eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
31 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️ خاطره حسینی شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷سیدمیلاد🌷 سلام من کلا فردی گناهکارم ولی یه افرادی به دادم رسیدن واقعا؛ شهدا... یروز رفته بودیم داهات ،روز تولد امام رضا ع بود. بعد قرار شد بریم خونه خالم، خالم خادم یه امامزاده ای هستش که فقط ۵ شنبه ها امامزاده رو باز میکنه چون داهاته معمولا کم میرن زیارت تو روزای دیگه روز جمعه بود رفتیم خالم نبود،پسر خالم گفت امامزادس...عجیب بود واقعا‌‌‌‌‌‌‌...جمعه ها امامزاده بسته بود ولی اینبار باز بود خلاصه مارو برد امامزاده.‌‌ یه شهیدی دفنه اونجا... ازش کمک خواستم‌... ازش خواستم منم مثل خودش شهید بشم حالا به هر شکلی که شده.‌‌.. از امام رضا ع و از اون امامزاده هم همینو خواستم منکه چند سالی بود نمازام کلا نخونده شده بود،یهو بسرم زد شروع کنم دوباره به خوندن...!!! بعدش یه شهدای دیگه ای وارد زندگیم شدن مثل شهید مدافعان حرم،محمدرضا دهقان امیری،حاج حسین همدانی،شهید محمد غفاری،شهید رضا الوانی و... جالبه از شهرمون سه نفر همزمان میرن سوریه و تو یروز شهید میشن... یکیش هم محلیم بود. شهید مجتبی کرمی،شهید مجید صانعی و شهید سید میلاد مصطفوی که من سید میلادو بیشتر از همه دوسش دارم. چون هم نام خودمه و خوشحالم که یه شهید مدافع حرمی هست که اسمش میلاده...و خیلی مظلوم هم شهید شد تک تیر انداز داعشی یه تیر میزنه گلوش شهیدش میکنه مثل حضرت علی اصغر ع،بعد پیکر مطهرش میفته دست دشمن😔 حرامی ها هم سرشو هم دست و پاهاشو میبرن و با خودشون میبرن. بعد یمدت میره خواب دوستش ،میگه من فلان جا افتادم بیاین منو ببرین بابام و خواهرم بی تابی میکنن... حالا سید میلاد بهترین دوست شهید منه و واقعا تو بعضی مواقع که ازش کمک میگیرم کمکم میکنه... توصیه میکنم زندگی نامه شو بخونید... شهدا دستمونو میگیرن از جاییکه فکرشو نمیکنیم... من هنوزم غرق در گناهم ولی به لطف خدا و اهل بیت و شهدا از بار گناهانم کمتر شده ولی هنوز گناهکارم 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺غریب طوس🌺 تلگرامم حذف شده بود.مجبور شدم که دوباره نصب کنم. همه کانال هام حذف شده بود که بیشترشون والیبالی بود. به خالم گفتم برای چندتا کانال بفرسته. اونم فرستاد. همشون مذهبی بودند. توی همون کانال یک عکس از شهید بیضایی دیدم. که همون عکس در همون لحظه و همون نگاه آغاز تحول من بود. هرچه میگذشت مذهبی تر میشدم و والیبال هم فراموش میشد. تصمیم گرفتم گفتم چادری شم. نمازامو میخوندم و حالا دیگه مذهبی شده بودم. به جایی رسیدم که خواستم دوست شهید انتخاب کنم که با شهید مشلب آشنا شدم. من از قبل تحولم عاشق امام رضا بودم و این که لقب شهید مشلب غریب طوس بود و bmwسوار بودند و همچنین که جوان بودند و از جوانیشون گذشت منو جذب کرد. هر چه میگذشت و من بیشتر با شهید آشنا میشدم مذهبی تر میشدم و هنوز که هنوزه من تو کلاس درس شهید نشستم تا از گوشه گوشه زندگی ایشون درس بگیرم. امیدوارم شفاعتمون کنن 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺زهرا🌺 ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است😊 نمیدونم میخوام ازکجا شروع کنم اما من رو تربیت خالم پیش میرفتم چون نه پدر داشتم و نه مادر خالم هم که بی حجابه ودختراشو به همین ترتیب بزرگ کرده ومنم که یکی از این دختراش بودم دقیقا مثل خودشون بودم دوستام که کلا مذهبی بودن وراست بودن و به خدا و پیامبران عشق میورزیدن همیشه منو به یکتا پرستی دعوت میکردن ولی من حرفاشون رو قبول نمیکردم تا یه روز دلم خیلی گرفته بود گریه میکردم خیلی دلتنگ مامان و بابام شده بودم کسی نمیتونست آرومم کنه بعد صدای در وشنیدم که دوستم آمده بود اومد داخل خونه منو دید که گریه میکردم بهم گفت چته دختر چرا گریه میکنی خلاصه جریان وبهش گفتم گفت یه لحظه قرآن و دراورد و گفت که برم وضو بگیرم حتی بلد نبودم چجور وضو بگیرم خودش یادم داد نشستم قرآن خوندم خیلی بهتر شدم حالم خوب شد انگار فقط قران تونست آرومم کنه به حرفای دوستام رسیدم واز اون موقع تاالان دختریم که مذهبیه انگار خدا خیلی دوستم داشت که منو به راه راست هدایت کرد😊 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️ خاطره حسینی شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷سرباز رهبر🌷 سلام بچه بودم سال ٨٨ بود گريه های آقا توی نماز جمعه ، بعد از اون اهانت ها در روز عاشورا ، يه جهت به زندگيم داد. عاشق آقا شده بودم بزرگتر شدم رسيدم پنجم دي ماه سال ٩٠ اخبار حرف از ترور ميزد مصطفی احمدی روشن ترور ميشه دانشمند هسته ای فيلمهايی از ديدار آقا و خانواده حاج مصطفی منتشر ميشه عليرضا در آغوش گرم پدر ايران بود جهت گيريه تكميل ميشه يه پسر انقلابی كه عاشق آقاست و الگوی زندگيش مصطفی احمدی روشنه. با اين طرز فكر بزرگتر ميشم علاقم به حاج مصطفی بيشتر ميشه تا جايی كه وارد سياست ميشم طرفدار سرسخت انرژی هسته ای انقدر آقا مصطفی برام عزيز میشه كه تمومه زندگيم ميشه اما... با تمام اين حرفها از سوم ابتدايی تا مقاطع بالاتر فقط و فقط يه مشكل دارم😞😞😞 ادعای انقلابی بودن داشتم ولی نمازمو درست نميخوندم... عشقی ميخوندم😞 اين وضعم ادامه داره تا ميام دانشگاه يه حدوده ٢٠ روزی بود كه يه مداحی رو گوش ميدادم ماه محرم هم كه بود منم كارم شده بود اين مداحيه فقط گوش ميكردم ولی فكر نميكردم بهش يه چند روز بود كه حال و هوام يه طوری بود دلم گرفته بود دوشنبه ميرسه ميرم هيئت وارد مسجد دانشگاه ميشم چشمم به يه قاب عكس ميخوره تا ميبينم خشكم ميزنه مسجد فقط عكس يه شهيد رو داشت از قضا عكس حاج مصطفی... ميگم خدا يعنی چی اين همه شهدای انقلاب شهدای دفاع مقدس شهدای مدافع حرم درست بايد عكسه دوست شهيد من فقط اينجا باشه؟! توی همين فكر بودم كه يه دفعه متوجه شدم روحانی رفته سر منبر حرفاش آشنا بود برام يه كم فك كردم ديدم چقد شبيه به متنه مداحی كه من گوش ميكنمه مداح شروع كرد مداحی خوند اشك پر شده بود توی چشام اولش يه مداحی راجع به ايران و شهدای هسته ای اسم حاج مصطفی رو آورد و نميدونستم چمه بعد رفت مداحی شروع كرد راجع به قرآن خوندن راجع به جوونی راجع به گناه و نماز دقيقا چيزايی كه توی مداحی كه خودم گوش ميدادم بود رو خوند فقط گريه كردم خيلی گريه كردم از اون شب عوض شدم نمازم اومد سرجاش واقعا درسته كه ميگن شهدا به زندگی مون نظر دارن و ما رو ميبينن حاج مصطفی نگاهم كرد و منم از اين فرصت استفاده كردم اين بود داستان من التماس دعا 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
