eitaa logo
کتاب یار
900 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
Ta Khoda Rahi Nist 08.mp3
1.18M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی تا خدا راهی نیست "چهل حدیث قدسی" 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت هشتم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 داوری نکنید، تا بر شما داوری نشودو حکم نکنید تا بر شما حکم نشود چه بسیار انسان‌هایی که با سرزنش دیگران بیماری را به سوی خود کشانیده‌اند. 📕 نام اثر: ✍🏻نویسنده: 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5834907363051569825.pdf
378.3K
📥 📔 چگونه زندگی کنیم⁉️ چگونه کیفیت زندگی خود را بالا برده و‌به آن عمق ببخشیم‼️ 🖌 نویسنده: وین دایر 📝 مترجم: فریبا سبز چمنی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
پیر دختر.pdf
4.11M
📥 📔 🖌 نویسنده: اونوره بالزاک 📝 مترجم: محمد پوینده ☣ دوشيزه كورمون پيردختر ثروت مندي است كه همراه عمويش زندگي ميكند. سن او بالا رفته و شديدا خواستار ازدواج و تشكيل خانواده مي باشد . دو اشراف‌زاده نيز خواهان ازدواج با او هستند تا از طريق موقعيت و ثروت او به تحكيم جايگاهشان بپردازند ... 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5906682666069002579.pdf
2.78M
📥 📔 🖌 نویسنده: جلال آل‌احمد 💠 زن زیادی نام یکی از مجموعه داستان‌های است. این مجموعه در واقع جمع‌آوری همه داستان‌های درباره و با محوریت آنان در یک کتاب است. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5803388715485104529.pdf
1.16M
📥 📔 🖌 نویسنده: جلال آل‌احمد 💠 نون والقلم گزارشی از اوضاع اجتماعی و سیاسی است که بر خلاف کارهای دیگر آل‌احمد در قالب یک داستان طنز بازگو میشود. در این داستان جلال، شیوه‌هایی را به کار برده که در نوع خود تازگی دارند.. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_338455486.pdf
1.74M
📥 📔 به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتاب همت 🖌 نویسنده: فرهاد خضری 📌 روایاتی از زندگی و رشادتهای است. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_1605153408.pdf
2.63M
📥 📔 اندوخته خداوند چهل حدیث درباره گستر جهان (عج) 🖌 نویسنده:هادی نجفی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: یه کم چپ چپ😏و با تعجب بهم نگاه کرد...منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون -کاری داری علی جان؟ چیزی میخوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن شاید بهت کمتر سخت گرفت... -حالت خوبه؟ -آره، چطور مگه؟ -شبیه آدمی هستی که میخواد گریه کنه... به زحمت خودم رو کنترل میکردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم _نه اصلا ... من و گریه؟ تازه متوجه حالت من شد...هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود...اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد _چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم...قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید😰مردی هانیه...کارت تمومه... چند لحظه مکث کرد،زل زد توی چشمهام _واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه😭 _آره...افتضاح شده... با صدای بلند زد زیر خنده😂با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت...غذا کشید و مشغول خوردن شد...یه طوری غذا میخورد که اگر یکی میدید فکر میکرد غذای بهشتیه یه کم چپ چپ ...زیرچشمی بهش نگاه کردم... -میتونی بخوریش؟!خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت😃 - خیلی عادی...همین طور که میبینی...تازه خیلی هم عالی شده دستت درد نکنه😋 - مسخره ام میکنی؟😥 -نه به خدا چشمهام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم...جدی جدی داشت میخورد کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه...قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم غذا از دهنم پاشید بیرون سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم...نه تنها برنجش بی نمک نبود که اصلا درست دم نکشیده بود مغزش خام بود. دوباره چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش...حتی سرش رو بالا نیاورد -مادرجان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی سرش رو آورد بالا با محبت 😍بهم نگاه می کرد _برای بار اول، کارت عالی بود... اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود...اما بعد خیلی خجالت کشیدم... شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک میکرد هرروز که میگذشت علاقم بهش بیشتر میشد لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود... چشمم به دهنش بود،تمام تلاشم رو میکردم تا کانون محبت و رضایتش باشم…من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم میترسیدم ازش چیزی بخوام… علی یه طلبه ساده بود میترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته…چیزی بخوام که شرمنده من بشه… هرچند، اون هم برام کم نمیذاشت. مطمئن بودم هر کاری که برام میکنه یا چیزی برام میخره، تمام توانش همین قدره... خصوص زمانی که فهمید باردارم... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشمهاش جمع شد…دیگه نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم،این رفتارهاش حرص پدرم رو در می‌آورد…مدام سرش غر میزد که _تو داری اینو لوسش میکنی نباید به زن رو داد اگر رو بدی سوارت میشه و… اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود…تمام کارها رو میکردم که وقتی برمیگرده با اون خستگی نخواد کارهای خونه رو هم بکنه☺️ فقط بهم گفته بود از دست احدی،حتی پدرم،چیزی نخورم و دائم‌الوضو باشم و… منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم… ۹ماه گذشت...۹ماهی که برای من تمامش شادی بود😊اما با شادی تموم نشد… وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه‌اش رو بده… اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت به مادرم گفت: _لابد به خاطر دختر دخترزات مژدگانی هم میخوای؟😤 و تلفن رو قطع کرد...مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشمهای پر اشک بهم نگاه میکرد مادرم بعد کلی دل دل کردن حرف پدرم رو گفت...بیشتر نگران علی وخانواده‌اش بود ومیخواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده...تا خبردار شده بود،سریع خودش رو رسونده بود خونه چشمم که بهش افتاد گریه‌ام گرفت...نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم خنده روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه میکرد... چقدر گذشت؟ نمیدونم... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 09.mp3
748.6K
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی تا خدا راهی نیست "چهل حدیث قدسی" 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت نهم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا