوریه برای آموزش چریکهای ضد شاه ایرانی مشارکت داشت و توانست نسل جوانی از ایرانیان مبارز را با تاکتیکهای شبهنظامی آشنا کند.
در هنگام اقامت آیتالله خمینی در پاریس دباغ محافظ شخصی او شد و همچنین وظایف اندرونی بیت را نیز برعهده داشت..
@ketabkhanemadarane
📚📖
#بخشی_از_کتاب
#نفحات_نفت
«حالا شاید مخاطب ارجمندی که شما باشی، یکهو هوس کنی که بگویی، نفحات نفت چه ربطی به سیاست دارد و چرا هر نوشتهای در این گوشه از خاک مجبور است گریزی به صحرای سیاست بزند و اصلا به نقل از آن سید ستیهنده مثال بیاوری که در ایران اگر از کسی بپرسی شترگلوی دستشویی گرفته است، ابرو بالا میاندازد که برو و از لولهکش بپرس، برو از متخصص بپرس، اما اگر از همان شهروند راجهبه ژئوپلیتیک قفقاز و سیاست خارجی ما در منافشهی بالکان بپرسی، دو ساعت و نیم توضیحات میدهد! اصلا چرا شهروندان آلمان و انگلیس و آمریکا، راجعبه سیاست به قاعدهی ما حرف نمیزنند؟
واقعیت اما چیز دیگری است.
مسافرانی را فرض کنیم که در اتوبوسی نشسته اند. هر کدام در حرفهای شانی دارند و صاحب جایگاهی هستند. شاید بسیاری از ایشان هم شانی والاتر داشته باشند از شان رانندهای که هدایت اتوبوس را برعهده دارد. در طی مسیر هر مسافری به طور طبیعی در دنیای ذهنی و حرفهای خود سیر میکند و با کنار دستی از همان دنیای تخصصی حرف میزند؛ دنیای اقتصاد و کسب و تجارت، دنیای فن و فنآوری، دنیای تعلیم و تربیت، دنیای علوم انسانی و فلسفه، دنیای هنر و ادبیات... آیا کسی راجعبه اتوبوس صحبت میکند؟ راجع به رانندهگی اتوبوس صحبت میکند؟
راجع به رانندهی آن صحبت میکند؟!
...
@ketabkhanemadarane
📚📖
#بخشی_از_کتاب
#نور_چشم_امام
در ماههای آخر عمر با برکت آقا سید مصطفی اتفاقات زیادی افتاد. رفت و آمد افراد مشکوک در نجف زیاد شد!
یکی از دوستانی که از ایران آمده بود به ایشان خبر داد که ساواک قصد ترور ایشان را دارد.
آقای محتشمیپور که از شاگردان ایشان بودند میگوید: حضرت امام و حاج آقا مصطفی دائماً در خطر بودند.
حاج آقا مصطفی چند ماه قبل از شهادت خواب میبیند که شتری به منزل امام آمده و روی زمین نشسته است.
بعد از مدتی شتر بر میخیزد و به منزل حاج آقا مصطفی میرود. ایشان چنین تعبیر کردند که شتر علامت مرگ است که به مشیت الهی از خانهی امام دور شده است.
آیتالله سجادی نیز که از شاگردان حاج آقا مصطفی بودند میگوید: یک شب خواب دیدم که حاج آقا مصطفی به شهادت رسیده و جنازهی او را وارد صحن مطهر حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) کردند. درحالیکه آدمها زیر جنازه نبودند و ملائکه جنازهی ایشان را حمل میکردند!
یک قرآن در جلو جنازهی ایشان بود، قرآن میآمد و جنازه به دنبالش حرکت میکرد، تا وارد صحن حضرت علی (ع) شد و آنگاه این جنازه به داخل حرم رفت و از نظرها پنهان شد!
من هر روز در درس ایشان حاضر میشدم، اما موفق نشدم که این رویا را برای ایشان نقل کنم.
