ا﷽
روایتی از #ایرانْ_جان
🔻ماهوارهی ناهید۲
من داستان نویسم! هنر گزارش خبر را ندارم! نمیدانم ماهوارهی ناهید۲ که همین چند ساعت پیش به فضا پرتاب شد قرار است چه دستاوردی در زمینهی مخابراتی یا تحقیقاتی داشته باشد! بدانم هم نمیتوانم برای کسی گزارش بدهم.
اما این روزها، داستانهای زیادی در دلم جمع کردهام. برای بچههایم! برای همهی بچههای ایران!
من به خودم و شما و هر کسی که برای این خاک خون داده است تعهد میدهم که داستانهای زیادی بگویم از سجیل و خرمشهر و ناهید۲ و رویان...
من باید بلد باشم روزهایی را قصه کنم که جنگ بود، که همه منتظر تکه تکه شدن ایران بودند ولی ایران ماهواره به فضا پرتاب کرد...
من گزارشگر خوبی نیستم! ولی خوب میدانم وقت آن رسیده که قهرمانهای کثیف و حراملقمه باید جایشان را بدهند به قهرمانهای واقعی این خاک!
#خط_خیبر #تا_پای_جان_برای_ایران
✍ #ف_سین_ه
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
@hobut68
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻ستارههای نحس
چقدر قشنگه که ورودی خیلی جاها این ستارههای نحس رو کشیدن برای لگدمال کردن.
بعد از یه پیادهروی طولانی، قبل از گرفتن عکس، سید علی داشت میگفت: «مامان با اینکه پام تُرش کرده ولی بازم میکوبمش روی پرچم اسرائیل»
تُرش کردن در ادبیات پسرکم به معنی درد داشتنه!🙃
#خط_خیبر #تا_پای_جان_برای_ایران
✍ #آسیه_کلایی
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
@giyume69
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻برگزیده
مثل بچهای که آبنبات چوبیاش را از او گرفته باشند ناراحت و دمغ بود. آنقدر ساکت بود که انگار همهی واژهها مرده بودند.
مادر کنجکاوانه پرسید:« چی شده پسرم؟ چرا انقدر تو فکری؟» بغضش را قورت داد و گفت:«چرا باید آمریکا به ما حمله کنه؟ چرا باید جنگ بشه؟»
چشمان مادر برقی زد. انگار جرقهای ذهنش را روشن کرد:«چون ما لیاقتش رو داریم.» چشمهای پسربچه گرد شد:«لیاقت چی مامان؟! »
مادر لبخندی پیروزمندانه تحویلش داد. دستانش را مشت کرد و بالا آورد:« لیاقت جنگیدن و شکست دادن شیطان رو! این کار هرکسی نیست پسرم. ما انتخاب شدیم برای این کار.»
#خیال
#خط_خیبر #تا_پای_جان_برای_ایران
✍ #فائزه_فداکار/قزوین
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻دنیای موشکها
در مطب به انتظار نشسته بودم؛ از آن انتظارهای خسته کننده. در همان حال، گفتوگوی دو مرد میانسال توجهم را جلب کرد. درباره جنگ حرف میزدند؛ یکی میگفت: «زمانه عوض شده، مدل جنگیدن هم عوض شده. قبلاً تنبهتن میجنگیدیم، حالا فقط موشکها هستند که میجنگند.» دیگری پرسید: «کدام بهتر بود؟ جنگ قدیم یا جنگ موشکی؟» اولی جواب داد: «معلوم است جنگ قدیم. حالا شانس آوردیم موشک داریم. اگر نداشتیم، در این جنگهای امروزی چه میکردیم؟»
حرفهایشان مرا به فکر فرو برد. راستی اگر موشک نداشتیم چه میشد؟ اگر قدرت دفاعی و نظامی درستی نداشتیم، سرنوشت ما چه بود؟
در دل، تدبیر سران کشور را تحسین کردم؛ آنهایی که در روزهایی که فشار، تهدید و تحریم از هر سو بر کشوربود، زیر بار معامله بر سر توان دفاعی کشور نرفتند. در این جنگ تحمیلی تصور دشمن بر شکست ما بود، اما ایران نهتنها نجات یافت، بلکه با تکیه بر قدرت دفاعی خود، نگاه مردم دنیا را به سوی خود کشاند و نمادی از ایستادگی و مقاومت شد.
امروز، معنای واقعی سخنان رهبر انقلاب را درک میکنیم، آنجا که فرمودند:
«امکان دفاعی و قدرت نظامی کشور، قابل چک و چانه نیست. ما درباره چیزهایی که اقتدار ملی را افزایش میدهد یا تأمین میکند، با دشمن هیچ چک و چانهای نداریم.»
(۱۳۹۶/۸/۳)
حالا به چشم دیدیم دنیای امروز دنیای موشک است، نه دنیای گفتمان.
ملتی که توان دفاع از خود را نداشته باشد، هرگز نمیتواند گفتمان داشته باشد، نمیتواند هویت داشته باشد.
#خط_خیبر #تا_پای_جان_برای_ایران
✍ #رضوانه_اسماعیلیایولی
〰〰〰〰
#خط_روایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻در کنار مردم
تازه بازنشسته شده بود. با پول پاداش و پساندازهایش یک پراید خریده بود.
صبح زود سوییچ را برداشت. دستگیرهی در هنوز در دستش بود که همسرش پرسید:« کجا میری مرد؟ خطرناکه! تهران رو دیشب زدن بچهکشها!»
مرد لبخندی مطمئن تحویلش داد:« شاید امروز ماشینمون کار کسی رو راه بندازه. ممکنه تاکسی و اسنپ راحت گیر نیاد توی این اوضاع.»
او هنوز معلم بود.
#خیال
#خط_خیبر #تا_پای_جان_برای_ایران
✍ #فائزه_فداکار/قزوین
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻مثل یک مادر
مادر فاطمه مددکار اجتماعی بود. هنگامهی جنگ، تنها به خودش و خانوادهاش فکر نکرد.چمدانش را بست و راهی جایی شد که بیش از هر زمان دیگری به او نیاز داشتند: خانهای برای شصت کودک بیسرپرست و بدسرپرست.
بهمحض رسیدن، آغوشش را به روی بچهها باز کرد و دلش را به آنها بخشید. دنیای بچهها تغییر کرد.
با مادری کردن برایشان روزهای تلخ جنگ را به لحظههایی خاطرهانگیز تبدیل کرد.
کتاب در دست گرفت و برایشان از امید و عزت، قصه خواند. فیلم نشانشان داد. با آنها بازی کرد. حتی با کمک گرفتن از بچهها و دستهای کوچولویشان، کیکهایی پخت که طعمِ خاصِ مادری داد.
در میان صدایِ تقوتوق پدافندها و سایهی ترس، خنده به لبهای بچهها هدیه کرد.
او فقط یک مددکار نبود، مادر بود. مادر همهی آنهایی که هیچکس را نداشتند.
پناهشان شد. نور شد. امید شد و امنیت تقسیم کرد.
فاطمه با چشمانی پرافتخار، گفته بود:
«مادرم هیچوقت کم نمیآورد. در برابر هر مشکلی، همیشه محکم ایستاده است.»
و این ایستادگی، روایت بیصدای زنانیست که بیادعا، قهرمانند.
#خط_خیبر #تا_پای_جان_برای_ایران
✍ #سیدهاعظمالشریعه_موسوی
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻من ایرانم
کلاشینکف را بین آرنج و پهلو میگیرد. تیر نارنجی را تا ته فشار میدهد. تق صدا میکند. ابروهاش را تو هممیکند:
_ من ایرانم وگرنه بازی تعطیله.
پسرکوچکترم موشک کاغذی را روی دستش میبرد:
_ نخیر من ایران
کلاشینکف را پرت میکند. گوشهای کز میکند. بعد بلند داد میزند:
_ مامان بهش بگو من به شرطی بازی میکنم که ایران باشم.
