🔸تصویری منتشر نشده از رهبرانقلاب، سید حسن نصرالله و شهید عماد مغنیه در کتابخانه شخصی ولی امر مسلمین جهان
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_نود_و_دو این محدوده به وسعت ۱۰ کیلومترمربع هست که د
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_نود_و_سه
بعد از اینکه منطقه سبز و ترک کردم، برگشتم سمت یک نقطه امن وَ از طریق یک خط فوق العاده امن و سری با ایران ارتباط گرفتم. درخواست گفتگو تلفنی با حاج هادی رو دادم... وصل شد و اومد روی خط گفت:
_سلام.. زیارتت قبول.
+سلام ممونم.
_چرا هیچ خبری نمیدی؟ چشممون به دریافت ایمیل ها خشک شده پسر جان! معلومه چیکار داری میکنی؟
+به هیچ عنوان دسترسی ندارم به چیزی. فقط میتونم بگم منتظر تحقق پیش بینی های من باشید.. من دیگه نمیتونم بیشتر از این به کفتارها نزدیک بشم.
_که اینطور.. باشه.. رفیقت که درغیاب تو پراید سفید «خونه امن 4412» در دست اون بود و مسیر داخل و مسافر میزد «مسیر داخلی پرونده رو هدایت میکرد» چندروزی رو میاد زیارت. فکرکنم تا نیم ساعت دیگه بپره و چندساعت دیگه بهت دست بده... بیا سمت همون فرودگاهی که خودت اونجا نشستی. حتما بیا استقبال مهمونت!
+چشم.. فقط در جریان باشید یه انشاء مخصوص فرستادم برای شما، دریافت کردید؟
_ بله. دریافت کردم. موفق باشید.
+خداحافظ.
وقتی فهمیدم عاصف داره میاد عراق کلی خوشحال شدم، چون قوت بازوهام بود و دوتایی میتونستیم خیلی از کارهای مهم و انجام بدیم.
با این اوضاع دیگه باید بر میگشتم سمت فرودگاه. بین مسیر به یاسر پیام دادم همچنان درموقعیت قبلی بمونه. چندساعت بعد وقتی رسیدم فرودگاه نجف، یه پیامک روی خط مربوط به عراق دریافت کردم.
متن پیام:
«سلام. مهمون نمیخوای؟»
نوشتم:
«وعلیکم! کجایی ؟ پس چرا نمیبینمت؟»
نوشت:
«کنار درب ورودی ایستادم.»
خودم و رسوندم بهش... رفتم جلوش اما وقتی منو دید نشناخت.. چون ریش مصنوعی و موهای مصنوعی گذاشته بودم... بهش گفتم:
«چطوری مهندس؟»
دیدم داره نگاه میکنه و منتظر بود یه اقدامی کنم تا یه بلایی سرم بیاره! یا اینکه از اون جا دور بشه تا خطری در کمینش نباشه ! عینکم و برداشتم گفتم:
+سید عاصف نشناختی منو؟! عاکف هستم.
_عاکف تویی؟
رفتیم بغل هم دیگه، گفت:
_لامصب این چه ریختی هست که برای خودت درست کردی؟
+داستانش مفصله.. بیا بریم داخل ماشین بشینیم.
با عاصف رفتیم سمت ماشینی که در اختیارم بود.. بین راه کمی لنگ میزدم.. عاصف متوجه شد، گفت:
_حاجی وایسا ببینم.
ایستادم دیدم داره به پای من نگاه میکنه.. گفت:
_چیزی شده؟
+نه بابا.. بیا بریم.
_خب بگو.
+بیا بریم.. داستانش مفصله.. الان وقت این چیزا نیست.
سوییچ ماشین و دادم به عاصف، بهش گفتم:
+بشین پشت فرمون.
در ماشین و باز کرد رفتیم داخل نشستیم.
گفتم:
+از تهران چه خبر؟
_خبر که زیاده.. اما از کجاش؟
+از خونمون خبر داری؟
_آره.. چندساعت قبل از اینکه برم سمت فرودگاه و بیام اینجا، به آبجی فاطمه سر زدم. مادرت و خواهرت و خواهرخانومت همه اونجا بودن. خودت مگه تماس نداری؟
+این چندوقت نتونستم.. حدود 10 روز شده! حاج هادی هم گفته بود با خونه در ارتباط نباش. راستش دلم برای خانومم خیلی تنگ شده. شب و روز به فکرشم.
_این حاج هادی مشکلش با تو چیه؟
+مهم نیست.. اما شاید بعدا فهمیدی.
_تو خیلی صبرت زیاده عاکف.. من خیال میکردم در هدایت پرونده ها انقدر صبوری، اما الان میبینم همه جوره صبوری.
+صبر کردم که عاقبتم شد این، حالا هم دارند اذیتم میکنن...
_چرا سر و وضعت اینه؟ این چه قیافه ایه؟ بهت نمیاد اصلا!
+یه سری اتفاقات پیش اومد که باعث شد کارمون به اینجا کشیده بشه ! وقتی اومدم که قیافم اینطور نبود... موقعی که رسیدم محل استقرار سوژه ها یه هویی خبر رسید باید مجددا تغییر چهره بدم !
_جالبه!
+این روزا همه چیز جالبه! انقدر جالب شده که حتی برای حذف من آدم فرستادند داخل هتل تا کار و یکسره کنن!
_پناه بر خدا !! تا این حد؟
+آره عاصف. تا این حد.
_پس حسابی باید احتیاط کنیم!
+خیلی باید حواسمون باشه! حالا بعدا میفهمی داستانش چیه! بگذریم.. خب دیگه چه خبر؟
_خبر که زیاده.. چی بگم؟ از کجا بگم؟ راستش و بخوای، این چند روز که نبودی خبر رسیده حاج هادی و حاج کاظم دو سه بار به تیپ و تار همدیگه زدن.
روم و کردم سمت عاصف با تعجب گفتم:
+جدی میگی؟ بازم دوباره؟ آخه برای چی؟
_نمیدونم.. ولی شنیدم سر همین پرونده بوده.
+عجبا..
_اما حاج هادی تنش میخاره هاااا !!
+ببین عاصف عبدالزهراء، این ساعت وَ این ثانیه وَ این تاریخ وَ این روز وَ این مکان رو به یاد داشته باش. حاج هادی بخواد همینطوری پیش بره، حاج کاظم این و میزنه از همه جا ساقطش میکنه!
_مطمئنی؟
+آره.. حالا بعدا با دلایلی که مطرح میشه میفهمی.
_ولی حاج هادی خیلی زرنگه هاااا.. اصلا به هیچ عنوان ،، رو بازی نمیکنه.
+طبیعت ما اطلاعاتی ها همینه. نمیتونیم رو بازی کنیم. بخصوص کسانی که در ضد جاسوسی هستند خیلی نخبه هستند وَ هیچ ردی از خودشون به جا نمیزارن. هادی هم دقیقا همین.
_یعنی میخوای بگی منم نخبه هستم.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_نود_و_سه بعد از اینکه منطقه سبز و ترک کردم، برگشتم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_نود_و_چهار
نگاش کردم، بعد از مکثی کوتاه گفتم:
+آره.. تو هم اگر اون سلول های خاکستریت و گاهی اوقات خوب کار بزنی میتونی نخبه بشی..
عاصف خندید گفت:
_به قول هاشم اِگزوز یک سوال فنی.
+بفرما.
_ته این بازی به کجا ختم میشه؟
+بازی حاج کاظم و حاج هادی؟
_آره.
+نمیتونم بگم. بزار بریم ایران خیلی از حقایق روشن میشه.
_حتی به منم نمیگی؟
مکث کوتاهی کردم، سرم و خاروندم، دستی به سروصورتم کشیدم گفتم:
+فقط یک کلمه؟
_آره فقط یک کلمه.
+ باشه.. اینم از جمله سربسته.. برو بهش فکر کن. اونم اینکه ، هادی هرچی زرنگ باشه حاج کاظم ازش زرنگتره، و تا یک ماه دیگه ...
_یک ماه دیگه؟ یک ماه دیگه چی؟
+نمیتونم بگم. روشن کن بریم. بحث و ادامه نده. چون قرار شد سر بسته بگم.. برای همین هست که میگم سلول های خاکستریت و به کار بنداز.
_تورو خدا بگو یک ماه دیگه چی...؟
+خیلی از ورق ها بر میگرده !
عاصف هم وقتی دید بیشتر از این نمیگم اصرار نکرد.. ماشین و روشن کرد رفتیم یه جایی دور تر از فرودگاه. یه کناری پارک کرد... گفتم:
+عاصف جان، باید خیلی حواست باشه. ممکنه امروز یا طی یکی دو روز آینده در مسیر هدایت این پرونده اتفاقات زیادی بیفته.