خانهی ما نزدیک منزل ایشان بود؛ یک روز صبح پدر من آمد و خبر آورد که حال آقا سید مصطفی به هم خورده و او را به بیمارستان بردهاند و..
@ketabkhanemadarane
#کتابخانه_مادرانه
#حیدر
📖📚📖📚
#بخشی_از_کتاب
از جنگ بدر که برگشتیم، بقیه دهه دوم ماه را در مسجد معتکف شدیم. غوغایی در دلم به پا بود. دوست داشتم فاطمه، خانم خانهام باشد و من سایه سرش. همیشه حتی در سختترین دقایق جنگ هم با ترس بیگانه بودم؛ اما آن روزها چهچیزی جسارت را در من ذوب کرده بود، نمیدانم؟ هرچه با خودم کلنجار میرفتم، نمیتوانستم پا پیش بگذارم. باز مرور کردم آن روزی را که پیامبر پرسیدند: «نمیخواهی ازدواج کنی؟» از لحنشان معلوم بود که یعنی خوب است یکی از دختران قریش را برایت بگیرم. سکوت کردم. نمیخواستم فاطمه را از دست بدهم.۹
فاطمه به سن ازدواج رسیده بود. خواستگارهایش مالومنال داشتند و اسمورسم. ابوبکر دخترش عایشه را تازه به عقد پیامبر درآورده بود. انتظار شنیدن جواب رد نداشت؛ اما شنید، همچنین عمر و عبدالرحمنبنعوف. وضع مالی عبدالرحمن و عثمانبنعفان، نسبت به بقیه بهتر بود. چنان مهریه را بالا گرفته بودند که همه میگفتند: پیامبر فاطمه را به یکی از آن دو میدهند.۱۰
من در مقایسه با آنها وضعیت مالی خوبی نداشتم. از روزی که به مدینه آمده بودیم در مزرعه مردی یهودی کار میکردم تا دستم جلوی انصار دراز نباشد. روزها با تنها شترم برای نخلستانها آب میبردم، دستهایم تاول میزد و پینه میبست؛ اما میارزید.
زیر لباسهای ارزانقیمتم که اغلب پشمی، پوستی یا از لیف خرما بودند، زیرپوش زبر چهاردرهمی تن میکردم و در آن گرما بیل میزدم. تنها آرزویم در تمام عمر این بود که بتوانم نفسم را رام کنم.
از لابهلای نخلها، زیر نور خورشید، آبها آرام و رام حرکت میکردند. کفشهایم از لیف خرما بود، درمیآوردم تا خراب نشوند. از پابرهنه راهرفتن توی آن آبوگِل لذت میبردم و زیرِلب قرآن میخواندم. گاهی هم خورشید مصاحبم میشد.
با نخلستان مأنوس بودم. گاهی همان جا سر زمین، غذا میخوردم. خوراکم نان سبوسدار جو بود. گاهی هم گندم. زیاد اهل گوشتخواری نبودم. معتقدم نباید معده را قبرستان کرد. سرکه یا نمک، خورشتهایی بودند که اغلب با نان میخوردم. هیچوقت دو خورشت را باهم نمیخوردم. استدلالم این بود که باید نفس را به قناعت عادت داد، و الّا کار بهجایی میرسد که چیزی بیشتر از نیازش را طلب میکند. برای تنوع، گاه گیاهان دارویی را هم به سفرهام اضافه میکردم. بعضی وقتها شیر شتر و خرمای عجوه میخوردم یا حلوای خرمایی که مادرم برایم میگذاشت. هیچوقت یک دل سیر غذا نخوردم، بیشتر پول روزمزدی که در میآوردم را به نیازمندها میبخشیدم و از گرسنگی به شکمم سنگ میبستم.
لباسهایم اگر پاره میشد، با تکه پوستی یا لیف خرمایی وصلهشان میزدم تا مجبور نباشم در آن شرایط لباس جدیدی بخرم.
با همه اینها، مصمم شدم پا پیش بگذارم. کهنه عبایم را تن کردم و رفتم خواستگاری. آن روزها تنها داراییام از مال دنیا شمشیر و زره و همان یک شتر بود.