شهید مصطفی احمدی روشن که راهمو تو زندگی برام مشخص کرد. شادی روحش صلوات #مربوط_به_خاطره_حسینی_شدن_سرباز_رهبر @dokhtaran_zahrai313
5_1104292789664950657.mp3
4.37M
👆مداحی که تلنگری شد واسم بده تا صبح گریه کنم و فرداش بگم نماز صبحم قضا شد؟😔 @dokhtaran_zahrai313
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️ خاطره حسینی شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷رضا🌷 سلام، اول بگم که لطف شهدا بود سال 94 بود کلاس دوم دبیرستان‌ بودم و مدرسه ما‌ یک ار‌دوی 5روزه راهیان نور داشت وهرکس که علاقه داشت می تونست ثبت نام کنه وشرکت کنه. مادرم بدون اطلاع من اسم منو تو این اردو نوشته بود ومن وقتی فهمیدم با مادرم جروبحث می کردم که چرا اسم‌منو نوشته راهیان نور به عقاید من نمیخوره و از این حرفا… چند روزه مونده‌بود به اعزام بچه ها مدرسه جلسه توجیهی اولیا بچه ها شرکت کننده در اردو‌ رو داشت و تاریخ وساعت اردو تو او‌ن جلسه به اولیا گفته میشد من از قصد برگذاری جلسه به مادر نگفتم تا اون نفهمه تاریخ رفتن بچه ها کی ومن جا بمونم. ولی مادرم چند ساعت مونده به رفتن بچه ها متوجه شد ومن هرکاری که کردم و به هر دری که زدم نرم نشد انگار یه چیزی داشت منو سمت مناطق عملیاتی می کشید علی رغم‌میل خودم. تو راه‌مسیر باخودم می گفتم این جور برنامه به عقاید من نمیخوره ومن چرا باید اینجا باشم و...ساعت شماری می کردم تا این5 روز تموم‌شه. وقتی رسیدیم‌ خرمشهر بعد استراحت رفتیم یه‌نمایش در مورد دفاع مقدس با کلی صحنه اکشن که جرقه تحول من از اونجا زده شد. حین تماشا نمایش بارها از شدت صدای انفجارات وتیراندازی‌ها ترسیدم ولی همون لحظه به خودم گفتم واقعا اینا(شهدا)چه جور ادمی هایی بودن این انفجارات کنترل شده اس وهیچ خطری نداره ولی ما باز می ترسیم ‌اونا چه جوری جلوی انفجار، تیر وترکش واقعی ومهیب تر از این وامیستادن این سوال مدام تو ذهن بود تا فردا که رفتیم شلمچه وجوابشو گرفتم وهمون جا متحول شدم. تو شلمچه روحانی کاروان (سید محمد میرعلی اکبری)گفت ای بچه ها ای جوونا من باشما حرف دارم می دوونید اینجا کجاست می دوونید چه دسته گلی هایی اینجا پر پر شدند‌ می دونید چه جوون های رشیدی مثل شما این‌جا شهید شدن، تا سید گفت "مثل شما" به‌خودم اومدم‌ به خودم‌گفتم این ها برا چی اینکارا رو کردند واین همه سختی کشیدند این ها براچی این کارا رو کردند براچی؟؟؟خودم جواب خودم دادم برا عقیده اشون. بعد دوباره گفتم‌مگه عقیده شون چی بوده؟؟؟ که یهو صدای ناله گون سید رو شنیدم که گفت ای بچه‌ها تو این شلمچه خیلی ها شهیدشدن باتانک‌از روشون رد شدند زیر تانک‌رفتن تا حرف امام زیر پا نره تا ناموس واسلام وشیعه بمونه تا بگن ماهستیم دیگه در خونه زهرا آتیش نمی گیره به خودم اومدم ‌دیدم اشک تو چشام جمع شده دیدم سید با یه صدای سوزناک تر می گه ای شهدا خوش به حالتون که رفتین این روزا رو ندید خبردارین کسی دیگه زیاد هوای ولایت رو نداره؟؟؟!! ایت الله بهجت میگه ما هرچه داریم از ولایت فقیه داریم اون وقت جوون ما می گه ولایت کجا تو اسلامه برام ثابت کن ای شهدا چیزی که به شما به اون سختی حفظش کردید الان یه‌عده میدونو خالی دیدن دارن زیر سوال می برن به خودم اومدم دیدم انگار سید داره این حرفا رو به من میگه دیدم داره حق می گه همونجا با همون چشمایی که دیگه پر از اشک شده بود از شهدا خواستم منو ببخشن ومن تو راه جدیدم وحقم ثابت قدم شم اون 5روز مثل برق گذشت ومن روز آخر خیلی ناراحت بودم که دارم میرم‌کلی موقع برگشت گریه کردم دوست داشتم بازم پیششون بمونم تو راه برگشت سید گفت این سفر رو قدر بدونید وچیزی هایی که تو این سفر به دست آوردید وجمع کردید ،حفظ کنید همتون دعوت شده شهدایین وبا پای خودتون‌نیومدین دیدم سید داره راست میگه چون من به‌خودم اگه بود نیمومدم وبه هردری هم زدم که نیام. ولی شهدا هوامو داشتن. 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️حرف دل یکی از اعضای کانال تقدیم به صاحب الزمان، بنام👇👇 🌼سارا🌼 به نام خداوند زیبایی ها آقا جانم سلام، این نامه را برای شما مینویسم میدانم، که میبینید و میخوانیدش امام زمانم ..قربان تنهایی تان شوم خوبید..حالتان خوب است؟ یا ما بنده های بد خداوند نمیزاریم حالتان خوب باشد و روزی نباشد مانند پدری مهربان برای ما گریه نکنید آقا گاهی وقتا با خودم میگویم ای کاش بیایید ...بیایید و تمام شود این بدی ها تمام شود این فساد ها دختری دیدم با ناخن های سرخ به سرخیه رنگ خون ..فکنم رنگ لاک هایش بود ...نه حالا که دقت میکنم ....پنجه کشیده است به صورت امام زمانش برای همین است که ناخن هایش سرخ است فدای صورتتان شوم دردتان گرفت!😞 آقا جان اینجا به حرف گوش نمیدهند گویی پنبه در گوششان گذاشتن که نشنون حرف حق را ...خودشان را زدند به آن راه... آقا جان این جا ...راستی اول میشود بابت این حرفم ناراحت نشوید... آقا جان اینجا به چادر میگویند املی، عقب افتادگی، آقا اینجا به چادری ها میخندند...نمیدانند که این چادر پر از خاطرست...ماندگار ترینش خاطره ی چادر خاکی مادرتان هست😔 زیباترینش ...و اما زیبا ترینش جان شهدا هایمان است که برای اسلام .دین .چادر جان خود را به راحتی فدا کردند راستی گفتم شهدا..خودمانیم چه اسم دلنشینی دارندها...شهدا یادتان هست!دشمن،ناموس کشورتان را بالای بلندی آویزان کرده بودند تا روحیه شما را تضعیف کنند...اما مگر میشود ایرانی باشی ..غیرتی باشی....پیرو رهبرت باشی...عشقت امام حسین باشد... بگزاری ناموست آری میگویم ناموست زیرا برای شما فرقی نداشت ناموس خودتان باشد یا دیگران ...سه شهید دادیم تا توانستید خواهرمان را پایین بیاورید.... شهدا یه چیزی میگویم قول بدهید باز دلتان نشکند باشد؟ شهدا اینجا تلگرام آمده ...اینجا خانم ها خودشان عکس بیحجاب و سربازشان را روی عکس پروفایل میگذارند..تا مرد های کشو خودمان لایکشان کنند ...😔 شهدا قول دادید ها....ولی اینجا به شماها توهین میکندند...با تمام بی رحمی میگویند مگر کسی مجبورشان کرده بود خب آنها نمیرفتند...اونها خودشان رفتند چرا من باید حجابم را رعایت کنم؟ میگم شهدا مگر میشود اینهارو شنیدو غصه نخورد ...این دفعه بیاید باهم گریه کنیم! یادم است در اردوی راهیان نور اقایی شجاعت نوجوانی را تعریف میکرو و میگفت از بین همه مردها این نوجوان داوطلب شد که روی سیم های خار دار بخوابد تا دیگران بتوانند از روی ان رد شوند! شهدا اینجا نوجوان ها علیه کشور خودمان اغتشاش میکنند..به راستی که چه خوب شد که رفتید روح بزرگ شما طاقت اینهمه بدی را نداشت😞 گاهی دلم میخواهد ...بلندگویی به بزرگی جهان داشته باشم و در ان داد بزنم و بگویم....ای مردم خجالت بکشید...از خدا بترسید....از قیامت بترسید....بخدا قسم جهنم و بهشتی هم وجود دارد....به کجا چنین شتابان😞 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺خدایا به امید تو🌺 سلام بزرگواران، من ٢۴سالمه .۶ساله ازدواج کردم ویه دخترگل به اسم نازنین زهرا دارم بنده مادرم خیلی زن باحجاب وحیایی هستن ازبچگی هم ماروهدایت به سمت راه حضرت زهرامیکردن ولی پدرم بامادرم فرق داشتند ودوست نداشتن به قول خودشون ماتوسختی باشیم وگرماوسنگینی چادروداشته باشیم من وخواهرانم ازاین رو آزاد بودیم درانتخاب لباس ولی ازانجاکه مادرمون بسیارمهربان ودل رحم بودن مابیشتربه سمت مادرگرایش داشتیم ولی ماچادری نبودیم مانتوولی بی حجاب نه امابعدازدواج وامدن به تهران کم کم باوضیعت جامعه احساس کردم لازمه چادری شوم هم برای آرامش خودم هم یه جور نارضایتی خودم به وضع حجاب جامعه😔 ولی میترسیدم نکنه بعدیه مدت دیگه نتونم برای همین به خودم کمی فرصت دادم تابا اراده بیشتری تصمیم بگیرم اماهمش وظیفه خودم میدونستم تواین وضع جامعه یه جوری نارضایتی خودم واعلام کنم😡 که بلاخره تصمیم قطعی گرفتم وهمراه همسرم رفتیم بازارویه چادرخریدم وچادری شدم☺️ وهمسریمم برام یه انگشترهدیه خریدبه مناسبت چادری شدنم💑 اولش کمی برام سخت بود هم گزاشتن چادرسرم وهم جواب دیگران رادادن خیلی ازدوستان میگفتن چادرت توحلقم. این چیه. ولی بعدش دیگه بدون بهترین دوستم یعنی چادرم نمیتونم جایی برم😍 وحالا ازخدامیخوام کمکم کنه حرمتش ونگه دارم تردیدقبل چادری شدنم یکیش این بودنکنه نتونم حرمت چادرونگه دارم چون چادرحرمت داره. کسی که چادرمیزاره بایدمواظب رفتاروحتی گفتارش هم باشه باتشکر😌 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️ خاطره حسینی شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷سیدرضا🌷 اسمم سیدضا، نامدار دایی، شهید خدمت به وطن از اولش بچه مذهبی بودم، بچه هیئتی بودم، بچه درس خون بودیم... دیگه رفتیم دانشگاه و حال و هوای جدید بعد از کنکور، شدم یه آدم عادی که نماز و روزه و واجبات رو انجام میده فقط، جای شکرش باقی که از راه به در نشدم همه چیز گذشت تا یه کلیپی دیدم... یه جمله شنیدم: + ترکش خوردی یا تیر مستقیمه؟ - چیزی نیست، تبرکه٬ تبرکی کِتفه با خودم گفتم خدایا مگه تیر هم تبرک داره؟ مگه دستی که تیر میخوره هم متبرک میشه؟ گذشت... خانطومان و خاطرات تلخش. من اصلا جواد اسدی نمیشناختم، هم محلی ما بود اما اصلا از وجودش و حضورش خبری نداشتم. واقعاً راست میگن که شهدا زنده اند و راهشون رو بعد از شهادت هم ادامه می‌دهند. کلیپ بچه های خانطومان رو دیدم. هر بار ( بدون استثنا هر بار) که هر کلیپی از بچه های خانطومان می‌دیدم اشکم در میومد، اصلا بی اختیار، بی علت. هر بار جایی صحبتش میشد، حتی در حد چند جمله، حتی وقتی بهشون فکر میکردم اشکم سرازیر میشد . (حتی همین الان🙂 ) این موضوع تا یک ماه به شدت ادامه پیدا می‌کنه طوری که نمی تونستم خودمو کنترل کنم. یه مراسمی بود سالن فتح المبین، اول مراسم کلیپ گذاشتن من همینجوری اشکم میومد، حاج آقا ن. مسئول دفتر نمایندگی ولی فقیه س.ن. ساری یه مراسمی مهمان ما بودند قبل شروع مراسم که داشتیم کلیپ ها رو آماده میکردیم همین داستان شد. بعد اون شب اومدم خونه با خودم فکر کردم که چی شد؟ چرا اینطور شد؟ اونجا بود که پی بردم وقتی شهیدی بهت نظر کنه و لطف و محبتش شامل حالت بشه ینی چی... خیلی خوبه شهدا هوای آدم رو داشته باشن در مورد من اون زمان شهید جواد اسدی و شهید محمود رادمهر ، و الان هم آقاسید مجتبی علمدار دستمو گرفتن 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
