✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
آزادی
اگرچه در تب خون، باز خاک من وطن است
زمین بی رمق چاک چاک من وطن است
اگر چه خانه شده گور دسته جمعی مان
همین خرابه ی اندوهناک من وطن است
نَمیرم و بروم؟ خواب دیدی ای صهیون
بزن که خانه ی خونین پلاک من وطن است
نجاستی و تورا خاکمال خواهم کرد
زمین مسجد الاقصای پاک من وطن است
شکفته از خفقان، های های آزادی
تمام خون فلسطین فدای آزادی
✍ #ریحانه_ابوترابی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#آتشبس
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@otaghekonji
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
#قهرمان
از تو، خودم را به یاد می آورم که هربار خبر میرسید سخنرانی داری، به خانه ی پدری میرفتم. تا بابا صدای تلوزیون را تا جاییکه بشود خوب تر و خوب تر گوش داد زیاد کند و میخکوب بشویم.
راه و بیراه به صدای مترجم ایراد بگیریم، از بس لحن خطبه ات، صدای خودت رسا و شنیدنی بود.
شجاعتت دلمان را خنک کند، ولایتمداری ات تکانمان دهد، لبخندت از نو مسلمانمان کند، بلاغت و فصاحتت دلتنگ ظهورمان کند...
آقا سید حسن نصرالله
من خیلی دلم برایتان تنگ شده. راستش ما خیلی دلمان برایت تنگ شده. از وقتی رفتی همه ی ما دنبال گمشده مان هستیم. خودم، بارها بارها بارها خیال ورم داشته است که نکند شهید نشده ای. مگر نصرالله شهید میشود؟...
حالا این تشییع برای ایجاد دو باور است!
یکی برای ما، که تو رفته ای، وکمی هم فرصت وداع... هرچند از دور....
یکی هم برای دشمنان، که تو زنده ای! حزب الله میلیون ها میلیون سرباز دارد، و تا پای جان پای عهدشان هستند. و اصلا اگراینها بدانند ما چقدر تشنه ی دیدار شهدایمان هستیم...
اگر بدانند چقدر جای ما در بهشت خالی ست...
تو خود بهشت بودی آقا سید حسن.
من دهه هفتادی، هر موقع دلم از دنیا میگیرد، به جای گوش کردن موسیقی های شش درچهار...صدای تو را پخش میکنم
صدای تو صدای بهشت بود. خطبه خواندنت، سلول به سلولم را تکان میداد.
دلم وا میشد.
آقا سید حسن نصرالله. سلام مارا به امام حسین ع برسان. و بگو ما آنقدددددر داغ دیده ایم که بعید است دیگر چیزی غیر نسیم خنکای بهشت، خنکمان کند...
مگر اینکه چشممان به جمال اماممان روشن شود...
واسطه شو، ما بچه یتیم هارا تک به تک نشان بده و بگو میشود این ها امام ندیده توی بستر بیماری و تصادف و... از دنیا نروند؟...
ما اگر چه بدیم
ولی خیلی امام حسین ع و سربازهایش را دوست داریم...
ما خیلی دلمان امام میخواهد...
