صدایِ کربلا ۸.mp3
11.06M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
📻 #صدای_کربلا ۸
🎙 استاد شجاعی
✦ کربلا سرزمین آرزوهاست!
سرزمین آرزویِ "یا لیتنا کُنتُ معکم "!
☜ اما این آرزو، آرزویی جامانده در گذشته نیست که دست انسان به آن نرسد!
▪️چند درصد قلب شما با این آرزو درگیر است؟
▫️آیا این آرزو، در انتخابها و ارتباطات شما، منشاء اثر هست؟
💥همه نمیتوانند به بزرگیِ کربلا، آرزو کنند!
#استاد_شجاعی
#حجهالاسلام_قرائتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
پناهم بده.mp3
11.08M
●━━━━━━─────── ⇆
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
🎧گوش کنید
📼 #نوای_عاشقی
🎤 کربلایی #حسین_طاهری
•• پنــاهم بدھ! کسی رو بجز ٺو ندارم
••پناهـــــم بده ؛ برا دیدنت بے قرارم...!
#شهادت_امام_رضا
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستوچهارم
برگشتم بیمارستان باهام سرسنگین بود...
غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار حرف دیگهای نمیزد
هر کدوم از بچهها که بهم میرسید اولین چیزی که میپرسید این بود:
– با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم...
چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماههاش رو شکست...
–واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه!
–از شخصی مثل شما هم بعیده، در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه!
– من چیزی رو که نمیبینم قبول نمیکنم
– پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمیبینم
آسانسور ایستاد...
این رو گفتم و رفتم بیرون
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود، چنان بهم ریخته و عصبانی، که احدی جرات نمیکرد بهش نزدیک بشه سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد
تمام عملهاش رو هم کنسل کرد
گوشیم زنگ زد، دکتر دایسون بود.
– دکتر حسینی همین الان میخوام باهاتون صحبت کنم، بیاید توی حیاط بیمارستان...
رفتم توی حیاط، خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد
بعد از سه روز، بدون هیچ مقدمهای گفت:
– چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟
من دیگه چطور میتونستم خودم رو به شما نشون بدم؟
حتی اون شب، ساعتها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاقتون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم...
حالا چطور میتونید چشمتون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوالها رو ازم پرسید
ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم
– احساس قابل دیدن نیست، درک کردنی و حس کردنیه...
حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه، غیر از اینه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس میزنید؟
– اینها بهانه است دکتر حسینی...
بهانهای که باهاش، فقط از خرافاتتون دفاع میکنید!
کمی صدام رو بلند کردم…
– نه دکتر دایسون...اگر خرافات بود، عیسی مسیح، مردهها رو زنده نمیکرد!
نزدیک به ۲۰۰۰ سال از میلاد مسیح میگذره،
شما میتونید کسی رو زنده کنید؟
یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟
تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟
اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن زنده نمیکنید؟
اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون... زنده شون کنید
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد
نگاهش جور خاصی بود
حتی نمیتونستم حدس بزنم توی فکرش چی میگذره!
آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم
– شما از من میخواید احساسی رو که شما حس میکنید، من ببینم
محبت و احساس رو با رفتار و نشانههاش میشه درک کرد و دید
از من انتظار دارید احساس شما رو از روی نشانهها ببینم،
اما چشمم رو روی رفتار و نشانههای خدا ببندم...
شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها میکردید؟
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد
– زنده شدن مردهها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا، بیشتر نیست
همونطور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود
چند لحظه مکث کرد
– چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم
حالا دیگه،من و احساسم رو تحقیر میکنید؟
اگر این حرفها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه
با قاطعیت بهش نگاه کردم
– این من نبودم که تحقیرتون کردم،
شما بودید..
شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست
عصبانیت توی صورتش موج میزد
میتونستم به وضوح آثار خشم رو توی چهرهاش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل میکرد، اما باید حرفم رو تموم میکردم
– شما الان یه حس جدید دارید
حس شخصی رو که با وجود تمام لطفها و توجهش، احدی اون رو نمیبینه
بهش پشت میکنن...
بهش توجه نمیکنن، رهاش میکنن و براش اهمیت قائل نمیشن
تاریخ پر از آدمهاییه که خدا و نشانههای محبت و توجهش رو حس کردن
اما نخواستن ببینن و باور کنن
شما وجود خدا رو انکار میکنید اما خدا هرگز شما رو رها نکرده
سرتون داد نزده، با شما تندی نکرده...
من منکر لطف و توجه شما نیستم
شما گفتید من رو دوست دارید
اما وقتی فقط و فقط یک بار بهتون گفتم، احساس شما رو نمیبینم، آشفته شدید و سرم داد زدید
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده
چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد
اما این، تازه آغاز ماجرا بود...
اسم من از توی تمام عملهای جراحی دکتر دایسون خط خورد
چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه میشدیم
تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد...
میتونستم به ایران برگردم و خانوادهام رو ببینم
فقط خدا میدونست چقدر دلم برای تک تکشون تنگ شده بود...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Ta Khoda Rahi Nist 26.mp3
505.5K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت بیست و ششم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
🎥 #کلیپ_تصویری
⛔️ #شبهه
🎞 چرا امام رضا با وجود داشتن علم غیب امامت، انگور زهرآلود را خوردند؟!
🎤 حجةالاسلام قرائتی
#امام_رضا
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_128893470.pdf
1.32M
📥 #دانلود_کتاب
📔 دمشق شهر عشق
دفاع دختر ایرانی از حرم حضرت زینب
🖌 نویسنده: فاطمه ولینژاد
#عاشقانه
#دفاع_مقدس
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
202030_964492534.pdf
1.77M
📥 #دانلود_کتاب
📔 خیبریها
خاطرات رزمنده عزیز محسن نوری مقدم از جبهه و عملیات خیبر و هور و اسارت
🖌 نویسنده: افسانه صادقی
#خاطرات
#دفاع_مقدس
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
3 revayat az yek mard.pdf
1.2M
📥 #دانلود_کتاب
📔 سه روایت از یک مرد
🖌 نویسنده: محمدرضا بایرامی
#خاطرات
#دفاع_مقدس
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5884054188488395704.pdf
63.9K
📥 #دانلود_کتاب
📔 سال اسپاگتی
🖌 نویسنده: هاروکی موراکامی
📝 مترجم: مهلا ابراهیمی
📌مجموعهای متشکل از ده داستان کوتاه شنیدنی از هاروکی موراکامی، نویسندهی پرافتخار ژاپنی است.
#داستانی
#هاروکی_موراکامی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
صدای کربلا ۹.mp3
11.48M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
📻 #صدای_کربلا ۹
🎙 استاد شجاعی
💢داستان کربلا،
و اساساً کربلاهای همهی أنبیاء و امامان، ثابت کرد، که بشر به بلوغ امامداری نرسیده است!
🔹و تمام علّت غیبتِ آخرین امام، همین بوده است!
▪️آیا نقشِ شخص شما در این اتفاق، تاکنون برای شما موضوعیت داشته است؟
▫️آیا به فکر جبران این مصیبت اعظم، و رسیدن به بلوغ امامداری افتادهاید؟
💥همه به امامداری نمیرسند!
#استاد_شجاعی
#حجةالاسلام_میرباقری
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستوپنجم
بعد از چند سال به ایران برگشتم...
سجاد ازدواج کرده بود و یه محمد حسین ۷ ماهه داشت؛
حنانه دختر مریم، قد کشیده بود، کلاس دوم ابتدایی، اما وقار و شخصیتش عین مریم بود...
از همه بیشتر، دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
توی فرودگاه، همشون اومده بودن
همین که چشمم بهشون افتاد اشک، تمام تصویر رو محو کرد
خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم، شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت.
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف میزدن
هر کدوم از یک جا و یک چیز میگفت
حنانه که از ۴ سالگی، من رو ندیده بود باهام غریبی میکرد و خجالت میکشید،
محمدحسین که اصلا نمیگذاشت بهش دست بزنم
خونه بوی غربت میداد...
حس میکردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل میشدم
اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن؛
اما من، فقط گاهی اگر وقت و فرصتی بود، اگر از شدت خستگی روی مبل، ایستاده یا نشسته خوابم نمیبرد از پشت تلفن همه چیز رو میشنیدم...
غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود...
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه میکردم، کمی آروم میشدم
چشمم همه جا دنبالش میچرخید...
شب همه رفتن و منم از شدت خستگی بیهوش...
برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجاده داشت قرآن میخوند
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاهاش
یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم
با اولین حرکت نوازش دستش، بیاختیار اشک از چشمم فرو ریخت...
– مامان، شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود؛
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد...
دستش بین موهام حرکت میکرد و من بیاختیار، اشک میریختم...
غم غربت و تنهایی، فشار و سختی کار و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوستشون داشتم...
– خیلی سخت بود؟
– چی؟
– زندگی توی غربت...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد
قدرت حرف زدن نداشتم و چشمهام رو بستم
حتی با چشمهای بسته نگاه مادرم رو حس میکردم
– خیلی شبیه علی شدی...
اون هم، همه سختیها و غصهها رو توی خودش نگه میداشت
بقیه شریک شادیهاش بودن...
حتی وقتی ناراحت بود میخندید که مبادا بقیه ناراحت بشن.
اون موقعها جوون بودم
اما الان میتونم حتی از پشت این چشمهای بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم...
ناخودآگاه با اون چشمهای خیس، خندهام گرفت... دختر کوچولو!!
چشمهام رو که باز کردم، دایسون اومد جلوی نظرم
با ناراحتی، دوباره بستمشون...
– کاش واقعا شبیه بابا بودم؛ اون خیلی آروم و مهربون بود
چشم هر کی بهش میافتاد جذب اخلاقش میشد ولی من اینطوری نیستم...
اگر آدمها رو از خدا دور نکنم، نمیتونم اونها رو به خدا نزدیک کنم
من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم، خیلی...
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم
اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و میسوخت
دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بین خانوادهام هم حذف میشدم
علت رفتنم رو هم نمیفهمیدم و جواب استخاره رو درک نمیکردم...
” و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم ”
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