eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
[🦋🌸] . . شفایِ دردهای خود را؛ از قرآن بجویید...! . (ع)♥️🌱 . 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
سلام رفقا شبتون بخیر... به یک نفر ادمین نیاز داریم برای کانال کار برای ما نیس کارِ خادم الشهدایی و برای شهداس و رضای خدا... هرکسی حاضر و پایه بود تشریف بیاره پی وی بنده. ممنونم،یاعلی🙋‍♂💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[🌞🌼] . . . . . در‌قاموسشان عشق‌حرف‌اوݪ‌را‌مۍزند نہ‌سن‌و‌سال ... :) . 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿 .
هدایت شده از .
•••❣️••• مواظب باشیم دل‌مان جایے نرود ... اگر رفت بازگرداندنش کار سخت و گاهے محال است ... اگر برگردد معلول و مجروح و سرخورده بازمیگردد ... مراقب‌ باشیم! دل ، آرام ، سر به هوا و عاشق پیشه است ... و خیلی سریع انس میگیرد ... اگر غفلت کنیم میرود و خودش را وابسته میکند ! 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
• • عالم‌منتظر‌امام‌زمانہ، و‌امام‌زمان‌"عج" منتظرِ‌آدمایی‌کہ‌بلندبشن‌و خودشون‌را‌بسازن:)💔 . 🌱 .
[🥀♥️] . . در فرازی از وصیت‌نامه شهید مجید محمدی آمده است: «عزیزانم! زیاد فکر کنید و زیاد مطالعه کنید و زیاد مشورت کنید که انسانیت و حتی دین‌دار بودن و دیندار ماندن در همین تفکر و اندیشه زیاد است.» . ! . 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿 .
.
#قسمت_صد_و_ششم 🦋 می خواست خیالم راحت باشد وبرگردم ؛امّا من قبلاً وقت عملش را پرسیده بودم. روزی ب
🦋 از در بیرون نرفته بودند که خانمی با یک دسته گل بزرگ بسیار زیبا وارد شد . شاخه ای به اکبر و شاخه دیگر به آن رزمنده داد در خواب هرچه به خودم فشار آوردم تا صورت آن رزمنده را ببینم ، موفق نشدم . به خانم گفتم :« شما کی هستید ؟ این گل ها را چه کسی فرستاده ؟ گفت:« اینها را خانمم فرستاد . برای رزمندگان .هر رزمنده یک شاخه گل .» فردا صبح شنیدم رادیو مارش حمله می زند . چند روز بعد گفتند که علیرضا محمد‌حسینی ، برادر اکبرآقا شهید شده است . در آخر هم که دیدیم خودش هم شد. اما وقتی شنیدم تاچندساعت باور نمی کردم . وضع و حالی داشتم که دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم . همسایه ها ، این حقیر را به عنوان زنی صبور می شناسند . من حتی در ابوالفضل هم همان اندازه صبور بودم که برای دیگر شهیدان ! اما وقتی خبر شهادت علی آقا را شنیدم ، احساس کردم صدایی از گلویم خارج می شود که نمی توانم از آن جلوگیری کنم . فقط یادم هست که همسایه ها آمدند و تعجب کردند. دست خودم نبود .هر چه فریاد می کشیدم آرام نمیشدم . تمام زندگی من ، بعد از ابوالفضل ، پر از خاطره های علی آقا بود . به منزل آنها که رفتم اتاقی را به من نشان دادند که جز بوی عبادت و شب‌زنده‌داری ، چیزی نداشت. مهر نمازی را دیدم که گفتن از خاک درست کرده بود و بر آن سجده می کرده است. اگر علی آقا گمنام به شهادت نرسیده بود ،خاک آرامگاهش را تربت می کردم . خانم موسوی اشک را پاک می کند و برادر، یزدان پناه که از دوستان و همرزمان علی آقا است می گوید :« او مثل خونی بود که در رگ های ما جاریست . اگر می بینید ما الان نفسی چاق می‌کنیم به خاطر این است که او هنوز هست، که اگر نبود پس چرا ما باید زنده باشیم . یادم هست آخرین بار که با علی آقا بودم ، در مزار شهدای کرمان بود . هفته بعد آن هم ، او و برادر بزرگوارش قرار بود به جبهه