شاطر نانوا، چانه های هم اندازه را ماهرانه پرت می کرد روی سنگ مرمر کنار تنور گلی.بار اولش بود سبزوار می آمد.چرخ دستی های پر از میوه و سه چرخه های پر تردد، ذهنش را می کشاند به سه چرخه های اربعین و کربلا.
کنار مغازه نانوایی ایستاده بود منتظر.دمادم حرکت اتوبوس بود.دلش قرار نداشت.کمک راننده با عینک ریبن و هیکل نحیف،پایش را گذاشت لبه پله اتوبوس.دستش را حلقه کرد دور دسته در.سرش را کشید جلو.دهانش را تا انتها باز کرد: مششد مششد....
جانمونی بچه.
بچه گفتن شاگرد شوفر، برایش مهم نبود.زیاد شنیده بود. توی راه نزدیک نیشابور پا برهنه های پرچم سیاه بدست، دسته دسته راهی حرم بودند.راننده میخندید. دیوونه ها را نگا کن. جمع کنین مسخره بازیا را.
بوق ممتدی محض خنده شاگردشوفر و خوشی خودش نثار جماعت کرد و پوسته تخمه دهانش را تف کرد بیرون.
ترمینال مشهد پیاده شد ساک بلند برزنتی اش را که زیوار دو تا قرقره زیرش، در رفته بود از جعبه اتوبوس گذاشتند جلوی پایش.
تاکسی ها صدا می زدند حرم ...حرم ..
صورت آفتاب سوخته و موهای گرد شده اش از صد کیلومتری داد می زد که بچه کجاست.
.از ترمینال پیاده راه افتاد تا حرم.صدای قرقر ساک، خلوت خیابان را بهم می زد.
یک تکه نان برداشت از گوشه ساک برای صبحانه.طلای گنبد، چشم هایش را تر کرد و کمرش را تا نیمه قد خم .
ورودی باب الجواد.بقچه نان پیرزن، را پهن کرد لبه خیابان.
نان هایی که نذر شهید، توی تنور گلی خانه ی خشتی اش پخته بود. لبه بقچه اش گلدوزی چین چین ارغوانی داشت.
تا فهمیده بود علیرضا عازم حرم غریب طوس است به نیت تشییع پیکر شهدا، شغال خوان خمیر کرده بود و خروس خوان، نان ها را گذاشته بود لب ایوان خانه ی بابا میرزا.
هوا گرگ و میش بود.سگ سیاه ولگرد توی سطل زباله دنبال اضافه غذای زن بی ملاحظه ی اسرافکاری می گشت.
یک چهارم نانی را گذاشت کنار سطل و سگ را از پرسه در هوای زباله راحت کرد.
پرچم های سیاه توی باد می پیچیدند.
نسیم زیارت امین الله بعد از نماز صبح می وزید در بند بند وجود آدم.
نان ها را چید روی بقچه. نذر شهید! تارهگذری جان بگیرد و عطر صلوات مهمانش کند.
دومتری فاصله گرفت.بساط واکس را پهن کرد روی سنگفرش پیاده رو.وسایل کار سال گذشته بابا میرزا و واسطه ی رزق ۵ سر عائله قد و نیم قدش .البته تا قبل از دیدار با آقای رییس جمهور.
منتظر بود تا ایستگاه صلواتی خودش و پیرزن و اهل روستا با اولین زائر رسما شروع شود.آقا هم منتظر بود تا با بغل کردن خادمش،بساط عاشقانه ای برایش پهن کند خادمش پارسال، بابا میرزا را گذاشته بود سر یک کار درست و حسابی.با راه اندازی کارخانه ورشکسته نزدیک روستا.رییس جمهور، ناجی بابا بود و قهرمان پسرک نوجوان
.اشکش را با آستینش پاک کرد و اولین کفش را که توی پای مردنابینای خسته از راه بود، واکس صلواتی زد.زیر لب گفت: شادی روح آقا ریسی صلوات برفست کاکا
✍ #نرگس_اسدی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
مکتب رئیسیسم
زمان: ۳/۳/۳
مکان: مشهد،گوشه خیابان، لبه ی پله های مرمری هتلی لوکس و گران قیمت که تا به حال پایم به پذیرش آنهم باز نشده.
از اصفهان تا مشهد آمده ام محض خاطر تو که مدتیست بسیاری از معادلات مجهول این روزها را حل کرده ای برایم.
معادله ی اول: شکاف بین نسل ها و شکاف بین طیف ها.پیرزن ۸۰ ساله و کودک نوپا و من ۳۶ ساله آمده بودیم.آقایی که به تو رأی نداده بود، جوانی که اصلا رأی نداده بود و ما که رأی اول و آخرمان بودی هم توی خیابان برایت رخت عزا به تن کرده بودند.
نسخه ی آرمان مشترک برای همه ما پیچیدی و رفتی.
معادله ی دوم که در ذهنم مجهول بود، سودای سیاست و قدرت بود.از وقتی پایم به مباحث سیاسی کشیده شده بود،حدوداً نوجوانی هایم ، فکر می کردم هرکس برای انتخابات نامزد می شود، حتما در پشت تبلیغات خیر خواهانه و ژست های پوستری، سودای قدرت دارد.
البته رفتارهای رییس جمهورها هم به این عقیده دامن می زد.
تو محکم نشاندیم سر جایم و معادله ی چهار مجهولی مرا در ۳۶۵ روز کاری و غیر کاری حل کردی.
معادله ی دیگر، گودال قتلگاه بود که همیشه برایم نامعلوم بود.گودال قتلگاه چه شکلیست! گودال قتلگاه آدم های شبیه حسین کجاست.بعد از تو و حاج قاسم فهمیدم گودال مزبور،حتما کف یک زمین خاکی نیست برای بعضی توی هوا اربا اربا شدن است و بین ارض و سما سوختن.
و برای تو دره ای با عظمت می شود گودال که باید درختانش را کنار بزنیم و زیر لب بخوانیم نیزه شکسته ها را بزن کنار زینب و پیدایت کنیم.
معادله ی چهارم گرد بودن زمین است.در سه ساله ی زیست شناختی من از تو،عجیب تهمت هایی چسباندند وسط پیشانی ساجدت.سرت را انداختی پایین و کار کردی و خدمت کردی بی وقوف.خدا وکیل مدافع تو شد و همه را در زمان خودش پاسخ داد.
معادله ی دیگر بی جوابم، اوقات فراغت بود که در برنامه ریزی هایم گرفتارش می شدم . با تو فهمیدم این گزینه، ستاره دار نیست و پرکردنش الزامی ندارد.
می شود خستگی ناپذیر به سعادت رسید و تو به این آیه شریفه، زیبا عمل کردی «فاذا فرغت فانصب»
و من با خیال راحت و بدون اینکه پایم در گل دنیا فرو رود می توانم راهت را ادامه دهم.
حرم از جمعیت قفل شده و راه بسته است و من گوشه خیابان فلسفه ات را می بافم.
راستی معادله ی آخر که در این شلوغی میابم، این بود که می شود وطن دوست بود و برای مردم کشورت جان بدهی و در عین حال یادت نرود بی سرزمین های دور دست را و آدم های بی رهبر درست و حسابی را که زیر چکمه های ظلم دارند له می شوند. تو جوری مدیریت داشتی که غیر ایرانی ها هم برای رفتنت عزا گرفتند.چرا که برادری ات را به ایشان ثابت کردی.
جمعیت تمامی ندارد.مثل آواره های عزیز از دست داده گوشه خیابان مات و مبهوت زل زده ایم به سنگفرش خیابان.با کلی ایرانی و افغانی و پاکستانی و عراقی و ...
صدای هلیکوپتر و هواپیما در هوا می پیچد. دلگیر می شوم .پرنده های مصنوعی بشر چه آدم هایی را از ما گرفتند.
✍#نرگس_اسدی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
💔بسوزم برای دل غمگینت (( قسمت اول))
حوالی عصر بود. مثل همیشه با آنهمه سر و صدای توی خانه، جوری خوابم برده بود که اصلا نفهمیده بودم، تا اینکه با صدای همسرم از خواب بیدار شدم.
_خانوم، بیدار شو.
از جایم بلند شدم و نشستم، هنوز درست و حسابی، هوش و حواسم نیامده بود سر جایش که همسرم با عجله گفت:
_بیدار شو، خانوم. بالگرد آقای رئیسی گم شده!