✍ #ریحانه_ابوترابی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#سید_حسن_نصرالله
#انا_علی_العهد
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@otaghekonji
🚩✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
این پویش #نمیدانم رو جدی بگیرید
در پاسخ به سوالات مشکوک بگید #نمیدانم
البته من این پویشو تو خونه هم راه انداختم خیلی جواب بود😌
جورابم کجاس؟ #نمیدانم
ناهار چی میدی؟ #نمیدانم
چرا دایناسورا منقرض شدن؟ #نمیدانم
بابا کی میاد؟ #نمیدانم
گوشیتو میدی بازی کنم؟ #نمیدانم
چرا به مهدی هیچی نمیگی منو میزنه؟ #نمیدانم
✍ #ریحانه_ابوترابی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#خط_خیبر
🔻روایتهای حماسی خود را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@otaghekonji
🚩✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
قفس! دیدی کبوترها پریدند؟
ازین زندان تنهایی رهیدند
زمین! دیدی به سمت آسمانها
به آنی مثل بارانی وزیدند
هزاران سال ماندند و نمردند
ازین ویرانهها دانی نچیدند
قفس دیدی برای پر گشودن
میان خاکها خون میتپیدند
چه میدیدند در زخم زبانها
که عمری با دل و جان میشنیدند
چه میگفتند در گوش ملائک
که سمت تیر و ترکش میدویدند
چه میکردند؟ شب تا صبح پیکار
که مهمان علی(ع) در صبح عیدند
همه در خواب خوش بودیم و آنها
به روی عرش اعلی آرمیدند
امان از کوچ های دسته جمعی
مگر جاماندگان دل میبریدند؟
گمانم از همان آغاز خلقت
برای عاشقان بال آفریدند
حرم غرق کبوتر بود دیشب
کبوترها... کبوترها شهیدند
✍ #ریحانه_ابوترابی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#خط_خیبر
🔻روایتهای حماسی خود را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
https://eitaa.com/otaghekonji
🚩✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
در آیین اسلام
خانه
امانتی است دست زن!
بیگانه بداند. زنان شیعه علی ع بیگانه را به حریم خانه راه نمیدهند
چه زیر آوارباشند
چه پشت در آتش گرفته
✍ #ریحانه_ابوترابی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#خط_خیبر
🔻روایتهای حماسی خود را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@otaghekonji
🌱✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
دیر خوابیده بودم و صبح دیر بلند شدم. طبق معمول پیام های گوشی را چک کردم. از پیام ها میفهمیدم اتفاقی افتاده ولی نمیفهمیدم چه اتفاقی...
انگار چند سردار را زده اند!
از جا پریدم و رفتم پشت در اتاق و همسرم را صدا زدم. دست هایم بشدت میلرزید و نمیتوانستم توی گروه ها و کانال ها خبر درستی پیدا کنم.
همسرم پرسید چه شده. گفتم اتفاقی افتاده و نمیدانم چیست...
یکباره خبر شهادت فرماندهان را دیدم. فروریختم.همسرم اشاره کرد آرام باشم، زهرا بیدار شده و پشت سرم است...
خودم را جمع و جور کردم و مبهوت و شوکه و عزادار، رفتم که به بچه ها برسم و روز را شروع کنم.
مادرم تماس گرفت و خواست تنها نباشم تا کم کم آرام شویم. ب خانه شان رفتم.
مادرم میگفت دیگر دل و دماغ مراسم عید غدیر و عیدی دادن و دید و بازدید را ندارد.
گفتم تازه اولش است و باید محکم باشیم. الان وقت عزاداری نیست...
راستش ته دلم خوشحال بودم که جنگ شده.
بسکه در کنج قفس فرصت پرواز کم است.
✍ #ریحانه_ابوترابی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#زندگیجاریست
🔻روایتهایتان از جریان داشتن زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
https://eitaa.com/otaghekonji
🌱✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
خاک بر سرت نتانیاهو. دیشب از صدای پدافند بیدار شدم و هرچه خوابیدم باز از توهم صدای پدافند بیدار شدم. و هربار بیدار شدم حسین هم بامن بیدار شد.
البته اینکه خیال ورت دارد وحشت کردم و رفتم مثلا خانه ی کسی یا دلشوره گرفتم نه خیر. واکنشم این بود که رفتم یک لیوان شیر سر کشیدم و چون باز تشنگی ام برطرف نشد، در کمال وقاحت شیرکاکائو بچه هارا هم روش سرکشیدم. خیلی تشنه م بود.
داشتم میگفتم خاک بر سرت.
خاک برسرت! حالا جواب بچه هایم را چه بدهم؟ هنوز نفهمیدند قوطی خالی توی یخچال است. ترسیدم بندازمش دور!
✍ #ریحانه_ابوترابی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#زندگیجاریست
🔻روایتهایتان از جریان داشتن زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
https://eitaa.com/otaghekonji
🌱✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
روایت جنگ ننویسی!
