خبر بالا را خواندید؟ آیهی دوم حشر را هم بخوانید:
اوست كه كفارِ اهل كتاب را در نخستین بیرون راندن دسته جمعی از خانههایشان بیرون راند.
[شما مؤمنان] رفتنشان را گمان نمیبردید، و خودشان هم پنداشتند كه حصارها و دژهای استوارشان در برابر خدا [از تبعید و در به دری آنان] جلوگیری خواهد كرد،
ولی [اراده كوبندهی] خدا از آنجا كه گمان نمیكردند به سراغشان آمد و در دلهایشان رعب و ترس افكند، به گونهای كه خانههایشان را به دست خود و به دست مؤمنان ویران كردند.
پس ای صاحبان بینش و بصیرت! عبرت گیرید.
📌حتما حوصله کنید و بخونید؛
دیروز بارها این خبر و آیه تو ذهنم بالا اومدند. کنار ذوق و خوشحالیم از تحقق وعدههای خدا،
شرمنده شدم از تردیدها و ترسهام...
✍ سیمین پورمحمود
📝 متن ۲۸_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@siminpourmahmoud
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یدالله
( تصاویر حمله موشکی به تلآویو و عسقلان)
ترمیم زخم هشتادسال تجاوز،کشتار،سبعیت
فقط
با باران موشک بر سر اسرائیل امکان پذیره
هیچ وقت یادم نمیره در حالی به دختر کوچکم شیر میدادم که تلویزیون تصاویر جنگ غزه و فریاد و گریه کودکان و نشون میداد
کودکان مظلومی که در دنیای کودکی باید با صدای دلهره انگیز بمبها و موشکها روز رو شب کنن
قلبم میسوخت و با قلب سوخته به فرزندم شیر میدادم
آن روزها تازه مادر شده بودم
حس شنواییم به شدت حساس شده بود
از میان صداهای مختلفی که از خانه همسایه و کوچه و خیابان و...میشنیدم تنها صدای گریه کودکان سیمهای قلب من و میلرزوند
روزهای جنگ غزه هرگز از یادم نخواهد رفت
چون هر لحظه نوای گریه و زجر معصوم ترین موجودات روی زمین ،حالم و دگرگون میکرد
طوفان الاقصی هرچقدر صهیونیستهارو در هم بکوبه باز هم برای خراب کردن بنیان فساد و ظلم این رژیم جا داره
این طوفان به حول و قوه الهی به گردبادی عظیم تبدیل میشه و نجاست وجود اسرائیل و برای همیشه از روی کره زمین پاک خواهد کرد
یدالله فوق ایدیهم
✍ سادات علوی
📝 متن ۲۹_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
دزد سرزمین
زیر نویس شبکه خبر اخبار جنگ است.
_آخرش چی میشه؟
_آخرشو نمیدونم اما همین اولش دلار دو تومن کشیده بالا
_منظورم فلسطینه.کم بیارن قلع و قم میشن.
_باید وقت حمله کردن فکرشو میکردن.درافتادن با ارتش پنجِ دنیا خودکشیه.
تلوزیون را خاموش میکنم و به بچه های بیمادر و مادران بی فرزند شده فکر میکنم.
_پاشو دوتا چایی بریز خانم. فکرتو مشغول اینا نکن عزیزم، اگه عقل داشتن زمیناشونو نمیفروختن.
سرم را به کتری و قوری و نبات و دارچین گرم میکنم و فکر میکنم چه کسی اول بار این دروغ را به خورد ما داد که غاصب سرزمین را خریده!
✍اینجانب
📝 متن ۳۰_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بیپناه
جانپناهی وجود نداشت. پدر تا جاییکه میتوانست پسر را پشت خود پنهان کرده بود. پسر جیغ میزد و پدر در هیایوی گلولهها با دست التماس میکرد که نزنید. بوی خاک مشام پدر را پر کرد. دستش خیس شد. پسر دیگر جیغ نمیزد. سرش روی پاهای پدر آرام گرفته بود.
محمد الدوره اگر بود جوان رشیدی شده بود.
✍ صفدری
📝 متن ۳۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
ما سرزمین دیگری هم داریم. از کودکی تویِ بغل، زیر چادرِ مادرمان، برای هوایِ آلودهی خاکِ دیگری هم، در تظاهرات شرکت کردهایم! ما فقط با زبانِ روزه ،خاک وطنِ خودمان را از دشمن پس نگرفتیم! با زبانِروزه برای رهایی ِخونینشهر دیگری هم شعار آزادی دادهایم! گَلوی خشکمان را خرجِ برادر، خواهرهایی میکردیم که توی سرزمین دیگرمان، زیر توپ و گلوله، گَلویشان از فریادِ عزای عزیزانشان، خشک و زخمی بود و روزهیشان طعم خون گرفته بود.
فلسطین
فلسطین
فلسطین سرزمین دیگرِ من است. هرچند که کیلومترها دورتر از تحدیدات خاکی است که در آن زندگی میکنم!
و همهی این سالها، این کودکانِ ما بودند که روی دوش آن مردان و زنان تشییع میشدند.
مثل آن سال در هُرمِ گرمایِ ظهرِ آن روز از ماه سپتامبر ِسال 2000 ، پشت آن سنگِ سفیدِ بتی، آن برادر من بود که در آغوش پدر پناه گرفته بود و بعد با اصابت ترکشی روحش از آن اسارت رها شد و یادش در زمان اسیر...
من همسنِ محمدالدُرِّه بودم آن سال که قاب تلویزیونمان تنِ غلتان در خاک و سرِ لقلقکُنان پدرش را نشان میداد. اگر آن روز طوری میشد که پدر و پسر از آن معرکه نجات مییافتند، حالا حکما مثل من، 4_33 ساله بود. اهل و عیال داشت، قدرِ من طعم خانواده چشیده بود و بالاخره روزی میرسید که مثلِ من طعمِ آبادی و آزادی وطن را هم بچشد.
طعم حکومتِ مردمِ خودش را...
قانونی اساسی خودش را...
طعمِ نماز جمعه ای، بی خونریزی در اقصی را...
بی مزاحمت و گردنکشیِ هیچ کفتارِ هفت پشت غریبه ای!
محمد، هیچ فکرش را کرده بود که 23 سال بعد پسرهای ده دوازده ساله ای، همسن خودش، توی خیابان های شهر های مختلفی، از کشور دیگری، برای آزادی چند محله از شهرهایِ او پایکوبی کنند و پرچمش را به دست بگیرند؟!
پناه بر خدا...
چقدر تعداد محمد هایی که نیستند تا آزادیِ خونینشهر ها را ببینند، زیادند...!
چه حکمتی دارد این پخش شدنشان در جایجای تاریخ و جغرافیا؟!!!
فلسطین سرزمین دیگرِ من است و این گوشهی ملتهب و تفدیدهی جگر، این روزها میرود تا اللهاکبر گویان، خانه ی اشغالی اش را پس بگیرد و هوای آلودهی شهرش را تصفیه کند...
و این صدایِ نوایِ داوود و بوی پیراهنِ سلیمان است که از قدس، در دنیا بر پا خواسته است!