تکان خوردم. یکهو انگار چیزی در درونم فرو ریخت. تلویزیون وسط سالن، روشن بود و مجری شبکه خبر داشت چیزهایی درباره رئیس جمهور میگفت. با وحشت از جا پریدم، رو کردم به همسرم و گفتم:
_چی؟ چی گفتی؟ چی شده؟
همسرم که انگار از نحوه بیدار کردنم پشیمان شده بود، سعی کرد آرامم کند وگفت:
_چیزی نشده! ان شاء الله صحیح و سالمن.
بعد در حالیکه با عجله از خانه بیرون میرفت، گفت:
_من رفتم سر کار، هول نکن. پیدا میشن. فقط دعا کن.
با عجله و بی توجه به دخترها که وحشتزده بهم زل زده بودند، با ناراحتی نشستم جلوی تلویزیون. کنترل را گرفتم توی دستم. مجری شبکه خبر همچنان داشت از سانحه ای که برای بالگرد رئیس جمهور پیش آمده بود، خبر میداد. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. با عجله انگشتم را روی دکمه کنترل گذاشتم و تمام شبکه ها را زیر و رو کردم. چهره تمام مجری ها نگران و مضطرب به نظر میرسید. با خودم گفتم:((یا امام زمان! نکنه اونا از چیزی خبر دارن و نمیگن؟ نکنه چون شب تولد امام رضاست، میخوان تا صبح صبر کنن بعدش بهمون خبر بدن! ))
کلماتی که از دهان مجری های تلویزیون بیرون میآمد، مثل صدای ناقوس کلیسا دنگ دنگ توی گوشم صدا میکرد و قلبم را به لرزه میانداخت. (( سد خدا آفرین، قزل قلعه سی، رئیس جمهور آذربایجان، افتتاح، بالگرد، فرود سخت، هوای مه آلود ، گروه امداد، کوهستان.....))
مثل آدمهای گیج و منگ، محکم کنترل تلویزیون را گرفتم توی دستم. دخترها مدام ازم درباره آقای رئیس جمهور می پرسیدند و من هی دست به سرشان میکردم . لحظات برایم سخت و طولانی میگذشت. همه چیز در اطراف من انگار توی مه فرو رفته بود و نگرانی و اضطراب مثل خوره به جانم افتاده بود. اصلا نمیدانم چقدر نشستم پای تلویزیون. وقتی خبرنگارها میگفتند : فعلا اطلاعات دقیقی نداریم انگار یک موج بلند میآمد و مرا با خود به پائین میکشید. وقتی میگفتند : شرایط آب و هوایی بد است، دلشوره، مثل بختک به جانم میافتاد . وقتی میگفت: مردم، دعا کنید، بغض میکردم، بغضی که مثل تیغ ماهی راه گلویم را میبست و راهی برای نفس کشیدن نمیگذاشت.
آن روز عصر، روز 30 اردیبهشت 1403، من انگار به یک جریان قوی برق وصل شده بودم. اخبار بدی که از هر طرف میشنیدم، هر لحظه مثل رعد و برق تکانم میداد و بعد در خاموشی و ناامیدی فرو میبرد. من، مثل خیلی از مردم درست مثل دانه اسفند روی آتش بودم. میسوختم و جلز و ولز میکردم.
✍️ #نسرین_رامادان
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
https://eitaa.com/joinchat/112132344Cf5658e3b2b
بسوزم برای دل غمگینت (قسمت دوم)
تمام مدت سؤالهایی تلخ توی سرم میچرخید: ((آقای رئیسی کجایی؟بالگرد ات چه شده؟ این فرود سخت که اینهمه ازش حرف میزنند، یعنی چه؟ نکند سقوط کرده اید؟ آقای رئیسی! اصلا برای چه به آذربایجان رفتی؟ نقطه صفر مرزی؟!! این سد قیز قلعه سی دیگر کجاست؟ ))
بعد که کلمه افتتاح سد قیز قلعه سی را در گوگل سرچ کردم، حالم بدتر شد. تیتر خبر که ((افتتاح رسمی سد قیز قلعه سی با حضور رؤسای جمهور ایران و آذربایجان)) بود، موجی بلند از نگرانی را به جانم انداخت. چشمهایم خیره ماند روی خطوط تیزی که مثل خنجر توی قلبم فرو میرفت.
(( سد قیز قلعه سی، در 220 کیلومتری شمال شرقی شهر تبریز و در 12 کیلومتری پائین دست مخزنی خدا آفرین، بر روی رودخانه ارس و در مرز ایران و جمهوری آذربایجان احداث شده است...... این سد، بزرگترین و مهمترین پروژه مرزی استان آذربایجان شرقی و اردبیل است که علاوه بر تأمین آب بزرگترین شبکه آبیاری زهکشی شمال غرب کشور، باعث تقویت دیپلماسی آب و حسن همجواری و افزایش تعاملات مناسب با جمهوری آذربایجان میشود.... ))
باورکردنی نبود. با خودم گفتم:((چرا؟ چرا رئیس جمهور خودش شخصا برای افتتاح رفته؟ دیدار با الهام علی اف؟ آخر مگر.... ))
از عصر یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 همینجور مثل مرغ پر کنده هی بال بال زدم، نه قدرتی برای دعا کردن داشتم نه حسی برای اشک ریختن. تنها کلمات روشنی که تسلایم میدادند، کلمات رهبر معظم انقلاب بود که فرموده بودند:((ایران، ایران امام رضاست، نگران نباشید.))
آخر شب ساعت 23:20 دقیقه مریم سادات توی گروه بچه های دانشگاه، پیام داده بود که :
_((و انه علی رجعه لقادر. ))
شقایق پشت سرش نوشته بود:
_(( دوستان، من فردا مأموریت هستم، میرم بخوابم. لطفا به محض اینکه بالگرد پیدا شد، خبر رو پین کنین، ببینم. شبتون به خیر. ))
و لیلا بعدش نوشته بود که:
_((بعیده تا صبح چیزی اعلام کنن. ))
آن شب چه حالی داشتم. خیلی از بچه های گروه نتوانسته بودند از شدت نگرانی بخوابند. ساعت 5:37 فاطمه سادات، غزلی را توی گروه فرستاد که بند دلم پاره شد. تک تک بیتهای آن غزل با دلم بازی میکرد.
_((ای مرد، در میانه میدان، چه میکنی؟
در لابه لای جنگل و باران چه میکنی؟
میز ریاست تو چه کم داشت از رفاه
در ورزقان و در مه و بوران چه میکنی
دل کنده از اوامر و دستور و پایتخت
در نقطه های مرزی ایران، چه میکنی؟....
غزل را با چشمانی خیس نوشیدم و انگار جام بلا نوشیدم. فاطمه سادات زیر غزل هشتگ زده بود:
_ خادم ملت! رئیسی!
زیر لب چندین بار زمزمه کردم:(( یا حسین! یا امام زمان!)) رفتم توی ایوان خانه و به باغچه که از دیروز عصر تشنه مانده بود، خیره شدم. هوای خنک دم صبح، مثل همیشه حالم را جا نیاورد. برگشتم و با بیقراری به گوشی همراهم زل زدم. همه اهل خانه را برای نماز صبح بیدار کرده بودم. دخترها دوباره خوابیده بودند اما همسرم مثل من افسرده و مضطرب نشسته بود جلوی تلویزیون.
✍️ #نسرین_رامادان
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
https://eitaa.com/joinchat/112132344Cf5658e3b2b
بسوزم برای دل غمگینت (قسمت سوم )
ساعت 5:34، مریم سادات توی گروه نوشت:
_((نقطه سقوط بالگرد پیدا شد.))
ومن یخ کردم. انگار یک پارچ آب سرد روی سرم ریخته بودند. ساعت 6 صبح، زهرا سادات، توئیت مهدی رسولی را فرستاد توی گروه که
_((در این انقلاب، یلدا را در آخرین شب اردیبهشت دیدیم. مگر یک مرد در جستجوی درد مردم تا کجا میتواند پیش برود که نشود پیدایش کرد؟ ))
ساعت 6:45 دقیقه راحله نوشت :
_((شبکه خبر اعلام کرد، پیدا شد.)) شقایق هم عکسی از محل حادثه توی گروه گذاشت.
و من، همه تن چشم شدم و خیره ماندم به عکس کوه ها و درختهای درهم تنیده و مه آلودی که هیچ چیزی در آنها پیدا نبود. راحله بلافاصله بعدش نوشت:
_(( یعنی زنده موندن؟ ))
و یک گیف گریان فرستاد. در ساعت 7:11 هم نوشت:
_ ((انا لله و انا الیه راجعون. مبارکشون باشه این شهادت. خوش به سعادتشون. راحت شدن از این دنیا. ))
و ده دوازده تا گیف غمگین فرستاد.
چشمهایم خیس اشک شده بود و دلم در تب و تابی عجیب فرو رفته بود. ساعت 7:15 زهرا سادات نوشت:
_((انا لله و انا الیه راجعون، آجرک الله یا مولانا، یا صاحب الزمان))
و یک گیف گریه فرستاد.
گوشی را با ناراحتی گذاشتم روی زمین، مثل ماتمزده ها نشستم جلوی تلویزیون، کنار همسرم. هر دو مات و مبهوت و غمگین خیره شدیم به صفحه تلویزیون. هیچکدام قادر نبودیم به همدیگر دلداری بدهیم.
ساعت 8 صبح، مجری شبکه خبر که پیراهن مشکی به تن داشت با صدایی غمزده گفت:
_(( انا لله و انا الیه راجعون، خادم الرضا، خادم جمهور ایران، آیت الله دکتر سید ابراهیم رئیسی، رئیس جمهوری ایران، در راه به خدمت به مردم، به درجه رفیع شهادت رسید. بالگرد حامل رئیسی، رئیس جمهور جهادی مردمی و محبوب که دیروز برای بازدید از سد خدا آفرین و افتتاح چندین طرح ملی و استانی... )
دیگر درست نمی شنیدم که مجری چه میگوید. بغض خفه کننده توی گلویم، مثل سیل آمد و از چشمهایم سرازیر شد. صدای بلند گریه توی خانه ییچید. چشمهایم دیگر درست صفحه گوشی را نمیدید. راحله نوشته بود:
_((فرمانده سپاه عاشورا در گفتگو با خبر فوری گفته است: بعضی از پیکرهای شهدا متأسفانه سوخته اند و قابل شناسایی نیستند. پیکر سه تن از شهدا در دره افتاده اند. ))
سرم را گذاشتم روی زانوهایم، شانه هایم بی اختیار تکان میخورد. سوختم و سوختم. شقایق ساعت 9:15 عکسی از رهبری فرستاد که ایستاده بود کنار تابوت چند شهید، عکس، قدیمی بود و زیرش نوشته بود:((بسوزم برای دل غمگینت.))
✍️ #نسرین_رامادان
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
https://eitaa.com/joinchat/112132344Cf5658e3b2b
ساعت حدود ۳ بعد از ظهر روز سهشنبه است.
هوا به شدت به هم ریخته،
رعد و برقهای خیلی شدیدی شنیده میشود، دل آسمان هم عجیب پر است.
همین که از کوچه و محله خودمان خارج میشویم به ترافیک سنگینی برمیخوریم
تا چشم کار میکند ماشین است و جمعیت فراوان.
همه به سمتی خاص کشیده میشوند
خیلی سر و صدا نیست،کسی صحبت نمیکند، ظاهراً غم بیشتر از آنی که فکرش را بکنیم برایمان سنگین بوده است.
به نزدیکیهای بلوار پیامبر اعظم که میرسیم جمعیت همینطور بیشتر و بیشتر میشود، صوتهای مداحی که از ایستگاههای صلواتی پخش میشود فضا را غم انگیزتر میکند.
بعضی با چتر، بعضی با لباس گرم و بعضی فقط آمدهاند.
هنوز ساعت ۴ نشده ولی جمعیت بسیار است.
چند نفر بین جمعیت آرام و ریز ریز اشک میریزند و ناگهان آرام میشوند و دوباره انگار که یاد چیزی بیفتند، دوباره اشکشان جاری میشود.
خانوادهای کنارم ایستادهاند، خانم هقهقکنان گریه میکند و میگوید فکر نمیکردم هیچ وقت برای معذرتخواهی، به مراسم تشییع جنازه شهیدی بیایم و از او بخواهم تا حلالم کند.من خودم به ایشان رأی دادهام،کاش نمیرفت،عجیب دلم میخواهد بیاید و به من بگوید که حلالم کرده است.😭
با هر صدا توجه مردم به سمت حرم بیشتر جلب میشود،این مردم انگار در این چند ساعت،نه خسته شدهاند،نه سردشان شده،و نه تشنه. طوری با شوق و اشتیاق به سمت حرم خیره شدهاند،گویا فقط یک لحظه را انتظار کشیدهاند،نه سه ساعت را با خستگی.