150 تا کانال و گروه عضوم کردهاند که روایت و یادداشت از جنگ بنویس!
برخلاف همیشهم کمتر میل نوشتن دارم. صبح تا شب بمباران خبری و اطلاعاتی میشوم و اندوه و شادی و ترس و هیجان و امید و اشک و دلتنگی را گاهی در عرض یک دقیقه با هم تجربه میکنم؛ دقیقه های اینچنینی پشت هم میآیند و میگذرند. در این بین باید حسین را خواب کنم، سیر کنم، تمیز کنم، ناز کنم، بخندانم. زهرا و مهدی را در حال کشتن یکدیگر از هم جدا کنم، سیر کنم، بکن نکن کنم، سرگرم کنم، تربیت کنم، خانه را 680 بار تمیز کنم! بابای بچهها را اگر میشد به 114 معرفی کنم تا کمی فشار کم شود خوب بود.
میدانم روایت جنگنویسی کار جالبیست و باید بنویسم! ولی واقعا نمیدانم بقیه وقتش را از کجا می آورند؟
من آن چند بیتی را هم که سرودم، یواشکی رفتم توی اتاق کنجی و در را بستم و درحالیکه همه اهل خانه با صداهای نازک و کلفت و گریه صدایم میزدند و پنجه به در میکشیدند، تند تند بدون تامل و فکر نوشتم و آنا منتشر کردم
اینطور شعر نوشتن فاجعه ست!
درهرحال الان خانهی من خودش جنگ است. اسرائیل زحمت ما را زیاد کرده خاک برسر!
گفتم خاک برسر، یاد یک مسالهای افتادم. بچه هایم دقیقا بعد از شروع جنگ یک حرف زشت یاد گرفتهاند که هی آن را به آمریکا نسبت میدهند.
باید اعتراف کنم هربار میگویند، آنقدر دلم خنک میشود که هنوز نتوانستم به رویم بیاورم که حرف بدیست. مع الاسف دیشب جلوی مادربزرگ پدریشان هم صریح و غرا گفتند و حیثیتم رفت.
البته از بُعد انقلابیگریاش اگر نگاه کنیم چیز بدی نیست. شاید واقعا بابای ترامپ سگ باشد! نه؟
نمیدانم
✍ #ریحانه_ابوترابی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#زندگیجاریست
🔻روایتهایتان از جریان داشتن زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
https://eitaa.com/otaghekonji
🌱✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
دوسه روز اول جنگ روزهای سختی بود. 24 ساعته توی گوشی دنبال خبر بودم. این امر برای منی که همسرم گوشی دست گرفتن را موجب فروپاشی بنیان خانواده، بی تربیت شدن فرزندان، ضعیف شدن چشم، خراب شدن دندانها، کوتاه شدن عمر، کم شدن اراده، سوختن غذا، جیغجیغو شدن مهدی، کثیف شدن مبلها و... میداند بسیار امر پر مخاطرهیست. بنابراین مجبور بودم به آنی که حواس همسرم نیست مثل جت کانالها را چک کنم و اطلاعاتم را به روزرسانی کنم. اعتراف میکنم آنچه که ایران بر سر اسرائیل آورد داشت بر سر خانهی من هم میآمد. رسما از کار و زندگی افتاده بودم.
حتی گاهی فقط مینشستم فکر و خیال میکردم. مثلا خیلی جدی به این فکر میکردم که وقتی ما طبقه هشتمیم اگر ساختمان ما را بزنند، اگر طبقههای پایین را بزنند ما میریزیم پایین؟ اگر بالا را بزنند چه؟
اگر نیاز به فرار بود من حسین را بردارم، زهرا و مهدی را بدهم باباشان یا بالعکس؟
و چیزهایی مشابه این.
فکر میکنم صبح روز سوم بود که از آغاز روز, گوشی را بعد از دیدن اخبار, کنار انداختم و به زیست عادی بازگشتم و چسبیدم به کار خانه. توی ذهنم میگفتم اگر قرار است بمب به خانهمان بیاید هم خانه باید تمیز باشد!
این وسط برای مهدی و زهرا مداحی حماسی گذاشتم و تاحدی شرح واقعه دادم و گفتم که ما شیریم و اسرائیل سوسک است و همین صدای اعتراض مهدی را بلند کرد که یعنی چه؟ دوست دارد زودتر شهید شود! و زهرا حرصش درآمد که لازم نکرده. او دوست دارد زندگی کند و نمیخواهد بمیرد و مهدی داد زد نمیمیری که! شهید میشی و میری بهشت و اونجا هرچی میخوای خدا بت میده. حتی گربهای که دسشوییاش نجس نیست و ۱۱۱میشه نازش کرد! و خلاصه من میخواهم زودتر شهید شوم تا به رویاهایم دست یابم و تو حرف نزن و زهرا هم گفت که عمرا اگر بگذارد که مهدی شهید شود و...
بله زندگی کاملا به جریان عادی اش بازگشته بود و این وسط اگر خبری هم چک میکردم، خبر شهادت مردم را سریع از چشم۱ میگذارندم تا ذهنم درگیر نشود و... البته بعد از اینکه خبرنگار گفت هنوز ده کودک زیر آورند دنیا روی سرم آوار شد و حین پختن قورمهسبزی نشستم گوشهی آشپزخانه و زار ۱زار هرچه مقاومت کرده بودم را گریه کردم.
آدم گاهی نمیتواند هی خودش را سرگرم کند۱ و نداند و نبیند و نخواند و نفهمد. زخم روی دل گاهی چنان تیر میکشد که مجبوری ملاقه و کفگیر را رها کنی و چند دقیقه فقط آب دیده روی جز جگر بریزی بلکه آرام شوی...
✍ #ریحانه_ابوترابی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#زندگیجاریست
🔻روایتهایتان از جریان داشتن زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
https://eitaa.com/otaghekonji
🚩✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
هرچه تلاش کردم به تشییع شهدا نرسیدم. ولی دوان دوان خودم را به تدفین رساندم. شهدای پدافند قم...
گلزار شهدا نسبتا خالی شده بود و صدای بیل زدن و خاک ریختن میآمد. محل تدفین را حصار قابل عبوری کشیده بودند. زهرا و مهدی را سپرده بودم به مادر و حسین را با سربند زرد علوی سر دست گرفته بودم و آورده بودم که یعنی من هم هستم.
عموم جمعیت رفته بودند و اکثرا خانوادهی شهدا بودند با لباسهای مشکی و عزادار. خانم جوانی که بسیار بیتاب بود را روی صندلی نزدیکم نشاندند و آرام آرام آب و گلاب در دهانش میریختند. سن و سالش از من کمتر بود. پرسیدم دخترشهید است؟ گفتند همسر شهید است.
خوب است آدم گاهی بتواند زبان را بگرداند و حرف دل را به زبان بیاورد. من معمولا در این کار میلنگم؛ یا خجالت میکشم یا مغزم از کلمه خالی میشود. اینبار ولی دلم را رها کردم ودستهی گنجشکها را کلمه کلمه پر دادم...
برایش از حماسهی همسرش گفتم و قدردانی ملت و صبر زینب و اجر شهید و...
گریه کرد و گریه کرد...
تا گفتم همسرت اینجاست و شاهد است فریاد زد: علی تو که هیچ ماموریتی منو با خودت نبردی! الان دیگه منو میبردی....
شعله ای بود که کم میشد، به محض کمشدن گر میگرفت و میسوخت و میسوزاند...
همسر شهید داشت یک گوشهی خاکی از گلزار شهدا میسوخت؛ با خودم میگفتم کاش یکی از مسئولین اینجا بود و دلداری میداد. برادرش گفت دختر سه ساله شهید هنوز بیخبر است...
آنطرفتر زیر بغل پیرزنی را گرفته بودند که به هقهق افتاده بود.
این طرفتر مرد ویلچری با یک پا ضجه میزد.
روی چند نیمکت آن طرفتر زنی برای برادرش روضه میخواند و به پسر رشیدش نهیب میزد چرا داییت رو تنها گذاشتی...؟
گلزار شهدا شعله شعله داشت میسوخت. با خواهر شهید هم حرف زدم و بغضم را بردم گوشهای و ترکاندم.
مظلومیت شهدا و خانواده هایشان، بیشتر از اینکه غمگینم کند خشمگینم کرده بود! چرا هیچکس نیست دلداریشان دهد؟ عزیزشان کند...
بهم ریخته سوار ماشین شدم و کلیپ های حماسه خانم سحر امامی حالم را تغییر داد.
✍ #ریحانه_ابوترابی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#خط_خیبر
🔻روایتهای حماسی خود را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
https://eitaa.com/otaghekonji
🌱✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
1 تیر 1404
بعد از نمازصبح ، گوشی را چک کردم و چند خبر خواندم. ترامپ گفته بود با بمبهای نمیدانم چی چی، به سایتهای هستهای حمله کرده و همهاش را پکانده و خلبانانش موفق بازگشتهاند. ذوق مرگ شده بود و هی به خودش و آمریکا تبریک میگفت. تهش هم باز نوشته بود متشکرم!
صحت و سقم خبر معلوم نبود. ما که جز صدای پدافند چیزی نشنیدیم. ولی انگار فقط جا تر بوده و بچه را از قبل برده بودند یک جای دیگر!
کجا؟ #نمیدانم #اطلاعی_ندارم
مهم اینست که با خواندن این خبر، صرفا کمی پهلو به پهلو شدم و متکایم را برعکس کردم تا روی آن طرف خنکترش بخوابم.
با خودم فکر میکنم این امنیت در میانهی جنگ، آن هم با ابرقدرتهای تسلیحاتی جهان چیز کمی نیست. این را مدیون امام روح الله ره هستم و انقلاب و آقا و شهدای رفته و زنده...
و امیدوارم فرزندانم هم قدر بدانند.
البته علیرغم بالا بودن سطح فرهیختگی در سطرهای قبل ، یک علت دیگر راحت خیالیام این است که عمرا توی این قحطی شهادت، چیزی به من برسد.
من همانم که اربعین هرجا صف میایستادم به محض اینکه نوبتم میشد ندای خلاص خلاص بلند میشد.(رجوع شود به روایت های اربعین)
حالا هم که جنگ شده، زرنگ ها، شهادتنامه را روی هوا میقاپند و میروند خوش خوشان. من ولی احتمالا به محض اینکه وقتم برسد، صدای خلاص خلاص از عرش بلند شود و فعلا ظرفیت پذیرش شهیدشان تکمیل گردد!
شاید آن دنیا وقتی از من بپرسند در جنگ و جهاد چه کردی و چقدر هزینه دادی باید بگویم متاسفانه چند شب اول خیلی بدخواب شدم!
خدایا مارا بیش از این برای خودت بخواه...
✍ #ریحانه_ابوترابی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#زندگیجاریست
🔻روایتهایتان از جریان داشتن زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
https://eitaa.com/otaghekonji
ا﷽
روایتی از #مقاومت
🔻شهر بی بچه ها
بابای بچه ها کربلاست.
به سرم زد از خانه بزنیم بیرون. گفتم بچهها را میزنم زیر بغل و میروم حرم. اول میروم چایخانه، چشمهایم را میبندم، مداحی چایخانه را گوش میکنم و چای را سر میکشم. انگار در مسیر کربلام.
حسین را گذاشتم توی کالسکه و با آن دوتای دیگر راه افتادم. گفتم با اتوبوس میروم که نخواهد کالسکه را باز و بسته کنم. راحتتر باشد! راحت؟
کِی ورودی خط واحد، قسمت خواهران، پله دار شد؟ پله نداشت که!
به زهرا و مهدی گفتم سوار شید. بعد دیدم تا حسین را پیاده کنم و بخواهم کالسکه را بیاندازم بالا شاید راننده حوصلهش سر برود و گازش را بگیرد برود. آن وقت زهرا و مهدی بدون من میروند!