✍ شاهابراهیمی
📝 متن ۳۲_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@banoo_nevesht
پسر جوانی با موهای بسته و تیشرتی سفید بر تن،
در قاب تلویزیون ایستاده و رو به دوربینِ خبرنگار میگوید: "چه مسلمونا چه غیر مسلمونا از این اتفاق خوشحالن. این یعنی مردم ما فطرتشون استکبارستیزه." تو فطرتت از چه جنسیست؟ که ۷۵ سال جنایت اشغالگران صهیونیستی در حق زنان فلسطینی ککت را هم نگزانده و امروز، سیلیِ چند فلسطینی بر صورت نظامیانِ زنِ اشغالگر احساساتت را جریحهدار کرده؟
پسر جوان میگوید امروز غیرمسلمانها هم خوشحالاند. تو پیرو چه دینی هستی که پیکر بیجان و غرق در خون دهها هزار کودک نحیف فلسطینی قلبت را آتش نزد و امروز، هلاکت نظامیان صهیونیست دریچههای قلبت را مدام میفشارد؟
پسر میگوید مردم ما فطرتشان استکبارستیز است. تو فطرتت با چه در ستیز است که ۷۵ سال آوارگی و خانهخرابی مردم فلسطین خشمگینات نکرد و امروز، فرار اشغالگران متجاوز از خانههای فلسطینیان گره بر ابروانت انداخته؟
تو هزاران گلوله بر تن و بدن فلسطینیان را ندیدی و امروز، موشکهایی که بر سر صهیونیستها میریزد ترحمت را برانگیخته؟
تو نماز سوی کدام قبله میخوانی که تجاوز گروهی اشغالگران بر هزاران دختر فلسطینی حالت را خراب نکرد و امروز، تصویر یک نظامی زن نیمه عریان رگ غیرتت را جنبانده؟
تو فطرتت چرا ۷۵ سال ظلم و جنایت در حق زنان و کودکان فلسطینی را ندید و امروز بینا شده تازه؟!
پسر سفیدپوش میگوید مردم ما حتی غیرمذهبیها هم فطرتشان استکبار ستیز است. و بعد، من تصاویر هزاران هزار آدم را در داخل و خارج ایران میبینم که به خیابانها آمدهاند، شیرینی پخش میکنند و صورتهاشان از اشک برق میزند! تو، نسبتت با استکبار چیست که ناراحتی از غلبهی مظلوم بر ظالم، که نگرانی برای خونهای به حق ریخته شده از غاصبین؟ تو کدام خدا را میپرستی که دهها هزار زن برهنهی فلسطینی را لای دست و پای صهیونیستها ندیدی و امروز، آن یک زن نظامی را هزاران بار میبینی؟ همان که اگر زنده شود، خون تک تک کودکان فلسطینی را با ولع مینوشد و اِبایی ندارد از قطعه قطعه کردن پیکرهاشان. (بیشک برای این جنایتهای وحشیانه از مافوقش ترفیع هم میگیرد!)
دینِ من کَندن لباسهای همان نظامی زن خونخوار را هم محکوم میکند. حال من از دیدن آن صحنه خراب میشود. تو ولی پیرو کدام دینی که چنگالهای خونآلود آن زن نظامی اشغالگر را نديدی و تن نیمه عریانش را دیدی فقط؟!
پسر جوان در قاب تلویزیون میگوید مردم ما همه خوشحالاند امروز. تو متعلق به کجایی که غمگینی؟ میگوید فطرت مردم ما استکبار ستیز است. فطرت تو با چه در ستیز است؟ هفتاد و پنج سال آوارگی چیز کمی نیست! تو بیشک از مردم مایی ولی فطرتت؟
✍ نرگس ربانی
📝 متن ۳۳_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
《چشمانِ آبیِ زهرا》
یادتان هست بچه که بودیم هروقت سرما میخوردیم، بهمان میگفتند دارو بخوریم که سربازهای بدنمان قوی شوند؟
بزرگ شدم و سر کلاس زیست یاد گرفتم اسم سربازها لنفوسیت است. امروز استاد ایمونولوژیمان میگفت وقتی میکروبی به بدن وارد میشود و به سلولها حمله میکند، نوعی از لنفوسیتها به آنها متصل میشوند و بعد از اتصال تبدیل به نوع دیگری از لنفوسیت میشوند. با اتصال لنفوسیتها، درواقع آن عامل مزاحم به عنوان میکروب شناخته میشود. بالاخره لنفوسیتها به کمک عوامل دیگر میکروبها را از بین میبرند. اصل ماجرا این است؛ لنفوسیتهایی که آن میکروب را شناختهاند، به مرحلهای جدید میروند و اسمشان میشود؛ لنفوسیتهای خاطره.
دخترکی که عکسهاش را گذاشتهام، زهراست. اولینبار به گمانم همسن و سال زهرای قصه بودم که از صفحهی تلویزیون دیدمش. اسم فیلم 《چشمانِ آبیِ زهرا》است. زهرا دخترک زیبای فلسطینیست با چشمانی به رنگ آسمان که در کنار پدربزرگ و برادر مبارزش زندگی میکند. زهرا و دوستانش در عالم زلال کودکی سیر میکنند و زندگی را از پس چشمهای زیباشان نگاه میکنند و هنوز غبار ظلم، گردی روی چشمهاشان ننشانده...
فرزند یکی از مقامات بلندپایه اسرائیلی، تئودور، پسریست بیمار با ضعفهای جسمانی بسیار که پدرش به دنبال درمان اوست، با هرقیمتی...
استاد ایمونولوژیمان چرخهی ورود میکروب را روی تخته برایمان نشان داد. قبلتر نوشته بودم لنفوسیتهای خاطره، آنهایی هستند که میکروب را از حملهی اولش شناختهاند. استاد میگفت حالا اگر میکروب دوباره به بدن وارد بشود، لنفوسیتهای خاطره نسبت به لنفوسیتهای بیتجربه که اولین مواجههشان با میکروب را داشتند، واکنشی شدیدتر و سریعتر نشان میدهند.
پدر تئودور بیمار، به بهانهی شیوع بیماری چشمی، زهرا را به عنوان قربانی انتخاب میکند تا چشمهای آبی زیبایش را از او بگیرد و جایِ پوچیِ چشمهای تئودور پیوند بزند. زهرا را به همراه پدربزرگش با خود میبرد تا عمل شومشان را انجام بدهند... وقتی پدربزرگ زهرا متوجه نیت آنها میشود و قصد نجات دخترکش را دارد، او را میکشند و زهرا، بیخبر از همهجا، تنها میان گرگها باقی میماند.
دخترک همنام من بود. وقتی فیلم را میدیدم، سنمان هم یکی بود. من زودتر از زهرای فیلم فهمیدم اهلِ مرداب، هیچوقت نیت خوبی به دریا نخواهند داشت. جای من و زهرا میتوانست عوض بشود و آنوقت من در دنیا، جز چشمهای آبیام، پدربزرگ و برادرم اسماعیل، کس دیگری را نداشته باشم. من میتوانستم زهرای فلسطینی باشم که زنده ماندنش زیر باران آتشها، همان روییدن جوانهای است از دل سنگها. من میتوانستم زهرای فلسطینی باشم، که یک لشکر دنبالش کردهاند تا چشمهای آبیاش را از او بگیرند...
دیشب اخبار فلسطین را دنبال میکردم. یکجا تعداد کودکان و نوجوانان فلسطینی را خواندم که اسرائیلیها، به شهادتشان رساندهاند. عطش اسرائیل برای کشتن بچههای فلسطین را امروز سر کلاس فهمیدم.
چشمهای زهرا را از او گرفتند تا تئودور بیمار، با چشمانی که برای خودش نیست، دنیایی را که پدرانش غصب میکنند، ببیند.
فلسطین برای من،
زهراست...
با چشمهایی آبی
به وسعتِ آسمانِ آزادی
که اسرائیل با چنگالی در دست
به دنبال چشمهای او میجنگد...
لنفوسیتهای خاطره، دشمن را شناختهاند. خاطرهی او را، دردی که او مسبب بوده را، و تمامِ خونهایی که به ناحق ریخته را به خاطر دارند. لنفوسیتهای خاطره با هر هجوم دشمن، تمام آن ظلمها را به خاطر میآورند و هربار، قویتر از قبل میشوند. زهرای فلسطینی، خاطرهی به چنگال کشیدن چشمهایش را، در جای خالیِ نبودِ آنها، با خود حمل میکند و روز به روز، قویتر میشود تا وقتی که دیگر تئودوری بیمار، به طمع چشمهای دخترکان فلسطینی، رویای بیداری نبیند.
✍زهرا زردکوهی
📝 متن ۳۴_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
یوماللههایی در راه است...
زینب ۴ سالهام پشت سرِ هم حرف میزند. از سفری خیالی میگوید با دوستی خیالی به نام "فاطمه خراسانی" به "کربلا" با روپوش مدرسه قرمزش، سوار بر ماشین سواری خودش. پشت سر هم میگوید از ماجراهای سفر پر دامنه و معاشرتهایش که در انتها با رسیدن به ما یعنی خانوادهاش ختم به خیر میشود.
دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. آنجا سفر به کربلا مثل رفتن به سر کوچه یا آنطرف خیابان است. دوستِ خراسانیاش هم خصوصیات ویژهای دارد به گمانم. آنها در تعقیب اهداف خاصی هستند که در تصور من نمیگنجد.
با دقت به چشمهایش نگاه میکنم. شاد و هیجانزده تعریف میکند که یک نفر ماشینش را میشکند. با اینحال میان او و آن آدم خصومتی نیست. زینب حتی متعرض او نمیشود.
به نظرم دنیای زینب دنیای جدیدی است. من همسن او که بودم، اخبار پر بود از جنایتهای صهیونیستها در حق فلسطینیها. کودکانه مشغول بازی با باربیها و پرنسسهای خیالی بودم و فقط میدانستم جایی در این کره خاکی، یک کودک در پناهِ پدرش به دست اسرائیلیها کشته شده. کاری از دستهای کوچکم بر نمیآمد. پدرم سر و کارش با اخبار بود و من میشنیدم و میدیدم اما نمیپرسیدم. پدر همیشه تحلیلهایش را در اداره روی کاغذ میآورد و مادر حرفهای سیاسی نمیزد. من بزرگ و بزرگتر شدم تا روزی که فهمیدم باید خودم بروم و جواب سوالهایم را پیدا کنم.
دنیای من، از زمانی شروع شده بود که جمله "راه قدس از کربلا میگذرد" هنوز معنا داشت. در دنیای من، همیشه یک عده آدم زورگو و قلدر بودند که یا زورمان به آنها نمیرسید یا به سختی جلوی آنها ایستادگی کرده بودیم. باید حق مسلم خودمان را جار میزدیم و با تحریم و فشار اقتصادی دست و پنجه میکردیم.
اما دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. دوست عزیز خیالیاش خراسانی است و برای من تداعی کننده آدمهای نازنین در روزهای خوش است. در دنیای زینب، دو دختر جوان میتوانند سوار بر اتومبیل شخصیشان، راحت به کربلا بروند. ناملایمتهای زندگیشان از جانب خصم نیست. فقط وقتی خسته میشوند، برمیگردند خانه، پیش خانوادهی مهربان و گرم.
زینب دارد برای زمانی تربیت میشود که مرزها تغییر کرده است. سخنی از دشمنان به میان نمیآید چرا که ضعیف هستند و اندک. ماموریتها و مسئولیتها تغییر کرده و همه چیز به شکل دیگری صورت پیدا کرده است. در آن تاریخ، یوم اللههایی جشن گرفته میشود که ما آرزوی دیدن آنها را داشتیم. حدس میزنم در کتابهای تاریخ، علاوه بر انقلاب اسلامی ایران، انقلابهای دیگری هم هستند. با این حال، من باز هم میتوانم برای فرزندان و نوههایم چای بریزم و شروع کنم به تعریف کردن: خالهتان زینب ۴ ساله بود که طوفان الاقصی شروع شد...
✍ نرگس نورعلیوند
📝 متن ۳۵_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
مروارید_هرات / بخش اول
"جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید #هرات است."
پَدَرجان همیشه این جمله را تکرار میکرد و به هراتی بودن خود میبالید ولی این بار ادامه داد: "اقیانوس بیآنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشهاش را سَیل (نگاه) کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمدهای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج."
یوسف کنترل تلویزیون دستش بود و مدام کانالها را عوض میکرد تا خبرهای بیشتری از حمله شجاعانه نیروهای مقاومت به سرزمینهای اشغالی بشنود . گاه به گاه خنده بر گوشه لبش چنان مینشست که گویی به عروسش نظر افکنده باشد. گاه چشم تنگ میکرد و گاه با گوشی با دوستش گپ میزد.
از صبح که خبر حمله فلسطینیها را شنیدهبود آرام و قرار نداشت. در خیال خودش مسافر فلسطین بود و میرفت که به جبهه مقاومت بپیوندد. اما یکباره یاد حکومت طالبها که میافتاد، دل پیچهای سخت به جانش میافتاد.
نفسی از عمق جانش کشید و چشم سوی بالا کرد گویی آرزویی کردهباشد، دستی به رویش کشید و خود زیر لب برای خود آمین گفت.
به پَدَرجان که او هم غرق در تلویزیون بود نگاهی کرد و گفت: "اینها مثل سگ دروغ میگویند. رقم کشتگان و گمشدگان خیلی بیش از این است که میگویند. این جهودها از رقم کشتههای خودشان هم ترس دارند."
با خود حساب کتاب میکرد بعد از چاشت با کُلچه به پوهنتون برود و دیگران را هم در این شادی شریک بسازد.
رختها را از بند برداشت و به خواهرش مروارید داد و سفارش کرد: "فکرت به خط شلوارم باشد. امروز جشن است. برای تو هم چاکلت بگیرم به دوستانت توزیع کنی؟"
مروارید پای دامنش را گرفت و چرخی زد و لبخند به لب با چشمکی موافقت خود را اعلام کرد.
سرخوش و مستانه در خیابان خواجه علی موفق قدم می زد تا از کُلچه فروشی گل یاس کمی شیرپیره بخرد. شیرینیپزی درست روبروی صلیب سرخ بود. داشت به ساختمان صلیب سرخ نگاه میکرد و در خیالات خودش بعد از شیرینیفروشی میرفت صلیب سرخ تا بلکه بتواند با آنها به فلسطین راه پیدا کند که یکباره صدایی مهیب به گوشش سیلی زد و همه جا پر از خاک شد.
نمیدانست چه اتفاقی افتاده ولی از حجم سنگینی که روی خود احساس میکرد فکر کرد باز حمله شده و زیر آوار بمباران ماندهاست. کوشش کرد تا پای خود را تکان دهد و از این که موفق شدهبود لبخندی به لبش مانده و نمانده، تلخیِ خاک را در دهانش حس کرد و چشمانش سوخت.