پسری با چهره نمکین،عکسی بزرگ از شهید رئیسی در دستانش گرفته و منتظراست، میگوید منتظرم آقای رئیسی بیاید...
شاید نمیداند که آقای رئیسی دیگر نمیآید...💔😭😭💔
✍#حسنا
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
﷽
الحمدالله رب العالمین
سلام بر رحمت للعالمین
وقتی حرف از قرآن است و آیههایش، دیگر چانه زدن چه معنا دارد؟
عکس را میبینم. ترکیب رنگ قشنگی دارد.
من را میکشاند به لایههای درونیتر از کتاب توی دستش. و به همان فطرت خدا آشنا و پاکی که در روحش تنیده. رفته است سازمان ملل! جایی که بیشترین دوربینها چریککنان تمام سَکنات و نفسها و رفتار و حتی نوع ایستادن و صحبت کردن تا چروکهای ریز قبا و عبا و کرواتهای آدمها را میبرند زیر لنز دوربین و مخابره میکنند به همه!
اینکه چه کلماتی کنار هم ردیف کنی و از چه بگویی. فرصت کمی که داری فضا را با چه واژگان معطری پر کنی تا عزت را بالا ببری و همه را متحیر، تبحری میخواهد کمنظیر!
اما چقدر زیرکانه در میدان انتخاب، بهترینش را برمیگزیند. بالا میبرد. میایستد. محکم نگه میدارد #قرآن_عزیز را.
از آنکه همه چیز است میگوید برای همهکس. چه آشنا چه غیرش. میخواهد رحمت را جاری کند. از ماندگارترین کلام حرف میزند و راز ثبات و پایداریاش. نترس و شجاع حق را میگوید. محکم و استوار دفاع میکند.
چه دلبری قشنگی میکند! مخلصانه از کلام خالق میگوید. شجاعانه بهترین را معرفی میکند.
قالَ لا تَخافا إِنَّني مَعَكُما أَسمَعُ وَأَرىٰ﴿۴۶﴾
فرمود:«نترسید! من با شما هستم؛ (همه چیز را) میشنوم و میبینم! طه آیه ۴۶
او ذوب در فطرت الهی بود. الله هم خوب همراهش ماند؛ ماندگار و تا ابد.
جمعه ۴خرداد۰۳
۱۵ ذیالقعده ۱۴۴۵
✍ #مرادی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
با یک دست دوباره شماره اش را گرفتم.فقط بوق و بوق...با دست دیگرم امیرحسین را بغل کردم. دلم از حلقم داشت بیرون می زد. دلشوره عجیبی داشتم. از وقتی خبر را شنیده بودم مثل دیوانه ها به هر دری می زدم تا از حمید خبری هر چند کوچک بگیرم. همه درها بسته بود. حمید جزء تیم حفاظت رییس جمهور بود که به همراه گروهی برای حفاظت با رییس جمهور به سفر رفته بود. حامد بیدار شد و از اتاق بیرون آمد. با مشتش چشمش را مالاند و گفت مامان آب می خواهم. امیرحسین را آرام روی مبل خواباندم. لامپ هال را خاموش کرده بودم اما با نور تلویزیون می شد دید. لیوان را آب کردم رفتم سمت حامد،بغلش کردم و لیوان را جلوی دهانش گرفتم.فقط دو قلپ خورد. انگار دلش بهانه گرفته بود. بغلش کردم، سنگین بود یا من نا نداشتم نمی دانم. روی تختش خواباندم و پتو را رویش کشیدم.منتظر نشدم تا دوباره خوابش ببرد. سرم داغ بود قلبم تپش اضافی داشت. برگشتم پای تلویزیون. فقط از بی خبری می گفت و سفارش به دعا می کرد. تسبیح را برای بار دهم چرخاندم و صلوات فرستادم. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و من طول و عرض هال را بی هدف طی می کردم. با خودم آخرین تماس حمید را مرور کردم. حالش که خوب بود.