@ketabkhanemadarane
#کتابخانه_مادرانه
#پس_از_بیست_سال
📖📚📖📚
#بخشی_از_کتاب
شکسته، مضمحل و روبهمرگ، به خانه رسید. غلامان و ملازمان زیر بازوانش را گرفتند و بهسختی از اسب بهزیر آوردند. قامتش خمیده بود و چشمانش از فرط اشک سرخ و پفآلود، چنانکه هرکه او را میدید یقین میکرد به داغی بزرگ و ماتمی ابدی مبتلا شده است؛ داغی که جز شیون آرامش نمیکرد و جز مرگ شفایش نمیداد. در روزی که تمام دمشق در جشن و سرور و پایکوبی غرق و تمام خانهها و خیابانها زینت شده بود، عمارت او تنها نقطهٔ شهر بود که صدای ناله و شیون و عزا از آن به گوش میرسید.
ناامید به اطرافش نگاه کرد. هیچکس بهاستقبالش نیامد بود. چه از اشراف و بزرگان شهر که همیشه با چاپلوسی احاطهاش میکردند و چه از مردم عادی که او را بهخاطر پدرش دوست میداشتند. هیچکس نبود تا خود را در غمش شریک بداند و به او تسلّی خاطر بدهد. آنانی که سالهای سال از قدرت و نفوذش بهرهها برده و کسیهها دوخته بودند. امّا آنان حق داشتند. اگر فرزندان یکی از آنها هم در کربلا، آنهم در سپاه حسین کشته میشد، او نیز چنین رفتاری پیشه میکرد. در شام چه کسی بود که برای تسلّی مردی داغدار، حاضر به خریدن خشم یزیدبنمعاویه باشد؟
در این مدت که از کربلا بازگشته بود، حتی لحظهای آراموقرار نداشت. داغی که بر جگرش وارد شده بود ازسویی و خوابهای پریشان و کابوسهای ویرانگر ازسوی دیگر، روح و روانش را آماج خود گرفته بودند. پیوسته تصویر حسین درنظرش مجسم میشد که طفل چندماههٔ خود را به آسمان گرفته بود تا او را بر شامیان شاهد گیرد و تیری که پُرضرب و پریشان بر گلوی آن طفل نشست و خون او که حسین به آسمان میریخت؛ لحظاتِ بهخونافتادن برادر و برادرزادگانش که در دریایی از سپاه شام رجز میخواندند و شمشیر میزدند و لحظهٔ پیوستن ابراهیم به آنان؛ لحظهای که شمر چون حریف آنان نشد، فرمان داد چهارصد تیرانداز آنان را هدف قرار دهند و بر بدنهای آنان اسب بدوانند.
آرام و خمیده به عمارت داخل شد و انبوه غلامان و کنیزان را دید که لباس عزا به تن کرده و شیونکنان به خود لطمه میزدند و صورتشان را خونین میکردند. آیا چنین سرنوشتی را به خواب هم میدید؟ و چنین فاجعهای را تصور میکرد؟ آرامآرام قدم برداشت و درمیان نالههای جانگداز داخل شد. ماریه را دید که در جمع زنان، بدون اینکه اشک بریزد یا ناله سردهد، مات و مبهوت چون مجسمهای به او خیره شده است. بهسختی به پاهایش فرمان حرکت داد و پیش رفت. زنان با دیدن او از جای برخاستند، پشت سر ماریه نشستند و شیون ازسر گرفتند. زن، سرد و خشک و بیمقدمه گفت: «با فرزندم چه کردی زید؟ چرا او را با تو نمیبینم؟»
@ketabkhanemadarane
#کتابخانه_مادرانه
#حیدر
📖📚📖📚
#بخشی_از_کتاب