با هر تکان که میخورد، دردی عجیب در وجودش حس میکرد. نوری چشمانش را آزار داد و متوجه شد حجم آوار روی سرش خیلی نیست. امید در دلش زنده شد.
یا علی گفت و پاها را بیرون آورد و بلند شد، درد داشت ولی توان ایستاده شدن نیز.
دستانش را بالا آورد تا خاک روی چشمانش را پاک کند. نگاهی به اطراف کرد و زیر لب گفت: "چی گپ شده؟ بمبی بوده که این قدر مرا دور پرت کرده. کجا هستُم؟"
جایی را نمیشناخت. یعنی جای سالمی وجود نداشت تا بتواند از نشانهها بفهمد الان کجا پرت شده.
دور و برش را نگاه کرد. صدای نالههایی به گوشش میرسید ولی مبهم بود.
یاد شیرینی و قولی که به خواهرش داد افتاد. پای راست را روی تلی از خاک گذاشت و پای چپ را بلند کرد. همه جا تل خاک بود. تابلوی آن طرف سَرَک به چشمش آمد: "صلیب سرخ؟" اشک از چشمانش سرازیر شد بابت فکری که داشت. همه چیز نابود شده بود. به ساعت مچیاش نگاه کرد نزدیک ۱۱:۳۰ بود.
زمین زیر پایش لرزید. تازه متوجه شد که بمباران نبوده و صد فیصد زلزله بودهاست.
شروع کرد به دویدن. گاهی به چپ و گاهی به راست میرفت تا شاید مسیر خانه را پیدا کند. و دوباره باز میگشت. یک ساعتی سرگردان بود تا یکباره ایستاد. شاخههای درخت پیر انار خانهشان نشانهای بود که این آوار که پیش روی اوست، باید خانهشان باشد. هیچ چیز سر جایش نبود. تلاش کرد آوار را با دست بردارد شاید خواهر و پدرجانش را نجات دهد.
صدایی از زیر آوار به گوشش رسید. صدای گزارشگر الجزیره بود از فلسطین و عملیات نیروهای مقاومت.
صدا، زمین گیرش کرد. نشست و سر بر زانو گذاشت و هایهای گریه کرد. و میان اشک و آه گفت: "خداجان قرار داشتم بروم فلسطین کمک کنم. این چه مصیبتی شد که گرفتارش شدیم؟!"
✍ زینب شریعتمدار
📝 متن ۳۶_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@barayezeinab
شب نخوابیده بودم. پسرم گریه میکرد. دکترها به این گریه های پشت هم میگویند کولیک. تازه صبح آرام شده بود. ولی سر و صدای مدرسه نزدیک خانه نمیگذاشت بچه آرام بخوابد. گذاشتمش روی پام و آرام تکانش میدادم که بیدار نشود. گوشی را با چشم هایی که با چوب کبریت بزور باید باز نگه میداشتم دستم گرفتم. پیام خاصی نداشتم. کانال خبری را باز کردم. چند بار خبر را خواندم. باورم نمیشد.حالا چشم هام کامل باز شده بود. شاید چند میل بیشتر از همیشه. از ذوق. نمیدانستم برایشان چکار کنم. فقط از این گروه به آن یکی میرفتم تا شادیم را با همه شریک شوم. به همسرم پیام دادم پودر کیک بخرد. با وجود پسر کوچکم نمی رسیدم کیک بپزم.
کیک شکلاتی را که پختم به تعداد بچه ها برشش زدم. پسرم را صدا زدم و دادم دستش. همیشه دوست دارد خوشمزه هایش را با دوستانش قسمت کند. گفتم دوستان حاج قاسم توی فلسطین اسرائیلی ها را با موشک زده اند. حاج قاسم یادشان داده چطور بسازند. برق خوشحالی را توی چشم های پسرک دیدم. گفتم این هم شیرینی اش با دوستانت بخورید.
صدای گریه ی پسر کوچکم از اتاق بلند شد. دویدم تا هنوز گریه اش بلند نشده بغلش کردم. گرسنه شده بود. شیرش که میدادم بغض دوید توی گلویم. پسرک موقع شیر خوردن زل میزند توی چشمهام. لب هام را کش میدادم که بخندم. دلم توی روضه عصر عاشورا بود. خدا به داد مادران فلسطینی برسد. امشب این سگ های هار اسراییل دیوانه می شوند. امان از دل مادرانی که فردا مادر شهید می شوند. روضه باز شدن آب. روضه ی مادری که شیر دارد ولی گهواره اش خالیست..
✍ ک. محمدی
📝 متن ۳۷_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بسمالله
امروز «ابراهیم عدنان» اولین شهید از یمن، در فلسطین، توسط شرورترین افراد زمین، به شهادت رسید. عجب سعادتی! عجب بردی در مسابقه سعادت! عجب پیشتازیای!
اما ما، داستانمان کمی دردناک شده. گویی بعضی مطالب برایمان درست جا نیفتاده. مثلا وقتی «سارعوا الی مغفره من ربکم» را میخوانیم، کمتر معنای مسابقه توی ذهنمان جا میافتد.
بعضی حتی برعکس، دینداری را وسیلهای برای چرت زدن، بهانهای برای تنبلی، برای پرتلاش نبودن، توکل و ذکر و دعای رزق را اشتباه فهمیدهاند و پای هرکدامشان امضای تنبلی زدهاند و به بهانهای، از مسابقه دادن در دینداری، خوب بودن، سرعت گرفتن، رسیدن به بهشتی که عرضش، عرض آسمانها و زمین است، انصراف دادهاند.
وحال اینکه دین داری، اساسا با تنبلی، با کسالت، با افسردگی، با بیکاری، جوردر نمیآید مگر غیر از این است که در بسیاری دعاها از جمله عالیه المضامین، از شر کسالت و تنبلی به خدا پناه بردهایم.(واعوذ بک من الکسل و الفشل)
اما عدهای ازما، ما صفهای اول نماز جماعت را به بهتر از خودمان بخشیده ایم. همان صفهایی که پیامبرفرمود: پیامبر اکرم(ص): «سه چیز است که اگر امّت من منافع و ثواب آنرا میدانستند، براى دست یافتن به آن، به سوى هم تیر اندازى میکردند [کنایه از اینکه با هم نزاع میکردند]: اذان گفتن، زود رفتن به نماز جمعه، و قرار گرفتن در صف اول نماز جماعت.(مستدرک الوسایل، ج6،ص460)
در مسابقه دنیا، به چشم و همچشمی افتادهایم و شانه به شانه هم میدویم، همان دنیایی که به ما توصیه شده در آن، به پایین دستمان نگاه کنیم و در امور آخرتی به فراترمان و ما در امور آخرتی، با بهانهای مثل ما که معصوم نیستیم، مثل آنها نیستیم، ما نمیتوانیم مثل آنها خوب باشیم، پس بیخیال و... عادت کردهایم به عقب ماندن و جدی نگرفتن عقب ماندنها.
غافل از اینکه سیدالشهدا فرمود:«باهم در نیکیها مسابقه بدهید و بدانید درکارخیری که برایش مسابقه ندهید، خیری نیست» کشف الغمه، ج 2،صفحه، 29.
...
حالا که عرصههای گوناگون جهاد، فراهم است،
حال که لااقل جهادتبیین و جهادفرزندآوری، دو جهادی است که حضرت ولی، بارها و بارها برآن تاکید کرده، خوش به حال کسانی که در این عرصهها بر دیگران سبقت بگیرند. آنها قطعا، از «السابقون السابقون، اولئک هم الفائزون»(۸؛۹واقعه) هستند، مراقب باشیم در المپیک جهانی سعادت، در بزرگترین، وسیعترین، گستردهترین، پر تاثیرترین، پرجایزهترین و پرحسرتترین، مسابقه جهان، جا نمانیم که یوم الحسرت، در پیش داریم.
✍محنا
📝 متن ۳۸_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@almohanaa
پیراهنم را میکشید و مدام میگفت بازی کنیم. چشمم به صفحه موبایل افتاد که روشن شده بود. شیر آب را بستم و دستمال پارچهای را روی دستانم کشیدم . علامت سبز روی صفحه را زدم و روی بلندگو گذاشتمش. همسرم بود. با صدای پر از ذوق گفت حماس به اسرائیل حمله کرد. فکر کردم اشتباه شنیدم. انگشت اشاره را رو به پسرم به بینی نزدیک کردم. تکرار کرد. پدربزرگم هر بار که آمار شهدای غزه را از اخبار میشنید چشم نازک میکرد و سر برمیگرداند. میگفت از بچگی اخبار از فلسطین و اسرائیل و جنگشان میگوید. سر و صورت خونی بچههای فلسطین که مینشست در قاب جادویی، اشک پر میشد در کاسهی چشمهای سبزش. سرش را میچرخاند تا نبیند و اشک، روح لطیفش را لو ندهد. بعد از تلفن دستم کشیده شد به سمت خمیربازی و مداد شمعیهای پهن شدهی کف پذیرایی. لهله میزدم که اخبار را چک کنم. تلویزیون را که زدم شبکه خبر دستور صادر شد فقط پویا. گفت با خمیر تفنگ درست کن. من اما به تفنگهایی فکر کردم که دست بچههای اسرائیلی میدادند و درس چگونه فلسطینیها را به رگبار ببندیم شروع میشد. گفت گرگ بساز. مثل همانی که دیروز در باغوحش دیدیم گوشت در دهانش باشد. تکهای خمیر قرمز را با انگشتم پهن کردم و گذاشتم جلوی دهان گرگ. تصویر بریدن اعضای بچههای فلسطینی جلوی چشمم میآمد. لب گزیدم و چشم انداختم پایین. ذهنم را متمرکز میکردم روی لحظه. تلاش میکردم به بازی فکر کنم تا اشکم را نبیند. امان از این ذهن فراری. وقتی روی پا تکانش میدادم و لالایی میخواندم مادر فلسطینیای را تصور کردم که چند روز به یاد بچهاش پا تکان داد و به قلبش کوبید. به پدری که پسرش را در بغلش شهید کردند. حتما حالا که زن و بچهی اسرائیلی اسیر میشوند و سرابازان فلسطینی محافظتشان میکنند آستین به چشم کشیده و داغ دل تازه کرده. خوابش برد. کانالهای خبری را بالا و پایین کردم. طوفانی به پا کرده بود طوفانالاقصی. چشمم برق زد وقتی اسیر شدن صهیونیستها را دیدم. به اشک شوق نشستم وقتی کلیپ تجمعشان در فرودگاه اسراییل برای فرار دانلود شد. وعدهی خدا راست است. «ظلم ماندنی نیست» تحقق یافته بود. حیف پدربزرگم نیست کمی هم زخمیهای اسرائیلی را ببیند و دلی خنک کند. میدانستم حالا که اسرائیل دارد جان میدهد، تقلا میکند. بعد از آن روز کمتر اخبار را پیگیری کردم. میترسیدم از خبر حمله چندبارهشان به فلسطین. چشمهایم فقط دیدن بُرد مقاومت را میخواست و گوشهایم محتاج شنیدن نابودی اسراییل بود. تلاشم فایده نداشت. امروز استوریهای شاعری را میدیدم که تنم لرزید. آب را به روی اهالی غزه بستند. انگار تاریخ بنا گذاشته به تکرار. خیلی به وظیفهام در این شرایط فکر کردم. حالا که همهی حق مقابل همهی ظلم قد علم کرده. حالا که سنگهای فلسطینیها هیبت توخالی ظالم را شکسته تنها مسئولیتم این است که کوفی نباشم.
✍ فاطمه اِکرارمضانی
📝 متن ۳۹_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
من یک دختر ۵ ساله دارم. بعد از چند روز که حالش خوب نبود، امروز او را به مهد بردم. صبحانه نان شیرین و خامه به او دادم. توی کیفش کیک یزدی و انگور گذاشتم. یک شیر پاکتی هم برایش خریدم. از سر کوچه مهدکودک که پیچیدیم صدایش بلند شد:آخ جون! مهدکودک. دوید. کیف صورتی خرگوشیاش روی شانهاش بالا پایین میپرید. تابش آفتاب صبح موهایش را زیبا میکرد. تا درِ مهد خوشحال و خندان دوید. رسیدیم، خداحافظی کرد و بدو کفشهایش را درآورد و رفت داخل. مهدکودک کوچکی است. حدود پنجاه کودک به آن میروند.
به خانه برگشتم. گوشی را برداشتم و صفحهای را باز کردم تصویر صفحه اول یک روزنامه بود. صد و چهل کودک فلسطینی در دو سه روز گذشته کشته شده، به اندازه سه مهدکودک. به عکسهایشان نگاه میکنم.
چند تایشان مهدکودکی بودند؟ مادرشان بعد از آنها چه میکند؟ (اگر البته مادر زنده باشد. آخر صد و پنج زن فلسطینی هم شهید شده) صورت لطیف کودکشان را دیروز شسته بودند و امروز نه. موهایشان را دیروز شانه زده بودند و تابش آفتاب را روی آن دیده بودند ولی امروز نه. لقمه مدرسه در کیفشان گذاشته بود و امروز نه. بچههایی که دیروز خندهکنان و با شوق و ذوق به سمت مهد و مدرسه دویده بودند و امروز پاهای کوچکشان نمیدود. دست.هایشان مداد را روی دفتر نمیکشد. انگور را دانه نمیکند. گِلِ بازی را شکل نمیدهد. شهید شده. انگار از اول برای این به دنیا نیامده بودند که این کارها را در زمین انجام بدهند، بلکه برای زندگی در بهشت بهدنیا آمده بودند.
بچههای بهشتی شده را شمردهاند، صد و چهل نفر.
بچههای باقیمانده چند نفرند؟ آنهایی که هر شب با ترس و وحشت در آغوش مادر میخوابند. آنها که پیکر خونین و خاکی خواهر یا برادر یا مادر را میبینند. آنهایی که امروز تشنهاند. چند تا بچه تشنهاند؟ چند تا وحشت کردهاند و گریهشان بند نمیآید؟ چند بچه دیگر مادری ندارد که موهایش را شانه کند یا خواهری که بند کفشش را ببندد یا برادری که با او توپ بازی کند؟
بچههای غزه خیلی زود بزرگ میشوند و خیلی زود برای زندگی اصلی خود از دنیای پستی که کودککشی در آن مجازاتی در پی ندارد، خداحافظی میکنند. راستی مساحت غزه چقدر است؟ آغوش این خاک مهربان، برای دربرگرفتن کودکانش چقدر جا دارد؟
✍ کجباف
📝 متن ۴۰_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بسم الله الرحمن الرحیم
*به شیرینی انگور الخلیل*
نزدیک غروب است. تا اذان اهل سنت زمان زیادی نمانده. نسیم خنکی که از باغات اطراف میوزد عکسهای حاج قاسم را که همه جا از در و دیوار آویزان است تکان میدهد؛ عطر لبخندش را به سرتا سر فضا میدواند و تحمل عطش را در این دقایق پایان روز برایم آسان میکند. درمانگاه مثل همیشه نزدیک افطار خلوت است. زوار مشغول استراحتند و من زمانی یافته ام تا همانطور که منتظر رسیدن خانواده ام هستم نگاهی هم به اطراف بیندازم.
فضا پر است از بوی نان تازه و شوربا که در موکب حاج رضوان بعلبک روی اجاق هیزمی میجوشد ، در محوطه ی مقابل موکب شیخ احمد یاسین بیت حانون چند مرد به گستردن حصیر ها برای اقامه ی نماز جماعت مشغولند و چند زن هم در گوشه ای وسایل پذیرایی را برای افطار آماده میکنند سینی هایی حاوی پنیر، خرما، زیتون استکانهای چای وکنافه ی نابلسی که مخصوص امشب است به خاطر میلاد امام حسن(علیه السلام) و جشن گرگیعان. در مقابل موکب کلیسای قیامت چند کشیش در اتاقی دکه مانند مشغول طبخ فطایرند.
غرق در سرسبزی طریق القدسم که در شب نیمه ی رمضان در فصل بهار کم از بهشت ندارد که ناگهان صدا ی زنگ تلفن همراهم مرا از این احوال بیرون می کشد :
_ الو ... سلام مامان. کجایید؟
_سلام عزیزم خوبی؟همین الان موکب جمال عبد الناصرو رد کردیم گفتی عمود جند ؟
_عمود ۱۴۰۳ موکب شهید القدس قنات آباد. درمانگاه ما داخل موکبه. با زبون روزه پیاده که نیستید؟
_نه دارم میبینمت. فعلا
مادر و پدرم را میبینم که همراه عمه و شوهر عمه ام از ماشین پیاده میشوند با لبان خشک و چشمهای خندان. انگار هرکدام بیش از ده سال جوان شده اند. کوله ها را از صندوق عقب برمیدارند کرایه را حساب میکنند و به سمت من میآیند. جلو میروم سلام می کنم و مادر و پدر و عمه ام را در آغوش میگیرم
_کی رسیدید ؟
_قبل از اذان صبح پروازمون تو فرودگاه بیت المقدس نشست بعدشم رفتیم موکب شهید همدانی همون نزدیک فرودگاه خوابیدیم.
این را عمه میگوید و همزان کوله اش را زمین میگذارد و می پرسد:
_ایرانیا کجا نماز جماعت می خونن؟
لبخند میزنم
_همه تو همین محوطه ی روبه رو باهم نماز میخونیم تو حیات موکب بیت حانون؛ یک روز روحانی ما امام می ایسته یک روز روحانی اونا؛ اذان رو اونا میگن اما به خاطر ما برای اقامه ی نماز کمی صبر میکنن بعد نمازم باهم افطار می کنیم.
همه با رضایت لبخند می زنند
_مزاحم کارت نباشیم
_تا بعد افطار درمانگاه خبری نیست مگر خدا نکرده مریض اورزژانس بیارن
به داخل راهنماییشان می کنم کوله هارا گوشه ای رها میکنند و می روند وضو تازه کنند
از مادرم میپرسم
_تا کی میمونید؟
_نمیدونم بستگی به بابا داره اما عمه اینا تا روز قدس میخوان بمونن
گفتگومان به درازا نمیکشد. صدای دلنشین اذان بلند میشود و همراه دیگران به سوی محل نماز سرازیر میشویم. پس از اقمه ی نماز مغرب، تا سفره های افطار پهن شود، زوار همانطور که نشسته اند دست در دست یکدیگر همنوا می شوند :
_ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ إِلَهاً وَاحِداً
وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ
لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ لاَ نَعْبُدُ إِلاَّ إِيَّاهُ
مُخْلِصِينَ لَهُ اَلدِّينَ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ
لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ رَبُّنَا وَ رَبُّ آبَائِنَا الْأَوَّلِينَ
لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ
أَنْجَزَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ
وَ أَعَزَّ جُنْدَهُ
وَ هَزَمَ الْأَحْزَابَ وَحْدَهُ
فَلَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ...
برگونه هایشان اشکیست به درخشندگی زیتون بیت لحم و بر لبهایشان لبخندی به شیرینی انگور الخلیل.
✍ مرضیه سادات صادقی
📝 متن ۴۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
گاهی که کارها روی هم تلمبار میشود، کتابهای نخوانده، ظرفهای نشسته،گرد و خاک گوشه و کنار خانه، لگوهایی که مثل دانه در کل خانه پخش شدهاند و بقیهی شلوغیهایی که روان آدم را کشمشی میکنند، آرزوهای عجیبی پیچکوار دور مغزم میپیچند.
آرزو میکنم قرصی اختراع شود که با خوردنش با کمترین ساعت خواب سرحال شوم؛ با خوردن یک قاشق شربت جادویی، کتابها یکجا در مغزم لود شود تا وجدانم آزاد شود از زیر خروار کتاب نخوانده. رباتی میخواهم که کاملا هوشمند تشخیص دهد ظرف را بشوید یا با پارچهایی نرم سطح براق کابینت را از شر لکه و خاک نجات دهد یا لگوها را تفکیک شده در جعبههای بیکار اتاق پسرک بچیند. یا مثل خانم دیزلی، مادر رون دوست هری ، چوب دستیام را به سمت اجاق بگیرم، غذاهایی خوشمزه آماده شده، روی میز قرار گیرد و آرزوهای متنوع دیگری که بستگی به میزان شلوغی سرم دارد.
امروز وقتی بین کتابها نشسته بودم تا به مقرری روزانهام برسم، چشمم به شبکه خبر بود و خط خوانش کتاب مانده بود سر جای یکساعت پیشش.
غزه را میدیدم به طور مستقیم از نزدیک.
به چشم مادر فلسطینی خیره شدم، در مویرگهای چشمش به جای خون، نگرانی جریان داشت، دست دخترانش را گرفته بود و میدوید؛ نمیدانم به کجا شاید به دنبال پیداکردن ردی از شوهر یا پسرانش، یا دور میشد از نقطهی دید موشکهای کودک کش و یا دنبال پناهگاهی بود تا شب را به صبح برساند و یاهای دیگر.
آرزویی جدید پیچید دور مغز پر آشوبم، کاش میشد از الایدیهای تلوزیون عبور کنم؛ مادر حیران را در آغوش بگیرم؛عرق پیشانیاش را با دست نرم کارنکردهام پاک کنم؛ دعوتش کنم به خانهام؛ جایی که صدای موشک و بالگردی گوشش را کر نکند؛ آرام و بدون دغدغه چایی بنوشد و با کیک کشمشی کامش را شیرین کند.
دلم میخواهد با اشارهایی سپر دفاعی کرهایی شکلی، غزه را محصور کند و موشکها را برگرداند به سمت صاحبان گرگ صفتشان.