_چشم.
+من به سرنخ های مهمی در داخل ایران رسیدم که اگر درست و دقیق باشه ابعاد بین المللی مهمی رو داره! یه چیزی بهت میگم احتمالا هنگ میکنی.
_چی؟
+افشین عزتی اصلا برای زیارت نیومده.
عاصف دهنش باز موند. عین آدمی که انگار یه هویی خبر بد عزیزش و میشنوه و تعجب میکنه، دیدم داره با تعحب به من نگاه میکنه.. گفت:
_ چییی؟ برای زیارت نیومده؟
+بله..برای زیارت نیومده.
_جلل الخالق.. خب این اگر فرار میکرد چی؟ چندبار اطلاعات محرمانه وَ به کلی سری رو داده به سرویس های متخاصم.
+تو حساب کن اگر جلوش و نمیگرفتیم چه فاجعه ای در صنعت هسته ای رخ میداد.
_شما پیش بینی کرده بودید؟
+بله. در کمیته سه نفره پیش بینی چنین روزهایی رو کرده بودیم.
_آخر ما نفهمیدیم این کمیتتون چه کسانی هستند.
+قرار هم نیست بفهمی.
خندید گفت:
_باشه قبول. حالا الآن برای چی اینجاییم؟ دکتر افشین کجاست؟ نسترن کجاست؟
+سفارت آمریکا.
_جان من؟
+باور کن!
_به به! عجب پرونده ی پر و پیمونی.
+بایدحواسمون باشه، اینا احتمالا چندروز آینده از عراق میرن.
_کجا؟
+به احتمال 99 درصد آمریکا.
_جووووون ! چه بازی شد! پس برای همین الان اونجا هستند.
+بله درسته... چندساعت قبل، دقیقا قبل از اینکه برن سفارت آمریکا، در سفارت عربستان بودن. ما از این به بعد جنجال رسانه ای هم داریم. باید منتظر بود.
+الان باید چیکار کنیم.
مشخصات اون چهارتا ماشینی که نسترن توسلی و افشین عزتی رو جابجا کردند به عاصف دادم. این مابین یه چیزی به ذهنم رسید، اونم اینکه تصمیم گرفتم یاسر و از سفارت عربستان دورش کنم. فورا با یک خط امن بهش زنگ زدم.. همینطور که داشتم شماره میگرفتم به عاصف گفتم:
«وقتی صحبتم شروع شد تا 30 ثانیه بشمُر. بعد از 30 باید قطع کنم.»
شماره یاسرو گرفتم.. دوتا بوق خورد جواب داد.. گفتم:
«مرحبا اخی.. انتقل إلى مطار أربيل بمجرد رؤيتهم اثنين..** سلام برادر. برو به سمت فرودگاه اربیل. به محض رویت شدن سوژه ها بهم خبر بده.»
گفت:
«إن شاء الله ، سأفعل أمرك... حتما دستور شمارو انجام میدم.»
بعد از اون تماس، با خواهرِ یاسر تماس گرفتم.. جواب که داد گفت:
«مرحبا... تعال کلام. *سلام. بفرمایید امرتون و بگید.»
گفتم:
«مرحباً يا أخت ، يرجى تركها هناك والذهاب إلى مطار السليمانية والإبلاغ عنها بمجرد رؤيتها.. **سلام علیکم خواهر.. لطفا اونجارو ترک کن، برو سمت فرودگاه سلیمانیه وَ به محض رویت شدن اون دوتا سوژه به من خبر وَ گزارش بده.»
« ان شاءالله. »
«خذ هذا القلم معك لأخذه... اون خودکار رو هم به همراه خودت داشته باش تا ازت بگیرم.»
قطع کردم، به عاصف گفتم:
+خوب گوش کن ببین چی میگم. من تا الآن دوتا مهره ی مهم رو در داخل دو فرودگاه مهم کاشتم. فرودگاه سلیمانیه وَ فرودگاه اربیل. می مونه فرودگاه بصره وَ نجف وَ بغداد.
_من کجا باید برم حاجی؟
+الان بهت میگم.. بنظرم تو همین فرودگاه رو تحت پوشش قراره بده که الان کنارشیم.. فرودگاه نجف. با عبدالستار صحبت میکنم بره سمت بصره. تو نزدیک من باشی بهتره..میخوام تموم فرودگاه ها تحت پوشش ما وَ عواملمون باشه. فرودگاه نجف دستت باشه خیالم جمع هست. فرودگاه بغداد رو هم خودم تحویل میگیرم.. چون به احتمال خیلی قوی ممکنه از اون فرودگاه پرواز کنند، پس خودم در اون موقعیت بمونم بهتره.
_چشم! پس من میرم به همین فرودگاهی که شما گفتید. اما یه سوال.
+بپرس.
_بنظرت این امکان وجود داره که اینارو از بیرون که میارن به طور ویژه وَ بدون اینکه از گیت ردشون کنند، با ماشین مستقیم ببرنشون لب پله کان هواپیما؟
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_نود_و_چهار نگاش کردم، بعد از مکثی کوتاه گفتم: +آره
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_نود_و_پنج
گفتم:
+ممکنه.. اما چاره ای نیست.. چون ما به همین اندازه میتونیم پیش بریم. ولی نگران نباش.. بچه های ما در داخل ایران لیست سیستم تموم پروازهای عراق رو هم رصد میکنن و به امور دسترسی دارند.
_بسیارعالی ! بنظرت اینا کِی ممکنه برسن؟
+هیچچی مشخص نیست.. ما یک عامل در سفارت آمریکا واقع در خاک بغداد داریم که اونم رفته ماموریت خارج از عراق. از طرفی نمیتونیم از الآن به بعد حرکت سرویس مقابل و پیش بینی کنیم. ممکنه دقیقه 90 همه چیز تغییر کنه.
_پس من میرم داخل همین فرودگاه.. شما این ماشین و با خودت ببر.
+آره برو.. اما این ماشین پیش خودت باشه بهتره! منم با یه تاکسی میرم سمت بغداد.
پیاده شدم خواستم در ماشین و ببندم، به عاصف گفتم:
+رفتی داخل فرودگاه حتما پروازهای سه ساعت اخیر و رصد کن ببین به کجا بوده.. اگر به آمریکا یا قطر پرواز داشتند، بهم خبر بده..
_بله حتما.
+مواظب خودت باش.. یاعلی.
از عاصف جدا شدم رفتم گوشه ای ایستادم.. شماره عبدالستارو گرفتم. از فرودگاه کشوندمش بیرون. اومد داخل خیابون همدیگرو دیدیم! بعد از مختصر سلام و احوالپرسی عکس نسترن و افشین عزتی رو بهش نشون دادم گفتم:
+اسمع جيدًا ، ما أقول ، يا عبد الستار یا مجاهدة الحشدالشعبی ، أريد أن أخبرك أنه ليس لدينا الكثير من الفرص ، ويمكن أن يحدث ذلك في أي وقت.
*خوب گوش کن ببین چی میخوام بگم عبدالستار ای مجاهد حشدالشعبی.. ما زیاد وقت نداریم.. ممکنه هر لحظه یه سری اتفاقاتی بیفته.
گفت:
_أنا جندي في إيران ، رغم أنني سني من العراق ، لكنني أضحي بحياتي من أجل الشعب الشيعي في إيران. أنا في خدمتك.. و تحت قيادتك.
*من اگر چه یک اهل سنت کرد عراقی هستم اما سرباز ایران هستم و با اینکه اهل سنت هستم، اما جانم را فدای مردم شیعه ایران میکنم. من درخدمتم و تحت امر شما.. بفرمایید.
با این حرفش کلی عشق کردم.. گفتم:
+ الله يحفظك... خدا حفظت کنه..
بعد ادامه دادم بهش گفتم:
+ الآن أنت تأخذ السيارة وتذهب إلى مطار البصرة. هاتان الصورتان اللتان أظهرتهما إليكم يمكن أن تأتي مع بعضكم البعض في أي لحظة.. اعتن بمكان المغادرة ، وكلما رأيته ، التقط صوراً له وأخبرني أن آخذه بنفسي.. علی فکرة اسم هذا الرجل هو أفشين الزاتي واسم المرأة المصاحبة له هو نستران توسلی..
**همین الآن فوری ماشین میگیری وَ میری سمت فرودگاه بصره..حواست به گِیت و محل خروج باشه.. هروقت سوژه ها برات رویت شدند ازشون فیلم و عکس بگیر بعدشم بهم خبر بده تا خودم و به تو برسونم. ضمنا اسم اون مرد افشین عزتی هست و اسم اون زنی هم که به همراهش هست نسترن توسلی.
