eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
601 عکس
90 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
جمعه شب ساعت ۱ از زیارت کربلا رسیدیم. خسته راه بودم.بعد از نماز صبح گوشی را روشن کردم. خبر موشک‌های غزه را دیدم. باورم نمیشد . دوباره مرور کردم. از شادی تنم مور مور شد. یاد روزی افتادم، اولین باری که رفته بودیم کربلا.سال ۸۵ بود. توی لابی هتل نشسته بودم که تلوزیون عراق خبر اعدام صدام را نشان داد. آن روز هم تنم مور مور شد. هر وقت کربلا می‌روم یک خبر ناب که از آرزوهایم هست اتفاق میافتد. حالا هم این خبر خوشحال کننده که جوانان سنگ پران فلسطینی با موشک‌های شهید تهرانی مقدم، آرزوی او را برآورده می‌کنند. شهیدی که نقشه ساخت موشک را برای فلسطینی‌ها فرستاد. وصیت کرد روی قبرم بنویسید که آرزوی نابودی اسرائیل را داشت. این مور مور شدن را دوست دارم. دوست دارم که هر چه زودتر کربلا بروم و خبر ظهور را از آسمان بشنوم، شاید آن روز از شدت شوق و مور مور شدن تنم قالب تهی کنم. ✍ محمدی 📝 متن ۱۹_۰۳ @khatterevayat
سال 2023 مگه قرار نبود فقط سنگ داشته باشن، این موشک‌هایی که روی سرمون خراب میشن چی هستن پس؟! سال2033 - مگه قرار نبود فقط غذا برگردونن تو سینی، این شهرهای ما که یکی یکی مقلوبه میشن چی هستن پس؟! ✍ صفدری 📝 متن ۲۰_۰۳ @khatterevayat
سال۲۰۶۰ - مامان! یه نقشه‌ی قدیمی از جهان لای کتابای بابابزرگ پیدا کردم. یه چیز عجیبی داشت. روی کشور ما به جای فلسطین نوشته بود اسراییل، اسراییل چیه دیگه؟! مادر با لبخندی بر لب مقلوبه را در سینی برگرداند. ✍ صفدری 📝 متن ۲۱_۰۳ @khatterevayat
از پنجره که به بیرون نگاه میکنم، کوچه ای پهن با ساختمان هایی شبیه آپارتمان خودمان کمی کوتاه‌تر یا بلند تر عریض تر یا باریک تر قاب چشمانم را پر می‌کند. سرم را کمی بچرخانم، مغازه ی سوپری سر کوچه را می‌بینم. آنطرف تر درخت کاج خشکیده ای است که چند سالی می‌شود نشسته به انتظار شهرداری که سایه ی نداشته اش را از سر ماشین های کنار خیابان کم کند. گاهی ماشینی از خیابان اصلی می‌پیچد توی کوچه که اگر دستش را بدهد به چپ، صدای برخوردش با ماشینی دیگر برای لحظاتی همه را می‌کشاند پشت پنجره. بالکن کوچکی روبروی پنجره ی ما با گلدان هایش، صحنه ی سبز کم رنگی را درست کرده. آسمانی هم هست که معمولا پشت پرده ها مخفی می‌شود. همین!! . اینها برای خاص بودن کافی نیست. تقریبا منظره ی جلو دید هر کسی است توی همین خیابان و حتی توی بقیه ی خیابان های شهر. کتاب را که میبندم خانه ای تصور می‌کنم که وصفش صفحه ی 45 و 46 آمده. "دو طبقه داشت. از سنگ آهک سفید روشن ساخته شده بود...ورودی خانه حیاط کوچکی بود که با سنگ های سیاه، سبز و سفید در هم تنیده، فرش شده بود. شب های تابستان میز و صندلی ها را می آوردیم و زیر درخت ها می‌گذاشتیم. با آشنایان می نشستیم و پرتقال می‌خوردیم. روی آتش ذغال، نان روغنی آماده میکردیم. هنوز بوی آن درخت ها را به یاد می آورم... " تمام سطرهای این کتاب بوی درخت های یاس و بادام می‌دهند. خانه ای که جلویش تپه های سبز باشد به جای خیابان های خاکستری، حتما فراموش ناشدنیست. من و زن ساکن این خانه یک اشتراک داریم. هر دو خانه هامان را دوست داریم. او احتمالا بیشتر از من. مگر چند خانه توی دنیا هست که بوی شکوفه های درختهای بادام از پنجره های سنگی قوس دارش توی خانه سرازیر شود؟ نمیتوانم روزی را تصور کنم که ببینم کسی به ناحق خانه ام با همه ی اسباب و وسایلش را تصرف کرده. که توی آشپزخانه ی من ایستاده و برای بچه هایش توی ظرف های من غذا درست می‌کند. بلند میخوانم: "من قدس را از دست دادم حیات. غم و اندوه به گلویم چنگ انداخته. همه اش روستا و خانه ام که از سنگ آهک ساخته شده بود جلو چشمم است. همه اش رادیویی را که پدربزرگ از بازار قدیمی شهر، خرید میبینم. رادیو را توی آشپزخانه گذاشته بودم. پنجره های قوس داری که رو به تپه ها باز می‌شد جلوی چشمم است. هر پنجره چارچوبی سنگی داشت. می‌توانم بوی درخت های یاس و بادام باغم را حس کنم و درختان زیتونی را که میوه اش چیده شده، به یاد بیاورم... شش مایل بیشتر با قدس فاصله ندارم ولی نمیتوانم به آنجا بروم... " دست میگذارم روی شانه ی مادربزرگ حیات، اشک هایش را پاک میکنم و می‌گویم : درکت میکنم. کلید خانه ات را نگه دار. خدا کمک می‌کند و یک روز بر میگردی پشت همان پنجره می ایستی، نگاه میکنی به جاده هایی سبز که تو را به قدس می‌رسانند. معرفی_کتاب ✍ نعمت‌اللهی 📝 متن ۲۲_۰۳ @khatterevayat @kaashkoul