انگار داشتند آماده می شدند که برگردند. فرود سخت یعنی چی؟؟ خدایا نصفه شبی چه کاری از دستم برمی آید. خسته شدم دوباره برگشتم روبروی تلویزیون نشستم و چشمان سرخم را دوختم به زیرنویسها. تندتند رد می شد اما خبر تازه ای نبود. می گفت هوا تاریکه،مه شده، بارندگی هست،خیلی سرده. لبهای خشکم دیگر به هم نمی رسید. از خشکی ته گلویم به سرفه افتادم.امیرحسین غلتی زد. ته لیوان روی میز چندقطره آب مانده بود خوردم بچه بیدار نشود. دوباره گوشی را برداشتم. شماره حمید را گرفتم فقط بوق زد و بوق زد. چشمانم می سوخت. کنترل به دست روی مبل ولو شدم. به نظرم چند دقیقه خوابم برد. خواب دیدم چند مرد درشت هیکل که صورتهایشان را پوشانده بودند داشتند در آپارتمان را از جا می کنند.شبیه داعشی ها بودند. در را کندند و آمدند من را با طناب ببندند که هراسان با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. گوشی بغل دستم بود. لرزان برداشتمش. شماره ناشناس بود. خدایا این موقع از شب ..داشت هیولای خبرهای بد به جانم چنگ می انداخت که انگشتم را روی صفحه گوشی کشیدم. الو...الو...زهره جان منم حمید...
گفتم:« حمید جان کجایی؟ من که مردم از بی خبری»
صدایش بغض داشت اگر روبرویم بود حتما قطره های اشک را توی صورتش می دیدم.
گفت:« حالم خوبه...من توی اون یکی بالگرد بودم...بعداز ظهری که می خواستیم پرواز کنیم رفتم سوار بالگرد رییس جمهور شدم، رفتم پشت ایشون روی صندلی هم نشستم اما بهم گفتند:« شما پیاده شو و با اون یکی بالگرد بیا» و زد زیر گریه....هر چی اصرار کردم قبول نکردند و من پیاده شدم.
حالا بالگرد رییس جمهور گم شده زهره... معلوم نیس چه بلایی سرشون اومده
و با صدای بلند گریه می کرد و خدا را صدا می زد. سید عزیز از کجا می دانستی که من توی این دنیا فقط حمید را دارم.
این یک اتفاق واقعی است.
✍ #مریم_جلالی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
*منمیخوام حدیثه ببینه!*
«همینجا بشینیم». اینجا؟ از نظرم خیلی با سِن، فاصله داشت. این همه راه، و با این همه مصیبت، نکوبیده بودیم بیاییم حرم تا هیچ چیز نبینیم! چهل دقیقه قبل اما نزدیکی فلکه برق بودیم. قیامت بود. سوزنانداز نداشت.
از روز قبل، یکی دوبار گفتم با بچه نمیشود. گفتم نگرانش هستم. خطرناک است. اما بهم گفت: «لازم نیس خیلی وارد جمعیت بشیم، همون گوشه کنارا، تاجایی که بشه بچه را برد میایستیم. من میخوام حدیثه ببینه...دفعه اولشه»
کدام گوشهکنار؟ آنجا گوشهکناری نداشت که بشود دو دقیقه با بچه ایستاد وتماشا کرد. همانطور اینور و آنور سرک میکشیدیم، جایی پیدا کنیم که یکهو از وسط جمعیت صدای طبل و سنج و دمام بلند شد. دلهرهآور و گوشِ فلککر کن. فکر اینش را نکرده بودیم. حدیثه دفعه اولش بود از نزدیک میشنید و با هر ضربه طبل، تنش محکم میلرزید، میترسید. فایده نداشت. گفت: «برگردیم»
حدیثه را گذاشته بود روی دوشش و تند تند از بین جمعیت راه باز میکرد و من پهنای صورتم از اشک و عرق خیس شده بود و پیاَش میدویدم تا برسیم به ماشین.
جا گرفتیم تویاَش و حرکت کردیم. جفتمان دو به شک بودیم که برویم یک مسیر دیگر یا نه مستقیم برویم سمتِ خانه؟ نگاهم کرد. نگاهش نمیکردم. من اینطور آدمیاَم. اگر توی تشییع عزیزی شرکت نکنم و باهاش خداحافظی نکنم این سنگینی تویِ وجودم سبک نمیشود. سرِ شهادت حاجقاسم هم توفیق شرکت نداشتم. هرچه اشک میشدم، هرچه ختم قرآن میگرفتم، مگر آن وزنهی سنگین از روی دلم برداشته میشد؟ بقول مامان:«به خاک که بسپریش سبک میشی، داغش خنک میشه»
کلافه و خسته ترمز زد گوشهی خیابان و گفت: «تو بگو چی کار کنیم؟...توخیابونا نمیشه...بریم حرم؟» گفتم«تو این قیامت حرم چطور بریم؟» چشمهام را چرخاندم سمتِ حرم، دیده که نمیشد. مجاور حرم چشمهاش قبلهنما دارد و حرم را لای ساختمانهاپیدا میکند. گفتم :« تو حرمت، برا این بچه و مامان_باباش یه جای امن هس نه؟» دلم قرص شد.گفتم:«بریم» ماشین را توی کوچه پس کوچهها انداختیم و خودمان را رساندیم سمتِ کوچهی سراب.همان بغلها پارک کردیم و رفتیم سمتِ خیابان نظرگاه. تا برسیم به گیتهای حرم، ده دقیقهای پیاده راه رفتیم. باورم نمیشد اینقدر راحت برویم توی حرم.
جای قبلیای که نشسته بودیم دور بود. دستش را گرفتم و گفتم بیا نزدیکتر برویم تا سِن را بهتر ببینیم. دور و بر پارکینگِ شماره یکِ صحن جامع یک فضای خالی پیدا کردیم. از مانیتورِ صحن، جمعیت از بالا دورِ تریلیای که باهاش سید را میآوردند، پیچ و تاب میخورد! دلم پیششان بود. اما آرام بودم. اینگوشه از حرم دلم قرار گرفته بود. هنوز تابوت را ندیده، وزنه را انگار برداشته بودند. خیره بودم به حدیثه. بینِ جمعیت چهاردست و پا میرفت. از دور هواش را داشتیم. میرفت پیشِ بچهها، پیشِ آدم بزرگهایی که گریه میکردند. چادر و چفیه های رویِ سرشان را کنار میزد و خلوتشان را نگاه میکرد. از هر مسیری که میرفت و برمیگشت ، شکلاتی، کیکی، بیسکوییتی هم غنیمتی توی دستهاش میآورد. با هر روضهای که توی صحن پخش میشد، ریتم میگرفت و سینه میزد.
سید را که آوردند رفت روی شانههای باباش که بهتر همه چیز را ببیند. سروصداها بیشتر شد، گرفتمش توی بغلم و محکم بهم چسبید. گوشهی چادرم را کشیده بود روی صورتش، انگار قایم شده باشد. توی گوشش میگفتم: «داریم برای سید لالایی میخونیم که راحت بخوابه. تو هم میخونی مامان؟... لالایی بخون». تازه با ملودیِ آهنگِ گنجشک لالا، مهتاب لالا، لالایی یاد گرفته بود و تا حالا فقط برای ما و عروسکهاش خواندهبود. مشتش که روسریم را باهاش محکم گرفته بود، ذره ذره باز کرد.
سرش را از لای چادر بیرون کشید: «لالا..لالایی..»
فقط که باباش نبود. منم دلم میخواست که حدیثه ببیند. شاید بدرستی یادش نماند، ولی مگرمن یادم است؟ آن موقعهایی که مامان و آقاجون دستمان را میگرفتند و میآوردند تظاهرات و تشییع جنازه. یادمان نمانده، اما اثرش که مانده! اینکه این روزها سور و ساتِ شادی نداریم. اینکه خودمان بین آدم ها گم نمیکنیم. اینکه طلای عیاردار بیشتر از ناسرهاَش به چشممان میدرخشد. اینکه غمِ هر شهیدی وزنه میشود روی دلمان، بخشیش اثریست از زحمت آن روزهای پدر ومادرهامان، وقتی دستمان را میگرفتند و می آوردند اینجاها. همینکه باید به خاک سپردن عزیز را ببینیم تا کمی آرام شویم، مالِ این است که از وقتی خیلی کودک بودیم، از نزدیک این لحظهها را دیده و حرمتش فهمیده بودیم!
✍ #فاطمه_شاهابراهیمی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@banoo_nevesht