بروند . آن روز ، مثل همیشه از هر دری صحبت کردیم و در جریان مسائل قرار گرفتیم . از نماز و روزه گرفته تا مسائل شخصی و تعبیر و تفسیر جریانات انقلاب . از دیدگاه های اسلامی و عرفانی هم سخن گفت . و چقدر شیرین و جذاب تحلیل می کرد آنچنان که از تاثیر کلام صادق شهرچی میگفت ، بر دل می نشست. البته آن روز من یک ساعت بیشتر نمی توانستم آنجا بمانم و قرارم هم داشتم ؛ اما دو ساعت گذشته بود و همچنان مشتاق صحبت‌های او بودم . اعمال او همه درست بود . با آقا امام حسین (ع) محشورش کند ، هنوزم دلمان از حرفهایش می لرزد. شنیدم که وقتی علی اصغر در منطقه سومار از ناحیه فک مجروح شد ، برادر فولادی به بیمارستانی در تهران می‌رود تا از او عیادت کند....... 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_هفتم 🦋 از در بیرون نرفته بودند که خانمی با یک دسته گل بزرگ بسیار زیبا وارد شد . شاخه
🦋 علی آقا از اینکه در این نشده ،اظهار ناراحتی می کند و می گوید :«سعادت نداشتیم .خوشا به حال محمود اخلاقی که این سعادت نصیبش شد.» بعد گریه می کند و می گوید :«من می دانستم شهید نمی شوم .» برادر فولادی تعجب می کند و می پرسد :«از کجا می دانستی ؟» علی آقا می گوید:«خداوند آن چنان به بنده خودش نزدیک است که ذرات فکر او را هم می خواند . ما وقتی برای عملیات به راه افتادیم ،کنار تپّه ای ،چشمه ای زلال دیدم. وقتی به چشمه نگاه کردم،با خودم گفتم وقتی برگردم ،در این چشمه آب تنی می کنم. خداوند هم به این حقیر فرصت داد تا آرزوی لذّات دنیا بر قلبم نماند و همان چشمه زلال ،سد فیض شهادتم بشود. برادر خوشی از شنیدن این خاطره هق هق گریه اش بلند می شود و می گوید هر روز که می گذرد تازه می فهمیم او چه بود و چه کرد. از نحوهُ آشنایی آنها که می پرسم می گوید : بعد از عملیات رمضان ،در سنگر مشترک فرماندهی و مخابرات منطقه کوشک ،با او آشنا شدم . همان لحظه اول که نگاهش کردم ،حالت غیر قابل توصیفی در سیمای او دیدم که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم . بعداً هم از شکل نماز خواندن و راز و نیازش فهمیدم باید دارای درجات عالی ایمانی باشد . در دو عملیات ،خدمت ایشان بودیم ؛امّا چون می دانستیم که وجودش به لحاظ آن درجه از معنویات ،برای جبهه لازم و مفید است، به هر ترفندی ،از جلو امدنش ممانعت می کردیم . پر واضح بود ایشان ،موجب خلاٌ عظیمی در روحیه بچه ها بود. یکی از ترفندهای ما این بود که می گفتیم :«علی آقا،شما مسئول مخابرات تیپ هستید . اجازه بدهید یکی از بچه های بیسیمچی همراه ما بیایند تا وقفه ای در کار مخابرات ایجاد نشود .» چون فقط قصد خدمت داشت،قبول می کرد؛اما آثار دلخوری در چهره اش هویدا بود.با این حال،چیزی نمی گفت . برادر حسن سراجیان مقدم به زانو می زند و می گوید :من اصلا زیر نظر این بزرگوار فهمیدم کجای خلقت قرار گرفتم . یادم است زمانی که به جبهه اعزام شدم،شاید بیشتر از دوازده سال نداشتم . روزی ،در سنگر اجتماعی که جلسه قرائت قرآن در آن برقرار بود ..... 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
حاج حسین یکتا: برای نفس خودتون نقشه بکشید، وگرنه نفس برای شما نقشه میکشه! 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
💚🌱🕊 الهی قدم های گمشده ای دارم که تنها هدایتگرش تویی و به آزمون هایی دچارم که اگر دستم نگیری و مرا به آنها محک بزنی، شرمنده خواهم خواهم شد. 🦋💙 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