کتاب در عین داشتن نثر روان و داستانی، اطلاعات بسیار خوبی از حمله انگلیسی ها به ایران و شرایط آن وقت کشور و مقاومت رئیسعلی دلواری و همراهانش را به ما می دهد. چون اکثر جامعه حتی بزرگسالان هیچ گونه اطلاعاتی در این زمینه ندارند.
شاید خیلی از ما فقط اسم شهید رئیسعلی دلواری را شنیده باشیم، اما چیزی که نیاز داریم شناخت راه و رسم این شهید هست، که در چه شرایطی و چگونه، کاملا مردمی و خودجوش، بدون دستور و یا حتی حمایت حکومت وقت به وظیفه شرعی خودش که مبارزه با ظلم بود عمل کرد. و این چیزی است که نوجوان و جوان ما درک به آن احتیاج دارد.
#کتاب_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅ نشر فقط با نام و لینک کانال مادرانه های مشترک👈
@madaranehayemoshtarak
#حظ
#کتابخوانی
#نورالدین_پسر_ایران
تو این روزها همراه شدم با جوونا و نوجوونای دهه شصت تو جبهه
گاهی میرم قاطی شیطنت هاشون میشم و سر به سر بقیه میزارم و گاهی باهاشون میرم مسجد گردان و نماز شب میخونم.
گاهی همراهشون تو سرمای استخوان سوز زمستون غواصی میکنم و گاهی از گرمای هوا و پشه ها کلافه میشم
گاهی با شجاعت میزنم به دل دشمن و میخوام نابودش کنم و گاهی با ترسشون میترسم
گاهی باهاشون پاتک میزنم به تدارکات گردان و چیزی کش میرم و گاهی فداکاری میکنم
گاهی میرم پشت خاکریز و رزمنده ها رو میبینم که با دشمن میجنگند و یکی یکی می افتن
گاهی میرم تو چادر رزمنده ها و باهاشون همسفره میشم
گاهی باهاشون میخندم و گاهی باهاشون غمگین میشم
گاهی باهاشون میرم تفریح و گردش و گاهی داغدار رفقای شهیدم میشم.
گاهی از دست نورالدین کتاب حرصم میگیره و گاهی روحیه ی قوی اونو تحسین میکنم.
گاهی...
حسرت...
در آخر هم روحم مجروح میشه از اینکه سالها با این نسل پخته فاصله دارم
حضرت آقا یادداشت نوشتن برای این کتاب
از دستش ندین
وقف در گردشه. خوندم، باز میدم به هرکی خواست
@ketabkhanemadarane
.
شاید جزء تنها کتابایی که همیشه تو مرحله در حال خواندن، بمونه، همین صحیفه امام روح الله باشه.
حوالی چهارده سالگی شایدم یه کم این ور اون ور تر طی یک اتفاق بهش برخوردم. یادمه چه قد منت مسئول کتابخونه رو کشیدم که بذار ببرم خونمون. ولی میگفت مرجعه و نمیشه.
هر روز می رفتم کتابخونه و مینشستم پای کلام امام. نه اونقد امام رو می فهمیدم نه درست معنای واژهها و نه حس وابستگی عمیقی که به کلمات پیدا کرده بودم.
از اون روز تا امروز این کتاب همش بوده و هیچ وقت نقطه پایان نشده براش بذارم. جنس کلمات، از اون جنسهاست که در گذر زمان هی لایههاش برات میره کنار و توش به کشفهای جدید بنا به حال خودت و اقتضا زمان میرسی.
امروز دوباره نشستم پای پیام قیام لله. نخ تسبیح حرکت امام تو مسیری که شروع کرد. این پیام عین روح تو تمام جلدهای دیگه هم حضور داره.
انگار امام همش داشته از همون سال های اول مبارزه به این یه دونه آیه قرآن قیام لله فک می کرده و تو تمام سالهای مبارزه و حتی بعدش به نحو مختلف ساز و کار اجرایی شدن این آیه رو دنبال میکرده. انسی که منجر به حرکت و عمل شده.
#کتابمیخونم
#صحیفهامامروحالله
#حظامامخوانی
@ketabkhanemadarane
حظ این روزهای من
در ایام تعطیلات سیر مطالعاتی که داشتم نمیتونستم بیکار باشم و از کتاب دور بمونم بخاطر همین دو تا کتاب امانت گرفتم و مطالعه کردم هر دو جذاب و آموزنده بودن توصیه میکنم شما هم بخونید
به نظر من تو هیاهوی زندگی اون چیزی که به روح آدم انرژی میده خوندن سرگذشت انسانهای عادی مثل خودمون و در عین حال موفق و عاقبت بخیر هست
#حظ_کتابخوانی
@ketabkhanemadarane
#حظ کتابخوانی راجع به فلسطین
دید بهتری پیدا کردم نسبت به آوارگی از وطن و اشغالگری😞
«وقتی تعداد کسانی که امید دارند از تعداد کسانی که از ناامیدی پر شدهاند بیشتر بشود، عدالت خواهد آمد. امید نیرویی است که نمیشود آن را نادیده گرفت یا از جایگاهش کم کرد حیات!» (برشی از کتاب)
.
«جایی که خیابانها نام داشت» داستان دختری فلسطینی به نام حیات است که با خانوادهاش در کرانهی باختری زندگی میکند. آنها از شهر خودشان رانده شدهاند و خانهشان توسط رژیم اشغال گر صهیونیستی تخریب شده است😔 سالها قبلتر همین اتفاق برای مادربزرگ حیات که ساکن روستایی نزدیک قدس بوده افتاده و حالا او هم با آنها زندگی میکند. حالا حیات برای اینکه آرزوی مادربزرگش را برای دوباره بوییدن خاک سرزمینش قبل از مرگ، برآورده کند خطر میکند و به سمت قدس میرود تا ذرهای از خاک روستای بیبی زینب را برای او بیاورد...
#جایی_که_خیابان_ها_نام_داشت
#رنده_عبدالفتاح
#مجتبی_ساقینی
#نشر_آرما
@ketabkhanemadarane
#حظ_کتابخوانی
این هفته کتاب های رشد از استاد صفایی حائری و رمان تاوان عاشقی رو خوندم.
هر دو دلچسب، بخصوص اولی
@ketabkhanemadarane
سلام گلای تو خونه🌱
این دوتا کتاب کی داره؟
#درخواست_امانت
کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی
و کتاب روزی حلال
#درخواست_کننده
@abedi66
#با_ذکر_صلوات
#کتاب_دفاع_مقدس
#مرضیه
#لطیفه_نجاتی
#انتشارات_راهیار
مرضیه، روایتی از زندگی بیبی مرضیه میررضایی، مادر شهید مدافع حرم حجتالاسلام محمود تقیپور است.
📚📖
نظر آقاجانم درباره کارکردن من تغییر کرده بود؛ اما حرفهایی که روز اول در گوش دامادش خواند و تلنگرهایی که به او زد، آنقدر کاری افتاده بود که هنوز اثرش در حرفهای حسنآقا دیده میشد. تا صحبت از کار به میان میآمد، میخش را همان اول میکوبید و میگفت: «دوست ندارم خانمم با دو تا بچه کوچیک بره کار کنه. هرچی خودم نون دربیارم با هم میخوریم. چه نیازی به درآمد اون داریم؟»
آقاجان به هر بهانهای حرف اشتغال من را پیش میکشید و تکرار میکرد: «من قبل از انقلاب مخالف سرِکاررفتن مرضیه بودم؛ اما الان احساس میکنم تکلیفه.» ولی جواب حسنآقا همان بود؛ دلش به اشتغال من رضایت نمیداد.
#امانت_دهنده
@Zahra_nrs_78
@hosna_14
@ketabkhanemadarane
🌱📝
یکی از معضلات زندگی در دنیای مدرن فرد گرایی، تنها شدن و بی اعتنا شدن انسانها به یکدیگر است. آدمهایی تنها، بی خبر از همسایه و فامیل که خوشیها و ناخوشیهای زندگیشان هم برای خودشان است و دیگران در زندگی آنان یا نیستند یا اگر هستند ارتباط موثری ندارند. در این میان، نگاه دینی به هستی و زندگی و آدمها و ارتباطاتشان برای درمان این تنهاییها حرفی نو دارد. راهکار اسلامی از جنس دعوت به هویت جمعی بدون پشتوانه پیوندها نیست، بلکه روی آوردن به پیوندهای اصیل انسانی است که از پیوند با خدا نیرو گرفتهاند.
داستان خانم منصوره مقدسیان در کتاب «خانه ای برای همه» داستان خانهای است که پناهگاهی همیشگی برای خانواده، دوستان و حتی غریبههایی بود که نمیدانستند سفره مشکلات و غصههایشان را کجا پهن کنند. مادر در این خانه مادری برای همه است؛ مادری فراگیر و دل سوز که اگر پول هم نمی داشت به دیگران بی اعتنا نبود و بالاخره جوری از آنان دستگیری میکرد. اصلاً نقش «مادری» الگوی خوبی است برای رهبری اجتماعی در محله یا فامیل یا حتی جامعه بزرگی که نیازمند به یک رهبر دلسوز است. مرور خاطرات زندگی خانم منصوره مقدسیان نشان میدهد در ظاهر او کار خیلی خاصی نمیکرده؛ اما ظرافتهای درک او از دیگران باعث شده ظرفیت آدمها را خوب بشناسد و متناسب با هر کدام به نحوی سبب کمک و رشد آنان گردد.
#خانه_ای_برای_همه
#مادری_برای_همه
#کتاب_خوب
@ketabkhanemadarane
#با_ذکر_صلوات
#کتاب_بزرگسال
#خانه_ای_برای_همه
#مرضیه_ذاکری
#انتشارات_راهیار
📚📖
مادرجان انس و الفت عجیبی با معلولین داشت. سرزدن به آنها همیشه توی برنامههایش بود. . حتماً ماهی یکی دو بار میرفت دیدنشان قبل از انقلاب، بیمارستان معلولین وضعیت خوبی نداشت یک خانه قدیمی نسبتاً کوچکی بود با چند تا اتاق. مریضها را روی تختگاهیهای سیمانی میخواباندند که خیلی خشک و سفت بود. مادر از در بیمارستان که وارد میشد به تک تک مریضها سر میزد. کنارشان مینشست و حرفهایشان را میشنید همهشان مادر جان را خوب میشناختند؛ خصوصاً پیرزنها که تا چشمشان به مادرجان میافتاد میپرسیدند:«حاج خانوم آب نبات آوردی؟
#امانت_دهنده
@Zahra_nrs_78
@ketabkhanemadarane
متن تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب ایستگاه خیابان روزولت:
بسمهتعالی
ـ این، گزارشی متقن و پرفایده از یک حادثهی مهم در تاریخ انقلاب یعنی تسخیر لانهی جاسوسی در سال ۵۸ است.
این کتاب پُرکنندهی یکی از خلأهای رسانهئی و تبلیغاتی ما است. ما به جنگ روایتها در پیکارهای جهانی توجه لازم را نکردهایم و دشمنان و بدخواهان ما از غفلت ما بهره برده و بسیاری از حوادث را وارونه نشان دادهاند.
باید از نویسندهی این کتاب و تلاش ارزشمندش قدردانی شود بخاطر اقدام هشیارانهاش در این عرصهی مهم. نثر کتاب روان و رسا و تحقیق و تحلیلهای آن منطقی و صادقانه و قانعکننده است.
نام انتخاب شده برای کتاب عالی است.
#معرفی_کتاب
#مناسبتی
#ایستگاهخیابانروزولت
#آبان۱۴۰۳
#سیزدهآبانماه
@ketabkhanemadarane
#معرفی
#کتاب_خوب
یه کتاب قشنگ دیگه از نویسنده ی مورد علاقه م🤤
چندتا داستان کوتاه، روزمرگی آدمهای مختلفی که تو یه جاهایی از جریان زندگی به هم گره میخورن.
خوندن زندگی آدمهای مختلف بیشتر این اطمینان رو میده که زندگی مثل ماسوله ست، سقف آرزوهای یکی، کف زندگی یکی دیگه ست.
قشنگ بود و شیرین😍 توصیه می کنمش☺️
@ketabkhanemadarane
#با_ذکر_صلوات
#خاطرات
#مردی_که_تعطیلی_نداشت
#محسن_مومنی
#نشر_شهید_کاظمی
کتاب مردی که تعطیلی نداشت خاطراتی از طلبهٔ خستگیناپذیر و اندیشمند مجاهد دکتر محمدحسین فرجنژاد.
دکتر محمدحسین فرجنژاد، اندیشمند و مجاهد خستگیناپذیر در بیست و نهم تیرماه سال ۱۴۰۰ مصادف با شب عید قربان، در سانحه تصادف به همراه خانوادهاش با دنیای خاکی وداع کرد و آسمانی شد. او از پژوهشگران برتر کشور در حوزه رسانه بود و آثار تحسینشدهای را در این زمینه از خود به یادگار گذاشت. ایشان یکی از فعالان عرصه صهیونیزمپژوهی نیز بود و تحقیقاتش در این زمینه نیز بسیار ارزشمند است.
#امانت_دهنده
@hosna_14
@ketabkhanemadarane
#با_ذکر_صلوات
#طنز
#آبنبات_پستهای
#مهرداد_صدقی
#انتشارات_چرخ_و_فلک
قهرمان کتاب آبنبات پستهای نوشتهی مهرداد صدقی همان پسر نوجوان رمان آبنبات هلدار است، با این تفاوت که هر چند کمی بزرگتر شده ولی عاقلتر نشده است و باز هم با شیطنتهایش ماجراهای خندهدار بسیاری را رقم میزند.
#امانت_دهنده
@hosna_14
@ketabkhanemadarane
#بخشی_از_کتاب
#آبنبات_پستهای
📖📚
برای اینکه به او نشان دهم ما با هم دوست هستیم، یک آدامس هم به او تعارف کردم؛ اما وقتی نخورد، به شوخی گفتم: «خا شما که هم مردین، هم سبیل دارین، هم دستهچک دارین، هم زن و بچه، دیگه برای چی آدامس نمخورین؟ نکنه قراره دیگه من تهتغاری نباشم؟»
آقاجان درحالیکه داشت ظرف سوهان قم را از توی دخل برمیداشت و زیر ترازو جاسازی میکرد، لبخندی زد که نفهمیدم از شوخیام خوشش آمده یا نظرم را بهعنوان نقشۀ راه آینده پسندیده است. مثل معتادهایی که سعی میکنند دیگران را هم معتاد کنند، هر طور بود خواهش کردم حالا که آمدهام بازار و همکار شدهایم، لااقل یک دانه از آن را بجَوَد. وقتی بالاخره راضی شد، با اکراه به آن نگاه کرد و گفت: «ما بهجای این آتآشغالا سقز طبیعی مخوردیم.»
آقا جان به هر ضرب و زوری بود، جویدن آدامس را شروع کرد. ظاهراً از طعم آن بدش نیامده بود. چند لحظه بعد، یک مشتری وارد مغازه شد که میخواست به خانهشان تلفن بزند. وقتی دید تلفن مجهز به قفلبند شده است، کمی جیبهایش را برای پول خرد گشت؛ اما به بهانۀ اینکه الان خرد ندارد، از آقاجان برای بازکردن قفلبند، سکه خواست. آقاجان که سکهها را توی ظرف سوهان قم ریخته بود، با نگاهی که معصومیت و صداقت از آن میبارید، گفت: «خدا شاهده یکدانه پنش تومنیَم توی دخل نداریم!»
وقتی مشتری رفت، آقاجان به ظرف سوهان قم که بیرون از دخل بود، اشاره کرد و گفت: «دومین درسِ بازارِ یاد گرفتی؟»
- بله... باید بعضیوقتا دروغ بگم، ها؟
- دروغ که نه؛ ولی توی بازار باید یاد بگیری چه جوری راست بگی که اگه خیلی راست نباشه، ولی خا دروغم نباشه.
...
@ketabkhanemadarane
#با_ذکر_صلوات
#دفاع_مقدس
#حوض_خون
#فاطمهسادات_میرعالی
#انتشارات_راهیار
کتاب «حوض خون» با تصاویر و نوشتار دلنشینش بخش کمتر دیده شده جنگ را از زبان زنانی مینگارد که در رختشور خانه پشت جبههها با یأس، ترس و اندوه مبارزه کردند و اینک یاد شهیدای شهر اندیمشک را زنده نگاه داشتهاند.
📚📖
برشی از کتاب:
خانمهای رختشویی با وجود همۀ سختیها و دردهایی که دیدهاند و از نزدیک تکههای بدن شهدا را لمس کردهاند، روح زینبی دارند و با بیان تمام تلخیها، از شستن لباس رزمندهها به زیبایی یاد میکنند. اگر غیر از این بود، اکنون با وجود ناتوانی، باز پای ثابت فعالیتهای انقلاب نبودند.
#امانت_دهنده
@hosna_14
@ketabkhanemadarane
🏡کتاب خانه مادرانه سبزوار🏡
دوستان عزیز سلام😊 🌹به کتاب خانه ی مادرانه خوش آمدید🌹 ما این جا دور هم جمع شدیم تا در خواندن کتاب ی
سلام و ادب خدمت دوستان تازه وارد به کتابخونه مادرانه☺️
کتابخانه مجازی مادرانه تو همین آبان ماه و روز کتاب و کتابخوانی یعنی چند روز دیگه، متولد شد.
إن شاءالله با قدم های سبز شما و بقیه دوستان روز به روز پربار تر بشه.
با ما همراه باشید برای سفر به دنیای کتابها.
#ازکتابگفتنوازکتابشنیدن
@ketabkhanemadarane
#با_ذکر_صلوات
#دفاع_مقدس
#مربع_های_قرمز
#زینب_عرفانیان
#نشر_شهید_کاظمی
کتاب مربعهای قرمز، یا خاطرات شفاهی حاجحسین یکتا از دوران کودکی تا پایان دفاع مقدس، کتابی دربارهی زندگی، کارها و فعالیتهای حسین یکتا است. حسین یکتا در سال ۱۳۴۶ در قم متولد شد. او در جنگ ایران و عراق حضور داشت و یک چشمش را در جریان جنگ از دست داد. یکتا در حال حاضر عضو شورای مرکزی قرارگاه عمار است و سابقه فرماندهی قرارگاه خاتم الاوصیا را هم در کارنامهی خود دارد. اما شهرت حسین یکتا به دلیل برگزاری اردوهای راهیان نور است که برای بازدید دانشجویان و دانشآموزان از مناطق جنگی ترتیب داده میشود.
در کتاب مربعهای قرمز دربارهی فعالیتهای او، خانواده و اعتقادات خانوادگی که او را به این مسیر کشاند، نگاه حسین یکتا به مسالهی روحانیت و توجه به شهدا و الگو گرفتن از آنان میخوانیم.
#امانت_دهنده
@hosna_14
@Zmeraji1
@ketabkhanemadarane
🏡کتاب خانه مادرانه سبزوار🏡
#با_ذکر_صلوات #دفاع_مقدس #مربع_های_قرمز #زینب_عرفانیان #نشر_شهید_کاظمی کتاب مربعهای قرمز، یا خا
#مربعهای_قرمز
#بخشی_از_کتاب
📖📚
کمک می کنی؟
طوری حرف زد، مثل این که خیلی وقت است مرا میشناسد. نتوانستم نه بگویم. یک سنگ گذاشتم لای در حیاط و معطل نکردم. یادم رفت قرار است ماست بخرم. آفتاب تیرماه قم انگار لب جوی کنار خیابان نشسته بود. گرمای چسبندهاش را میپاشید به سر و صورتمان و داغمان میکرد. دانههای عرق تا وسط کمرم سر میخوردند. نردبان را دو دستی چسبیده بودم. از ترس افتادن جعفر حتی نمیتوانستم خودم را بخارانم. با چشم های تنگ شده از نور تیز آفتاب نگاهش میکردم. رو ی آخرین پلۀ نردبان کش و قوس میآمد و به پلاکارد میخ میکوبید. با هر چکشی که میزد دلم میریخت. میترسیدم با سر، وسط پیادهرو سقوط کند. با خواندن نوشتە روی پلاکارد یاد شهادت آقای بهشتی افتادم. دلم سوخت. اسم آقای بهشتی وسط پارچۀ سفید نوشته شده بود؛ با رنگ سرخ و قطره های خون که از حروف «ش»، «ه» و «ی» چکه میکرد. به نظرم آمد همە کلمات دور بهشت جمع شده اند و تماشا می کنند.
دو سال پیش آقای بهشتی را درست همین جا دیدم؛ جلوی بقالی حسن آقا. سر کوچهمان از یک بلیزر سیاه پیاده شد. با ذوق به سمتش دویدم. سلام کردم و اسمم را پرسید. پر عبایش را روی شانه کشید و با قدم های بلندش رفت و در پیچ کوچه گم شد.
@ketabkhanemadarane