#شهید_سیدجواد_اسدی #شهید_محمود_رادمهر #شهید_سیدمجتبی_علمدار این سه شهید تو زندگی راه و هدفم و برام مشخص کردن شادی روحشان صلوات #مربوط_به_خاطره_حسینی_شدن_سیدرضا @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺ثمین زهرا🌺 سلام اسم من ثمین زهراست ۱۶سالمه من تو یه خانواده مذهبی بودم اما حجابم اوایل درست نبود😔 بی حجاب نبودم اما چادر سرم نمیکردم😔 یه روز عاشورا رفتم امام زاده شهرمون که تا حالا نرفته بودم وقتی رفتم اونجا فهمیدم اونجا گلزار شهداست یکی یکی از کنار اسم ها رد میشدم که به یه شهید رسیدم اسمشو خیلی جاها شنیده بودم و اتفاقی خیلی چیز ها درموردش خونده بودم تو کانالا و گروها 🌺🌺شهید مهدی ناصری 🌺🌺 نشستم سر مزارش باهاش تو دلم حرف زدم انگار که حرفامو میشنید چون اروم شدم😌 از اون روز به بعد کم کم چادری شدم تا الان که چادرم همه ی زندگی منه🌈 اینها همه عنایت شهدا بود که تو سن کم راه درستو انتخاب کنم و بار گناهام زیاد نشه اما حالا من سرباز امام زمانم و فدایی رهبرم سید علی جایزه های خدا بهم داد عشقی بود که از رهبرم تو دلم گزاشت و اراده ای که همیشه در مقابل گناه ایستادم ❤️ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
#شهید_مهدی_ناصری شهیدی که بهش توسل کردم و انصافا خوب دستمو گرفت❤️ شادی روحش صلوات #مربوط_به_خاطره_ثمین_زهرا @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️حرف دل یکی از اعضای کانال ، بنام👇👇 🌷حجت🌷 سلام نميدونم الان يهوو دلم گرفت.. من بارها خواستم اينجا تعريف كنم چيشد كه حسينی شدم خيلی وقتها نوشتم و بعد پاك كردم... اما الان ميخوام يجور ديگه بنويسم... من ٢٥سالمه توی خانواده نسبتا مذهبی بزرگ شدم.. یه پسر یدنده تخس و لجباز بودم... ولی در عين حال ولايی بودم.. حالا جدا از اينا من امروز فكر ميكنم هيچی نيستم نه ولاييم نه حسينی.. شايد ظاهرا باشم اما باطنا هيچی نيستم.. من یه جوونم كه حرفاش با عملش فرق داره.. اره شما فكر كن دارم دردودل ميكنم.. من يوقتايی خوبم همچيم رواله نماز. روزه.. اعمال.. اما يوقتايی يادم ميره هدفم چيه.. دارم كجااا ميرم.. من از حسين دم ميزنم اما كو تا حسينی شدن..! ولی... ولی من امدم كه بشم.. ميشم چون ايمان دارم.. ميشم چون بايد بشم.. يا ميتونم.. يا بايد بتونم.. كمك ميخوام.. لياقت ميخواد حسينی بودن.. شايد هنوووز راه دارم تا بشم نوكر حسين.. نوكر هنووو راه داره تا بشه مثل حر التماس دعا.. 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺گمنام26🌺 به نام خداوندکه سرچشمه همه خوبیهاست…🌹 من دردوران نوجوانی خیلی دلم میخواست مانتویی باشم…خانواده واقواممون مذهبی بودن ؛من مدام باپدرم سرچادرسرکردن بحث میکردم ؛چون مانتویی بودن روباکلاس وامروزی بودن میدونستم وبرعکس چادرسرکردن واملی وبی کلاسی ؛کلاحجاب ودوست نداشتم تااینکه خواستگاری برام امدم که خانوادش مانتویی بودن …منم ازخداخواسته که حاجتم رواشده بودوفکرمیکردم دارم باادمای باکلاس واجتماعی,ازدواج میکنم از روی ظاهرازدواج کردم…ولی بعدازمدتی که چادروازسرم برداشتم وبه قدری اقوام همسرم بدحجاب بودن …من که ازخانواده ی مذهبی بودم کاربه جایی رسیده بودکه توی مراسم عروسی وتولدهمه مختلط میرقصیدن ومن هم مجبورمیشدم مثل اوناباشم وخیلی عذاب وجدان میگرفتم وحالاجداازاینکه شوهرمم ادم خوبی درنیومد…یادمه اخرین باری که میرفتم عقدیکی ازاقوام شوهرم به قدری بی بندوباربودن که ناراحت بودم برای عروسیش,چکارکنم…الان خداراشکرازاون شرایط نجات پیداکردم وقدرومنزلت حجاب رودریافتم …الان بااینکه میتونم مانتویی باشم ولی عاشق چادرم هستم …وباامام زمان عج عهدبستم که هیچوقت چادرم ازسرم نیفته… واقعاچادرمیراث وامانت گرانبهایی هست که حضرت زهراس برای ماهدیه داده ومامخصوصابچه شیعه هاباید قدر بدونیم وازاین امانت بخوبی نگهداری کنیم که ان شاء الله اون دنیاجلوی خانم حضرت زهراس سربلندباشیم … تجربه من از زندگیم این بوده که حجاب وحیاوعفت برای هرزنی لازم وضروری هست وبابیحجابی وبی بندوباری هم به خودمون ضربه میزنیم وهم به دیگران … ان شاء الله همگی ازوسوسه های نفس وفریب شیطان درپناه خداوندمهربان باشیم ……🌹🌹🌹 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺 نورا 🌺 یادمه اولین بار تو جشن تکلیف بود که چادر گذاشتم سرم خیلی حس جالبی بود با اینکه سن کمی داشتم اما نماز و خیلی دوست داشتم پدرومادرمم خیلی تشویقم میکردن که نماز بخونم از همون ۹سالگی هم روزه میگرفتم هم نمازامو میخوندم اما بزرگتر که شدم فاصله ام هم با نماز و هم چادرم بیشتر میشد یکی درمیون نماز میخوندم و دیگه چادر سر نمیکردم افکار و عقایدم تغییر کرده بود موهامو میاوردم بیرون کلی جلوی آیینه به خودم میرسیدم وبعد میرفتم بیرون. گوش دادن آهنگ و دیدن شوهای خواننده های غربی و شیطونی کردن و اذیت کردن همه شده بود کارم.اما با تمام اینها بچه زرنگ و باهوش مدرسه بودم.و جزو شاگردهای ممتاز. درس برام خیلی مهم بود. شدم سوم راهنمایی و تو امتحانات پایان ترم ریاضی رو شدم ۹ونیم برام خیلی آزار دهنده بود هرچی التماس معلمم رو کردم حاضر نشد نیم نمره بهم بده.چند ماهی گذشت تا امتحانات شهریور ماه ،کاملا افسرده بودم دیگه از شیطنتهام خبری نبود تو خودم بودم رفتم سمت قرآن تازه فهمیدم چقدر از خدا دورم با خدا عهد بستم اگه کمکم کنه قبول بشم میشم یه آدم دیگه همونی که خدا دوست داره همونی که تو قران دستور داده. امتحانمو دادم و قبول شدم حالا باید تو امتحان بندگی قبول میشدم کم کم نمازمو دوباره شروع کردم وقتی پای سجاده می ایستادم واقعا باتمام وجودم خدارو حس میکردم عاشق خدا شدم و نماز شب میخوندم و یه ماه رجب وشعبان ورمضان روزه میگرفتم حجاب گرفتم اما هنوز چادر سرم نبود تا اینکه دبیرستانو تموم کردم ویه روز بنر ثبت نام درحوزه خواهران رو دیدم کنجکاو شدم و درمورد حوزه تحقیق کردم وقتی فهمیدم جایی هست که علم دین اموزش داده میشه اشتیاق پیدا کردم و آزمون دادم و حالا دیگه باچادر وارد حوزه شدم و دیگه حاضر نیستم به هیچ قیمتی از دستش بدم. تا قبل از اینکه چادری باشم نگاه های هرزه اذیتم میکرد چون چهره قشنگی داشتم وقد بلند. اما از وقتی چادر گذاشتم امنیت کامل دارم حتی خواستگارانی داشتم که میگفتن چادراز سرت بردار اما قبول نکردم با اینکه موقعیت خوبی داشتن ولی واسه من همسری مهم بود که بال پروازم باشه به سوی خدا که خداروشکر خداروشکر همسرم در پیشترفت معنوی من خیلی نقش مهم وبسزایی داشت. من درس طلبه گیمو تموم کردم وحالا دارم برای فوق میخونم. فقط میخوام بگم اگه در مسیر بندگی خدا محکم پا بذارید و توسل وتوکل داشته باشید حتما موفق میشید. خدا خیلی مهربونه مطمئن باشید هم ائمه کمک میکنن هم راه براتون باز میشه... یاعلی... 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺فاطمه🌺 بسمی تعالی سلام من فاطمه ۱۵ساله هستم. من ازهمون بچگیم به حجاب علاقه داشتم، چادرم ودوست داشتم امانمیدونستم براچی انتخابش کردموفقط عاشقش بودم. به سن تکلیف رسیدم. نمازمم به تدریج شروع به خوندن کردم. باکتابهایی که میخوندم سخنرانی ها وعزاداری هایی که میرفتم کم کم فهمیدم معنی چادر حجاب، حیارو. فهمیدم که امام حسین برای همین قیام کرد، فهمیدم این چادرمادرم فاطمه الزهراس همون مادری که پهلوش وشکستن، فهمیدم چادر خواهرم زینب است وقتی رقیه سه ساله حجابش وحفظ میکنه چادر سرمیکنه یعنی ارزش داره این چادر. شهدایی که دادیم برای همین راه دادیم. گفتم حجاب رعایت نکنم نماز نخونم چجورمیخوام جواب شهدامون واون دنیابدم. باین حرفا پایه حجاب وایمانم قوی ترومحکم ترشد. خیلی از اقواممون بهم میگفتن اُمل،عق چادرت وازسرت دربیار احساس خفگی میکنیم، خداوکیل اینقدر اینکارار نکن زشته به خونه میمونی همه جا حجابت وحفظ میکنی چادرمیپوشی و امثال این حرفا. من خیلی ناراحت میشدم. آره وقتی میومدم چادروحجاب وازسرم بردارم نمیتونستم اینکارو بکنم توان این کارونداشتم. هرچی میگفتن من بی محل میکردم راه خودم ومیرفتم چون میدونستم این دنیامیگذره. خدا، حضرت فاطمه اونجا ازت نمیپرسن مردم چی گفتن میگن اعمالت وچجوری انجام دادی. مامان و بابام، خیلی تشویقم کردن تواین راه حتی داداشمم تشویقم کرد. من فکرمیکنم کسی که نماز بخونه. حجابشم رعایت میکنه ایمانشم قوی میشه. کسی که به خاطرحجاب باکسی نخواد ازدواج کنه همون بهتر ازدواج نکنه.چون این مرداغیرت خودشون واز یادبردن زن ودخترشون وعروسک خیمه شب بازی دیگران میکنن. هنوزم بهم میگن اُمل بازیاچیه. اما من حفظش میکنم که همنشین مادرم فاطمه الزهرا باشم، سرباز امام زمانم باشم، بنده خوبی برای خدام باشم، شیعه خوبی برا علی باشم. من اگه چادرسرم نکنم مانتویی برم بیرون انگارچیزی تنم نیست، اگه نمازم واول وقت نخونم انگار گناه بسیابزرگی کردم ومادرم فاطمه ازم ناراضیه. خیلی خوشحالم حجاب وحیا دارم چون ازچشم گرگ ها در امانم. وقتی میگیم چراحجاب نداری میگه خداکنه دلی پاک باشه اصلااین حرف وقبول ندارم. هنوزاین حرفای اطرافیانم داره اذیتم میکنه اما من مواظلم، چون خدارو دارم ازشهدا، بانوفاطمه، میخواهم من ول نکنند. با حجاب وایمان آرامش دارم. حــــجـــــاب محــــــدودیــــــت نیســـت مصـــــونیــــــــت اســـــــــت. 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 چادر سرم بود..از بچگی تو روخوانی قرآن خیلی ماهربودم واین یک استعداد خدا دادی بود..کلاس سوم ابتدایی بودم که جزء سی قرآن رو حفظ کردم اما به دلیل اینکه مربی قران به یکی دیگه ازدوستام بیشتر ازمن توجه کرد متاسفانه حسودی کردم ودیگه کلاس نرفتم 😔وتوفیق ادامه حفظ قران روبخاطراین گناه وغرورازدست دادم😭😭گذشت تا وقتی درسم تموم شد ورفتم سرکار تویک مغازه که مشتری مردوزن داشت..اطراف اونجاپرازپسرمجرد بود ومن هم یک دختر مجرد ودلنشین ..اما حتی به هیچ کدوم از اون پسرها اهمیت نمیدادم وبخاطر ابروی خانوادم خیلی سنگین وباوقار بودم...که باعث تعریف همه ی ساکنین اون محل وصاحب مغازه ازمن شد....(((که حتی بعد ازمتاهلی چندتا از اون پسرها به شوهرم گفته بودن که خوب دختری رو انتخاب کردی..درصورتی که اونها از اصل من خبر نداشتن..))) خلاصه تو سن ۱۷و۱۸سالگی واوج غرور بودم...هرشب بعد ازکار به مسجد محله میرفتم عضو فعال بسیج مسجد شدم.. وهر ماه رمضون خدا بهم توفیق میداد که با دوستان به عنوان قاری قران به خونه های مردم میرفتیم وختم انعام قرائت میکردیم..ازهمه لحاظ کامل وجامع بودم..چون لقمه حلال خورده بودم وباعفاف ومهربونی مادرم بزرگ شده بودم🙏..این دوران قشنگ ترین دوران زندگی من بود...😍 تا یک شب تو مسجد یک دختر اومد وشد یکی از دوستای من.....البته دوست که نه..شیطانی درلباس دوست....با هزار تا پسر دوست بود..وبا دخترهایی بدتر از خودش دوست بود وپای یکی به یکی اونهارو به مسجدبازکرد.....منم تا اون موقع خیلی هارو به سمت مسجدوبسیج کشیده بودم سعی کردم اونها روهم به راه بیارم ....اما....اما چی بگم که آدم خبر نداره روزگار چی براش تو آستین داره....یه مدت که با اونها بودم بخاطر تعریف بقیه از من غرورم بیشتر شد ودچار کبر وخود بزرگ بینی شدم..درصورتی که از خودم هیچ هنری نداشتم حالا باد به غبغب انداختم و خودم روبهتر از همه دیدم وشروع کردم به شکستن دل بقیه..😔😔و از همین جا شروع شد....... میگه که نرنجانم ز خود هرگز دلی را که میترسم در آن جای تو باشد........ ولی من دیگه مست غرور چشمام کور شده بود نمیفهمیدم دارم چکار میکنم.. شیطان خوب فهمیده بود ازکدوم راه وارد بشه..😔 آه دلهایی که شکسته بودم بالاخره یقه منو گرفت. ومن موبایل خریدم.....من دختری که کل فامیل ازش تعریف میکردن افتادم تو دام دوست پسر داشتن😔 خود خدا باید به دادم میرسید اما چوب خدا خیلی بیصدا به تن من خورد وخودش رو کم کم ازم گرفت......چادر میپوشیدم ٬قرآن میخوندم ٬حتی نماز شبم هم قطع نمیشد٬٬ اما مشکل اینجا بود....وجدانم....من دیگه اون دختر قبل نبودم...خیلی دل شکسته وداغون شده بودم ومهم تر از اون اینکه دیگه نمیتونستم رابطم رو با اون پسرقطع کنم..بخاطر اینکه اجیم بهم گفته بود حالا که با این دوستی چطور میتونی زن آدم دیگه ای بشی..ومن احمقانه هر کاری میکردم تا اون پسر به خواستگاری من بیاد😣😣😥😥 خدا الهی این روزهارو به روز کسی نیاره......حالا که فکرش رو میکنم میفهمم که با اون همه ادعا ومنم منم کردن چقد پوچ وتوخالی بودم....سال ۸۸دعوت شدم به شلمچه ..اونجا روحانی کاروان خیلی قشنگ حرف میزد و میگفت که خدا نکنه ما تو دام عشق های زمینی بیفتیم با این همه عشق های قشنگ آسمونی ومن فقط اشک میریختم و از شهدا التماس کمک میکردم...اونجا یک قبر بود که ما سال تحویل اونجا بودیم ومن بعد از سال تحویل داخل اون قبر دورکعت نماز خوندم.......اما تنبیه من ادامه داشت.. چون من قدر نعمت هایی روکه خدابهم داده بود روندونسته بودم وازشون به درستی استفاده نکرده بودم وگناهم هنوز ادامه داشت.....حتی رفتن به شلمچه هم اثری به من نداشت و فقط از زندگی تو این دنیا خیلی سیر شده بودم..افسرده وپیر دل شده بودم..بیچاره خانوادم که چقد اذیت شدن.... گذشت تا من قبول شدم دانشگاه...تواین فاصله حتی یک خودکشی ناموفق هم داشتم😓😓..اونجا هم شدم مسئول کانون قران وعترت دانشگاه....وهنوز رابطم با اون پسر وحتی چند تا پسر دیگه تلفنی ادامه داشت و من داشتم بخاطر انجام گناه روز به روز خودم روبیشتر تنبیه میکردم وگرداب ومنجلاب خودبینی غرق میشدم اما ظاهرم چیز دیگه رو نشون میداد....حالا که فکرش رومیکنم چقد حالم ازخودم بهم میخوره...😖😖😖خدایا چه ایام نحسی بود وچه روزگاری.از خودم متنفرشده بودم. ادامه خاطره👇👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 از خودم متنفر شده بودم، هرکاری میکردم تا خودم رو نابودکنم ..اما ظاهرم چیز دیگه ای رو نشون میداد.....اما من تو دانشگاه آدم دیگه ای شده بودم....چیزی که با درون داغونم خیلی فاصله داشت...واون بخاطر عشق پاکی بود که یکی از مسئولین دانشگاه به من داشت.. اما من از همه جا بیخبر بودم. چون سرم به کار خودم بود وبخاطر دوستی با اون پسر به آدم دیگه ای فکر نمیکردم..وبقیه هم کلاسی ها فهمیده بودن، من نمیدونستم اما خدامنو انداخته بود تو کوره و داشتم پخته تر وباتجربه ترمیشدم.. " اگر در حال سختی هستی بدان که روشنی..باد با شمع های خاموش کاری ندارد..." دیگه خیلی بد شده بود دوسال شده بود واعضای خانواده پسره خبردارشده بودن..داشت پرده ها می افتاد وآبروم جلوی مردم میرفت..هرچند که خیلی وقت پیش جلوی خدا بی آبرو وسرافکنده شده بودم...دیگه بریده بودم ونمیدونستم چکار کنم...یک آدم تا این حد ریاکار ودغل..تا این حد مزخرف..چقد بیزار بودم ازاین ادم وخودم بودم..😞😞 به ندای درونت گوش بده...حرف هایش را خوب بخاطر بسپار.. به گمانم این سربازکوچک خواب اسطوره شدن دیده است... خیلی وقت بود با دوستای نابابم رفت و آمد نداشتم..یکی ازپسرایی که باش دوست بودم ادم بدی نبود ومثل برادر راهنماییم کرد البته بهم گفت چون که من با بقیه دخترهایی که باهاشون دوست بوده فرق دارم ازم سو استفاده نمیکنه واینطوری حد وحدود رو نگه میداره.... من متاسفم که این حرف هار رو ازخودم بهتون میگم ولی باید بدونین از کجا به کجا وکجاها رسیدم...رشته ام مشاوره بود رفتم پیش استادمون ..نشستم به درد ودل و همون آقای مسئول هم پیگیر بود واز باطنم باخبر شده بود اما بازهم دوستم داشت واین حرف رو یکی از دوستام بهم زد و چشم من رو به عشق باز کرد... با همه پسر ها قطع رابطه کردم سیم کارتمو شکستم ویکی تازه گرفتم.... هنوز خودم رو نبخشیده بودم ...اما داشتم ترک گناه میکردم وشنیدن این روایت هم کمک کرد که.... این روایت که روزی جوانی خیلی گریان ونالان خدمت حضرت رسول اکرم صلی رسید وحضرت از اوپرسید که چه شده .او گفت گناهی مرتکب شده ام که فکر نمیکنم خدا مرا ببخشد..حضرت به او گفت که خدامهربان است و میبخشد وراضی نشد که به حرف او گوش بدهد. جوان تا سه روز به دیدن حضرت رفت تا بالاخره حضرت راضی شدبه حرف های او گوش بدهد. جوان به حضرت گفت که من هرشب بعد از به خاک سپردن مرده ها میرفتم وکفن اونها رو میدزدیدم و میفروختم اما یک شب که میت دختر جوان وزیبایی بود نتوانستم که جلوی خودرابگیرم وشیطان وسوسه ام کرد وبه اوتجاوز کردم.. حضرت عصبانی شدند وفرموندن وای برتو که انسان پاکی که به خاک سپرده شده بود رانجس کردی از نزد من برو ودیگر وپیش من نیاکه تو گناه بسیار بزرگی را انجام داده ای..جوان دل شکسته شد و سربه کوه گذاشت.. چهل شب در کوه به نماز ودعا واستغفار پرداخت که خدا اورا بخشید و در خواب دید که به او گفتن به نزد پیامبر برو وبگو که خدا من را بخشیده است.. جوان با شوق فراوان به نزد حضرت رفت و پیامبر وقتی اورا دید به نزدخودش نپذیرفت و دوباره جوان دل شکسته برگشت.. که فرشته وحی بر حضرت محمد ص نازل شد وفرمود خدا که بزرگ تراست این بنده رابخشیده وپیامبر نمیبخشد .. وحضرت به دنبال جوان فرستاد وبه او گفت خدا چهل روز توبه وناله تو را قبول کرده وتورا بخشیده وبار دیگر مهربانیش را برمن پیامبر نشان داده است ومن چرا تورا نبخشم. روایت را آنطور که به یاد خودم مانده بود برای شما تعریف کردم امیدوارم خدا کم وکسری اش را به حافظه ی ضعیف من ببخشد 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 3⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 بعد ازشنیدن این روایت پیش خودم فکر کردم که خدا این جوان را با گناه به این بزرگی بخشیده ومن رانمیبخشه.. من که حتی دوست پسرها میگفتن نجابتی جدا ازبقیه دخترها تو وجودمه واین حرف یعنی هنوز خدابه من نگاه میکردوبهم امید داشت که توپرتگاه پرت نمیشم. تااینجا گناه من غیرارادی بود ودست خودم نبود ونمیفهمیدم دارم باخودم چکارمیکنم... خدا در توبه رو به روی من باز کرده بود وداشت منو میبخشید.... "خدا اگر بخواهد کسی راتنبیه کند عقل ودانش را از او دور میکند" وخدا داشت منو میبخشید و من از گناه دور شده بودم و نگاه خدا دوباره بهم افتاده بود... از در ودیوار روایت می آمد به جاهای خوب میرفتم و به یادواره شهدا. مزار شهیدان گمنام ..دوباره داشتم به خودم برمیگشتم.. "سبک سر گر شوی بازیچه گردی وگر سنگین امیرقلب مردی توباید با وقار وعفت خویش عیان سازی به مردان عزت خویش" هنوز هم پیش استادم مشاوره میرفتم و هر روز شاهد نگاه پاک وعاشقانه ی مسئول فرهنگی دانشگاه بر روی خودم بودم که نمیدونم چی شد که دوباره پای رفیق آشغالم به زندگیم باز شد و باز همه چیز عوض شد😢😔 باز من احمق شدم.. چقد بچه گانه با هر بادی که میوزید به همون طرف میرفتم.. شاید خنده دار باشه اما من خیلی شوق بچه دار شدن ومادر شدن رو داشتم واین شوق ..باعث اشتیاق بیش از حد من به ازدواج شده بود...از طرفی هم بیماری پدرم ٫٫که من خیلی بهش وابسته شده بودم ..باعث سرگردانی بیشتر من و فراری شدنم از خانواده شده بود.. بیماری پدرم طوری شده بود که هر روز وبه هر بهانه من وخواهر ومادرم رو به باد کتک میگرفت وموهای مارو میکشید و سرمون رو به دیوار میزد...و این قلب من رو به درد می اورد.. وپدرم تو هشت سالگی پدرش رو ازدست داده بود وتنها نان اور خونه شده بود وبا اینکه درس رو خیلی دوست داشت مجبور به ترک تحصیل شده بود و خلاصه ازبچگی خیلی سختی کشیده بود وحالا اعصابش دیگه بهم ریخته شده بود وسه باربستری شد تا درمان شد..پدرم دچار اسکیزوفرنی شده بود.....ومن تو این شرایط سخت که بابام نمیذاشت از خونه بیرون بریم از پشت بوم می رفتم دانشگاه وسر کارو خیلی داغون شده بودم💔 یک روز که همچنان با دوست البته بگم نارفیق ناباب معاشرت داشتم یکباره با پسر همسایه دوست شدم...خدایا ببخشید که میگم..من شرمنده ام... پیش استاد رفتم و گفتم دوباره داغونم واون که حدس زده بود من باکسی دوست شدم ازم پرسید که باکسی دوست شدی ومن گفتم نه😞پسر همسایه به خواستگاری اومده...واستادم هم که گفت اگر راست میگی قبولش کن و ازدواج کن برو.....ومن احمق هم از لج استاد وبابام وسختی هایی که خدابهم میداد ((((با اینکه میدونستم که خدا اگرگناه نمیکردم وراه راست روادامه میدادم وصبور بودم چه جایزه ای برام کنارگذاشته بود...))) به پسر همسایه که از قضا پسر خوبی بود واز بچگی هم به من علاقه داشت گفتم بیاد خواستگاری..واون هم باوجود مخالفت مادرش که اصرار برادامه تحصیلش داشت قبول کرد و من هم خواستگاریش رو قبول کردم وبا این کارم دل دو نفر رو که به عقل الان خودم باعث شده بودم سر کار بذارمشون رو شکسته بودم......... و باز آه ِ اونها.....یکی دوست پسر اولم که دلیل تمام بدبختی هام دوستی با اون بود ویکی هم مسئول فرهنگی دانشگاه😔 نفهمیدم که داشتم تو چه چاه عمیقی می افتادم...فقط بخاطر فرار از چاله ی مشکلات خانوادگی روز خواستگاری شد وپدر شوهرم که خیلی راضی از این مسئله بودومن رو دختر مومن وخوبی میدونست شروع کرد به صحبت که شرایط ما اینه که تا دوسال نامزد بمونین تا درس دونفرتون تموم بشه 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 4⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 روز خواستگاری شد وپدر شوهرم که خیلی راضی از این مسئله بودومن رو دختر مومن وخوبی میدونست شروع کرد به صحبت که شرایط ما اینه که تا دوسال نامزد بمونین تا درس دونفرتون تموم بشه و تواین مدت هم گرفتار چشم هم چشمی وکادو دادن وگرفتن نشین... وماهم قبول کردیم... پسر خوب وباغیرتی بود.. نماز هم میخوند... چشمش هم پاک بود واز دوست شدن بامن به عنوان شانسی که در خونش رو زده بود یاد میکرد... رفت وامد قبل از نامزدی هم داشتیم با رعایت حد وحدود... خبر به گوش( خیلی ببخشید اینقد راحت مینویسم اما اسمش هم برام غیر قابل هضمه)دوست پسر رسید وتهدید شروع شد که میام وهمه چیز رو به نامزدت میگم و دردسرهای من اضافه میشد.... بیماری بابام و نارضایتی مادر شوهر ازاین نامزدی واین مسئله که قوز بالا قوز بود... تصمیم گرفتم که همه چیز رو به نامزدم بگم و خودم رو راحت کنم.. حتی اگر با بهم زدن نامزدی آبروی ِ خانواده ی ِباآبروی من که روی این چیزها خیلی حساس بودن از بین بره واینکار باعث دشمن شاد شدنشون بشه... حقیقت روگفتم و از گفتن حقیقت هم پشیمون نیستم اما چه راحت شدنی بود... دوستی با پسر همسایه گناه ارادی ِمن بود وتنبیه بزرگ تری هم داشت واون شنیدن این حرف از نامزدم بود که... گفت خیلی دوستت دارم ونمیتونم ازت جدا بشم وبابهم زدن نامزدی آبروی خانوادت رونمیبرم اما همونطور که با غرورم بازی کردی واون چیزی که نشون دادی نبودی نابودت میکنم. کاری میکنم از زندگی سیربشی..چون تو به شخصیت من توهین کردی..به من دروغ گفتی..خودت رو اونطور که نبودی به من نشون دادی... از یک طرف پدرم به دنبال بهانه برای کتک زدن..اضافه شود مشکلات خیلی بزرگ خواهر بزرگ ترم با شوهرش که تقریبا همه ی مارو فلج کرده بود..ازیک طرف مادرشوهر که دنبال هربهانه ای برای بهم زدن نامزدی بود..سنگ اندازی برادرشوهر. جاری وخواهر شوهرا برای خودشیرینی پیش پدرومادرشوهرم ...از یک طرف هم هر شب نامزدم با سنگ به در حیاط خونمون می اومد وتهدید میکرد و بعد از کلی صحبت که مادرم باهاش میکرد برمیگشت خونشون... دیگه داشتم روانی میشدم خواستم خودکشی کنم که یادم افتاد یکبار قبل از دانشگاه اینکار رو کرده بودم که موفق نشده بودم وزنده مونده بودم وبیخیالش شدم😞😞 تو تموم این مدت همیشه به یاد خدابودم وازش کمک میخواستم اما این کاری بود که خودم کرده بودم وخود کرده راتدبیر نیست.. حتی توفیق خوندن نماز رو هم از دست داده بودم.. خدایا چه روزهایی رو داشتم سپری میکردم که اگر نگاه تو نبود وپرده پوشی تو ٬ چقدر خوار وذلیل ورسوا بودم.. چقدر تو مهربون بودی ومن نمیفهمیدم..چقد بزرگی ومن ندیدم بهترین من ادامه خاطره 👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 5⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 چقدر پیش نفس خودم ذلیل شده بودم... من کجا وآرزوهای دور ودرازم و این حال وروز کجا، چند ماه همینطور گذشت...با وجود برقرار بودن ِ همه ی تهدیدها از هرطرف... تا اینکه یک روز به نامزدم گفتم که دیگه نمیتونم ادامه بدم خسته شدم واگر راضی به عقد نشه خودم رو میکشم... باوجود مخالفت خانواده که شرط دوسال نامزدی روگذاشته بودن٬ راضی شد و با بی پولی ودست خالی یک مراسم عقد ابرومند گرفتیم... چقد ر آرزو هابه دلم موند...چقد تو دوران مجردی پشت ویترین لباس فروشی ها وطلا فروشی ها میرفتم وباذوق وشوق به اونها نگاه میکردم ولی حالا حسرت همه به دلم موند.. اما به جهنم حالا دیگه با نامزدم محرم شده بودیم... خدایا تا چه حد ادامه داشت اما با عقد ما دشمنی خانواده شوهرم بیشتر شد...هر روز دخالت... هر روز ایجاد جنگ ودعوا... با هر خرید وبیرون رفتن ما ایجاد یک جنگ روانی بزرگ... من یواشکی ودور از چشم پدر بیمارم برای رضایت شوهرم که فقط میخاست منو زجر بده تا غرور شکسته شدش ترمیم بشه از پشت بوم خونه با شوهرم به تفریح وجشن عروسی فامیل وخرید میرفتیم با کلی استرس از طرف پدر... بعد هم با دعوا واشک از خونه ی پدر شوهرم برمیگشتم... چه دوران تلخی بود این دوران... چقد استرس... چقد کتک وفحش ودعوا از دوطرف... وچیزی که بیشتر زجر میداد نگاه هنوز عاشق مسئول و دل شکسته اش که هروقت میرفتم دانشگاه میدیدم ونفرت هم کلاسی هام ازمن. چون اونها این آقای مهربون رو دوست داشتن.. تا اینکه یک روز اتفاقی پای تلویزیون نشستم .تو برنامه از لاک جیغ تا خدا یک خانومی خاطره ی محجبه شدنش رو از رفتن اتفاقی به گلزار شهدا وانس با یک شهید تعریف کرد... ادامه دارد... قسمت آخر خاطره👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 6⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 تا اینکه یک روز اتفاقی پای تلویزیون نشستم. تو برنامه از لاک جیغ تا خدا یک خانومی خاطره ی محجبه شدنش رو از رفتن اتفاقی به گلزار شهدا وانس با یک شهید تعریف کرد...منم که خیلی دل شکسته بودم کلی گریه کردم... واز خداخواستم کمک من هم کنه... موقع نماز شد سرسجاده نشستم بعد نماز کلی گریه کردم... که چشمم افتاد به عکس چهره ی خندون شهید حسینعلی ترکی... که داداشم از محل کارش آورده بود... نگاه به چهره ی آسمونیش کردم وبهش گفتم تورو خدا چند ساله دارم زجر میکشم... اگر حرف های اینا راسته تو هم یه معجزه به من نشون بده... تو رو به بی بی فاطمه زهرا س قسم میدم دستم روبگیر. نذار تو این جهنم بمونم...این رو گفتم ودیگه شهید از یادم رفت... ولی شهید یادش به من بود.. همسرم آموزشیش تموم شد وبه شهرمون برگشت...کمک بزرگ شهید اینجابودکه یک روز که خونه پدرشوهرم جمع شده بودیم برادر شوهرم که فکر نمیکرد من خودم دوست پسرداشته باشم برای بهم زدن بین من وشوهرم که بگه شوهرم پسر خوبی نیست به من لو داد که بعله شوهر من خودش دردوران نامزدی با سه تادختردوست بوده! من اون موقع چیزی به روی شوهرم نیاوردم اما بعد درراه برگشت خودش شرمنده وسر به زیر ازم معذرت خواست وحلالیت طلبید ومن هم خیلی راحت بخشیدمش تا خداهم منوببخشه. دیگه قصدزجرکش کرد منونداشت امابازهم گاهی اوقات اذیت میکرد درنهایت تعجب من به خانوادش گفت که میخاد عروسی بگیره وباهم زیر یک سقف بریم... بماند که خانوادش چقد مخالفت کردن و چقد عذابم دادن وحتی کاری کردن که تا دم دادگاه برای طلاق هم بریم...که ما بالاخره ازدواج کردیم وزیر یک سقف اومدیم😊 من که عشق بچه بودم سه ماه بعد از عروسی فورا بچه دار شدم..واین هم با مخالفت خانواده شوهرم که چقد زود مواجه شد وباعث شد از شوهرم کتک بخورم وبگه میخام این بچه نباشه و..بماند که چی گذشت((((علت اختلاف خانواده شوهرم بامن اختلاف فرهنگی وسطح درک بود.اونها آزادنه با همه شوخی وبگو بخند دوست.درقیدوبندحجاب نبودن .گوشت گراز میخوردن.شراب میساختن ومیخوردن که خداروشکرشوهرم با این کارهاشون مخالف بود. وتحمل دیدن نجابت من وتائید خوبی من توسط دیگران رو نداشتن)))) تا عسلم ..یک دونه دختر خوش قدمم توروز اربعین سال ۹۲به دنیا اومد..واسمش رو فاطمه زهرا گذاشتم ونذر سه ساله ی امام حسین ع کردم دخترم رو..با خوش قدمیش بیماری پدرم خوب شد...بماندکه چقدر در حضورش دعوا کردیم وداغون شد اماتولد یکسالگیش ازطرف امام رضا ع طلبیده شدیم مشهد...و تو این مدت شوهرم هم روز به روز بهتر میشد...اما باز هم کمی سختی بود... سه سال بعد یعنی امسال که با نگاه حضرت رقیه س طلبیده شدیم کربلا شکر خدا زندگیم خیلی شیرین شد وتموم غصه هام ازبین رفت.. من بعد از تحمل هشت سال مصیبت وسختی بالاخره به چیزی که حقم بود رسیدم..یک زندگی خوب وشیرین..حالا هرشب به مسجدمیرم وطبق معمول ۱۸سالگی چای به نماز خوان ها میدم ونوکری اربابم رو درمسجدحضرت امام حسین ع انجام میدم. اما اینباربصیرت بیشتری دارم وقدر چادرم وجایگاهی رودر اون هستم بیشترمیدونم وبه لطف خداونگاه شهیدان سعی میکنم لکه ی ننگ نباشم وازخدامیخوام همیشه دستم روبگیره وانی وکمتراز انی منو ازخودش دورنکنه ان شاءالله.... اما اوج این ماجرا این بود که یک روز بعد از پایان تمام سختی ها داشتم از نمازجمعه به خانه می اومدم که چیز جالبی به چشمم خورد..عکس بزرگ شده یه شهید عزیزی که به دیوار روبروی من زده شده بود.. باهمون لبخند آسمونی وچشمای خندون.. که تموم این مدت به من نظر داشت..با بهت و بغضی شیرین بهش نگاه کردم و گفتم واقعا ازت ممنونم... شهید حسینعلی ترکی شهیدی که وقتی ازش خواستم حتی موقعی که من به یادش نبودم به یادم بود وکمکم کرد..شادی روح بلندش صلوات.. نیلوفر مرداب گل زیبایی است که در مرداب میروید وبه ما میگوید که در سخت ترین شرایط هم میتوان زیبا بود وزیبا زیست... گلی که درشرایط سخت می روید کمیاب است وبهترین..مثل دختر من که با تحمل چهار سال سختی امسال شکر خدازندگی شیرینی رو داره... زندگیتون پرازنگاه خدا وپرازعطر شهیدان 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313