اسراییل برای من، در چهارده سالگی کابوس شد. همان زمانی که هم سن و سال محمدالدُره بودم. روزهایی که جان دادنش در آغوش پدر، مرا بیمار کرد. از ترس اسراییل خواب به چشمم نمی آمد. به جای تک تک کودکان و نوجوانان و زنان فلسطینی می لرزیدم و برای از دست رفتنشان مویه می کردم. سنگ های کوچک و بزرگ توی دستشان را دعا می کردم که به فرق سر اسراییلی ها بخورد. چند روزی تلویزیون خانه، خاموش شد. می خواستند تصویر محمد و پدرش، که پشت بشکه ی سفید پناه گرفته بودند، کمرنگ شود. ولی نشد. همچنان در سی و هفت سالگی، استیصال پدر محمد را می دیدم. فریاد یاری طلبیدن محمد را می شنیدم. هنوز داغ محمد را حس می کردم. اما این روزها که طوفان مقاومت به جان خانه های سست عنکبوتی شان زده و آن ها را غافلگیر کرده و جان نکبتشان را گرفته، تازه دلم آرام گرفته است. دیگر آن نوجوان چهارده ساله نیستم ولی نوجوانی چهارده ساله دارم که با هم اخبار را رصد می کنیم و او برای پیروزی هایشان ایولا، دمتون گرم های خودش را می گوید و من ، سوره ی حشر را زمزمه می کنم و ذکرهای صلواتم را هدیه شان می دهم. با نوجوانم می نشینیم و از مقاومت ها حرف می زنیم. از قلوه سنگ هایی که سالها تنها سلاحشان بود تا موشک هایی که دمار از روزگار اسراییل درآورد. از جوان هایی که با چتر، قدم در قتلگاه گذاشتند. از شجاعت و شهامتی می گوییم که هیچ جای دنیا جز در فلسطین ندیده ایم. به پسرم می گویم که احساس می کنم پدر محمد، با موهایی سپید و صورتی پر از چین و چروک، به سان تمام بیست و سه سال جوانی از دست رفته بعد از شهادت نوجوانش، در خط مقدم ایستاده و می جنگد. با نیرویی مضاعف. محمد اگر بود الان، سی و پنج سالی سن داشت و حتما که در کنار پدر بود. یک روز، بعد از چای عراقی، مزه ی مقلوبه های موکب کنار بیت المقدس، ماندگار خواهد شد. ✍ زهره نمازیان 📝 متن ۲۳_۰۳ @khatterevayat
زندگی یعنی دختر۸ ساله ات از مدرسه برسه خونه مثل همیشه منتظر باشی تا از اتفاقات مدرسه بگه اما... با ذوق از قهرمان بودن فلسطینیا بگه... چقدر این روزا قراره دستمون پر بشه از قصه قهرمانی شما ... چقدر حرف داریم واس زدن ... به امید روزی که معلم بگه املای شب از درس *آزادی قدس* است ... ✍ راحله دهقان‌پور 📝 متن ۲۴_۰۳ @khatterevayat
«پیمان ابراهیم»
«پیمان ابراهیم» همه خواب بودند وقتی انور سادات با خیال عادی سازی رابطه با اسراییل دل به دریای مواج کمپ دیوید زد،آن روزها حنظله، قهرمان قصه های ناجی علی کودک بود.با آن لباس وصله دار و پای برهنه می رفت گوشه تصویر دست هایش را می گرفت پشت سرش. از دوسانت و نیم آدم روی کاغذ جز تماشا کردن و فرو خوردن بغض کاری بر نمی آمد.با دست خالی و گاهی سنگ می خواست چطوری همه چیز را پس بگیرد؟ سال ها از حنظله خبری نبود. انور سادات را خالد اسلامبولی با نارنجک کشت،توی همان امواج کمپ دیوید غرقش کرد.تکبیر خالد چرت خیلی ها را پاره کرد. اگر سادات کشته نمی شد سران دست نشانده عرب عادت های بدی را باب می کردند.مثلا اینکه سر قربانی کردن فلسطین با اسراییل مذاکره کنند. ترورش هزینه خیانتی بود که کرد،دندش نرم!آدم که ادم نمی فروشد.فلسطینی هابه اسراییل گفته بودند نر است، انور به اسرائیل گفته بود بدوش!با شهادت خالد اسلامبولی قصه سادات را خیلی ها فراموش کردند وشاید هم خودشان را به فراموشی زدند.و این خیلی ها یعنی سران عرب نه ملت ها.امارات متحده، بحرین وشاید هم خیلی زود سعودی!دولت هایی که خربزه ملت ها را می خورند باید پای لرزش هم بنشینند. ساکنین همه این جزایر از یک خلیج آب می خوردند!نگاه نکنید عبدالطیف بحرینی و بن زاید اماراتی با نتانیاهو سر یک میز در کاخ سفید می نشینند و با نظارت آمریکا برای ثبات و آرامش خاورمیانه تصمیم می گیرند،باور کنید یک موی مردم عرب توی تن این ها نبود!اسم پیمانشان را گذاشتند« پیمان ابراهیم» که پیامبر مشترک ادیان بود اینجوری به تریج قبای مذاکره کننده ها بر نمی خورد،تنها جایی که ملاحظه مسلمان ها شد همینجا بود.مسلمان باشی و سر آدم ها مذاکره کنی!! حاشا وکلا... شهروندان عرب اما تومنی صنار با دولتمردهایشان فرق داشتند.گواهش اعتراضات مردمی بعد از پیمان ابراهیم. پیمانی بنام او و بکام شیطان. توی شلوغی ها،وسط شامورتی بازی های اسراییل و سران عرب حنظله پسر قدسی جان قد کشیده بود. شلوار هشت جیب پایش بود شاید هم شش جیب،شاید هم کمتر. بگذریم! تعداد جیبش خیلی مهم نیست،زده بود زیر میز مذاکره اسراییل و سران عرب.خدا ناجی علی را رحمت کند نبود ببیند چقدر حنظله ی قصه هایش بزرگ شده.دیگر یک آدم غمگینِ تماشاچیِ چند سانتی،آن گوشه پایین صفحه نبود . توی فاصله کمپ دیوید تا پیمان شیطان ابعادش صفحه را پر کرده بود.تمام صفحه را. شنبه حنظله را توی صف بچه های مقاومت دیدم داشت.موقع شلیک خمپاره شعرتوفیق زیاد را می خواند: انادیکم اشد علی ایادیکم وابوس الارض تحت نعالکم و اقول افدیکم انادیکم.... پ. ن: *ناجیعلی کاریکاتوریست فلسطینی مشهورترین کاریکاتوریست خاورمیانه و جهان عرب بود، که در سال ۱۹۸۷ در لندن به قتل رسید. *نام پیمانی است که به وسیله انور سادات رییس جمهور مصر و مناخیم بگین، نخست‌وزیر وقت اسرائیل در تاریخ ۱۷ سپتامبر ۱۹۷۸ به امضا رسید. * توافق‌های ابراهیم یا پیمان ابراهیم (Abraham Accords) بیانیه مشترک رژیم صهیونیستی، امارات متحده عربی و ایالات متحده بود که در ۱۳ اوت ۲۰۲۰ منعقد شد. ✍ طیبه فرید 📝 متن ۲۵_۰۳ @khatterevayat @tayebefarid
جستار الاقصی! :_شروع باید جوندار و غافلگیر کننده باشه! سر کلاس آن لاین بودیم و استاد با آب و تاب از روایت نویسی و جستار میگفت‌. یکدفعه یکی دو نفر از بچه‌های مشهد توی صفحه چت، از زلزله نوشتند و پس لرزه‌هایش. گفتند که مرکزش هرات بوده و ظاهرا خسارات زیادی هم داشته. نگرانشان شدیم. استاد اجازه داد بروند و خواست ادامه بدهد که یک نفر توی گروه نوشت: _خدایا زدند! حماس اسرائیل رو زد! یکدفعه جان گرفتیم. اینبار حرف از زلزله ای بود که مرکزش درست در آرمانی‌ترین نقطه زمین بود و حالا تمام جهان را لرزانده بود. هیجان زده فیلتر شکن را وصل کردم و سری به اینستاگرام زدم.‌ تصاویر و ریلزها پشت سر هم میگذشتند. تصاویر یک عمر کودک‌کشی اسرائیلی ها و محاصره غزه و بیت المقدس، تصاویر مقاومت، تشییع شهدای پرچم پیچیده‌ فلسطینی که سرشان از کفن بیرون بود، تصویر سنگ در دست بچه‌هایی که حالا سلاح و موشک داشتند. تصاویر فرار بزدلانه شهرک نشینانی که دیروز برای بمباران و اشغال فلسطین دست میزدند و امروز لا‌به لای زباله‌ها میلولیدند یا فرار میکردند؛ درست مثل کسانی که هیچ تعلق و عرقی به این خاک ندارند. _جستار باید خرده روایت داشته باشه! تصاویر موشک‌ها را دیدم و یاد نوشته ای افتادم که آنروز عصر؛ میان گلهای سرخ، روی سنگ مزار شهید تهرانی مقدم خوانده بودم. روی قبرم بنویسید: اینجا مدفن کسی که میخواست اسرائیل را نابود کند! تصویر شهدای مدافع حرم را دیدم و شهید قدس را که از لا به لای ابر و دود و رد موشک‌ها به تلاویو و... لبخند میزد. تصویر نقاشی فتح خیبر روح الامین را دیدم؛ استوری ختم جوشن صغیر را و اشک‌های شوق را. _اعزه! جستار باید خود افشاگری و تحول داشته باشه. دست روی گونه‌هایم کشیدم. کِی خیس شده بودند؟‌ انگار یک گره قدیمی بقچه پیچ شده با ناباوری، از کودکی توی قلبمان رشد کرده و حالا بعد سالها، بعد ۸۰ سال بغض و درد و دعا و مبارزه، باز شده بود. نمیدانم چند ساله بودم که یک کیسه سنگ برایشان جمع کرده بودم یا در چند سالگی شکل یک غده سرطانی را توی کتابخانه مدرسه جستجو میکردم یا حتی چند سالگی بچه هایمان بود که زیر آبشار شلنگ های ظهر تابستان، میان جمعیت روزه‌دار، سطل های آب دست گرفته بودند و پرچم منحوسش را لگد میکردند‌ و آب میریختند؟ ما، نسل به نسل پای آرمانمان مانده بودیم هرچند که باور نمیکردیم این طوفان، اینقدر ناگهانی بوزد و آن بچه های دوان دوان با سنگ‌های توی دستشان، که همه یا برادر شهید بودند، یا فرزند شهید یا...، اینقدر زود بزرگ شوند و وسط میدان بیایند. نمیدانستیم قرار است جای خالی سلیمانی ها و همدانی ها و تهرانی مقدم‌ها و حاج احمدها، اینهمه روی قلبمان سنگینی کند‌. :_ برای جستار، فکت علمی مهمه ها! شاهنامه میگوید: «کَنگ دژ هوخت» اسم فارسی بیت‌المقدس است. همانجایی که سردمدار عدالتخواهان در شاهنامه، فریدون، ضحاک را به چنگ می‌آورد‌. به خشکی رسیدند سر کینه جوی به بیت‌المقدس نهادند روی که بر پهلوانی زبان راندند همی کنگ دژهودجش خواندند بتازی کنون خانهٔ پاک دان برآورده ایوان ضحاک دان تقویم را نگاهی انداختم. ۲۱ مهر،‌ سالروز پیروزی فریدون و کاوه است. یک جایی خوانده بودم که روز عاشورای سال ۶۱، به تاریخ شمسی، میشود ۲۱ مهر! استاد گفته بود: پایان بندی باید غافلگیرکننده باشه. دیدم، این جمعه، ۲۱ مهرماه است! همین. اللهم عجل لولیک الفرج ✍ فاطمه شایان‌پویا 📝 متن ۲۶_۰۳ @khatterevayat
بسم الله «مَردم با مَردم فرق دارند» مردم دنیا، هرکدام وضع مناسب خودشان را دارند؛ مردم کشمیر و پاکستان که شبیه خودمان هستند در دین و بعضی آیین‌ها. شیعه، مظلوم، دردکشیده. مردم افغانستان، تا بوده بی‌امنیتی و درد کشیده‌اند و برادران دوست داشتنی ما بوده‌اند. مردم کشورهای آفریقایی، حتی بیشترشان دردکشیده و مستضعف بوده‌اند از جنس همان‌ها که انقلاب ما، برایشان بوده. مردم آمریکای جنوبی هم. حتی مردم خود آمریکا، بعضا جور هم مرزی جغرافیایی با سران کثیفشان را می‌کشند،برای همین است که ما با مردم دنیا هیچ‌وقت نه سر جنگ داشته‌ایم نه داریم. اما قصه این‌ها فرق می‌کند اینها نه از جنس ما، که از جنس مردم دنیا نیستند. اینها همان کسانب‌اند که نفر به نفرشان به درد و آوراگی همسایگانشان، مسلمانان فلسطین خندیده‌اند. این‌ها نفر به نفرشان به معنای واقعی کلمه، نان در خون فلسطینی‌ها زده و برگوشت تنشان افزوده‌اند. فرد فرد این‌ها، کودکانشان را با بغض و عداوت فلسطینی‌ها به دنیا آورده و بزرگ کرده‌اند. کودک‌هایشان از سر میزهای تحصیلشان، غصب از فلسطینی‌ها را مشق کرده‌اند. زن و شوهرهایشان با آرزوی بدبختی و جدایی و مرگ زن و شوهرهای فلسطینی، زیر سقف رفته‌اند. آجر به آجر خانه‌هایشان و دانه‌دانه بذر کشت‌زارهایشان، وجب به وجب زمين، هایشان را به زور و به قیمت اشک و دود و خون و خون و خون و درخون تپیدن نوزادان فلسطینی، کنار هم چیده‌اند. آری انسانیت اینجا، دشمنی با مردم اسراییل را حکم می‌کند، چرا که مردم اسراییل، کسی جز همان غاصبان، همان قاتلان، همان کشندگان نوزادان و کودکان، نیستند. برای همین است که برای کل این هفتاد سال و بیش از همیشه در طلیعه آزادی قدس، با صدای بلند فریاد می‌کنیم:«مرگ بر اسراییل و بر مردمش». پ. ن. تصاویرمربوط به شهدای امروز مردم فلسطین و غزه‌ است؛ همانطور که می‌بینید: نسل‌کشی. ✍ محنا 📝 متن ۲۷_۰۳ @khatterevayat @almohanaa
خبر بالا را خواندید؟ آیه‌ی دوم حشر را هم بخوانید: اوست كه كفارِ اهل كتاب را در نخستین بیرون راندن دسته جمعی از خانه‌هایشان بیرون راند. [شما مؤمنان] رفتنشان را گمان نمی‌بردید، و خودشان هم پنداشتند كه حصارها و دژهای استوارشان در برابر خدا [از تبعید و در به دری آنان‌] جلوگیری خواهد كرد‌، ولی [اراده كوبنده‌‌ی] خدا از آنجا كه گمان نمی‌كردند به سراغشان آمد و در دل‌هایشان رعب و ترس افكند، به گونه‌ای كه خانه‌هایشان را به دست خود و به دست مؤمنان ویران كردند. پس ای صاحبان بینش و بصیرت! عبرت گیرید. 📌حتما حوصله کنید و بخونید؛ دیروز بارها این خبر و آیه تو ذهنم بالا اومدند. کنار ذوق و خوشحالیم از تحقق وعده‌های خدا، شرمنده شدم از تردید‌ها و ترس‌هام... ✍ سیمین پورمحمود 📝 متن ۲۸_۰۳ @khatterevayat @siminpourmahmoud
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یدالله ( تصاویر حمله موشکی به تل‌آویو و عسقلان) ترمیم زخم هشتادسال تجاوز،کشتار،سبعیت فقط با باران موشک بر سر اسرائیل امکان پذیره هیچ وقت یادم نمیره در حالی به دختر کوچکم شیر میدادم که تلویزیون تصاویر جنگ غزه و فریاد و گریه کودکان و نشون میداد کودکان مظلومی که در دنیای کودکی باید با صدای دلهره انگیز بمبها و موشکها روز رو شب کنن قلبم می‌سوخت و با قلب سوخته به فرزندم شیر میدادم آن روزها تازه مادر شده بودم حس شنواییم به شدت حساس شده بود از میان صداهای مختلفی که از خانه همسایه و کوچه و خیابان و...می‌شنیدم تنها صدای گریه کودکان سیم‌های قلب من و میلرزوند روزهای جنگ غزه هرگز از یادم نخواهد رفت چون هر لحظه نوای گریه و زجر معصوم ترین موجودات روی زمین ،حالم و دگرگون میکرد طوفان الاقصی هرچقدر صهیونیستهارو در هم بکوبه باز هم برای خراب کردن بنیان فساد و ظلم این رژیم جا داره این طوفان به حول و قوه الهی به گردبادی عظیم تبدیل میشه و نجاست وجود اسرائیل و برای همیشه از روی کره زمین پاک خواهد کرد یدالله فوق ایدیهم ✍ سادات علوی 📝 متن ۲۹_۰۳ @khatterevayat
دزد سرزمین زیر نویس شبکه خبر اخبار جنگ است. _آخرش چی میشه؟ _آخرشو نمیدونم اما همین اولش دلار دو تومن کشیده بالا _منظورم فلسطینه.کم بیارن قلع و قم میشن. _باید وقت حمله کردن فکرشو میکردن.درافتادن با ارتش پنجِ دنیا خودکشیه. تلوزیون را خاموش میکنم و به بچه های بی‌مادر و مادران بی فرزند شده فکر می‌کنم. _پاشو دوتا چایی بریز خانم. فکرتو مشغول اینا نکن عزیزم، اگه عقل داشتن زمیناشونو نمیفروختن. سرم را به کتری و قوری و نبات و دارچین گرم میکنم و فکر می‌کنم چه کسی اول بار این دروغ را به خورد ما داد که غاصب سرزمین را خریده! ✍اینجانب 📝 متن ۳۰_۰۳ @khatterevayat
بی‌پناه جان‌پناهی وجود نداشت. پدر تا جاییکه می‌توانست پسر را پشت خود پنهان کرده بود. پسر جیغ می‌زد و پدر در هیایوی گلوله‌ها با دست التماس می‌کرد که نزنید. بوی خاک مشام پدر را پر کرد. دستش خیس شد. پسر دیگر جیغ نمی‌زد. سرش روی پاهای پدر آرام گرفته بود. محمد الدوره اگر بود جوان رشیدی شده بود. ✍ صفدری 📝 متن ۳۱_۰۳ @khatterevayat
‌ما سرزمین دیگری هم داریم. از کودکی تویِ بغل، زیر چادرِ مادرمان، برای هوایِ آلوده‌ی خاکِ دیگری هم، در تظاهرات شرکت کرده‌ایم! ما فقط با زبانِ روزه ،خاک وطنِ خودمان را از دشمن پس نگرفتیم! با زبان‌ِروزه برای رهایی ِخونین‌شهر دیگری هم شعار آزادی داده‌ایم! گَلوی خشکمان را خرجِ برادر، خواهرهایی میکردیم که توی سرزمین دیگرمان، زیر توپ و گلوله، گَلویشان از فریادِ عزای عزیزانشان، خشک و زخمی بود و روزه‌ی‌شان طعم خون گرفته بود. فلسطین فلسطین فلسطین سرزمین دیگرِ من است. هرچند که کیلومترها دورتر از تحدیدات خاکی است که در آن زندگی میکنم! و همه‌ی این سالها، این کودکانِ ما بودند که روی دوش آن مردان و زنان تشییع می‌شدند. مثل آن سال در هُرمِ گرمایِ ظهرِ آن روز از ماه سپتامبر ِسال 2000 ، پشت آن سنگِ سفیدِ بتی، آن برادر من بود که در آغوش پدر پناه گرفته بود و بعد با اصابت ترکشی روحش از آن اسارت رها شد و یادش در زمان اسیر... من همسنِ محمدالدُرِّه بودم آن سال که قاب تلویزیونمان تنِ غلتان در خاک و سرِ لق‌لق‌کُنان پدرش را نشان میداد. اگر آن روز طوری می‌شد که پدر و پسر از آن معرکه نجات می‌یافتند، حالا حکما مثل من، 4_33 ساله بود. اهل و عیال داشت، قدرِ من طعم خانواده چشیده بود و بالاخره روزی می‌رسید که مثلِ من طعمِ آبادی و آزادی وطن را هم بچشد. طعم حکومتِ مردمِ خودش را... قانونی اساسی خودش را... طعمِ نماز جمعه‌ ای، بی خونریزی در اقصی را... بی مزاحمت و گردن‌کشیِ هیچ کفتارِ هفت پشت غریبه ای! محمد، هیچ فکرش را کرده بود که 23 سال بعد پسرهای ده دوازده ساله ای، همسن خودش، توی خیابان های شهر های مختلفی، از کشور دیگری، برای آزادی چند محله از شهرهایِ او پایکوبی کنند و پرچمش را به دست بگیرند؟! پناه بر خدا... چقدر تعداد محمد هایی که نیستند تا آزادیِ خونین‌شهر ها را ببینند، زیادند...! چه حکمتی دارد این پخش شدنشان در جای‌جای تاریخ و جغرافیا؟!!! فلسطین سرزمین دیگرِ من است و این گوشه‌ی ملتهب و تفدیده‌ی جگر، این روزها می‌رود تا الله‌اکبر گویان، خانه ی اشغالی اش را پس بگیرد و هوای آلوده‌ی شهرش را تصفیه کند... و این صدایِ نوایِ داوود و بوی پیراهنِ سلیمان است که از قدس، در دنیا بر پا خواسته است! ✍ شاه‌ابراهیمی 📝 متن ۳۲_۰۳ @khatterevayat @banoo_nevesht
پسر جوانی با موهای بسته و تیشرتی سفید بر تن، در قاب تلویزیون ایستاده و رو به دوربینِ خبرنگار می‌گوید: "چه مسلمونا چه غیر مسلمونا از این اتفاق خوشحالن. این یعنی مردم ما فطرت‌شون استکبارستیزه." تو فطرتت از چه جنسی‌ست؟ که ۷۵ سال جنایت اشغالگران صهیونیستی در حق زنان فلسطینی کک‌ت را هم نگزانده و امروز، سیلیِ چند فلسطینی بر صورت نظامیانِ زنِ اشغالگر احساساتت را جریحه‌دار کرده؟ پسر جوان می‌گوید امروز غیرمسلمانها هم خوشحال‌اند. تو پیرو چه دینی هستی که پیکر بی‌جان و غرق در خون ده‌ها هزار کودک نحیف فلسطینی قلبت را آتش نزد و امروز، هلاکت نظامیان صهیونیست دریچه‌های قلبت را مدام می‌فشارد؟ پسر می‌گوید مردم ما فطرتشان استکبارستیز است. تو فطرتت با چه در ستیز است که ۷۵ سال آوارگی و خانه‌خرابی مردم فلسطین خشمگین‌ات نکرد و امروز، فرار اشغالگران متجاوز از خانه‌های فلسطینیان گره بر ابروانت انداخته؟ تو هزاران گلوله بر تن و بدن فلسطینیان را ندیدی و امروز، موشک‌هایی که بر سر صهیونیست‌ها می‌ریزد ترحمت را برانگیخته؟ تو نماز سوی کدام قبله میخوانی که تجاوز گروهی اشغالگران بر هزاران دختر فلسطینی حالت را خراب نکرد و امروز، تصویر یک نظامی زن نیمه عریان رگ غیرتت را جنبانده؟ تو فطرتت چرا ۷۵ سال ظلم و جنایت در حق زنان و کودکان فلسطینی را ندید و امروز بینا شده تازه؟! پسر سفیدپوش می‌گوید مردم ما حتی غیرمذهبی‌ها هم فطر‌تشان استکبار ستیز است. و بعد، من تصاویر هزاران هزار آدم را در داخل و خارج ایران می‌بینم که به خیابان‌ها آمده‌اند، شیرینی پخش می‌کنند و صورت‌هاشان از اشک برق می‌زند! تو، نسبتت با استکبار چیست که ناراحتی از غلبه‌ی مظلوم بر ظالم، که نگرانی برای خو‌ن‌های به حق ریخته شده از غاصبین؟ تو کدام خدا را می‌پرستی که ده‌ها هزار زن برهنه‌ی فلسطینی را لای دست و پای صهیونیست‌ها ندیدی و امروز، آن یک زن نظامی را هزاران بار می‌بینی؟ همان که اگر زنده شود، خون تک تک کودکان فلسطینی را با ولع می‌نوشد و اِبایی ندارد از قطعه قطعه کردن پیکرهاشان. (بی‌شک برای این جنایت‌های وحشیانه از مافوقش ترفیع‌ هم می‌گیرد!) دینِ من کَندن لباس‌های همان نظامی زن خونخوار را هم محکوم می‌کند. حال من از دیدن آن صحنه خراب می‌شود. تو ولی پیرو کدام دینی که چنگال‌های خون‌آلود آن زن نظامی اشغالگر را نديدی و تن نیمه عریانش را دیدی فقط؟! پسر جوان در قاب تلویزیون می‌گوید مردم ما همه خوشحال‌اند امروز. تو متعلق به کجایی که غمگینی؟ می‌گوید فطرت‌ مردم ما استکبار ستیز است. فطرت تو با چه در ستیز است؟ هفتاد و پنج سال آوارگی چیز کمی نیست! تو بی‌شک از مردم مایی ولی فطرتت؟ ✍ نرگس ربانی 📝 متن ۳۳_۰۳ @khatterevayat
《چشمانِ آبیِ زهرا》 یادتان هست بچه که بودیم هروقت سرما می‌خوردیم، بهمان می‌گفتند دارو بخوریم که سربازهای بدن‌مان قوی شوند؟ بزرگ شدم و سر کلاس زیست یاد گرفتم اسم سربازها لنفوسیت است. امروز استاد ایمونولوژی‌مان می‌گفت وقتی میکروبی به بدن وارد می‌شود و به سلول‌ها حمله می‌کند، نوعی از لنفوسیت‌ها به آن‌ها متصل می‌شوند و بعد از اتصال تبدیل به نوع دیگری از لنفوسیت می‌شوند. با اتصال لنفوسیت‌ها، درواقع آن عامل مزاحم به عنوان میکروب شناخته می‌شود. بالاخره لنفوسیت‌ها به کمک عوامل دیگر میکروب‌ها را از بین می‌برند. اصل ماجرا این است؛ لنفوسیت‌هایی که آن میکروب را شناخته‌اند، به مرحله‌ای جدید می‌روند و اسم‌شان می‌شود؛ لنفوسیت‌های خاطره. دخترکی که عکس‌هاش را گذاشته‌ام، زهراست. اولین‌بار به گمانم هم‌سن و سال زهرای قصه بودم که از صفحه‌ی تلویزیون دیدمش. اسم فیلم 《چشمانِ آبیِ زهرا》است. زهرا دخترک زیبای فلسطینی‌ست با چشمانی به رنگ آسمان که در کنار پدربزرگ و برادر مبارزش زندگی می‌کند. زهرا و دوستانش در عالم زلال کودکی سیر می‌کنند و زندگی را از پس چشم‌های زیباشان نگاه می‌کنند و هنوز غبار ظلم، گردی روی چشم‌هاشان ننشانده... فرزند یکی از مقامات بلندپایه‌ اسرائیلی، تئودور، پسری‌ست بیمار با ضعف‌های جسمانی بسیار که پدرش به دنبال درمان اوست، با هرقیمتی... استاد ایمونولوژی‌مان چرخه‌ی ورود میکروب را روی تخته برای‌مان نشان داد. قبل‌تر نوشته بودم لنفوسیت‌های خاطره، آن‌هایی هستند که میکروب را از حمله‌ی اولش شناخته‌اند. استاد می‌گفت حالا اگر میکروب دوباره به بدن وارد بشود، لنفوسیت‌های خاطره نسبت به لنفوسیت‌های بی‌تجربه‌ که اولین مواجهه‌شان با میکروب را داشتند، واکنشی شدید‌تر و سریع‌تر نشان می‌دهند. پدر تئودور بیمار، به بهانه‌ی شیوع بیماری چشمی، زهرا را به عنوان قربانی انتخاب می‌کند تا چشم‌های آبی زیبایش را از او بگیرد و جایِ پوچیِ چشم‌های تئودور پیوند بزند. زهرا را به همراه پدربزرگش با خود می‌برد تا عمل شوم‌شان را انجام بدهند... وقتی پدربزرگ زهرا متوجه نیت آن‌ها می‌شود و قصد نجات دخترکش را دارد، او را می‌کشند و زهرا، بی‌خبر از همه‌جا، تنها میان گرگ‌ها باقی می‌ماند. دخترک هم‌نام من بود. وقتی فیلم را می‌دیدم، سن‌مان هم یکی بود. من زودتر از زهرای فیلم فهمیدم اهلِ مرداب، هیچ‌وقت نیت خوبی به دریا نخواهند داشت. جای من و زهرا می‌توانست عوض بشود و آن‌وقت من در دنیا، جز چشم‌های آبی‌ام، پدربزرگ و برادرم اسماعیل، کس دیگری را نداشته باشم. من می‌توانستم زهرای فلسطینی باشم که زنده ماندنش زیر باران آتش‌ها، همان روییدن جوانه‌‌ای است از دل سنگ‌ها. من می‌توانستم زهرای فلسطینی باشم، که یک‌ لشکر دنبالش کرده‌اند تا چشم‌های آبی‌اش را از او بگیرند... دیشب اخبار فلسطین را دنبال می‌کردم. یک‌جا تعداد کودکان و نوجوانان فلسطینی را خواندم که اسرائیلی‌ها، به شهادتشان رسانده‌اند. عطش اسرائیل برای کشتن بچه‌های فلسطین را امروز سر کلاس فهمیدم. چشم‌های زهرا را از او گرفتند تا تئودور بیمار، با چشمانی که برای خودش نیست، دنیایی را که پدرانش غصب می‌کنند، ببیند. فلسطین برای من، زهراست... با چشم‌هایی آبی به وسعتِ آسمانِ آزادی که اسرائیل با چنگالی در دست به دنبال چشم‌های او می‌جنگد... لنفوسیت‌های خاطره، دشمن را شناخته‌اند. خاطره‌ی او را، دردی که او مسبب بوده را، و تمامِ خون‌هایی که به ناحق ریخته را به خاطر دارند. لنفوسیت‌های خاطره با هر هجوم دشمن، تمام آن‌ ظلم‌ها را به خاطر می‌آورند و هربار، قوی‌تر از قبل می‌شوند. زهرای فلسطینی، خاطره‌ی‌ به چنگال کشیدن چشم‌هایش را، در جای خالیِ نبودِ آن‌ها، با خود حمل می‌کند و روز به روز، قوی‌تر می‌شود تا وقتی که دیگر تئودوری بیمار، به طمع چشم‌های دخترکان فلسطینی، رویای بیداری نبیند. ✍زهرا زردکوهی 📝 متن ۳۴_۰۳ @khatterevayat
یوم‌الله‌هایی در راه است... زینب ۴ ساله‌ام پشت سرِ هم حرف می‌زند. از سفری خیالی می‌گوید با دوستی خیالی به نام "فاطمه خراسانی" به "کربلا" با روپوش مدرسه قرمزش، سوار بر ماشین سواری خودش. پشت سر هم می‌گوید از ماجراهای سفر پر دامنه و معاشرت‌هایش که در انتها با رسیدن به ما یعنی خانواده‌اش ختم به خیر می‌شود. دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. آن‌جا سفر به کربلا مثل رفتن به سر کوچه یا آن‌طرف خیابان است. دوستِ خراسانی‌اش هم خصوصیات ویژه‌ای دارد به گمانم. آن‌ها در تعقیب اهداف خاصی هستند که در تصور من نمی‌گنجد. با دقت به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. شاد و هیجان‌زده تعریف می‌کند که یک نفر ماشینش را می‌شکند. با این‌حال میان او و آن آدم خصومتی نیست. زینب حتی متعرض او نمی‌شود. به نظرم دنیای زینب دنیای جدیدی است. من هم‌سن او که بودم، اخبار پر بود از جنایت‌های صهیونیست‌ها در حق فلسطینی‌ها. کودکانه مشغول بازی با باربی‌ها و پرنسس‌های خیالی بودم و فقط می‌دانستم جایی در این کره خاکی، یک کودک در پناهِ پدرش به دست اسرائیلی‌ها کشته شده. کاری از دست‌های کوچکم بر نمی‌آمد. پدرم سر و کارش با اخبار بود و من می‌شنیدم و می‌دیدم اما نمی‌پرسیدم. پدر همیشه تحلیل‌هایش را در اداره روی کاغذ می‌آورد و مادر حرف‌های سیاسی نمی‌زد. من بزرگ و بزرگ‌تر شدم تا روزی که فهمیدم باید خودم بروم و جواب سوال‌هایم را پیدا کنم. دنیای من، از زمانی شروع شده بود که جمله "راه قدس از کربلا می‌گذرد" هنوز معنا داشت. در دنیای من، همیشه یک عده آدم زورگو و قلدر بودند که یا زورمان به آن‌ها نمی‌رسید یا به سختی جلوی آن‌ها ایستادگی کرده بودیم. باید حق مسلم خودمان را جار می‌زدیم و با تحریم و فشار اقتصادی دست و پنجه می‌کردیم. اما دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. دوست عزیز خیالی‌اش خراسانی است و برای من تداعی کننده آدم‌های نازنین در روزهای خوش است. در دنیای زینب، دو دختر جوان می‌توانند سوار بر اتومبیل شخصی‌شان، راحت به کربلا بروند. ناملایمت‌های زندگی‌شان از جانب خصم نیست. فقط وقتی خسته می‌شوند، برمی‌گردند خانه، پیش خانواده‌ی مهربان و گرم. زینب دارد برای زمانی تربیت می‌شود که مرزها تغییر کرده است. سخنی از دشمنان به میان نمی‌آید چرا که ضعیف هستند و اندک. ماموریت‌ها و مسئولیت‌ها تغییر کرده و همه چیز به شکل دیگری صورت پیدا کرده است. در آن تاریخ، یوم الله‌هایی جشن گرفته می‌شود که ما آرزوی دیدن آن‌ها را داشتیم. حدس می‌زنم در کتاب‌های تاریخ، علاوه بر انقلاب اسلامی ایران، انقلاب‌های دیگری هم هستند. با این حال، من باز هم می‌توانم برای فرزندان و نوه‌هایم چای بریزم و شروع کنم به تعریف کردن: خاله‌تان زینب ۴ ساله بود که طوفان الاقصی شروع شد... ✍ نرگس نورعلی‌وند 📝 متن ۳۵_۰۳ @khatterevayat
مروارید_هرات / بخش اول "جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید است." پَدَرجان همیشه این جمله را تکرار می‌کرد و به هراتی بودن خود می‌بالید ولی این بار ادامه داد: "اقیانوس بی‌آن‌که در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَیل (نگاه) کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج." یوسف کنترل تلویزیون دستش بود و مدام کانال‌ها را عوض می‌کرد تا خبرهای بیشتری از حمله شجاعانه نیروهای مقاومت به سرزمین‌های اشغالی بشنود . گاه به گاه خنده بر گوشه لبش چنان می‌نشست که گویی به عروسش نظر افکنده باشد. گاه چشم تنگ می‌کرد و گاه با گوشی با دوستش گپ می‌زد. از صبح که خبر حمله فلسطینی‌ها را شنیده‌بود آرام و قرار نداشت. در خیال خودش مسافر فلسطین بود و می‌رفت که به جبهه مقاومت بپیوندد. اما یک‌باره یاد حکومت طالب‌ها که می‌افتاد، دل پیچه‌ای سخت به جانش می‌افتاد. نفسی از عمق جانش کشید و چشم سوی بالا کرد گویی آرزویی کرده‌باشد، دستی به رویش کشید و خود زیر لب برای خود آمین گفت. به پَدَرجان که او هم غرق در تلویزیون بود نگاهی کرد و گفت: "این‌ها مثل سگ دروغ می‌گویند. رقم کشتگان و گم‌شدگان خیلی بیش از این است که‌ می‌گویند. این جهودها از رقم کشته‌های خودشان هم ترس ‌دارند." با خود حساب کتاب می‌کرد بعد از چاشت با کُلچه به پوهنتون برود و دیگران را هم در این شادی شریک بسازد. رخت‌ها را از بند برداشت و به خواهرش مروارید داد و سفارش کرد: "فکرت به خط شلوارم باشد. امروز جشن است. برای تو هم چاکلت بگیرم به دوستانت توزیع کنی؟" مروارید پای دامنش را گرفت و چرخی زد و لبخند به لب با چشمکی موافقت خود را اعلام کرد. سرخوش و مستانه در خیابان خواجه علی موفق قدم می زد تا از کُلچه فروشی گل یاس کمی شیرپیره بخرد. شیرینی‌پزی درست روبروی صلیب سرخ بود. داشت به ساختمان صلیب سرخ نگاه می‌کرد و در خیالات خودش بعد از شیرینی‌فروشی می‌رفت صلیب سرخ تا بلکه بتواند با آن‌ها به فلسطین راه پیدا کند که یک‌باره صدایی مهیب به گوشش سیلی زد و همه جا پر از خاک شد. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده ولی از حجم سنگینی که روی خود احساس می‌کرد فکر کرد باز حمله شده و زیر آوار بمباران مانده‌است. کوشش کرد تا پای خود را تکان دهد و از این که موفق شده‌بود لبخندی به لبش مانده و نمانده، تلخیِ خاک را در دهانش حس کرد و چشمانش سوخت. با هر تکان که می‌خورد، دردی عجیب در وجودش حس می‌کرد. نوری چشمانش را آزار داد و متوجه شد حجم آوار روی سرش خیلی نیست. امید در دلش زنده شد. یا علی گفت و پاها را بیرون آورد و بلند شد، درد داشت ولی توان ایستاده شدن نیز. دستانش را بالا آورد تا خاک روی چشمانش را پاک کند. نگاهی به اطراف کرد و زیر لب گفت: "چی گپ شده؟ بمبی بوده که این قدر مرا دور پرت کرده. کجا هستُم؟" جایی را نمی‌شناخت. یعنی جای سالمی وجود نداشت تا بتواند از نشانه‌ها بفهمد الان کجا پرت شده. دور و برش را نگاه کرد. صدای ناله‌هایی به گوشش می‌رسید ولی مبهم بود. یاد شیرینی و قولی که به خواهرش داد افتاد. پای راست را روی تلی از خاک گذاشت و پای چپ را بلند کرد. همه جا تل خاک بود. تابلوی آن طرف سَرَک به چشمش آمد: "صلیب سرخ؟" اشک از چشمانش سرازیر شد بابت فکری که داشت. همه چیز نابود شده بود. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد نزدیک ۱۱:۳۰ بود. زمین زیر پایش لرزید. تازه متوجه شد که بمباران نبوده و صد فیصد زلزله بوده‌است. شروع کرد به دویدن. گاهی به چپ و گاهی به راست می‌رفت تا شاید مسیر خانه را پیدا کند. و دوباره باز می‌گشت. یک ساعتی سرگردان بود تا یک‌باره ایستاد. شاخه‌های درخت پیر انار خانه‌شان نشانه‌ای بود که این آوار که پیش روی اوست، باید خانه‌شان باشد. هیچ چیز سر جایش نبود. تلاش کرد آوار را با دست بردارد شاید خواهر و پدرجانش را نجات دهد. صدایی از زیر آوار به گوشش رسید. صدای گزارش‌گر الجزیره بود از فلسطین و عملیات نیروهای مقاومت. صدا، زمین گیرش کرد. نشست و سر بر زانو گذاشت و های‌های گریه کرد. و میان اشک و آه گفت: "خداجان قرار داشتم بروم فلسطین کمک کنم. این چه مصیبتی شد که گرفتارش شدیم؟!" ✍ زینب شریعتمدار 📝 متن ۳۶_۰۳ @khatterevayat @barayezeinab