کاش میشد مشتم را بکوبم روی هر غاصب هاری که خانهی میزبانش را گرفته و حقی بیشتر میخواهد.
مغزم میان چنگالهای آرزوهای امروز له میشود؛ رهایشان میکنم. زیر لب وردهایی را روانه میکنم به کیلومترها دورتر، جایی نزدیک اولین قبلهی مسلمانان، شاید برسد و در حد قطرهی آبی، داغ دل فلسطینیها را سرد کند.
اللهم عجل لولیک الفرج
۱۴۰۲/۷/۱۷
✍ سمیه بینا
📝 متن ۴۲_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
وارد که شدم دست به دیوار گرفتم.
ضخامت دیوار از پنجه ی باز شده ی من چند سانتی بیشتر بود.
پا را سُراندم تا اگر پله ای بود قبل از اینکه زیر پایم خالی شود با آن آشنا بشوم .
اجازه دادم عنبیه ها نور را تنظیم کنند.
یکی از کنارم گذشت.
شانه اش طوری به شانه ام خورد که چرخیدم.
نوری دیدم که از روزنه ای راه باز کرده بود و روی دیوار رو به رو یک نقطه ی سفیدِ درخشان ساخته بود.
آیا می شد دستی به اندازه ی دست من از آن دریچه عبور کند تا بتواند آسمان را لمس کند؟
برای دیدن آن روزنه باید سرم را می چسباندم پشتم و گردنم را کش می آوردم، دستم انقدر کش نمی آمد!
قدم که از قدم برداشتم از این سمت به آن سو رسیدم.
نگفتم که دیوار داغ بود؟ نه؟!
دیوار داغ بود اما اتاق طبعی سرد داشت.
شاید چون خاکستری بود.
و یا بتنی بود.
و یا چون نور در روز وسعتی داشت به اندازه ی یک مُشت.
حلقه هایی فرو رفته داخل بتن که در خود زنجیر هایی آویزان داشتند تنها آرایش دیوار ها بودند.
همه ی آن چهار دیواری همین بود.
دو نفر همراه من بودند، بعد ابو عباس آمد با مردی موسفید کرده.
پنج نفری چپیده بودیم کنار هم.
حس ماهی کیلکا، داخل قوطی کنسرو را داشتم.
خیلی نزدیک به هم.
مرد در دوقدمی ام ایستاد.
شقیقه اش روبروی نگاهم بود.
پوستی نازک داشت و با هر تپش قلبش بالا و پایین می رفت.
خودم همیشه با همین دو گوشه ی سَرَم تصمیم های سخت را می گیرم.
داشتم فکر می کردم او با آن قسمت از مغزش، جایی که دردها و دغدغه ها هجوم می آورند، چه تصمیماتی گرفته است؟
کفِ خشکِ سفید چسبیده بود گوشه ی های لبش، حق داشت، خیلی ها را موقع بالا آمدن از تپه های مملو از درخت زیتون دیده بودم که داشتند بر می گشتند.
لب خشکیده اش تند تند تکان می خورد و لهجه ی عربی لبنانی از آن بیرون می طراوید.
دستهای مرد هم به اشاره حرکت می کردند.
حلقه های فرو رفته در دیوار،
زنجیر های سنگین،
دیوارهای بتنی،
زمین سخت،
در فولادی،
و روزنه یِ کوچکِ دور از دست ها و نفس ها را، نشان می دادند.
و او که حرف می زد ما با آنکه فهمی از زبانش نداشتیم می توانستیم به عمقش نفوذ کنیم.
رگ متورم روی گردنش که آمده بود تا زیر چانه اش،
برق نگاهش که نیازی به نور روزنه نداشت و نوع کلامش، دهان های ما را باز کرده بود و قامتمان را صاف ولی وقتی نام "ابوفاضل" را برد، صورتش ریخت پایین.
گوشه های لبش تکان های ریز خورد
و لبه های چشمش لرزید.
"فخر" و "غرور" را می شد به راحتی و به وفور از آن دو چشم تر ، استخراج کرد.
بازجوی صهیونیست از ما می پرسید:( این ابوالفضل کیه که همه ی کارهاتون رو به اون می سپرید؟؟)
✍ نجفی
📝 متن ۴۳_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
مروارید_هرات
بخش دوم
هر خشت که برمیداشت یک لعنی به آمریکا و اسراییل میکرد که اینقدر کشورش را ویرانه کردهبودند که هیچ کمکی و امکاناتی نبود تا به داد زیر آوار ماندهها برسد.
مدام با خود زمزمه میکرد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید هرات است." اقیانوس، بیآنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشهاش را سَيل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمدهای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج" و سرعت میگرفت.
کسی در دور دستتر، صدا به آذان بلند کرد.
آبی در کار نبود. تیمم کرد و به نماز ایستاد تا بلکه کمی هم جان بگیرد برای تلاش دوباره.
هنوز در تشهد نماز آخر بود که نالهای شنید. "مراورید است یا پَدَرم؟!"
و دوباره با دست خالی شروع کرد به برداشتن آوار. اشک میریخت و نادعلی میخواند. از دنیا فارغ بود. به خیالش در غزه بود و داشت دنبال پیکر نیمهجان مروارید میگشت. هرچه بیشتر آوار بر میداشت ناامیدتر میشد.
تا صبح چندین بار سرش گیج رفت و روی آوار افتاد. خودش را در "خانیونس" میدید که دارد در آواربرداری حملات رژیم صهیونیستی کمک میکند. صدای گریه دختربچهای که از زیر خاک بیرون آورده بود بیدارش کرد و یاد مروارید کوچک خانه میافتاد که معلوم نبود کجاست و پَدَرجانش که حتما به انتظار کمک یوسف نفس میکشید.
زوزه سگها بیشتر میشد و هراس یوسف نیز. تمام شب خشت به خشت برمیداشت و خیال میکرد اینجا "حیالشجاعیه" است و مروارید دختر کوچک فلسطینی که دستانش را از زیر آوار بیرون آورده تا یوسف نجاتش دهد.
آفتاب دمیده بود و تازه گرما داشت خون را در رگهای یوسف به حرکت در میآورد که دستی بر شانهاش نشست.
"چطوری برادر؟ چند نفر زیر آوارند؟ بلند شو بگذار نیروهای تازهنفس کمک کنند. سگهای زندهیاب همراهشان است. شما برو زخم سرت را ببندند و چیزی بخور."
یوسف تازه متوجه زخم سرش شد. زیر لب گفت: "زندگیام زیر آوار است. زخم سرم را چی کُنُم؟!
و مرد هلال احمری گفت: "نگران نباش. نیروهای امدادی کارشان را بلدند." و دستش را گرفت تا چادر هلال احمر برد.
یوسف نشان هلال احمر خراسان رضوی را که دید گفت: "یا امام رضای غریب به داد ما و اهل فلسطین برس."
پزشک هلال احمر که داشت سرش را پانسمان میکرد گفت: "خدا از زبانت بشنود و به داد این بیچارههای زیر آوار هم برسد. زلزله سنگین و مهیبی بود. دو روز دیگر هوا آنقدر سرد میشود و اینها بی سرپناه ! خدا حرفت را بخرد. خودت درد داری و فکر مردم غزهای!"
یوسف در حالی که چشمش به سمت خانهشان بود زیر لب آمین گفت و ادامه داد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید هرات است." اقیانوس بیآنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشهاش را سَیل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمدهای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج."
✍ زینب شریعتمدار
📝 متن ۴۴_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@barayezeinab
به نام خدا
تازه خبر داشت پخش میشد. یکی یکی زنگ میزدند برای عرض تسلیت. بعضیها وسط تسلیت گفتن، با اینکه حدودا میدانستند چه اتفاقی افتاده، میخواستند سر از کم و کیف ماجرا دربیاورند.
« چی شد رفتن؟»
« چرا اونجا بودن؟»
« بعد از اینکه رفتن سیل اومده؟»
و دردناکترین سوالشان این بود: « آخرین لحظه تو ماشین بوده؟ یا بیرون؟»
سوالی که مثل خوره روحمان را میخورد. نه که جوابش مهم باشد، نه!
یعنی حداقل برای ما مهم نبود. اما تصور این لحظه، آخرین لحظهای که عزیزمان نفس میکشیده دردناک بود، حالا هر کجا که میخواهد باشد. و هر بار شنیدن این سوال دوباره آن لحظه را میکشید پیش چشمانمان.
دیشب با دوستانمان بیرون رفته بودیم. یک نفر پرسید :« حالا این غزه کجا هست؟»
یک دفعه قلبم تیر کشید. انگار که کسی دوباره ازم بپرسد:« تو ماشین بوده یا بیرون؟»
حس کردم من دوباره همان داغدار و صاحب عزا هستم که جلوی من پرسیدن از کم و کیف عزایم، قلبم را میفشارد.
در دلم میگفتم یعنی بعد از این همه سال جنایت، تو تا به حال نرفتهای حداقل یک جستجوی ساده در اینترنت انجام دهی و نقشهی فلسطین و غزه را ببینی؟
البته او تقصیری نداشت. در جمع دوستانه داشت فقط حرف میزد.
اما من که با دیدن هر عکس، عکس هر کودک قلبم ریخته و تیر کشیده، من که چند سالی است مادر شدهام، منی که دیدن گریهی هر کودکی، گریهی فرزند خودم را تداعی میکند، این روزها عزادار هستم.
با دیدن هر کودکی که زخمی است، جسم زخمی فرزندم را میبینم. با دیدن سر افتادهی هر کودکی در آغوش پدرش یا مادرش، فرزندم را محکمتر به آغوش میفشارم. و هر بار یاد غزه و لحظههایی که دارد میگذراند، آیت الکرسی را به زبانم جاری میکند.
او حق داشت. او نمیدانست من عزادارم.
وگرنه حتما میفهمید برای عزادار فرقی ندارد کجا؟
مهم آن آخرین لحظهای است که دیگر نیست و هر بار تصورش مغزت را ویران میکند.
✍ مهدیه دهقانپور
📝 متن ۴۵_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
پاره ی تن اسلام
هر وقت حاجی را می بینم، از شدت علاقه ای که به او دارم، بخاطر خلوص نیتش، پاکار بودن در مسیر دین و گرفتار دنیا نشدنش، با لذت با او هم کلام می شوم.
اتفاقا دیشب دیدمش، به همراه یکی از دوستان ...
خوش و بشی کردیم. صحبت از اتفاقات اخیر و #طوفان_الاقصی و نبرد بین صهیون ها و مسلمانان فلسطینی شد.
با کلی اشتیاق از جزئیات کمی حرف زدیم؛ اما بین صحبت ها، کلامی بکار برد که حقیقتا جا خوردم! انتظارش را نداشتم ...
گفت: "حالا هر چه که باشد، به نفع ماست! هر دو طرف ماجرا به جان هم افتادند و ... خدا ظالمین را با ظالمین مشغول کرده" ...
مدت زمانی گذشت تا متوجه منظورش شدم!
اما دیگر از پیشم رفته بود و نشد که برایش توضیح دهم ...
افسوس خوردم که چرا باید، در این قضیه ی حساس برای جهان اسلام، اینطور بخشی از جامعه دینی ما، از علماء و طلاب هم، گرفتار تفکراتی باشند که قطعاً دقیق و صحیح نیست!
فکرم خیلی درگیر بود تا اینکه، دوستی فرمایشات حضرت آقا را برایم فرستاد.
با خودم گفتم، حالا بهتر شد؛ بجای اینکه حرفی از خودم زده باشم، کلام رهبری را برایش فرستادم تا شاید، این نوع نگاه اصلاح شود آن هم در خصوص مساله ی مهم "پاره ی تن اسلام"
نوشتم برایش:
"سلام برادرم؛
مطلبی خواندم و گفتم شاید برای شما نیز، مفید فایده باشد و ...
آقا سالها قبل در دیدار روحانیون و طلاب تشیع و اهل تسنن کردستان فرمودند:
"در قضیهی حمایت از فلسطین - این یک مثالی است میخواهم بزنم - هیچ کشور و هیچ دولتی به گرد جمهوری اسلامی نرسید. این را همهی دنیا تصدیق کردند. جوری شد که بعضی از کشورهای عربی از ناراحتی دادشان بلند شد، گفتند ایران دارد برای مقاصد خود اینجا تلاش میکند! البته فلسطینیها به این حرف اعتنائی نکردند. از جمله در قضیهی غزه - در این جنگ بیست و دو روزهی چند ماه قبل - جمهوری اسلامی در همهی سطوحش؛ از رهبری و ریاست جمهوری و مسئولین گوناگون و مردم و تظاهرات و پول و کمک و سپاه و غیره، همه در خدمت برادران فلسطینیِ مظلوم و مسلمان قرار گرفتند.
در بحبوحهی این حرفها، یک وقت دیدیم که ویروسی دارد تکثیر مثل میکند؛ دائم میروند پیش بعضی از بزرگان، بعضی از علماء، بعضی از محترمین، که آقا! شما دارید به کی کمک میکنید؛ اهل غزه ناصبیاند! ناصبی یعنی دشمن اهلبیت. یک عده هم باور کردند! دیدیم پیغام و پسغام که آقا، میگویند اینها ناصبیاند. گفتیم پناه بر خدا، لعنت خدا بر شیطان رجیمِ خبیث. در غزه مسجد الامام امیرالمؤمنین علیبنابیطالب هست، مسجد الامام الحسین هست، چطور اینها ناصبیاند؟! بله، سنیاند؛ اما ناصبی؟! اینجور حرف زدند، اینجور اقدام کردند، اینجور کار کردند."
✍️ محمدجواد مرادی گرکانی
📝 متن ۴۶_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@mahram_e_del
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من هنوز هستم.
لابهلای خرابههای خانهام، لابهلای جنازهی آش و لاش خانوادهام. لابهلای پیکر نحیف و غرق در خون کودکان سرزمینم. من نشستهام میان عروسکهای تکهپاره، خیرهام به جسد حیوانات قتل عامشده. من هنوز هستم. حضور دارم. این را که نمیتوانید از من بگیرید. همین "بودن" را!
همین بودن و نفس کشیدنِ منِ انسان فلسطینی از هزاران بمب و موشک شما اشغالگرانِ صهیونیستی قدرتمندتر است. این چیزی است که نه ارتش پنج دنیا و نه رسانههای غولپیکرِ در اختیارتان نمیتواند از منِ فلسطینی بگیرد. من همیشه هستم. و تا هستم، برای بیرون کردن دزدان خانهام نفس میکشم.
✍ نرگس ربانی
📝 متن ۴۷_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat