─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #سوم
پدرم که از داماد طلبهاش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد...
با ده نفر از بزرگهای فامیل دو طرف، رفتیم محضر... بعد هم که یه عصرانه مختصر منحصر به چای و شیرینی☕️🍰
هرچند مورد استقبال علی قرار گرفت... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور...
هم هرگز به ازدواج فکر نمیکردم، هم چنین مراسمی...
هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه میشد
همه بهم میگفتن...هانیه تو یه احمقی😕
_خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد...تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه میخوای چه کار کنی؟
هم بدبخت میشی هم بی پول...به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمیبینی...
گاهی اوقات که به حرفهاشون فکر میکردم ته دلم میلرزید
گاهی هم پشیمون میشدم...اما بعدش به خودم میگفتم دیگه دیر شده...
من جایی برای برگشت نداشتم
از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود
رسم بود با لباس سفید میرفتی و با کفن برمیگشتی حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی میکردیباید همونجا میمردی...
واقعا همین طور بود...
اون روز میخواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون...مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره
اونم با عصبانیت داد زده بود...از شوهرش بپرس و قطع کرده بود...به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش بالاخره تونست علی رو پیدا کنه
صداش بدجور میلرزید با نگرانی تمام گفت:😰
_سلام علیآقا...میخواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟
-شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع میدادید...من الان بدجور درگیرم و نمیتونم بیام
هرچند، ماشاءالله خود هانیه خانم خوش سلیقه است... فکر میکنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه... اگر کمک هم خواستید بگید...هرکاری که مردونه بود، به روی چشم...فقط لطفا طلبگی باشه اشرافیش نکنید😊
مادرم با چشمهای گرد 😳و متعجب بهم نگاه میکرد
اشاره کردم
-چی میگه؟
از شوک که دراومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت
_میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی میخوای
دوباره خودش رو کنترل کرد این بار با شجاعت بیشتری گفت:
_علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم البته زنگ زدم به چندتا آقا که همراهمون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن
تا عروسی هم وقت کمه و... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد
هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم... مامان چی شد؟ چی گفت؟ بالاخره به خودش اومد
_گفت خودتون برید...دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز سادهای اجازه بگیرن
و برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم فقط خریدهای بزرگ همراهمون بود
برعکس پدرم، نظر میداد و نظرش رو تحمیل نمیکرد...حتی اگر از چیزی خوشش نمیاومد اصرار نمیکرد و میگفت شما باید راحت باشی... باورم نمیشد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه
یه مراسم ساده، یه جهیزیه ساده، یه شام ساده حدود ۶۰ نفر مهمون...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت برای عروسی نموند
ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود...
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم...
من همیشه از ازدواج کردن میترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در میرفتم
بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس میریخت...
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید
- به به، دستت درد نکنه... عجب بویی راه انداختی😍😋
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانهای به خودم گرفتم...
انگار فتحالفتوح کرده بودم... رفتم سر خورشت درش رو برداشتم...آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود...قاشق رو کردم توش بچشم که نفسم بند اومد نه به اون ژست گرفتنهام نه به این مزه...
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود...
گریهام گرفت...خاک بر سرت هانیه... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد...
خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟
پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت...
-کمک میخوای هانیه خانم؟☺️
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم قاشق توی یه دست در قابلمه توی دست دیگه…همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود
با بغض گفتم:😢نه علیآقا… برو بشین الان سفره رو میاندازم...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 08.mp3
1.18M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت هشتم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
📚 #برشی_از_کتاب
داوری نکنید، تا بر شما داوری نشودو حکم نکنید تا بر شما حکم نشود چه بسیار انسانهایی که با سرزنش دیگران بیماری را به سوی خود کشانیدهاند.
📕 نام اثر: #چهاراثر
✍🏻نویسنده: #فلورنس_اسکاول_شین
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5834907363051569825.pdf
378.3K
📥 #دانلود_کتاب
📔 چگونه #عاشقانه زندگی کنیم⁉️
چگونه کیفیت زندگی خود را بالا برده وبه آن عمق ببخشیم‼️
🖌 نویسنده: وین دایر
📝 مترجم: فریبا سبز چمنی
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
پیر دختر.pdf
4.11M
📥 #دانلود_کتاب
📔 #پیردختر
🖌 نویسنده: اونوره بالزاک
📝 مترجم: محمد پوینده
☣ دوشيزه كورمون پيردختر ثروت مندي است كه همراه عمويش زندگي ميكند. سن او بالا رفته و شديدا خواستار ازدواج و تشكيل خانواده مي باشد . دو اشرافزاده نيز خواهان ازدواج با او هستند تا از طريق موقعيت و ثروت او به تحكيم جايگاهشان بپردازند ...
#رمان
#خانوادگی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5906682666069002579.pdf
2.78M
📥 #دانلود_کتاب
📔 #زن_زیادی
🖌 نویسنده: جلال آلاحمد
💠 زن زیادی نام یکی از مجموعه داستانهای #جلال_آل_احمد است.
این مجموعه در واقع جمعآوری همه داستانهای درباره #زنان و با محوریت آنان در یک کتاب است.
#داستانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5803388715485104529.pdf
1.16M
📥 #دانلود_کتاب
📔 #نون_والقلم
🖌 نویسنده: جلال آلاحمد
💠 نون والقلم گزارشی از اوضاع اجتماعی و سیاسی است که بر خلاف کارهای دیگر آلاحمد در قالب یک داستان طنز بازگو میشود. در این داستان جلال، شیوههایی را به کار برده که در نوع خود تازگی دارند..
#داستانی
#جلال_آل_احمد
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_338455486.pdf
1.74M
📥 #دانلود_کتاب
📔 به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتاب همت
🖌 نویسنده: فرهاد خضری
📌 روایاتی از زندگی و رشادتهای #شهیدابراهیمهمت است.
#شهیدهمت
#دفاع_مقدس
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_1605153408.pdf
2.63M
📥 #دانلود_کتاب
📔 اندوخته خداوند
چهل حدیث درباره #عدالت گستر جهان #حضرت_مهدی (عج)
🖌 نویسنده:هادی نجفی
#اعتقادی
#مهدویت
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #چهارم
یه کم چپ چپ😏و با تعجب بهم نگاه کرد...منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون
-کاری داری علی جان؟ چیزی میخوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن شاید بهت کمتر سخت گرفت...
-حالت خوبه؟
-آره، چطور مگه؟
-شبیه آدمی هستی که میخواد گریه کنه...
به زحمت خودم رو کنترل میکردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم
_نه اصلا ... من و گریه؟
تازه متوجه حالت من شد...هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود...اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد
_چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم...قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید😰مردی هانیه...کارت تمومه...
چند لحظه مکث کرد،زل زد توی چشمهام
_واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه😭
_آره...افتضاح شده...
با صدای بلند زد زیر خنده😂با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت...غذا کشید و مشغول خوردن شد...یه طوری غذا میخورد که اگر یکی میدید فکر میکرد غذای بهشتیه
یه کم چپ چپ ...زیرچشمی بهش نگاه کردم...
-میتونی بخوریش؟!خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت😃
- خیلی عادی...همین طور که میبینی...تازه خیلی هم عالی شده دستت درد نکنه😋
- مسخره ام میکنی؟😥
-نه به خدا
چشمهام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم...جدی جدی داشت میخورد
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه...قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم غذا از دهنم پاشید بیرون
سریع خودم رو کنترل کردم
و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم...نه تنها برنجش بی نمک نبود که اصلا درست دم نکشیده بود مغزش خام بود.
دوباره چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش...حتی سرش رو بالا نیاورد
-مادرجان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی
سرش رو آورد بالا با محبت 😍بهم نگاه می کرد
_برای بار اول، کارت عالی بود...
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود...اما بعد خیلی خجالت کشیدم...
شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک میکرد
هرروز که میگذشت علاقم بهش بیشتر میشد
لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود...
چشمم به دهنش بود،تمام تلاشم رو میکردم تا کانون محبت و رضایتش باشم…من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم میترسیدم ازش چیزی بخوام…
علی یه طلبه ساده بود
میترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته…چیزی بخوام که شرمنده من بشه…
هرچند، اون هم برام کم نمیذاشت.
مطمئن بودم هر کاری که برام میکنه یا چیزی برام میخره، تمام توانش همین قدره...
خصوص زمانی که فهمید باردارم...
اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشمهاش جمع شد…دیگه نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم،این رفتارهاش حرص پدرم رو در میآورد…مدام سرش غر میزد که
_تو داری اینو لوسش میکنی نباید به زن رو داد اگر رو بدی سوارت میشه و…
اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود…تمام کارها رو میکردم که وقتی برمیگرده با اون خستگی نخواد کارهای خونه رو هم بکنه☺️
فقط بهم گفته بود از دست احدی،حتی پدرم،چیزی نخورم و دائمالوضو باشم و…
منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم…
۹ماه گذشت...۹ماهی که برای من تمامش شادی بود😊اما با شادی تموم نشد…
وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوهاش رو بده…
اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت به مادرم گفت:
_لابد به خاطر دختر دخترزات مژدگانی هم میخوای؟😤
و تلفن رو قطع کرد...مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشمهای پر اشک بهم نگاه میکرد
مادرم بعد کلی دل دل کردن حرف پدرم رو گفت...بیشتر نگران علی وخانوادهاش بود ومیخواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم...
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده...تا خبردار شده بود،سریع خودش رو رسونده بود خونه چشمم که بهش افتاد گریهام گرفت...نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم
خنده روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه میکرد...
چقدر گذشت؟ نمیدونم...
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 09.mp3
748.6K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت نهم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