kalaam_318922.pdf
1.29M
📥 #دانلود_کتاب
📔 سیر مطالعاتی #عقاید و #کلام_اسلامی
🖌 نویسنده: جمعی اساتید دانش کلام
#کلام
#اعتقادی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
202030_215127045.pdf
3.16M
📥 #دانلود_کتاب
📔 جلوهی اهل خراسان
روایتی از سفر رهبر انقلاب حضرت آیتالله خامنهای به خراسان شمالی
🖌 نویسنده: حسینعلی جعفری
#مذهبی
#سیاسی
#امام_خامنهای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
9c2dff7fc2ef5a554b308402acd5ff2c.pdf
3.51M
📥 #دانلود_کتاب
📔 داستان بهنام
براساس زندگینامه شهید بهنام محمدی راد؛ مدافع نوجوان و شجاع خرمشهر
🖌 نویسنده: داود امیریان
#دفاع_مقدس
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #سوم
یکی از اخلاق بدش این بود که به ما میگفت فلان جا نروید و بعد که ما به حساب خود زیرآبی میرفتیم، میدیدیم به! آقا خودش آنجاست؛
نمونهاش حسینیهی گردان تخریب دوکوهه.
رسیدیم پادگان دوکوهه، شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) قرار است بروند حسینیهی گردانتخریب، این پیشنهاد را مطرح کردیم یک پا ایستاد که: نه، چون دیر اومدیم و بچهها خستهان، بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامهها استفاده کنن! و اجازه نداد.
گفت: همه برن بخوابن! هرکی خسته نیست، میتونه بره داخل حسینیهی حاج همت!
باز هم حکمرانی! گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست!
داخل اتوبوس با روحانی کاروان جلو مینشستند. با حالتی دیکتاتور گونه تعیین میکرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سر آنها بنشینند.
صندلی بقیه عوض میشد، اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم، میخواستم دق دلم را خالی کنم، کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجرهی اتوبوس انداختم بیرون. نمیدانم فهمید کار من بوده یا نه؛
اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند. فقط میخواستم دلم خنک شود.
یکبار هم کولهاش را شوت کردم عقب. شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان میداد، وقتی روحانی کاروان میگفت: باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون، من با آن شال باندها را میبستم. با این ترفندها ادب نمیشد و جای مرا عوض نمیکرد.
در سفر مشهد، ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه.
خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه میکرد.
گفت: چرا به برنامه نرسیدین؟
عصبانی گذاشتم توی کاسهاش:هیئت گرفتین برای من یا امام حسین (ع)؟ اومدم زیارت امام رضا نه که بند برنامهها و تصمیمای شما باشم! اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما
ربطی داره؟
دق دلیام را سرش خالی کردم.
بهش گفتم: شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن. بچه پیش دبستانی نیستن که!
گفت: گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام میبرمتون؛ بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین!
میخواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان مسخرهاش کردم که از اینجا تا حرم فاصلهای نیست که دو نفر بادیگارد داشته باشیم!
کلی کل کل کردیم، متقاعد نشد خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم.
به هیچ وجه نمیفهمیدم اینکه با من این طور سرشاخ میشود و دست از سرم برنمیدارد، چطور یک ساعت بعد میشود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده!
آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامههای فردا
گفت: خانما بیان نمازخونه!
دیدیم حاج آقا را خوابآلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد.
رفتارهایش را قبول نداشتم، فکر میکردم ادای رزمندههای دوران جنگ را درمیآورد!
نمیتوانستم با کلمات قلمبه سلنبهاش کنار بیایم، دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم.
به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلاً کار من نبود.
دنبال آدم بیادعایی میگشتم که به دلم بنشیند.
در چارچوب در، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم:
- من دیگه از امروز به بعد، مسئول روابط عمومی نیستم. خداحافظ!
فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم، شاید هم دعوایی جانانه و مفصل. بر عکس، در حالی که پشت میزش نشسته بود، آرام و با طمانینه گونهی پر ریشش را گذاشت روی مشتش و گفت:
- یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید!
نگذاشتم به شب بکشد. یکی از بچهها را به خانم ابویی معرفی کردم. حس کسی را داشتم که بعد از سالها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود، سینهام سبک شد.
چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود. آزاد شدم! صدایی حس میکردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه.
بهخیالم بازی تمام شده بود.
زهی خیال باطل! تازهاولش بود.
هر روز به نحوی پیغام میفرستاد و میخواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا میدادم.
داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بیمقدمه پرسید:
- چرا هرکی رو میفرستم جلو، جوابتون منفیه؟
بدونمکث گفتم: ما بهدرد هم نمیخوریم!
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد:
- ولی من فکر میکنم به هم میخوریم
جوابم را کوبیدم توی صورتش:
- آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، بهدلش بشینه!
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Ta Khoda Rahi Nist 32.mp3
1.56M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت سی و دوم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
📚 #برشی_از_کتاب
شادی از درون برمیخیزد. و آن حالتی است که ذهن ما ایجادش کرده است. گرچه موضوعات و شرایط بیرونی میتوانند علت احساس شادی ما گردند، اما موضوعات و شرایط، خودشان مسبب شادی ما نیستند.
شیوهای که ما دربارهی آن موضوعات و شرایط احساس میکنیم _چیزی که ذهن ما درباره آنها میاندیشد_ علت شادی ماست.
شیوهای که شما به چیزها نگاه میکنید و روشی که به آنها میچسبید حالت خرسندی یا ناخرسندی شما را تعیین میکند نه خود چیزها.
📕 نام اثر: #هنر_شادمانی
✍🏻 نویسنده: #کریس_پرنتیس
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
1391_010_si_neshane_yek_rah_min.pdf
15.95M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ۳۰ نشانه یک راه
#درسنامه طرح درس جامع
📌 ویژه مقطع راهنمایی جهت استفاده طلاب و مربیان
#امامت
#مهدویت
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
الیور تویست.pdf
7.69M
📥 #دانلود_کتاب
📔 الیور تویست
🖌 نویسنده: چارلز دیکنز
📝 مترجم: یوسف قریب
#داستانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #چهارم
خندهی پیروزمندانهای سر داد، انگار به خواستهاش رسیده بود:
- یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟
جوابی نداشتم....
چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم.
از همانجایی که ایستاده بود، طوری گفت که بشنوم:
- ببینید! حالا اینقدر دست دست میکنید، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید!
زیرلب با خودم گفتم: چه اعتماد به نفس کاذبی!!! اما تا برسم خانه، مدام این چند کلمه در ذهنم میچرخید: حسرت این روزا !!!
مدتی پیدایش نبود، نه در برنامه بسیج، نه کنار معراج شهدا
داشتم بال درمیآوردم؛ از دستش راحت شده بودم، کنجکاویام گل کرده بود بدانم کجاست؛
خبری از اردوهای بسیج نبود، همه بودند اِلاّ او...
خجالت میکشیدم از اصل قضیه سر دربیاورم تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف میزنند. یکی داشت میگفت: معلومنیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهد چیکار میکنه!
نمیدانم چرا؟ یک دفعه نظرم عوض شد. دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمیکردم.
حس غریبی آمده بود سراغم، نمیدانستم چرا اینطور شده بودم. نمیخواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است، با وجود این هنوز نمیتوانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاریم.
راستش خندهام میگرفت، خجالت میکشیدم به کسی بگویم دل مرا هم با خودش برده!
وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری.
بازقبول نکردم...
مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیربار هم نرفتم.
خانم ابویی گفت: دو سه ساله این بندهی خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمیشه که! بذاربیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه!
گفتم: بیاد، ولی خوشبین نباشه که بله بشنوه!
شب میلاد حضرت زینب بود،
مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری.
نمیدانم پافشاریهایش باد کلهام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش.
به دلم نشسته بود...
با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگیش آمد.
از در حیاط که وارد خانه شد، با خالهام از پنجره او را دیدیم. خالهام خندید:
مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!
با خنده گفتم:
- خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام.
خانوادهاش نشستند پیش مادر و پدرم. خانوادهها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشونو بزنن!
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید باهم مینشستیم درباره آیندمون حرف میزدیم.
تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت:
- چقدر آیینه! از بس خودتونو رو میبینید این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!
از بس هول کرده بودم فقط با ناخنهایم بازی میکردم. مثل گوشی در حال ویبره، میلرزیدم.
خیلی خوشحال بود. به وسایل اتاقم نگاه میکرد؛ خوب شد عروسکهای پشمالو و عکسهام رو جمع کرده بودم، فقط مونده بود قاب عکس چهار سالگیام. اتاق را گز میکرد، انگار روی مغزم رژه میرفت.
جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید... چه در ذهنش بود نمیدانم!!!
نشست رو به رویم. خندید و گفت:
- دیدی آخر به دلتون نشستم!
زبانم بند آمده بود! من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش میدادم، حالا انگار لال شده بودم.
خودش جواب خودش را داد.
- رفتم مشهد، یه دهه به امام رضا متوسل شدم، گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه! پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم... نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت این جا جایی که میتونن چیزی رو که خیر نیست خیر کنن و بهتون بدن! نظرم عوض شد... دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید
نفسم بند اومده بود قلبم تند تند میزد و سرم داغ شده بود! توی دلم حال عجیبی داشتم؛ حالا فهمیده بودم الکی نبود که یکدفعه نظرم عوض شد... انگار دست امام بود و دل من!!!
از ۱۹ سالگیاش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقاً جملهاش این بود که:
- راست کارم نبودند، گیر و گور داشتند! گفتم: از کجا معلوم من به دردتون بخورم!!!
خندید و گفت: توی این سالا شما رو خوب شناختم...
یکی از چیزهایی که نظرش رو جلب کرده بود، کتابهایی بود که دیده و شنیده بود که خواندهام.
همان کتابهای پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا. میگفت:
- خوشم میاد که شما این کتابا رو نخوندین، بلکه خوردین!
فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد، میگفت:
- وقتی این کتابها رو میخوندم، واقعا به حال اونا غبطه میخوردم که اگه پنج سال، ده سال یا حتی یک لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده میشن... نایابه!
من هم وقتی آنها را میخواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی میکشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیدند، خیلیها نچشیدهاند.
این جمله را هم ضمیمهاش کرد که
- اگه همین امشب جنگ بشه، منم میرم؛ مثل وهب!
میخواستم کم نیاورم، گفتم:
-خب منم میام!!!
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
✍ به قلم محمد علی جعفری
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Ta Khoda Rahi Nist 33.mp3
577.2K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت سی و سوم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