دوباره گفتم پیاده شوید. حسین را بغل کردم. با یک دست هرچه کردم نتوانستم کالسکه را بالا ببرم یک خانم جوان آمد کمکم. دوباره به بچهها گفتم سوار شوند. هرچقدر کلافه و عصبی بودم را تبدیل کردم به خنده و از خانم جوان تشکر کردم.
راننده از خلوتی خیابان.ها خوشش آمده بود و حسابی میتاخت. من؟ تا نشستم دیدم کالسکه دارد وسط اتوبوس بندری میرود. آخر هم پرت شد روی پلهها. تا آمدم برش دارم اتوبوس ایستاد و راننده در را زد تا مسافر سوار کند.
در گیر کرد به کالسکه. به زور برش داشتم. عین خلها میخندیدم که گریه نکنم.
بعد یک ساعت! نزدیک به ایستگاه شدیم. دختر نوجوانی، در حالیکه پرستیژ جوانی گرفته بود به من گفت سه تاشون بچه شمان؟ گفتم بله!
گفت بهتره روی یک صندلی بشینن تا مردم روی پا نایستند. گفتم ببخشید من آنقدر برای کالسکه رفتم جلو، متوجه این موضوع نشدم. بفرمایید!
با بیمحلی گفت دیگه دارم پیاده میشم.
خانمی که به من کمک کرده بود، از هر دری بود حرف زد. از اینکه از مردی خوشش آمده که مذهبی بوده ولی سالم نبوده و به چه زحمتی دل کنده و خیلی دوست دارد ازدواج کند ولی خواستگار مناسب ندارد و عاشق بچه است و قربان حسین من برود و...
رسیدیم حرم. کارتم شارژ نداشت. کارتخوان خراب بود. گفت بعدا حساب کنم. رفتیم حرم.
بالاخره گرمای چای را توی دستم حس کردم. رفتیم و نشستیم کنار صحن. زهرا شروع کرد به گریه کردن. بی صدا ولی تمام نشدنی...
دلتنگ پدرش شده بود. گفتم میرویم بازار برایت گل سر میخرم. زیارت مختصری کردم و رفتیم. توی راه صد و پنجاه و چهار دایهی دلسوزتر از مادر به من گفتند بچه توی کالسکه خواب است و سرش کج افتاده. به صد و پنجاه و چهارمین نفر فقط نگاه کردم. گفت اگه سر خودت اینجوری باشه اذیت نمیشی؟ گفتم اگه شما جای من بودید چکار میکردید؟ گفت بغلش میکردم. گفتم چه خوب که کمرتون سالمه. ولی من مشکل کمر دارم و نمیتونم با یک دست بچه بغل کنم و با یک دست کالسکه هدایت کنم و با دوچشم پشت سرم مراقب دوتا بچه کوچکم باشم.
گفت خب گناه داره. انگار دخالت کردم. خوشتون نیمده.
گفتم اگه اولین نفر بودید تشکر میکردم. ولی الان عصبانیام. خسته شدم از بس همه گفتن. گفت: پس لابد یه بی عقلیای هست که همه گفتن. گفتم: ممنون. گفت: اگه ادم مادر باشه اینجوری نمیکنه و رفت. گفتم: من نامادریام.
و نرفتم. همانجا ایستادم کنار دیوار و نفس عمیقی کشیدم.
هیچ کجای این شهر برای یک مادر با سه بچه کوچک ساخته نشده. نه خیابان. نه پیاده رو. نه اتوبوس. نه تاکسی. نه ادمها! نه نگاهها. نه زبانها...
پیراشکی خریدم و بستنی. خیلی بخور نیستند. پس تا اسراف نکنند یکی خریدم تقسیم به دو.
اسنپ گرفتم. کالسکه را با سختی جمع کردم و خیزان و افتان خودم و سه بچه را به خانه رساندم.
لا اقل تلاش کردم دلمان باز شود .
خودم از خودم تقدیر میکنم.
#زندگی
#مادرانه
✍ #ریحانه_ابوترابی
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/otaghekonji