از جنگ بدر که برگشتیم، بقیه دهه دوم ماه را در مسجد معتکف شدیم. غوغایی در دلم به پا بود. دوست داشتم فاطمه، خانم خانهام باشد و من سایه سرش. همیشه حتی در سختترین دقایق جنگ هم با ترس بیگانه بودم؛ اما آن روزها چهچیزی جسارت را در من ذوب کرده بود، نمیدانم؟ هرچه با خودم کلنجار میرفتم، نمیتوانستم پا پیش بگذارم. باز مرور کردم آن روزی را که پیامبر پرسیدند: «نمیخواهی ازدواج کنی؟» از لحنشان معلوم بود که یعنی خوب است یکی از دختران قریش را برایت بگیرم. سکوت کردم. نمیخواستم فاطمه را از دست بدهم.۹
فاطمه به سن ازدواج رسیده بود. خواستگارهایش مالومنال داشتند و اسمورسم. ابوبکر دخترش عایشه را تازه به عقد پیامبر درآورده بود. انتظار شنیدن جواب رد نداشت؛ اما شنید، همچنین عمر و عبدالرحمنبنعوف. وضع مالی عبدالرحمن و عثمانبنعفان، نسبت به بقیه بهتر بود. چنان مهریه را بالا گرفته بودند که همه میگفتند: پیامبر فاطمه را به یکی از آن دو میدهند.۱۰
من در مقایسه با آنها وضعیت مالی خوبی نداشتم. از روزی که به مدینه آمده بودیم در مزرعه مردی یهودی کار میکردم تا دستم جلوی انصار دراز نباشد. روزها با تنها شترم برای نخلستانها آب میبردم، دستهایم تاول میزد و پینه میبست؛ اما میارزید.
زیر لباسهای ارزانقیمتم که اغلب پشمی، پوستی یا از لیف خرما بودند، زیرپوش زبر چهاردرهمی تن میکردم و در آن گرما بیل میزدم. تنها آرزویم در تمام عمر این بود که بتوانم نفسم را رام کنم.
از لابهلای نخلها، زیر نور خورشید، آبها آرام و رام حرکت میکردند. کفشهایم از لیف خرما بود، درمیآوردم تا خراب نشوند. از پابرهنه راهرفتن توی آن آبوگِل لذت میبردم و زیرِلب قرآن میخواندم. گاهی هم خورشید مصاحبم میشد.
با نخلستان مأنوس بودم. گاهی همان جا سر زمین، غذا میخوردم. خوراکم نان سبوسدار جو بود. گاهی هم گندم. زیاد اهل گوشتخواری نبودم. معتقدم نباید معده را قبرستان کرد. سرکه یا نمک، خورشتهایی بودند که اغلب با نان میخوردم. هیچوقت دو خورشت را باهم نمیخوردم. استدلالم این بود که باید نفس را به قناعت عادت داد، و الّا کار بهجایی میرسد که چیزی بیشتر از نیازش را طلب میکند. برای تنوع، گاه گیاهان دارویی را هم به سفرهام اضافه میکردم. بعضی وقتها شیر شتر و خرمای عجوه میخوردم یا حلوای خرمایی که مادرم برایم میگذاشت. هیچوقت یک دل سیر غذا نخوردم، بیشتر پول روزمزدی که در میآوردم را به نیازمندها میبخشیدم و از گرسنگی به شکمم سنگ میبستم.
لباسهایم اگر پاره میشد، با تکه پوستی یا لیف خرمایی وصلهشان میزدم تا مجبور نباشم در آن شرایط لباس جدیدی بخرم.
با همه اینها، مصمم شدم پا پیش بگذارم. کهنه عبایم را تن کردم و رفتم خواستگاری. آن روزها تنها داراییام از مال دنیا شمشیر و زره و همان یک شتر بود.
@ketabkhanemadarane
#بخشی_از_کتاب
#آبنبات_پستهای
📖📚
برای اینکه به او نشان دهم ما با هم دوست هستیم، یک آدامس هم به او تعارف کردم؛ اما وقتی نخورد، به شوخی گفتم: «خا شما که هم مردین، هم سبیل دارین، هم دستهچک دارین، هم زن و بچه، دیگه برای چی آدامس نمخورین؟ نکنه قراره دیگه من تهتغاری نباشم؟»
آقاجان درحالیکه داشت ظرف سوهان قم را از توی دخل برمیداشت و زیر ترازو جاسازی میکرد، لبخندی زد که نفهمیدم از شوخیام خوشش آمده یا نظرم را بهعنوان نقشۀ راه آینده پسندیده است. مثل معتادهایی که سعی میکنند دیگران را هم معتاد کنند، هر طور بود خواهش کردم حالا که آمدهام بازار و همکار شدهایم، لااقل یک دانه از آن را بجَوَد. وقتی بالاخره راضی شد، با اکراه به آن نگاه کرد و گفت: «ما بهجای این آتآشغالا سقز طبیعی مخوردیم.»
آقا جان به هر ضرب و زوری بود، جویدن آدامس را شروع کرد. ظاهراً از طعم آن بدش نیامده بود. چند لحظه بعد، یک مشتری وارد مغازه شد که میخواست به خانهشان تلفن بزند. وقتی دید تلفن مجهز به قفلبند شده است، کمی جیبهایش را برای پول خرد گشت؛ اما به بهانۀ اینکه الان خرد ندارد، از آقاجان برای بازکردن قفلبند، سکه خواست. آقاجان که سکهها را توی ظرف سوهان قم ریخته بود، با نگاهی که معصومیت و صداقت از آن میبارید، گفت: «خدا شاهده یکدانه پنش تومنیَم توی دخل نداریم!»
وقتی مشتری رفت، آقاجان به ظرف سوهان قم که بیرون از دخل بود، اشاره کرد و گفت: «دومین درسِ بازارِ یاد گرفتی؟»
- بله... باید بعضیوقتا دروغ بگم، ها؟
- دروغ که نه؛ ولی توی بازار باید یاد بگیری چه جوری راست بگی که اگه خیلی راست نباشه، ولی خا دروغم نباشه.
...
@ketabkhanemadarane
🏡کتاب خانه مادرانه سبزوار🏡
#با_ذکر_صلوات #دفاع_مقدس #مربع_های_قرمز #زینب_عرفانیان #نشر_شهید_کاظمی کتاب مربعهای قرمز، یا خا
#مربعهای_قرمز
#بخشی_از_کتاب
📖📚
کمک می کنی؟
طوری حرف زد، مثل این که خیلی وقت است مرا میشناسد. نتوانستم نه بگویم. یک سنگ گذاشتم لای در حیاط و معطل نکردم. یادم رفت قرار است ماست بخرم. آفتاب تیرماه قم انگار لب جوی کنار خیابان نشسته بود. گرمای چسبندهاش را میپاشید به سر و صورتمان و داغمان میکرد. دانههای عرق تا وسط کمرم سر میخوردند. نردبان را دو دستی چسبیده بودم. از ترس افتادن جعفر حتی نمیتوانستم خودم را بخارانم. با چشم های تنگ شده از نور تیز آفتاب نگاهش میکردم. رو ی آخرین پلۀ نردبان کش و قوس میآمد و به پلاکارد میخ میکوبید. با هر چکشی که میزد دلم میریخت. میترسیدم با سر، وسط پیادهرو سقوط کند. با خواندن نوشتە روی پلاکارد یاد شهادت آقای بهشتی افتادم. دلم سوخت. اسم آقای بهشتی وسط پارچۀ سفید نوشته شده بود؛ با رنگ سرخ و قطره های خون که از حروف «ش»، «ه» و «ی» چکه میکرد. به نظرم آمد همە کلمات دور بهشت جمع شده اند و تماشا می کنند.
دو سال پیش آقای بهشتی را درست همین جا دیدم؛ جلوی بقالی حسن آقا. سر کوچهمان از یک بلیزر سیاه پیاده شد. با ذوق به سمتش دویدم. سلام کردم و اسمم را پرسید. پر عبایش را روی شانه کشید و با قدم های بلندش رفت و در پیچ کوچه گم شد.
@ketabkhanemadarane