روی سرش دست میکشم. پیشانیش را میبوسم. آرام میگویم:
_ حالابذار اینبار داداشت ایران باشه، دلش نشکنه.
ابرو بالا میدهد و لبهاش آویزان میشود:
_ آخه اسراییل خیلی ضعیفه، آدم یجوری میشه اسراییل باشه .
#خط_خیبر #تا_پای_جان_برای_ایران
✍ #فاطمه_نادری
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/safarbakalameha
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻چهل و چند سال و دوازده روز
تازه به دنیا آمده بودم که جنگ شد. من قد کشیدم و جنگ بود. جنگ بود و من قد کشیدم.
از یک جایی به بعد خاطرات کاملا یادم هستند. پنج، شش ساله بودم که مادرم یادم داد غسل شهادت کنم.
حتی لباس رزم پوشیدن و بند پوتین بستن پدرم خوب یادم هست.
صبح که میشد مادرم تند تند کارهایش را میکرد و با همسایهها میرفتیم مسجد برای کمک، از مربا پختن و ترشی درست کردن گرفته تا دوخت و دوز.
حتی یادم هست یک روز خانم همسایه در خانهمان آمد. دستش را روی زنگ گذاشته بود و برنمیداشت، به مادرم گفت: زود باش برویم بیمارستان مجروح آوردن کمک کنیم. حتی تمام طول مسیر را که مادرم، دستم را محکم گرفته بود و به حالتِ دو، راه میرفت یادم هست.
صدای جیغِ زنانِ همسایه بخاطر شهادت همسرشان در بمباران چاه نفت، هنوز برایم تازه است.
صدای آژیر خطر و دویدن به سمت پناهگاه هنوز درگوشم زنگ میزند.
مدرسه رفتم و هنوز جنگ بود. روزی که خبر شهادت دایی اصغر را دادند عکس او را قاب کردیم و گذاشتیم کنار عکس عمومحمد که همان اوایل جنگ اسیر شده بود.
از سال شصت و هفت به ظاهر جنگ برای خیلیها تمام شد ولی هنوز آثارش در زندگی ما کاملا مشهود بود.
عمو محمد که از اسارت آمد با خاطراتی که تعریف میکرد بوی جنگ کاملا به مشام میرسید.
مردم زندگیشان را میکردند، ولی وقتی به آسایشگاه جانبازان سر میزدیم یک واژه درشت در چشممان میرفت،جنگ!
وقتی دایی ناصر به خاطر تیروترکشهای ریز و درشتی که در بدنش بودند، مجبور بود هر از گاهی در بیمارستان بستری شود، نمیشد که ما جنگ را فراموش کنیم.
راستش را بخواهید چفیه روی دوش رهبرمان هم نگذاشت که ما فراموش کنیم دشمنانی داریم، یعنی آماده باشِ رزم.
جنگ پا به پای ما به دنیا آمده و قد کشیده است، نه امروز و دیروز که بیش از هزار سال پیش. از همان زمانی که پیامبرمان ندای "اقراء باسم ربک الذی خلق" را شنید، جنگ ما با یهود آغاز شد.
ما پای این دین و سرزمین خونها دادهایم.
چهل و چند سال است زیرِ این پرچمِ سه رنگ، سینه زدهایم، این دوازده روز و الباقی روزها هم رویش.
#خط_خیبر #تا_پای_جان_برای_ایران
✍ #سیدهاعظمالشریعه_موسوی/مشهد
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻امروز و دیروز
صدای «خیبر ...خیبر» از گوشی مادربزرگ موج میگرفت به آن طرف پردههای حریر. پسر دو سالهی دشداشه پوش چشم در چشم قاب عکس پدر, انگشت سبابهاش را با ریتم، بالا و پایین میبرد. ما چند زن و مرد نشسته دور و بر اتاق، رجزهای کودکانه را سینهزنی میکردیم. یکیمان، ایستاده، دوربین به دست زوم کرده بود روی قد و بالای کودکانه. پسرک به او هم اصرار میکرد که دوربین را کنار بگذارد و او هم« خیبر خیبر» کند
مادربزرگ میگفت پسرم خیلی وقت است که شهید زندگی میکرد. ما میدانستیم سرنوشتش شهادت است.
من محو بودم. محو و لال.
لال همین لحظات. همین رجزها که پنج روز بود بیوجود پدر قاب میشد. محو کوهی که اسمش یا مادر بود و یا همسر....
بندهای مقنعه چیت گلگلیام را محکمتر بستم و راه افتادم.
صدای سرود « مادر ....برام حرف بزن» از بلندگوی مسجد تا جلوی مدرسهمان، میآمد. معلم قرآن گفته بود آن روز باید برای شیفت بعد از ظهر هم بماند. در معادلات کودکیام اینطوری دو دو تا کردم که یعنی قرآن یاد گرفتن بچهها مهمتر از سر سلامتی دادن به خانواده شهداست؟!
پس خانواده شهدا چی؟ این را خودم چرا آورده بودم و خودم هم بقیهاش را چیده بودم.
«مادر, تو دونی و خدا،.... از ایمونش بگو، از پیمونش بگو »
من هم میخواندم. مثل دیروز. مثل چند روز قبل که با بچهها و خانم معلم قرآن از آنجا میگذشتیم. اما این بار تکی میخواندم و آرامتر.
معلم قرآن توی راه پرسیده بود که همهتون مال این محلهاین؟
کلمه غریبی بود. محله یعنی چه؟ دوتا کوچه پایینتر یا بالاتر از مدرسهایم، خب! معنی محله همین است؟
زود گفتم خانه ما آنجاست، روبروی مسجد!
گفت: پس امروز خونه شهید محله شما میریم؟!
-محله ما ....شهید محله ما!؟ آهان.
بقیهاش شده بود همان که مقنعهام را سفت کرده و راه افتاده بودم به سمت محله مان.
کوچهای را که به مسجد میرسید، دویده بودم. بیخیال آنکه روزهای قبل با معلم و دوستانم با قدمهای شمرده آمده بودیم. محله ما بود و من مناسکش را آنجور که خودم میدانستم، ادا میکردم.
میز فلزی جلوی مسجد با آن دستگاه ضبط و میکروفونی که جلویش رها شده بود، به تنهایی ماموریت دعوت یک محله را به نماز و بعد کمک به جبهه به دوش میکشید. وسطهای کوچه بودم که صدای بچههای آباده جای خود را به نجوای دعای مرزداران داد. از همهی آن صوت چند دقیقهای، فقط ادای آوای جملههایی را که با «یاری فرما» تمام میشد، بلد بودم. آن را هم زیر لب زمزمه میکردم تا کاملا حس و حال روزهای قبل را داشته باشم.
جلو خانهمان نایستادم. حتی نگاه هم نکردم. دستهای بلند خیابان مرا میکشید به سمتی که روز قبل تابوت شهیدی پیچیده بود. بقیه راه را دویدم. دعای مرزداران با شتاب به آخرین کوچهی خیابان هم رسیده بود. کوچهای لب خط تهران- اهواز. جایی که شاید چند ماه قبل، از شیشه های یک کوپه، دستی به خداحافظی از آن بیرون آمده بود.
روز قبلش با صدای« لا اله الا الله » مردم ریسه شده بودیم لب پرچین پشت بام. از میان چشمهای پف کردهمان تابوتی را میدیدیم که بین دستهای مردم از سر خیابان به پایین سرازیر میشد. توی آن حوالی صبح فقط آدمهای توی صف شیر نبودند که میآمدند زیر تابوت. از آن بالا، لابلای برگهای درخت نارون جلوی مغازهمان میدیدیم که از هر کوچه، چند نفر، به دو خودشان را به آنجا میرسانند. هر روز مارش نظامی پخش میشد و هر روز پیکری را میآوردند. دیگر آدرس دوستانمان را هم با نشانی دادن از تابوتهای برگشته از جنگ معلوم میکردیم.
کدوم کوچهاید؟ :
-همون که سه تا شهید یه جا داشت.
-همون که جوون شهیدشون سر نداشت.
-اونکه مادرش از غصه پسر سکته کرد....
آن روز هم یوسف رزاقی را آورده بودند.
پیش خودم مرور کردم که چه میخواهم بگویم. حرفهای خانم قرآن توی ذهنم درهم شده بود: فرزند چندمتون بود؟.... بسم رب شهدا و صدیقین ,......چند سالشون شده بود؟... بسیجی بودن یا سرباز؟..
کدامشان را میخواستم بگویم، نمیدانم. اما شهید محلهمان بود. هر چه میگفتم قبول بود، حتما.
کی رسیده بودم به پاشنه در؟ کی کفشها را کنده و ایستاده بودم جلوی اتاقی که بوی عمیقی از نم و نفس داشت؟
زنی چاق با لهجه شمالی، مکثم را تمام کرد. رفتم بالای مجلس، کنار پیرزنی مشکی پوش، که همه زنها با سوز او نفس میزدند. عکس شهید را در قاب بزرگی بین زنها به دیوار تکیه داده بود. جوان بود. مثل بقیه شهدا که چند روز بود عکسشان را میدیدیم.
گونه و بینی زن، سرخ و پوسته پوسته بود. اشک میریخت؛ بی آنکه سوزش، صدایی داشته باشد. انگار همهی صداها را لابلای دستمالی نخی آبیاش جمع میکرد.
#خط_خیبر #تا_پای_جان_برای_ایران
✍ #گلزار_اسدی/اصفهان
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻امروز و دیروز
نالهای هم نداشت؛ الا به تک کلمهای که ناخودآگاه بلند میشد: دادا جانم... یوسف جانم....
خش گلویش، چقدر آشنا بود. چقدر مثل او را دیده بودیم و چقدر درست همین لحظه، حرفی نداشتیم. حتی معلم قرآنمان هم انگار دیگر کم آورده بود. آخرین بار خانه شهیدی چند کوچه بالاتر اینطوری دلداری داد: ما واقعا نمیتونیم حال شما رو بفهمیم. واقعا نمیفهمیم شما چی میکشید، ....و بعد گریه امانش نداده بود. گریه و گریه و بعدتر که آرام شد، جملاتش را سر و سامان داد و تبریک و تهنیت.
معنای تبریک را میدانستم. اما تهنیت را نه. اصلا با «ح» مینویسند با «ه»؟ و چرا مثل خبرهای تلویزیون نمیگویند تبریک و تسلیت؟
زن داشت در خلوت دو بال روسریاش، با خود حرف میزد. بغضم سنگینتر شد. حرفی به زبانم نمیآمد. چشمم به شانههای لرزانش بود. لباس مشکی، تن استخوانیاش را بیشتر به چشم میآورد. چرا فکر میکردم همه جانش را در همین یک روز آب کرده است؟
نگاهم دوباره سر خورد به عکس بزرگ توی قاب که انگار در آن مجلس بین ما حاضر نشسته بود. در همان سن کم، از خودم خجالت کشیدم. از اینکه کنار مادری نشستهام که حرفی برای آرام کردنش ندارم.
لال شده بودم. سکوت بود سکوت و سکوت . حرفی نداشتم؛ حتی حرفهایی که جلوی در مدرسه پیش خودم تکرار کرده بودم، از گلویم رد نمیشد.
خواستم خداحافظی کنم. بهانهای میخواستم که بلند شوم. زن شمالی از همان جایی که نشسته بود گفت ننه یوسف، پسرت تاج سرت شد. مبارکت باشه.
و به سختی خودش را از زمین کند که برود.
« مبارک »چقدر به «تبریک» نزدیک بود. نطقم باز شد. بلند شدم و رو کردم به مادر شهید.
بدون آداب و ترتیبی گفتم :« برای شهیدتون تبریک و تهنیت»
برخیز و علم بردار ....ای چشم و دل بیدار
صدای رجز زنده تر شده بود. شاید از کوچهشان هم میگذشت. حالا همه به فرمان پسرک دوساله بودند. انگشت رجز تکان میدادند و سینه میزدند. و من چقدر ناتوان بودم در برابر آن لحظات. در مقابل آن مادر و همسر و آن پسر دوساله. چقدر گنگ بودم در برابر آن رجز مردانه
#خط_خیبر #تا_پای_جان_برای_ایران
✍ #گلزار_اسدی/اصفهان
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻عاقبت به شر
چند روز پیش یک جا عکس مقالهای علمی را دیدم. زیرش تیتر شده بودند مقالهای به نویسندگی دو شهید و یک جاسوس!
فکر کردم چرا کسی باید باعث کشته شدن دو نفری شود که یک روز با آنها مقالهای علمی نوشته. نمیدانم شاید از مقاومت خسته شده بود. شاید وعدههای گندم ری زیر زبانش مزه کرده بود. شاید... نمیدانم.
امروز که لابلای خبرها این توئیت را دیدم. طعم تلخی دور خورد توی دهانم. گندم ری پیشکش. کارفرماهای جدیدش حتی از یک دفاع ناقابل و بیفایده هم برایش دریغ کردند.
#خط_خیبر #تا_پای_جان_برای_ایران
✍ #سین_جیم
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻«پر سوم سیمرغ کجاست....؟!»
چند روزی میشود که تئوری؛ پر سوم سیمرغ بدجوری ذهن دخترم را درگیر خودش کرده! صبح ها وقتی میشود بین گاز زدن لقمه ی کره ی بادام زمینی با عسل یا میان بازی با اسباب بازی هایش یا موقع نقاشی با آبرنگ چند ثانیه توی خودش فرو میرود و بعد بلند میپرسد: مامان، پر سوم سیمرغ چی شد؟! کجا زال آتیشش زد؟!
ماجرای دوتا پر دیگر را میداند، یکی زمان تولد رستم و دومی زمان جنگ با اسفندیار آتش زده شده بودند اما پر سوم کجاست؟ کجا گمشده؟
امروز با هیجان گفت: مامااااان میگم ممکنه حکیم ابوالقاسم فردوسی زنده بشه؟
نه مامان، چرا؟
میخوام ازش بپرسم پر سوم سیمرغ کجاست؟
کلافه شده ام، سرم را بین دستانم میگیرم و میگویم: مامان، میشه بهش فکر نکنی دیگه؟ آخه منم نمیدونم کجاست تو اینترنت و کتابهایی هم که داشتم گشتم چیزی ننوشته بود.
ممکنه داده باشه به کسی؟ فکر کنم زال داده به رستم و رستم هم اونو داده به کسی چون اگه داشت باهاش سهراب رو زنده میکرد یعنی هووووم نمیذاشت بمیره مامان!
یک آن هاج و واج میمانم، راست میگوید احتمالا رستم پر سوم را داده باشد دست کسی. ناهارش را که میخورد می آید برای خواب ظهرگاهی توی بغلم و دستم را میکشم روی موهایش و میگویم: مامان، بنظرت اگه پر سیمرغ بود الان دست می میتونست باشه؟!
بلافاصله میگوید: توی بزرگترین زورخونه ی جهان دست قوی ترین آدم دنیا.
پرنده ی خیالم بال و پرهایش را باز میکند، بنظر من اما پر سیمرغ اگر باشد دست سید علی یعنی فقط دستهای او لیاقت داشتنشان را دارد. پرنده ی خیال میرود سمت سیلوی موشکها، زمان جنگ با اسرائیل سید علی آتششان میزند و بعد موشکها جان میگیرند و میزنند به قلب تلاویو! نمیدانم سیدعلی چندتا موشک دارد، چندتا پر از پرهای سیمرغ را؟
به صورت دخترکم نگاه میکنم، به چشمهای مشکی گردش که بسته شد، پرنده ی خیال هم برگشته دوباره توی سر من....
#تا_پای_جان_برای_ایران
✍ #حدیثه_محمدی
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat