Ta Khoda Rahi Nist 06.mp3
1.56M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت ششم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
📖 #کتابشناسی
📙 سفیر عشق
🖌نویسنده: احمد تورگوت
📝 ترجمه: سهیلا احمدی
📋 انتشارات کتابستان معرفت
🔰دربارهی کتاب
🔻این متن زنده، گاهی خواننده را با اشک و آه و سوز حسینی همراه میکند و گاهی حس حماسی رسالت زینبی را در جان خواننده مینشاند...
🔘 قطعهی کوتاه کتاب:
«در پی تسلی بود؛ تکهای از پیراهن خونین برادر را بر صورت گذاشت؛ بوسید و بویید؛ خاطرات حسین علیهالسلام برایش زندهتر شد؛ رایحه پیراهن برادر، با بوی خونی که از بدنهای تکهتکه در هوا منتشر بود. را با هم در ســینه حبس کرد؛ نزدیک بود کوهِ صبر زینب سلامالله علیها متزلزل شـود.
سـر به سوی آسمان بلند کرد؛ دستانی را که آغشته به خون سرخ شهدا بود، بالا برد. خونهای لخته آبروی بیشتری به دستان زینب سلامالله علیها میداد؛ به ستارهها نگاه کرد. ستارگان آسمان که نورشان از آن فخرالعالمین گرفته میشد، امشب، بدون او، چگونه زمین را روشن میکردند؟...»
🌐لینک خرید از پاتوق کتاب فردا:
🔗https://bookroom.ir/book/100370/%D8%B3%D9%81%DB%8C%D8%B1-%D8%B9%D8%B4%D9%82
#رمان
#اربعین
#امام_حسین
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
13996-fa-zandartafsirnemoone.pdf
6.8M
📥 #دانلود_کتاب
📔 زن در تفسیر نمونه
🖌 نویسنده: آیتالله #مکارم_شیرازی
#مذهبی
#تفسیر
#تفسیر_نمونه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
از مدینه تا کربلا.pdf
2.86M
📥 #دانلود_کتاب
📔 سخنان امام حسین از مدینه تا کربلا
🖌 نویسنده: محمدصادق نجمی
#مذهبی
#سخنرانی
#امام_حسین
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
20120325205608-1114-293.pdf
310.2K
📥 #دانلود_مقاله
📔 منابع تحریف گستر در حادثهٔ عاشورا
🖌 نویسنده: سید حسن فاطمی
#تحریف
#عاشورا
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
null.pdf
2.96M
📥 #دانلود_کتاب
📔 اصول و فلسفه تعلیم و تربیت
🖌 نویسنده: نامعلوم
#تربیتی
#تعلیم_تربیت
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_699331935.pdf
902K
📥 #دانلود_کتاب
📔 تاثیر #تغذیه بر #اخلاق
🖌 نویسنده: رحمت پوریزدی
#احادیث
#اخلاق_اسلامی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
doa_az-mznere-mogham-moazem-rahbari.pdf
1.9M
📥 #دانلود_کتاب
📔 #دعا از منظر #رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت #آیتالله_خامنهای
🖌 نویسنده: علیرضا برازش
#تربیتی
#اعتقادی
#امام_خامنهای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_1468223225.pdf
434.9K
📥 #دانلود_کتاب
📔 #نماز و آموزههای مکتب عاشورایی امام حسین علیهالسلام
🖌 نویسنده: روحالله فرجی
#تربیتی
#عاشورا
#اعتقادی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #دوم
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم...😭🙏
التماس میکردم...خدایا! تو رو به عزیزترینهات قسم...
من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده...
هر خواستگاری که زنگ میزد، مادرم قبول میکرد... زن صاف و سادهای بود...
علیالخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد
_طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم...
عین همیشه داد میزد و اینها رو میگفت، مادرم هم بهانههای مختلف میآورد...
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون...
ولی به همین راحتیها نبود...
من یه ایده فوقالعاده داشتم...نقشهای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...
به خودم گفتم... خودشه هانیه...
این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی از دستش نده...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود... نجابت چهرهاش همون روز اول چشمم رو گرفت
کمی دلم براش میسوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم... وقتی از اتاق اومدیم بیرون مادرش با اشتیاق خاصی گفت☺️
_به به... چه عجب... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهنمون رو هم میتونیم شیرین کنیم یا...
مادرم پرید وسط حرفش
_حاج خانم، چه عجلهایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد...
_ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت
برق شادی خانواه داماد رو... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشمهای گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشمهای من... و من در حالی که خندهی😏 پیروزمندانهای روی لبهام بود بهش نگاه میکردم
میدونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده...
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم...
بیحال افتاده بودم کف خونه
مادرم سعی میکرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت
نعره میکشید و من رو میزد… اصلا یادم نمیاد چی میگفت
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم
دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه…
مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود…
_شرمنده، نظر دخترم عوض شده….
چند روز بعد دوباره زنگ زد
_من وقتی جواب رو به پسرم گفتم،
ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم
علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه…
تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره…
بالاخره مادرم کم آورد … اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت
اون هم عین همیشه عصبانی شد
– بیخود کردن … چه حقی دارن میخوان با خودش حرف بزنن؟
بعد هم بلند داد زد … هانیه … این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی
ادب؟ احترام؟ 😳
تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی… این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال
–یه شرط دارم … باید بزاری برگردم مدرسه
با شنیدن این جمله چشماش پرید…
میدونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود …
اون شب وقتی به حال اومدم… تمام شب خوابم نبرد
هم درد، هم فکرهای مختلف...روی همه چیز فکر کردم
یأس و خلا بزرگی رو درونم حس میکردم
برای اولین بار کم آورده بودم
اشک، قطره قطره از چشمهام میاومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم …
به چهره نجیب علی نمیخورد اهل زدن باشه... از طرفی این جملهاش درست بود
من هیچ وقت بدون فکر تصمیمهای احساسی نمیگرفتم …
حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست درمورد من گفته بود
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود
با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره…
اما چطور میتونستم پدرم رو راضی کنم؟
چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ….
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوستها، همسایهها و اقوام زنگ زدم
و غیرمستقیم حرف رو کشیدم سمتی که میخواستم و در نهایت
–وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟
ما اون شب شیرینی خوردیم...بله، داماد طلبه است
خیلی پسر خوبیه …
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد
وقتی مادرم برگشت، من بیهوش روی زمین افتاده بودم
اماخیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد
البته دراولین زمانیکه کبودی صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دوماه بعد
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
مداحی_آنلاین_مهرت_به_کائنات_برابر.mp3
3.21M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🎧گوش کنید
📼 #روضه
مهرت به کائنات برابر نمیشود
داغی ز ماتم تو فزون نمیشود
🎤 حاج #مهدی_سماواتی
#امام_حسن علیه السلام
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