بعد از اینکه توجیهش کردم شماره تماس جدیدم و برای این مرحله از عملیاتمون بهش دادم.. موقع جدا شدن، یک خط امن و با یک تلفن همراه گذاشتم داخل جیبش وَ بعدش از هم خداحافظی کردیم.
من رفتم سمت فرودگاه بغداد.. چند روزی اونجا مستقر بودم تا اینکه روز اربعین شد. خیلی از شخصیت های نظام ایران رو در فرودگاه میدیدم، از سیاست مدار و امنیتی و مداح و واعظ و عوام و... همه و همه اومده بودن کربلا تا در اربعین حسینی شرکت کنند.
ساعت 3 بعد از ظهر به وقت عراق بود.. فوق العاده خسته بودم. اون چند روزی که در عراق بودم به سختی میخوابیدم... از طرفی آمار اینکه سوژه ها ممکن هست از کدوم فرودگاه برن و مشخص کردم و اولویت بندی کردم.
ساعت از 3 عصر گذشته بود تا اینکه چشمم خورد به یک زن.. چادری بودو نقاب زده بود. منم طی اون سه روز انصافا نخوابیدم یا فقط چرت میزدم.. چشم درد شدیدی گرفته بودم.. شاید بگید مگه میشه؟ آره میشه. وقتی استرس لو رفتن داشته باشی، وقتی از ایران سیگنال های مشکوک برات ارسال بشه، مجبوری برای زنده موندنت هم که شده بیدار باشی! اما این ها رو بعدا میفهمید که چرا انقدر منو در منگنه قرار داده بودن بعضیا !!!!
همینطور که بین خواب و بیداری بودم و چشام مست خواب بود اما کنترلش میکردم، راه رفتن های اون زن، خییییلی نظر منو به خودش جلب کرد.
بلند شدم به طور نا محسوس رفتم دنبالش. دیدم داره میره سمت یکی از مسئولین فرودگاه، منم رفتم همون سمت. وقتی ایستاد شروع کرد به پرسیدن، از پشتش رد شدم، به صداش دقت کردم.
اون زن خیلی آشنا بود... رفتم یه گوشه ایستادم و به اون زن چادری وَ اون مسئول فرودگاه پشت کردم تا منو نبینن، گوشام و تیز کردم به صدای اون زن دقت کردم. اون خانوم نقاب دار هیچ کسی نبود جز نسترن توسلی. اما تنها... پس دکترافشین عزتی کجا بود؟ نکنه کشته بودنش؟!!! وااااای.
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹 هر روز یک آیه از قرآن
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ ۚ
اى كسانى كه ایمان آوردهاید، به قراردادها و پیمان ها(ى خود، با خدا و مردم) وفا كنید.
[مائده آیه ۱]
➖➖➖➖➖➖
#حدیث_روز
❤ #امام_حسن علیه السلام:
🌱پستی آن است که نعمت را سپاس نگویی.🌺
📚تحف العقول، ص ۲۳۳🍃
@kheymegahevelayat
51.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ #فیلم_کامل_گفتگو_با_سردار_سرلشکر_قاسم_سلیمانی_فرمانده_نیروی_قدس_سپاه
⭕️ #امدادهایغیبی از جبهه مقاومت
⭕️ #پیامویژه امامخامنهای به سید توسط حاجقاسم.
⭕️اهمیت استراتژیک #جنگ۳۳روزه
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
جفری ساکس همون مامور CIA تو غرب آسیاس که گفت جای تغییر رژیم باید نیروی همسو با سیاست هامون تو کشوره
⭕️ یه عادت بدی که نهادهای امنیتی دارند، اینه که میگن: «روش سواریم» یا «تو تور خودمونه»
این توی تور بودن تا کی میخواد ادامه پیدا کنه؟ پس کی عمل میکنین؟
با جولان دادن افرادی مثل #جفری_ساکس
توی این مملکت، «عزت امنیتی» این مردم رو خدشهدار میکنید.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#فوری 🔸شکست طراحی عبری ـ عربی برای ترور سرلشکر قاسم سلیمانی رئیس سازمان اطلاعات سپاه: ● در طراحی س
🚩جزئیات جدید از طرح ترور سرلشکر سلیمانی؛ "طرح ترور" از مرحله طراحی عبور کرده بود / عناصر اصلی و محوری در کمتر از ۱۰ ساعت دستگیر شدند
دادستان کرمان :
🔹کلیه عملیات اجرایی این پروژه از قبیل جذب جاسوس، آموزش، تهیه سلاح و مهمات و مواد منفجره و وسایل و تجهیزات ارتباطی و نظامی در سطح وسیع و گسترده تهیه و از سوی پشتیبانان طرح از طریق یکی از مرزها به داخل کشور منتقل و آماده بهرهبرداری بود
🔹 سازمان اطلاعات سپاه از شش ماه قبل از دستگیری اعضای این تیم ترور در شهریور ماه سال جاری، اقدامات و فعالیتهای این تیم را در خارج و داخل کشور به صورت شبانهروزی مورد رصد اطلاعاتی قرار داده است.
🔹با احکام و دستورات قضائی کلیه عناصر اصلی و محوری تیم ترور، همزمان با تاسوعا و عاشورای حسینی در کمتر از 10 ساعت در چندین نقطه مختلف مورد ضربه قرار گرفتند و دستگیر شدهاند.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_نود_و_پنج گفتم: +ممکنه.. اما چاره ای نیست.. چون ما
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_نود_و_شش
وقتی فهمیدم نسترن تنهاست بدجور تپش قلب گرفتم. کلاه پشمی که داشتم و تا نزدیک چشمام کشیدم پایین و یه عینک آفتابی زدم به چشام.
وقتی احساس کردم دیگه صدا نمیاد و انگار داره از اون محل دور میشه، برگشتم نگاش کردم. نوع راه رفتنش، آناتومی بدنش، شونه هاش، بخصوص تُن صداش عین نسترن بود.
اما من در کار اطلاعاتی یاد گرفته بودم هیچ وقت به یقینیات خودمم اطمینان نکنم.. یعنی به مواردی که یقین میکردم و میدونستم صد در صد همونه، بازم شک میکردم. کلا در کار امنیتی، از روز اول عین مردهایی که در زندگی شخصیشون شکاک هستند من در کارم شکاک بودم.
ترجیح دادم راه بیفتم دنبال اون زنی که احتمال میدادم نسترن توسلی باشه.. دنبال این بودم یه کفش زنانه با یه چادر گیر بیارم، تا بتونم هرطوری که شده بهش نزدیک بشم اما فرودگاه شلوغ بود نمیشد کاری کرد و دستم بسته بود.
چقدر اینجا به خواهرِ یاسر همون بنت الشهید که در هتل بود نیاز داشتم تا کارو بسپرم بهش. اون زنی که احتمال میدادم نسترن هست دیدم رفت یه جایی روی صندلی نشست.. بخاطر شلوغی فرودگاه جا نبود که برم اون دور و برا بشینم اما خوب زیر نظر گرفتمش. دائم جای خودم و عوض میکردم و قدم میزدم تا کسی بهم شک نکنه. حتی وقتایی که روم و از نسترن بر میگردوندم، سعی میکردم از درون شیشه های بزرگ فرودگاه که روبروم بود وَ افراد پشت سرم و نشون میداد زیر نظر بگیرمش که یه وقت غیب نشه.
به تک تک بچه ها پیام دادم که اگر خبری دارند بهم بدن، اما خبری نشد. باید فکری میکردم، تا اگر نسترن نیست رهاش کنم، وَ درگیر فرعیات نشم که اگر یه وقت نسترن و افشین اومدن ازشون غافل نشم.
یک ساعتی از پیام من به نیروها و عواملمون گذشته بود که دیدم چهارتا صندلی اون طرف تر از نسترن خالی شده.. فوری رفتم نشستم. مشغول وَر رفتن با موبایلم شدم تا همه چیز طبیعی باشه.
ساعت 4 و نیم عصربود.. دیدم صدای اون زن به گوشم میخوره. گوشم و تیز کردم و دقت کردم ببینم چی میگه... شنیدم میگه:
«سلام.. خوبی دکتر.. کجایید پس؟ آره من رسیدم.. نه نه نه اصلا این کارو نکن.. باشه.. باباجان گوش کن یه کم... عه... باشههه خودم درستش میکنم. تو اصلا با ویلیام بحث نکن. اون با من.. درستش میکنم.. باشه.. نگران نباش.. کِی میرسید؟ اوکی.. همه چیز خوبه؟ آره اینجا هم همه چیز خوبه! باشه بیاید. تو فقط باهاشون بحث نکن. میبنمت عزیزم... گوشی رو بده به ویلیام.»
دیگه برام به طور قطع و یقین ثابت شده بود این زن نسترن توسلی هست.
بزارید متن ترجمه مکالمه نسترن وَ اون شخصی که خارجی بود و به طور خلاصه بنویسم فقط.
نسترن میگفت:
«بهش گیر ندید.. دوساعت طول کشید تا من راضیش کنم.. انقدر بهش وعده های الکی ندید. خیل خب ویلیام باهاش بحث نکنید. یه کم همه چیزو نرمال کنید.. منتظرتونم.»
تصمیم گرفتم با یک طرفندی دستای اون زن و ببینم... وقتی خودم و بهش نزدیک کردم تونستم به استخون بندی و حالت اسکلت انگشتاش دقت کنم.. این بار یقینم کامل تر شد.
به عاصف پیام دادم تا فورا بیاد سمت فرودگاه بغداد. یک ساعت و نیم بعد، رسید فرودگاه بغداد.. وقتی رسید بهش گفتم:
+چطور انقدر زود اومدی؟
_ماشین و بیخیال شدم.. با موتور اومدم سمتت.
+خوب کاری کردی.
اطرفم و کنترل کردم.. به عاصف گفتم:
+دوست داری یه خبر مهم بشنوی تا حالت جا بیاد؟
_آره حاجی.
+دقیقا به صندلی که میگم نگاه کن.. صندلی ردیف وسط، از جلو سومین صندلی کی نشسته؟
عاصف خیلی عادی و طبیعی اول کمی دورو برش و کنترل کرد، بعدش با یه نگاه کمتر از صدم ثانیه ای گفت:
_یه زن نشسته.. چطور؟
+به نظرت کیه؟
مکث دو ثانیه ای کرد، گفت:
_باورم نمیشه.. نسترن؟
+آفرین.. معلومه که داری از سلول های خاکستریت خوب استفاده میکنی.
_این اینجا چیکار میکنه.. دکتر افشین عزتی پس کجاست؟
+تو راه فرودگاه.. الاناست که دیگه برسن.
_این چقدر مومن شده و نقاب زده.
+فیلمشه بابا. مسخره میکنی تو هم؟
خندید گفت:
_شرمنده.
+عاصف.. عاصف.. عاصف باتوام.. حواست کجاست؟
_جانم حاجی چیشده؟
+روت و برگردون بیا بریم این سمت.
فوری رفتیم یه گوشه ای ایستادیم. به عاصف گفتم:
+عاصف سمت چپت و نگاه کن، افشین عزتی اومده داخل!
عاصف کمی سرش و برگردوند سمت چپ، با چشمش در دو ثانیه کل سالن و زیر و رو کرد، چشمش خورد به عزتی... گفت:
_آره دیدم... اون دوتایی هم که پشت سرش هستند احتمالا دارن اسکورتش میکنن.
+آماده ای؟
_آره حاجی.. برم یه سمت دیگه؟
+برو... دوربین روی عینکتم فعال کن.
عاصف که خواست بره موبایلم زنگ خورد.
به عاصف گفتم «صبرکن، نرو.»
نگاه به صفحه کردم دیدم شماره از ایران هست... فورا تلفن و جواب دادم.. وقتی گفتم الو، صدایی رو شنیدم که توقع نداشتم اون لحظه بشنوم.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_نود_و_شش وقتی فهمیدم نسترن تنهاست بدجور تپش قلب گرفت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_نود_و_هفت
گفتم:
+الو سلام.. بفرمایید.
_سلام عاکف، هادی هستم.. خوب گوش کن چی میخوام بگم چون اصلا وقت نداریم که باهم دیگه زیاد صحبت کنیم!
+جانم حاجی. درخدمتم.
_فورا فرودگاه رو ترک کنید.
+چیییی؟ آقا الان من...
حرفم و قطع کرد گفت:
_بهت گفتم فورا فرودگاه رو ترک کن.. هم تو؛ هم عاصف! برید دوتا خیابون پایین تر از فرودگاه، سر خیابون یه وَنِ مشکی منتظرتونه، عامل ما هست.
عاصف همینطور که دکتر افشین عزتی و اون دوتا مرد ناشناس وَ نسترن توسلی رو زیر نظر داشت، یه لحظه نگام کرد و با چشماش اشاره زد بهم که کی پشت خط هست.. با چشم بهش اشاره زدم چیزی نیست.
به حاج هادی گفتم:
+حاجی من دو قدمیِ خیمه ی معاویه هستم، داری منو بر میگردونی؟
صداش و برد بالاتر گفت:
_عاکف این یه دستوره! بهت دارم اخطار میدم فورا با عاصف فرودگاه رو ترک کن.. جونتون در خطره.. چهرت لو رفته ! با من بحث نکن ! رها کن اون فرودگاه لعنتی رو ! بزیند به چاک برید بیرون !! نباید سوخت برید !
این لحن و این نگرانی برام عجیب بود! گفتم:
+حاجی ! من از پس خودم بر میام !
صداش و برد بالاتر گفت:
_عاکف خریت نکن...گفتم این یه دستور ! فورا فرودگاه رو ترک کنید.
چیزی نگفتم.. حاج هادی ادامه داد گفت:
_خبر از برون مرزی به بخش ضدجاسوسی رسیده؛ منبع مستقیمی که من در عراق دارم خبر مهمی رو داده! بفهم پسر جان.. هر لحظه ممکنه در دام سرویس حریف بیفتید و سرتون بلایی بیاد.. فورا فرودگاه رو ترک کنید. سوژه ها رو رها کنید.
مکث کوتاهی کردم، تلفن و قطع کردم.. با چشمام همه جا رو زیر نظر داشتم؛ با این خبری که از یک خط سفید و تماس امن از ایران بهم رسید، جوری احساس خطر میکردم که خواب و از چشمام گرفته بود.. به همه ی فرودگاه شک داشتم.
عاصف گفت:
_کی بوده، چرا انقدر لفتش دادی؟ چرا به هم ریختی؟
+مهم نیست.. فقط خوب گوش کن چی میگم.. حاج هادی خبر داده باید فورا فرودگاه رو ترک کنیم.
_آقا بیخیال ! باز چی شده؟
+چی داری همرات؟
_از ایران که داشتم می اومدم بهم گفتند داخل فرودگاه یک زن منتظرته با فلان مشخصات، بهت اسلحه میده.
+حالا چی داری؟ چیز میزات چیه؟
_اسلحه داد، شوکر ولتاژ بالا که طرف و خشکش میکنه و بلافاصله میکُشه، با یه اسپری !
+عاصف مسلح شو.. هر کی اومد سمتت، یا احساس کردی میخواد بهت آسیب بزنه، با شوکر بزن بندازش !
_پس بازی فرق کرده !
+با این خبری که از ایران رسیده... آره؛ بازی فرق کرده. حسابی هم فرق کرده! بهمون گفته فرودگاه رو ترک کن؛ اما من ترک نمیکنم.
_باز داستان نشه.
+مهم نیست.. من تا ته این خط و میرم... تو هم کاری که من بهت میگم رو انجام بده.. اگر اتفاقی هم افتاد که باعث شد در ایران بخوایم جوابگو باشیم، من جواب میدم.. هر چی هم بهت گفتند بگو سر تیم ایشون بود وَ منم تحت امر. از خبری هم که به ایشون دادید من اطلاعی ندارم..
_چشم آقا.
+شروع کنیم؟
_بسم الله.. شروع کنیم !
عاصف رفت، منم رفتم یه گوشه ای دیگه روی صندلی نشستم. فقط افشین عزتی رو زیر نظر گرفتم. نیم ساعت بعد وقتی موعد مقرر رسید، افشین عزتی وَ اون دوتا مرد رفتن سمت گیت برای آماده شدن و خروج از عراق .. ما هنوز نمیدونستیم مقصد کجاست.. با یه خط سفید برای عاصف پیام فرستادم:
«برو پشت سر سوژه قرار بگیر.. کلاهتم بکش پایین تر. جان مولا حواست به خودت باشه که خط نخوری!»
عاصف رفت تا جایی که فهمید پرواز عزتی به کجاست. من چندلحظه ای از نسترن غافل شدم و حواسم به عزتی بود تا عاصف دقیق پشت سرش مستقر بشه! تماس هادی باعث شد نگران عاصف بشم که نکنه سرش بلایی بیاد.
یه هویی یاد نسترن افتادم...هرچی دوروبرم و گشتم دیدم نیست.. اصلا انگار آب شده بود رفت زیر زمین. همون لحظه فهمیدم چند ثانیه ای که داشتم به عاصف پیام میدادم و حواسم به عزتی بود، نسترن غیب شد! فورا بلند شدم تموم سالن و گشتم اما خبری از نسترن نبود! اومدم بیرون فرودگاه تموم جاهارو گشتم اما انگار نسترن توسلی تا الان وجود نداشت. به عاصف زنگ زدم.
جواب داد:
_جانم حاجی.
+عاصف... نسترن !!
_چرا نفس نفس میزنی؟ اتفاقی افتاده ؟
+عاصف نسترن غیبش زده !
_یعنی چی؟ مگه میشه؟
+مگه میشه نداریم.. فعلا شده!! میفهمی؟
_من کارم اینجا تموم شده. سوژه و همراهانش دارن میرن سمت هواپیما.. من دیگه نمیتونم بیشتر از این نزدیک بشم.. میخوای بهت دست بدم؟
+نه، اصلا سمت من نیا. فقط خوب گوش کن ببین چی میگم، اول بهم بگو مقصد پرواز کجاست؟
_واشنگتن.
+پس حدسمون درست بود. اینها میرن آمریکا. عاصف جان دست از افشین بکش بیا کمک من. باید این خبیثه رو پیداش کنیم.
_چشم حاجی. الان شروع میکنم زیر و رو کردن فرودگاه.
+عاصف من نمیدونم چیکار میکنی، اما من و تو از این فرودگاه لعنتی بدون نسترن خارج نمیشیم. تورو جان مادرت فاطمه ی زهرا سلام الله، تورو جان جدت سیدالشهداء فقط عجله کن. تمام.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_نود_و_هفت گفتم: +الو سلام.. بفرمایید. _سلام عاکف،
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_نود_و_هشت
گوشی رو قطع کردم... رفتم کل فرودگاه رو گشتم.. در دو مرحله موقع گشتن، من و عاصف به هم رسیدیم، اما به هم دیگه توجه نمیکردیم.. شاید 10 دقیقه رو عین جت دنبال نسترن گشتم اما خبری نبود. به نفس نفس زدن افتادم. درد پاهام داشت منو میکشت.. به شدت پای سمت راستم بعد از گاز گرفتن اون سگ اذیتم میکرد.. وسط اون گیر و دار، مجددا خون ریزی کرد.. دلم میخواست با سر میرفتم توی شیشه فرودگاه تا دلم خالی بشه.. فقط خدا خدا میکردم نسترن و پیداش کنم.
یه چیزی به ذهنم رسید... زنگ زدم به عاصف.. جواب که داد نشستم روی زمین تا نفسی تازه کنم.. بهش گفتم:
+عاصف جان میشنوی؟
_آره عاکف جان.. بگو.
+عاصف من شک دارم... احتمال داره طبق اون خبری که حاج هادی از ایران بهمون داد، کفتارها میخوان ما رو با سناریوی دنبال نسترن بودن بکِشونن جای خلوت، ترتیبمون و بدن.. هرکسی اومد سمتت بزنش، بعدشم فورا از مهلکه فرار کن !
_چشم حاجی. حتما.. شما هم مواظب خودتون باشید.
هیچ عاملی نداشتیم در فرودگاه ! واقعا دستم بسته بود. یه چیزی به ذهنم رسید ! تصمیم گرفتم برم سمت یکی از مسئولین فرودگاه وَ به بهانه اینکه دخترم گم شده من و ببرن اتاق دوربین تا بهشون نشون بدم مثلا دخترم کی بوده، اما در فیلم ها دنبال نسترن بگردم !
خلاصه به هر نحوی بود وارد اتاق دوربین شدم و یکی از مسئولین امنیتی فرودگاه دستور داد تا فورا دوربین های مورد نظر منو چک کنن... یکی از مسئولین اتاق دوربین، فیلم اون دقایقی که مورد نظرم بوده رو آورد روی سیستم ! هر چندلحظه فیلم اون دقایقی که دختر بچه های خردسال رویت میشدن نشونم میداد میگفت «این هست؟ منم میگفتم نه !»
اون دنبال پیدا کردن دختر بچه ای بود که اصلا وجود نداشت ! منم دنبال پیدا کردن حقیقت ماجرا بودم، یعنی نسترن توسلی !
خلاصه بعد از دقایقی که فیلمهارو بررسی کردیم، دیدم نسترن در اون تایمی که یک لحظه من مشغول خروج افشین عزتی شدم و داشتم به عاصف پیام میدادم، بلند میشه میره سمت سرویس بهداشتی بعدشم میاد بیرون. بعد از اینکه از سرویس میاد بیرون با عجله میره بیرون از فرودگاه به سمت پارکینگ.
فورا به عاصف زنگ زدم.. چندتا بوق خورد جواب داد:
_جانم حاجی.
+عاصف فورا برو سمت پارکینگ فرودگاه.. الان دوربین پارکینگ و دارم میبینم اما نسترن روئیت نمیشه.. برو بگرد دنبالش ببین کدوم گوری هست اون سلیته.
_حاجی یه خبر مهم برات دارم !
+عاصف با روان من بازی نکن ! بدون این که مقدمه بچینی، صاف برو سر اصل مطلب خبرت و بگو!
_حاجی ......
+عاصف صدات قطع و وصل میشه.. اتفاقی افتاده؟
_عاکف جان صدای من و..........
+الووو... عاصف ... لامصب یه جا بایست دیگه ! اه !
_الو حاجی..
+حرف بزن... فورا بگو..
_نسترن....
تپش قلب گرفته بودم... عرق سردی روی پیشونیم نشست... گفتم:
+عاصف صدای من و داری؟
_آره آقا عاکف.. الان صدات و دارم.
+جون بکن ببینم چی میگی لامصب.
_حاجی نگران نباش.. نسترن پیش منه.
+چییییی؟ یه بار دیگه بگو ببینم درست شنیدم!
_نسترن پیش منه. خواستم الآن بهت زنگ بزنم که خودت زنگ زدی !
نفس راحتی کشیدم، گفتم:
+شیرمادرت حلالت.
_بخدا گفتم الان بهم میگی چادر سرت کن برو سمت محل رفت و آمدهای زنونه، منه بدبخت هم گفتم چادر از کجا برم گیر بیارم.. بهتره تا قبل از رسیدن این دستورت، خودم برم مثل یه بچه ی آدم پیداش کنم.
خندیدم گفتم:
+لعنتی.. تو خیلی خوبی پسر.. خیلییییی.
_نمیای؟
+دارم میام. کجاست؟
_پشت فرمون نشسته، منم صندلی عقب نشستم.. منتظرم یه غلط اضافی بکنه تا بزنم سوراخ سوراخش کنم.
+عاصف حواست به دستاش باشه.
_دستاش و محکم با دستبند پلاستیکی بستم.. دست راستش و به فرمون ، دست چپشم به دستگیره بالای سرش. خیالت جمع.. هیچ غلطی نمیتونه انجام بده. فقط لطفا فوری بیا دست تنهام!
+خطر احساس نمیکنی دوروبر خودت؟
_نه آقاعاکف.
+عاصف به صلاح نیست زیاد داخل فرودگاه بمونیم.. من دارم میام سمتت تا فورا بزنیم بیرون. هوای من و داشته باش. جی پی اس ساعتتم روشن کن تا دقیق پیدات کنم.
جی پی اسی که روی ساعت عاصف بود مخصوص ساعت امنیتی بود که برای همین طور عملیات ها تهیه شده بود و در دست ما نیروها بود تا موقعیت هم و پیدا کنیم و به هم برسیم.
از اتاق دوربین رفتم بیرون، موقعیت دقیق عاصف و تونستم پیدا کنم.. فورا عین موشک خودم و رسوندم سمت پارکینگ فرودگاه.. وسط کار بخاطر اختلال شبکه، موقعیت عاصف و از دست دادم.. زنگ زدم بهش گفتم:
+کجایی؟
_دارم میبینمت.. همین و بیا جلو.. یه لندکوروز "جی ایکس آر" مشکی میبینی.
+وایسا بزار پیدات کنم !! نمیدونم چرا این لعنتی قطع شده! آها دیدمت.
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
🔴 بازگشت ساکت جناب ناطق‼️
🔻حضور حجه الاسلام علیاکبر ناطقنوری در جلسه «جامعه روحانیت مبارز» را شاید بتوان مهمترین اتفاق این روزها در آرایش جریانهای سیاسی کشور دانست! ؛ ناطقنوری که در انتخابات ریاستجمهوری سال ۱۳۷۶ کاندیدای جناح راست آن روزهای ایران بود و در رقابت با نماینده جریان چپ موفق نشد راهی پاستور شود، یک دهه بعد بیش از آنکه به حامیان خود در خرداد ۱۳۷۶ نزدیک باشد، به «سیدمحمد خاتمی» رقیب انتخاباتی خود در هفتمین دوره انتخابات ریاستجمهوری نزدیک شد. ناطقنوری عملاً در جریان انتخابات دهم ریاستجمهوری و آنچه در مناظرات سال ۱۳۸۸گذشت، از جریانی که در سال ۷۶ تمامقد از او دفاع کرده بود فاصله گرفت و از حضور در جلسات جامعه روحانیت مبارز خودداری کرد!
🔹سؤال تحلیلگران سیاسی اینست که در آستانه انتخابات مجلس چه اتفاقی رخ داده است که ناطق به یکباره حاضر میشود به جمع بزرگان اصولگرایی بازگردد؟! اگرچه برخی از اعضای جامعه روحانیت اعلام کردهاند علت حضور شیخ نور نامه و درخواست کتبی آقای موحدیکرمانی بوده؛ اما پرسش این است که آیا در یک دهه گذشته هیچ گاه نامه و درخواستی از سوی جامعه و سایر اصولگرایان به دست ناطقنوری نرسیده بود؟ تفاوت آن درخواستها با درخواست امروز چیست که آنها مسکوت و بیجواب ماندند و این نامه در فاصله کمتر از شش ماه به انتخابات مجلس یازدهم با پاسخ مثبت روبهرو شده است؟!
#ناطق_نوری
👤 ادمین: حاج عماد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ صحبت های افشاگرانه ی زرآبادی نماینده مردم قزوین در مجلس در انتقاد از رفتارهای مرموزانه و شوآف های رسانه ای وزیر فناوری ارتباطات
🔴 زر آبادی خطاب به جهرمی:
🔷 آقای جهرمی، از افشای چه چیز میترسید؟
🔷 دغدغه ی شما چاه های اقتصادی و دیجیتالی جدیدی است که می خواهید مهره های خود را بر سر آنها قرار دهید.
🔷با کدام مدرک تحصیلی جذب وزارت اطلاعات شدید؟
🔷 از انتصابات فامیلی و گروهی خود در شرکت های دولتی زیر مجموعه تان توضیح بدهید
🔷 رایتل با ۳ هزار میلیارد سرمایه گذاری را دچار ۱۷۰۰ میلیارد زیان انباشته کردید.
🔷حق الناس آن هزار میلیاردی است که...
🔷مگر هنوز به مکالمات تلفنی دسترسی دارید.
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افشاگری عجیب امیر خراسانی کارشناس اقتصادی!
میدانید چرا مجلس قانون مالیات بر خانههای خالی را تصویب نکرد؟ چون بخش زیادی از دولتی ها و نمایندگان در کار ساخت و ساز هستند!
#ای_مجلس_به_اصطلاح_شورای_اسلامی_آدم_باش
✅ @kheymegahevelayat
🔴خبرهای تائید نشده از حمله جنگندههای ترکیه به گذرگاه مرزی در سوریه
برخی منابع خبری اعلام کردهاند که جنگندههای ترکیهای به مرز «سمالکا» در استان الحسکه که بین سوریه و عراق است حمله کردهاند.
بر اساس این اخبار تایید نشده، جنگندههای ترکیه اهدافی وابسته به گروههای تروریستی «پکک» و «وایپیجی» را هدف قرار دادند.
از سوی دیگر برخی منابع خبری از آمادگی ارتش ترکیه برای انجام عملیات در شمال سوریه خبر میدهند.
حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
نماینده قزوین دیروز خطاب به جهرمی گفته بود تا کسی ازت انتقاد میکنه لشکر سایبری با نقابهای سیاسی مختلف رو میفرستی تا طرف رو بی آبرو کنند ...
یک روز از این جملات نگذشته حملات به این نماینده شروع شد...
جهرمی دقیقا مثل یک نوجوان شرور شده که روحانی یه تیرکمون داده دستش!
توضیح: لیست قیمتها امسال بیشتر شده است.
یک مشت خبیث توی مملکت ما دولت تشکیل دادن، که مقصر اصلی مردم هستند که این ها را بر روی کار آوردند.
حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای رسیدن به تو
لحظه شماری که نه،
ستون شماری می کنیم ...
لشکر حسین بن علی در راه است.
کاری از #کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
#رصدخانه_برون_مرزی_خیمه_گاه_ولایت
دولت عراق به دنبال کشته شدن دهها تظاهراتکننده و نیروی امنیتی در جریان اغتشاشات اخیر، سه روز عزای عمومی اعلام کرد.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_نود_و_هشت گوشی رو قطع کردم... رفتم کل فرودگاه رو گشت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_نود_و_نه
وقتی ماشین و دیدم، اول دور و بَرَم و کنترل کردم. همه جا رو زیر نظر گرفتم.
تمام جوانب امنیتی رو مدنظر قرار دادم. انقدر وسواسانه با مسائل امنیتی برخورد میکردم که حتی به عاصف هم شک داشتم. نمیدونم این جمله درست هست یا نه، اما بزارید بگم.
من آدم زُمختی هستم و سخت به کسی اطمینان میکنم... دلیلشم اینه که کار امنیتی شوخی بردار نیست و هر لحظه ممکنه زیر پات و خالی کنند. حتی از کسانی که توقع نداری.
در شرایطی مثل اتفاقات مربوط به پارکینگ فرودگاه در کشور عراق برای دستگیری نسترن و تماس عاصف با من برای رفتن به سمت پارکینگ، انقدر شک داشتم که حتی اگر پدر شهیدمم از داخل قبر می اومد بیرون و میگفت فلان کار و انجام بده من به پدرمم شک میکردم.. چون در کار امنیتی به احدی اطمینان نمیکنم.
از جایی که در این پرونده باگ وجود داشت، وَ حتی من به حاج کاظم شک داشتم، دیگه پس عاصف جای خودش و داشت. دوتا فرضیه به ذهنم رسید:
«عاصف توسط نسترن و عوامل سرویس دشمن دستگیر شده و با این تماس سوری خواستن من و بکشونن سمت خودشون تا کار نیمه تمام هتل نورالعباس و تمام کنن.»
وَ فرضیه دوم که پذیرشش برام سخت بود این بود که «باگ پرونده میتونه عاصف باشه.» حتی فکر کردن به این موضوع برام اذیت کننده بود. اما راستش در کار امنیتی و اطلاعاتی چنین مواردی زیاد هست، پس تعجب نکنید.. بگذریم...
اطرافم و پایش کردم، اسلحم و آروم گرفتم دستم و بعدش گذاشتم داخل جیب کاپشنم. همینطور که اسلحه داخل جیبم بود دستم و بردم روی ماشه تا درصورتی که اتفاقی پیش اومد، بزنم اون نفر و سوراخ سوراخش کنم.
از بین بعضی آدم ها رد شدم.. هر لحظه احتمال میدادم اتفاقی بیفته.. به آدم هایی که از اطرافم رد میشدن شک داشتم. همینطور که موبایلم دستم بود و روی گوشم، عاصف گفت: «رسیدی.. چندقدم دیگه بیای میرسی به ماشین مورد نظر.»
آهسته و شمرده_شمرده به سمت خودرو گام بر میداشتم! وقتی رسیدم، نرفتم کنار درب خودرو.. رفتم روبروی خودرو نزدیک کاپوت ماشین ایستادم تا داخل اتوموبیل رو کنترل کنم!
دیدم واقعا عاصف با نسترن هستند و دام نیست. وقتی فهمیدم دام نیست آروم رفتم کنار درب ماشین ایستادم و درو باز کردم فورا روی صندلی جلو نشستم... وقتی نشستم دکمه رو زدم درب ماشین و قفل کردم.. نسترن وقتی منو دید وحشت کرد.
منم معطل نکردم، همین که نشستم در و قفل کردم، نگاهی به نسترن انداختم، نقابش و از صورتش زدم بالا دیدم خودشه، دستم و مشت کردم یه دونه محکم زدم به دهنش.. بهش گفتم:
+آشغال. خیال کردی میتونی در بری؟
دیدم داره از لبش خون میاد.. چون دستاش بسته بود چندبرگ دستمال گرفتم دهنش و پاک کردم.. موی سر و ریش مصنوعی رو از سرو وصورتم برداشتم، نگام کرد.. با درد گفت:
_تو شوهر همونی نیستی که اومده بودید پاساژ؟
خندیدم گفتم:
+هه. بدبخت، پس چی داخل اون مرکز ولوم انگلیس یاد گرفتی؟ اون زن همکارم بود. همسرم نبود. همسرم بخاطر خیانت امثال تو الآن در بستر بیماری هست، وَ عاقبتش شده عین کسانی که هر لحظه منتظر مرگ هستند.
یه هویی دست عاصف و روی شونه هام حس کردم.. عین یه برادر.. که یعنی ادامه نده وَ از مرگ همسرت چیزی نگو.
به نسترن گفتم:
«میبرمت ایران، آدمت میکنم.»
به عاصف گفتم:
+دستبند اصلی رو بده.
تیغ موکت بُرُ از جیبم در آوردم دستبند پلاستیکی رو از دستان نسترن توسلی پاره کردم، بعدش دستبند اصلی رو زدم و دستاش و از پشت بستم.
عاصف به چشماش چشم بند زد، بعدش دوباره نقاب و زد به صورت نسترن، پنجه انداخت چادرش و محکم گرفت دور دستش قفل کرد با تمام قدرت نسترن و از بین دوتا صندلی و روی کنسول کشید سمت صندلی عقب کنار خودش.. وقتی عاصف نسترن رو به سختی کشید روی صندلی عقب بهش گفت:
«خانوم نسترن، سرت و ببر کف ماشین. کوچیکترین حرکت اضافی نمیتونی بکنی، اما یه وقت بخوای جفتگ بندازی، با همین دستام کارت و تموم میکنم.»
فورا رفتم نشستم پشت فرمون، بلافاصله از فرودگاه خارج شدیم.. حالا دیگه یه نفس راحت کشیده بودم.. رفتیم سمت یک مکان خلوت، وقتی دیدم خطری احساس نمیکنم خبر خروج افشین به سمت آمریکارو کد کردم برای داخل ایران تا بچه های داخل ایران به عواملمون در آمریکا خبر بدن تا اون و زیر نظر بگیرن.
بنابرملاحظاتی که حالا در ادامه میخونید، دستگیری نسترن توسلی رو دیگه اعلام نکردم. اما به صورت رمز برای داخل ایران سربسته و طوری که سرگردان باشن، نوشتم:
«غزال تیز پای روزگار آخر به صید ما فتاده / بساط سور و ساتی گستران مهمان نمیخواهی؟»
چنددقیقه بعد رمز فرستادند:
«بیا به سمت علی عاقبت بخیر شوی / مرو به راه دگر، چون که آتش است و خطر»
فهمیدم باید برم سمت فرودگاه نجف. خیلی ترافیک بود. از طرفی هم خطرناک بود! چون نسترن همراه ما بود، وَ ممکن بود هر لحظه اتفاقات بدی بیفته وَ عوامل سرویس دشمن فهمیده باشن، آماده هرگونه اتفاقی بودیم.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_نود_و_نه وقتی ماشین و دیدم، اول دور و بَرَم و کنترل
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست
پیام دادم به عبدالستار و یاسر و خواهرش تا موقعیتی که بهشون واگذار کرده بودم رها کنند، چون همه چیز تموم شده بود وَ دکتر افشین عزتی هم عازم آمریکا شده بود، وَ نسترن هم در تور ما گیر کرده بود. پس دیگه فعلا کاری نداشتیم با عواملمون
به خواهر یاسر پیام دادم خودکارو بهمون برسونه. به عبدالستار هم پیام دادم فورا بیاد سمت فرودگاه نجف. منو عاصف به اتفاق نسترن که کف ماشین خوابونده بودیمش حرکت کردیم و بعد از دو ساعت رسیدیم فرودگاه.
وقتی رسیدیم منتظر موندم تا عبدالستار و خواهرِ یاسر یعنی همون بنت الشهید بیان ببینمشون. تا زمانی که برسن، دائم با خودرو جامون و عوض میکردیم، تا اتفاقی نیفته ! حدود دوساعت بعد از رسیدن ما خواهرِ یاسر رسید. زنگ زد و گفت که رسیدم.. منم بهش گفتم دقیقا در چه موقعیتی هستیم و اومد.. وقتی رسید نزدیک ماشین، پیاده شدم رفتم سمتش...
گفتم:
+مرحباً يا أختي... *سلام علیکم خواهر.
_مرحبا یا اخی. *سلام برادر.
+یا بنت الشهید احمدالعبیدی، أشكركم على كل المصاعب التي تحملتها.. ** ای دختر شهید حاج احمد العبیدی،، بابت تموم زحماتی که کشیدی از تو ممنونم.
_من فضلك..خواهش میکنم.
خودکار جاسوسیم و که در هتل فرصت نبود بگیرمش، برام آوردو ازش گرفتم و این مجاهده رو به خدا سپردمش و رفت. برگشتم داخل خودرو.
به دلیل وضعیت نامعلوم خروج عزتی و قابل پیش بینی نبودن اتفاقات، نمیتونستیم بلیط خروج تهیه کنیم.. از طرفی حالا که وضعیت ما مشخص بود ارتباط ما با ایران به دلایل نامعلومی قطع شده بود.. از طرفی منم به هیچ کسی اطمینان نمیتونستم کنم!
برای همین دوتا راه داشتم! یا باید از سفارت ایران و عامل اداره ما که در سفارت بود کمک میگرفتم که بدون فوت وقت مراحل خروج مارو مهیا کنه تا به مشکلی برنخوریم.
یا باید مستقیما با حاج هادی یا حاج کاظم ارتباط میگرفتم، که من با توجه به وجود باگ و اتفاقات پیش اومده به هیچکسی اطمینان نداشتم. من دنبال راه سوم بودم.
همینطور که در فکر بودم تا تصمیم عاقلانه ای بگیرم، عبدالستار خبر داد که اومد سمت نجف.
همدیگر و دیدیم. اسلحه رو بهش تحویل دادم، و با هم روبوسی کردیم و ازش تشکر کردم اونم رفت. تصمیم گرفتم با یک خط امن و سفید به ایران زنگ بزنم...خداروشکر ارتباط برقرار شد!
این تماس نه با عامل ما درسفارت بود، نه با حاج کاظم، نه با حاج هادی، بلکه راه سوم من بود. این بار با رییس سرویس اطلاعاتیمون حجت الاسلام والمسلمین «....» تماس گرفتم!
مسئول دفترش وقتی جواب داد گفتم:
+سلام. عاکف سلیمانی هستم.
_سلام. بفرمایید آقا عاکف.
+میخوام همین الآن وَ خیلی آنی با حاج آقا صحبت کنم.
_حاج آقا اداره نیستن! کارتون چیه آقای سلیمانی؟
+هرچی زودتر من و وصل کن به حاجی.. اوضام قرمزه!
_گفتم که، حاج آقا نیستند. امرتون و بگید. حاج آقا رفتند شورای عالی امنیت ملی جلسه! الآنم قطعا وسطه جلسه هستند.
عصبی شدم؛ صدام و بردم بالا گفتم:
+نفههههممممم! دارم میگم دایره پیرامونی من قرمز هست! میفهمی؟؟ هر جایی هست من و باید بهش وصل کنی!! اگر این کار و نکنی پام به اداره باز بشه گردنت و میشکنم!
_آقای سلیمانی، درک کن! درست رفتار کن، بعدشم من نمیتونم چنین کاری کنم!
+تو غلط میکنی که نمیتونی چنین کاری کنی. تا سه دقیقه دیگه وصل شدم که شدم، اگر نشدم هر اتفاقی که بیفته توی این پرونده پای تو محسوب میشه، اونوقت هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
_ برادر من، اینجا سلسله مراتب داره! شما میتونی با معاون ریاست که حاج آقا کاظم هستن ارتباط بگیری.
+گور بابای سلسله مراتب! تو کی هستی که داری به من سلسله مراتب یاد میدی.. با من پشت تلفن لاس نزن بچه! میزنم فکت و میارم پایین! بهت گفتم دایره پیرامونی من قرمز هست! در خطر هستم! هم من! هم متهم! هم یه نیروی دیگه! من و به هیچ کسی وصل نمیکنی جز ریاست! شیرفم شدددد!
مکث کوتاهی کرد گفت:
«چندلحظه بمونید پشت خط.»
ظاهرا با یکی از محافظای رییس ارتباط گرفت تا خبر و به حجت الاسلام برسونه! چنددقیقه ای زمان برد.
هماهنگ شد تا با رییس کل صحبت کنم.
وقتی وصل شد گفتم:
+حاج آقا سلام.
_سلام آقا عاکف! چیشده؟ من وسط جلسه ام! چرا من و میکشونی بیرون! خب مردحسابی با هادی و کاظم هماهنگ باش!
+حاجی جان، من اصلا وقت این حرفارو ندارم! الان توی عراق دستم بسته س! به هیچ کسی هم اطمینان ندارم! نسترن دستگیر شده! یه پرنده نیاز دارم! میخوام خودت دستور بدی مستقیما بیاد عراق ما رو برگردونه خاک ایران! فقط خودت حاجی! فقط خودت باید دستور بدی! نمیخوام زیرمجموعتون بفهمن! الآنم بیرون فرودگاه هستیم و تامین جانی نداریم!
رییس منظورم و فهمید! خودش تااااا آآآآآخررررر خط و گرفت!
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست پیام دادم به عبدالستار و یاسر و خواهرش تا موقعیتی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_یک
چندثانیه ای مکث کرد گفت:
_حدودا تا دو ساعت دیگه پرنده ی مخصوص سفرهای درون مرزی و برون مرزی خودم در فرودگاه نجف میشینه! الآنم با حاج آقا ایرج مسجدی «از سرداران نیروی سپاه قدس و یکی از بازوهای قدرتمند حاج قاسم، وَ سفیر کنونی ایران در عراق» هماهنگ میکنم تا مراحل ورود شما در کنار یکی از باندهای پرواز و فراهم کنه تا خیالتون جمع باشه!
+خاک پاتم حاجی... خیالم و جمع کردی. دورت بگردم!
_خداحافظت پسرم. میبینمت.
قطع کردم، یه نفس راحتی کشیدم! رفتم داخل ماشین نشستم...
شاید در کمتر از ده دقیقه، گوشیم زنگ خورد. شماره ای نیفتاد و پرایوت «تماسی که شماره ای نداره و نامشخص هست» بود.
بسم الله گفتم و جواب دادم:
+سلام علیکم!
_وعلیکم السلام. خوبید جناب عاکف؟
+ممنونم. بفرمایید.
_مسجدی هستم!
+ارادتمندم حاج آقا.
گفت:
_شماره پلاک ماشین و برام بخونید!!
فوری پیاده شدم و شماره رو براش خوندم!
گفت:
+با ماشین برید داخل محوطه فرودگاه! از درب اصلی وارد بشید و هماهنگ شده. دوتا از امین های بنده به نام حاج رضا زاهدی و علیرضا اکبری همون اطراف هستن! ان شاءالله تا 10 دقیقه دیگه به شما ملحق میشن تا بابت تامین خیالتون جمع باشه! امر دیگه ای هست درخدمتم جوون!
+عرضی نیست! ممنونم بابت هماهنگی فوری! خدا خیرتون بده.
_یاعلی مدد.
قطع کردم! ماشین و روشن کردم باعاصف و نسترن رفتیم سمت درب ورودی که مارو وارد محوطه باند پرواز میکرد! وقتی رسیدیم پلاک ماشین و نگاه کردند. یکی که انگار درجریان بود، به عربی فریاد زد به همکاراش درب و باز کنید برن داخل!
وقتی وارد محوطه شدیم حدود 50 درصد خیالم جمع شده بود..چیزی حدود ده دقیقه بعد دیدم اون دونفری که فرستاده سفیر بودن اومدن! پیاده شدم سلام علیکی کردیم و گفتند «شما داخل ماشین بشین.. ما حواسمون به اطراف هست.»
دوساعت بعد.... فرودگاه نجف!
هواپیمای مخصوص سفرهای رییس تشکیلات رسید و نشست روی باند فرودگاه! وقتی کامل ساکن شد، رفتم با خلبان دیداری کردم و داخل هواپیما و چندنفری که بودن و چک کردم تا خیالم جمع بشه! برگشتم پایین رفتم سمت خودرو! درو باز کردم به عاصف گفتم:
«بلندش کن این دجاله رو !»
_چشم.
ما چون نیروی زن نداشتیم در این ماموریت، وَ به صلاح نبود دیگه بیشتر از این از بنت الشهید استفاده کنیم؛ برای همین مجبور بودیم با رعایت شرع، خودمون متهم رو از خاک کشور عراق به خاک ایران منتقل کنیم.
به نسترن گفتم:
+داریم میریم همون جایی که باید بریم. خوب گوش کن ببین چی میگم.
حرفم و قطع کرد گفت:
_شما گوش کن ببین من چی میگم.
از این حرفش یه لحظه خندم گرفت، نگاهی به عاصف کردم، مجددا نگاهی به نسترن... به حالت مسخره کردن گفتم:
+به به.. به به ! حداقل لحظه آخر یه حرفی زدی دلمون باز شد. خب مادر بزرگ، بفرمایید ببینم چی میخواید بگید.
آروم ولی با تهدید گفت:
_پامون به ایران برسه، میفهمی من کی بودم و کی هستم.. خودتون به زودی آزادم میکنید.
+حرفت تموم شد؟
جوابی نداد و سکوت کرد.. گفتم:
+حالا تو خوب گوش کن ببین من چی میگم. هر کی هستی باش. هر نکبتی در هر مقام و رتبه ای که در ایران پشتته، بزار باشه. اما این و خوب توی گوشت فرو کن ! اگر تو نسترن توسلی هستی، منم عاکف سلیمانی هستم که شاخ آدمایی رو در ایران خوابوندم که تو وَ اون کسانی که پشت سرت قرار دارن و حامی تو در بحث نفوذ هستن، در مقابلش صفر هستید وَ پشیزی هم ارزش ندارید.
_باشه. خواهیم دید.
+آره.. خواهیم دید.. شاهنامه آخرش خوشه. پروندت و داخل ایران برات باز میکنم.. اینجا نمیخوام حرفی بزنم بهت. اونوقت من بهت میگم کی بودی و کی هستی و چه سرنوشتی در انتظارته.
_مشخص میشه.
+حرف آخرم از این لحظه تا ایران فقط یک کلمه هست ! خانوم نسترن توسلی به تموم مقدساتم قسم میخورم اگر دست از پا خطا کنی، به شرافتم قسم میخورم میزنمت. میزنمت و زجر کشت میکنم. نمیزارم خودکشی کنی، نمیزارم حرکت اضافی کنی، اما حواست باشه، کوچیکترین اشتباهی ازت سر بزنه، زجر کشت میکنم. کاری میکنم از زنده موندنت پشیمون بشی.
عاصف نسترن و از ماشین پیاده کرد! اجازه ندادم کسی سمت ما بیاد! از اون دوتا فرستاده سفیر بابت زحماتشون تشکر کردم، گفتم «این ماشین و ببرید سفارت تا سر فرصت از ایران بهتون بگیم چیکار کنید!»
با عاصف و نسترن از پله ها رفتیم بالا! داخل هواپیما نشستیم خیالم جمع شد! خودم نشستم کنار نسترن توسلی! نیم ساعت بعدش از فرودگاه نجف بلند شدیم و پرواز کردیم سمت ایران!
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
⭕️ نتانیاهو ضمن انتقاد از مواضع ایران علیه اسرائیل با ابراز نگرانی از نفوذ و جایگاه ایران در منطقه مدعی شد: «ایران تلاش میکند، جایگاه خود در لبنان، سوریه و نوار غزه را تقویت کند».
🔺«ایران به مسیرهای کشتیرانی بینالمللی حمله میکنند، پهپاد آمریکا را ساقط کردند و بیرحمانه تأسیسات عربستان سعودی را مورد حمله قرار دادند».
🔺«ایران هر بار به سطح جدیدی از جسارت میرسد. ایران ما را تهدید به حذف از نقشه میکند و صریحاً میگوید که اسرائیل نابود خواهد شد».
✅ @kheymegahevelayat
✅ سر خط اخبار سیاسی امنیتی ایران و جهان
🔷 سخنگوی سپاه:
نیروی قدس سپاه، انتظامی عراق و حشدالشعبی حافظ امنیت زائران در خاک عراق هستند.
🔷 ایران بر لزوم توقف فوری حملات و خروج نظامیان ترکیه از خاک سوریه تأکید کرد.
🔷 اتحادیه عرب شنبه نشست فوقالعاده درباره عملیات ترکیه برگزار میکند.
🔷وزیر امور سیاسی_امنیتی اندونزی هدف حمله با چاقو قرار گرفت.
🔷یک نهاد حقوق بشری: دولت سعودی اجساد اعدام شدگان را تحویل نمیدهد.
🔷امیر خانزادی در دیدار با همتای روس: ائتلاف آمریکا در خلیج فارس شکست خواهد خورد.
🔷روسیه خواستار توقف فوری حملات ترکیه علیه شمال سوریه شد.
🔷 حمله اردوغان به عربستان: در آیینه خودت را نگاه کن/ برای پاکسازی مناطق مرزی از وجود تروریست ها دست به عملیات نظامی زده است.
🔷 جبهه مردمی برای آزادی فلسطین حمله ترکیه به سوریه را محکوم کرد.
🔷 اعزام اعضای گروهک ارتش آزاد به سوریه برای درگیری زمینی با کردها.
👤 ادمین: حاج عماد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat