eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ سربازِ آقا باید... 🔹 هر شب حوالی ساعت ١٢ با صدای خش خش ساک ورزشی‌اش که روی زمین کشیده میشد، متوجه آمدنش میشدم. نا نداشت از خستگی. من که حق میدادم بهش. هر کس باشد از اول صبح برود دانشگاه پیِ درس و بحث، هشتِ غروب برسد خانه و تمام ماندنش به قدر عوض کردن لباس و برداشتن ساک باشگاهش باشد و باز با عجله برود و تا نیمه شب هم تمرین کند، معلوم است دیگر رمقی نمیماند برایش. 🔸 دوره‌ی آموزشی دو ساله و تمرینات سخت ورزشی را با شوق و لذت گذراند. چون اعتقادش بود: «سربازِ آقا باید سالم باشه و بدنی قوی داشته باشه. وقتی آقا ظهور کنه برای سپاهش بهترین‌ها رو انتخاب میکنه.» 📢 شهید محمدرضا دهقان به روایت مادر شهید 📚 کتاب ابووصال ◾️ #مهدویت_و_شهدا هفته #بسیج گرامی باد. 🍃:🌸|@khybariha
.
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت مادر 🔹صفحه ۵۱_۵۰ 🦋 《دوران سربازی》 کم کم پایگاه های ، در مساجد به راه افتاد. این روز ها مصادف بود با پایان تحصیلات دبیرستان محمدحسین و او بیشتر اوقات فراغتش را در مسجد میگذراند. به دلیل ، دانشگاه ها تعطیل شده بود؛ بنابراین محمدحسین از تاریخ ۱۵خرداد ۱۳۵۹ برای گذراندن دوران خدمت به مرکز آموزشی زابل رفت. روزی که از خانواده جدا شد و به زابل رفت، انگار پاره ای از تنم را جدا کرده بودند؛ هرچند او زیاد در خانه نبود، اما من هیچوقت به نبودنش عادت نکردم و دوری از او برایم سخت می گذشت!😓 یادم می آید وقتی به مرخصی می آمد، ساکش پر بود از کتاب های استاد ، دکتر ، دیوان شعرا، قرآن و نهج البلاغه. هرچه زمان می گذشت، معلومات او بیشتر می شد و رفتار و کردارش، رنگ و بوی خدایی می گرفت. همیشه اشعاری از مثنوی معنوی زیر لب زمزمه می کرد. ❗️دوران آموزشی او در زابل تمام شد که جنگ ایران و عراق شروع شد. دشمن نفرین شده خواب خوش کودکان خوزستانی را به کابوس مبدل کرد. شور و حرارت محمدحسین هرگز فروکش نکرد. غیرت و تعصب دینی، او را به سمت دفاع از میهن و اسلام و قرآن کشاند و فصل جدیدی را در زندگی من و خودش رقم زد.💫 در همان دوران خدمت سربازی به صورت داوطلبانه به جبهه های غرب اعزام شد. او همان فرد پرتحرک و پرجنب و جوش و اهل خطر بود و من هم همان مادر بی قراری که لحظه به لحظه انتظار دیدن فرزند محبوبش را می کشید. آذرماه ۱۳۶۰ بود که لحظه شماری می کردم خدمتش تمام شود و برگردد. اواخر خدمت برای او شاید طبیعی، اما برای من با شمردن روزها و ساعت ها می گذشت.⏰ ماه آذر به نیمه رسید که محمدحسین به خانه برگشت و من خوشحال و سر از پا نشناخته ، برای آینده اش برنامه ریزی می کردم. اما چیزی نگذشت که همهِ نقش هایم نقش بر آب شد. او به من گفت: « قرار است به زودی به عنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شوم.» گفتم: «مادرجان! پس ادامه تحصیل و زندگی ات چی؟» گفت: «زندگی که میکنم، اما برای ادامه تحصیل فرصت هست و‌ فعلا که دانشگاهی باز نیست.!» این شد که خودم را برای یک‌ فراق طولانی مدت آماده کردم. ورود او به‌ مجموعه واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ثارالله، پرحادثه ترین و جذاب ترین بخش زندگی وی به شمار می رود که شنیدن خاطرات او از زبان فرماندهان و همرزمانش جالب و شنیدنی است. او که سراسر زندگی اش می تواند الگویی عملی برای همه جوانان باشد تا آن ها بدانند وقتی خداوند گِل آدم را سرشت و از روح خود در آن دمید، فرمود: "ای انسان! تو قابلیت جانشینی من در روی زمین را داری؛ پس به سوی کمال گام بردار که هدف من از خلقت تو همین است و بس!" 🍃🌸 @khybariha
🦋 ((دکل دیده بانی)) آن شب و روز بعد، چند بار از دکل شصت متری بالا و پایین رفت. یک بار برایم پتو آورد. یک بار صبحانه🧀،یک بار نهار 🍛 و چندین بار دیگر به بهانه های مختلف آمد و رفت. رفتار او باعث شده بود که روحیّه ام کاملاً عوض شود. شب، با تاریک شدن هوا آمد دنبالم و گفت: «برویم» این بار خودش اول رفت و بعد من پشت سرش می رفتم. پایین تر از من حرکت می کرد تا بتواند مواظبم باشد. و بالاخره مرا پایین آورد. بارها شنیده بودم که چقدر نسبت به نیروهایش احساس مسئولیّت دارد، ولی هیچ گاه محبت پدرانه اش را از نزدیک حس نکرده بودم. با کار آن شب محمّد حسین، هم توانستم را آن طور که باید ببینم و هم روحیّه ام تغییر کرد.🙂 هیچ وقت نمی توانم لحظه ای را که روی شانه هایشان نشسته بودم، فراموش کنم. 💠آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست ‌‌‌‌ عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی ((من بسیجی ام)) در طول مدّتی که محمّد حسین مسئول لشکر شده بود، من و چندین بار به او اصرار می کردیم که به عضویت در بیاید، امّا او زیر بار نمی رفت! و می گفت: «شما دنبال چی هستید؟ 🤔 اینکه یکی به نیروهای سپاه اضافه شود؟ من دوست دارم به عنوان یک خدمت کنم. پس بگذارید راحت باشم.» 😕 گفتیم: «محمّد حسین! مگر سپاه چه اشکالی دارد؟!» گفت: «سپاه هیچ اشکالی ندارد، خیلی هم خوب است، امّا من خدمت در لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم.» ☺️ محمّد حسین اینقدر ظرفیت و لیاقت داشت که می توانست از فرماندهان رده بالای سپاه شود؛ امّا این در صورتی بود که به عضویت سپاه در می آمد و رسمی می شد. بارها مسئولین لشکر به او پیشنهاد می کردند، اما چون به عشق می ورزید، نمی پذیرفت؛ 👈🏻تا جاییکه سفارش کرده بود اگر من شدم، روی سنگ قبرم ننویسید ؛ اگر چنین کلمه ای بنویسید روز قیامت جلوی شما را خواهم گرفت.👊🏻 من یک بسیجی‌ام! 💠کجایند مستان جام الست ؟ ‌‌‌ دلیران عاشق، شهیدان مست •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
.
#پارت_نود_و_دوم🦋 ((جزر و مدّ اروند)) [ادامه] گفت:«تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودم !» گفتم
🦋 ((کارخانه یخ)) بچه های ماه ها پیش از هشت ،کارشان را روی منطقه آغاز کرده بودند . محدوده شناسایی، اروندرود و ساحل غربی آن بود؛ یعنی قسمتی که دست ها بود. به خاطر اهمیّت ویژه این عملیّات، تمام کارها با حساسیت خاصّی انجام می‌گرفت و تمام موارد ایمنی برای جلوگیری از لو رفتن عملیّات انجام می شد.👌 بچّه‌ها شبانه روز تلاش می‌کردند جزر و مدّ آب را بررسی کنند. آنها شب‌ها برای شناسایی به آن طرف اروند می‌رفتند و روزها هم ساحل دشمن را زیر نظر داشتند. قرارگاه نیروها ، کمی دور از اروندرود بود..؛ و نهرهای فرعی کوچکی که از اروند منشعب می شد ،راه بچه‌ها را دورتر می کرد؛ چون مجبور می شدند برای رسیدن به اروند ، این نهرها را دور بزنند. برای حلّ این مشکل پیشنهادی داد که روی نهرهای فرعی پل بزنیم. در آن محدوده، کارخانه یخی وجود داشت که بعد از تخریب شده و متروکه مانده بود . قرار شد از قالب های بزرگ یخ که آنجا بلا استفاده مانده بود برای زدن پل استفاده کنیم. آن شب همه بچّه ها شدند. هر کسی قالبی روی دوشش گذاشته بود و به طرف اروند می‌رفت . من و محمّدحسین با هم دوازده تا بردیم. در بین راه ، من دائم خسته می شدم و می نشستم، اما او همچنان کار می کرد و قالب ها را روی دوش میگرفت و میبرد. درهمین فاصله از طرف تماس گرفتند و محمّدحسین را برای شرکت در جلسه ای به قرارگاه خواندند. محمّدحسین پیغام داد که من فعلاً کار واجبی دارم شما یک ماشین بفرستید، کارم تمام شد می‌آیم و دوباره مشغول به کار شد. بچّه ها یکی یکی قالب‌ها را می آوردند و روی نهر ها می گذاشتند. همینطور که سرگرم کار خودشان بودند ،یک دفعه دشمن را زیر آتش گرفت! اتفاقاً یک گلوله خمپاره کنار محمّدحسین به زمین خورد و منفجر شد و ایشان به همراه دو نفر دیگر مجروح شدند. وقتی بالای سرش رفتم، دیدم از ناحیه پا بدجوری آسیب دیده است! خونریزی اش خیلی شدید بود، گویا یکی از شریان‌های اصلی قطع شده بود.😔 بچّه ها بلافاصله با قرارگاه تماس گرفتند و گفتند:« آقا محمّدحسین مجروح شده ، سریع یک آمبولانس بفرستید .» آنها جواب دادند :«چند دقیقه پیش یک آمبولانس برای بردن ایشان به جلسه فرستادیم، از همان استفاده کنید و او را به عقب برگردانید.» آنها برای جلوگیری از لو رفتن عملیّات، مسائل حفاظتی را خیلی رعایت می کردند؛ به همین سبب به جای ماشین معمولی، آمبولانس فرستاده بودند. ما محمّدحسین را سوار آمبولانس کردیم و به عقب فرستادیم. حتی در بیمارستان آبادان، برای اینکه کسی متوجه حضور نیروها در منطقه نشود ،محمّدحسین را به عنوان "یکی از نیروهای ناو تیپ کوثر و مسئول قبضه خمپاره انداز " معرفی کردیم . با رفتن محمّدحسین، روحیه بچه ها هم تغییر کرد. همه ناراحت بودند هیچ کس امید نداشت که او بتواند خودش را به عملیات برساند ! همه او را دوست داشتند و از این قضیّه بسیار ناراحت و نگران بودند. 🍃🌸 @khybariha
.
#پارت_صد_و_بیست_و_پنجم 🦋 طناب رو از پایۂ پل باز کرده بود که من توی قایق پریدم. او هم پشت سر من طنا
🦋 به نظر من گل سر سبد بسیجیان، بود. سردار سرلشکر در پاسخ به این سؤال که " افراد بسیجیِ نمونه و سرداران استان در طول هشت سال چه کسانی هستند" گفتند: کسی که کلمهٔ پیرامونش اطلاق شود، به نظر من خودش نمونهٔ انسان هاست یا انسان نمونه ای است؛ همان گونه که امام فرمودند: « من در دنیا افتخارم این است که خود یک بسیجی ام»، نشان می دهد که این کلمه خیلی کلمهٔ ارزشمندی است یا موقعی که ما در تعبیرات امام به این نکته می رسیم که پیغمبر اکرم (ص) یک بسیجی بود، نشان می دهد که این تفکّر و این کلمهٔ بسیار مقدّسی است.👌 در دوران جنگ، نیروهای عزیز و ارزشمند زیادی بودند که کمالات بسیار داشتند که تعداد آن ها کم نیست. بعضی از این بچّه های بسیج می آمدند در عملیّات ها ، و عملیّاتی می کردند و می رفتند؛ یعنی برای یک کمک می کردند..... بعضی ها در همهٔ عملیّات ها [بودند]، بعضی ها در جنگ خیمه زده بودند و مقیم دائم جبهه شده بودند ..؛ و منتظران دائم شهادت بودند که اینها خانه، کاشانه، زندگی، پدر، مادر، زن، بچّه و همه چیز خود را فدای این تکلیف کرده بودند. 💠بنظر من در شهر ، گل سر سبد بسیجیان که مثل یک گل همهٔ پروانه ها 🦋را در دور خودش جمع کرده بود و از مخلصین و منتظران شهادت بود، بود که در جبهه ها مشهور به "حسین" بود! او فردی بود که همهٔ عمرش را وقف جنگ کرد. از اول جنگ تا زمان شهادتش در نوک پیکان و سخت ترین و حسّاس ترین نقطهٔ صحنه جنگ حضور داشت. حسین (رحمت اللّه علیه) ابتدا مسئول محور بود. شب ها با تیمی، دشمن را شناسایی می نمود، از میدان های عبور می کرد، سخت ترین معبر ها معمولاً در جنگ به محمّد حسین واگذار می شد. هر معبری که حسین مسئولش بود، این معبر موفّق ترین معبر بود. نبود مسئولیّت و معبری که به محمّد حسین واگذار شود و او از پس آن بر نیاید و اظهار عجز کند!! اهل مرخصی نبود، مگر اینکه...... •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_سیزدهم🦋 🔸فصل اول (ادامه) می گفتم : «علی جان یواش می خوری؟ بخور، جان بگیری.» می گفت :
🦋 🔸فصل اول (ادامه) چند ساعتی با هم بودیم. موقع برگشتن، قدری پول در جیبش گذاشتم و راه افتادم. فکر کردم خوشحال می شود؛ چند قدمی نرفته بودم که دنبالم دوید و پول را به زور در دستم گذاشت. گفتم : « پسر، شهر غریب است، احتیاج پیدا می کنی!» گفت : « من اهل هیچی نیستم، پول به درد من نمی خورد. را خوش نمی آید تو با این دستهای پینه بسته شب و روز در کارخانه قالی ببافی و من اینجا عیش و نوش کنم.» هر چه التماس کردم، قبول نکرد. موقع خداحافظی سرم پایین بود تا اشکم را نبیند. با این احوال بارها شنیده بودم که یک عدّه می گفتند اینها که کردند یا رفتند، از لحاظ مالی تأمین، یا بچّه پولدار بودند و فکرشان راحت است. یا وقتی به جبهه می رفتند می گفتند دولت به اینها فلان و بهمان می دهد تا بروند بجنگند. آنها باید بچّه های فقیر را می دیدند که با چه شور و علاقه ای به جبهه می روند. 👌 علی آقا تا زمانی که در خدمت و و بود، حاضر نشد یک ریال از یا بگیرد. دوستانش شاهد هستند. وقتی به مرخصی می آمد، می رفت کارگری یا سبزی فروشی می کرد تا مخارج خودش را تأمین کند و چشم به بیت المال نداشته باشد. شبها که همهٔ ما خواب بودیم، پشت دار قالی می نشست و تا صبح کار می کرد. •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_شصتم🦋 بنده کجا می توانم حق مطلب را در مورد شهدا ادا کنم؟ آن هم شهیدی به بزرگواری علی آقا ما
🦋 <ادامه> پرسیدم: «حاج آقا چه کسی را می گویند؟» گفتند:«.» تو همین روزهایی که افتخار نوکری بچه های بسیج را داشتم، مدتی هم مسئولیت تدارکات مخابرات منطقه با من بود. دلم می خواست علی آقا بیاید لباسی یا چیزی از بنده بخواهد؛ چون هر وقت او را می دیدی، لباس رنگ و رو رفته ای تنش بود که از بس شسته شده بود ، کم کم داشت نخ نما می شد . روزی دیدم زیرپوش سفیدی را به دست گرفته، می آید. گفتم:«این چیه علی آقا؟!» گفت:«پشت حمام صحرایی افتاده بود. اگه اجازه بدهید، می خواهم استفاده کنم. واقعا حیف است دور انداخته شود.» هر وقت می گفتیم بیا سهمت را بگیر، می گفت : «اینها سهم بچه های زحمت کش است، نه من.» برخورد این عزیز چطور است ، اگر تمام سختی های دنیا را به دوش او بیندازی ، چون اعتقاد راسخ دارد که بچه های جنگ مردان واقعی راه هستند، می گوید کم است. همۂ بچه های منطقه با شهردار آشنا بودند. وقتی علی آقا شهردار می شد، بدون اینکه فرصت کمک به ما بدهد ، کارهایش را انجام می داد.... و چقدر دقیق ! اما وقتی دیگران شهردار می شدند ، می آمد آستین ها را بالا می زد، بسم اللّه می گفت یا صلوات می فرستاد و مشغول مثلا شستن ظروف غذا می شد. هرچه بچه ها مانع می شدند و اصرار می کردند ، علی آقا گوش نمی کرد و ضمن کار می گفت: «من فقط به شما کمک می کنم. کمک از من ، ثوابش مال شما.» همیشه کمک از او بود و شرمندگی از ما... از طهارت و پاکی او بگویم. هر چند برای آدمی به آن درجه از طبیعی بود؛ اما دیدن این آدمها هم خودش سعادتی بود. یادم است به مرور دیگر تجدید وضوی علی اقا هیچ وقت باعث تعجب کسی نمی شد؛ چون همیشه سعی می کرد با وضو باشد. یک بار که برای مرخصی به کرمان با هم همسفر بودیم، وقتی اتوبوس ایستاد ، تجدید وضویی کرد و در جای خود نشست. تقریباً نیمه های شب بود که هنوز چانۂ من از صحبت تکان می خورد. علی آقا گفت:« جواد تو خسته ای ، بگیر بخواب.» متوجه نشدم؛ فکر کردم خودش خسته است و می خواهد من کمتر حرف بزنم. در چرت بودم که حرکات سایه واری روی پلکم را سنگین کرد. زیر چشمی که نگاه کردم ، دیدم... 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_هفتاد_و_سوم🦋 <ادامه> ...اما وقتی کلاسهای کاراته و تکواندوی مسجد شروع شد، فهمیدیم این آدم هما
🦋 <ادامه> ...او همۂ مصایب را تحمل می کرد؛ اما هیچ وقت گله نکرد و از آدمهای اطرافش خسته نشد. یادم است: بندر عباس که بودیم، علی آقا آمد برای مدتی پیش ما بماند. آن زمان، مشکلات زیادی داشتیم. یکی از این مشکلات، غذا خوردن بچه ها بود که چون امکانات نداشتیم، هرکس غذایش را می گرفت، به گوشه ای می رفت و می خورد که شکل مناسب و خوبی نبود. وقتی علی آقا این موضوع را فهمید، گفت: «تو این همه فضا داری، چرا ده_بیست تا صندلی نمی گذاری تا بچه ها دور هم جمع شوند؟!» گفتم: «پیدا کردن صندلی مشکل است!» با خیال راحت گفت: «این با من! از هر کجا که باشد، گیر می آورم.» تا ما بخواهیم به خودمان بجنبیم، علی آقا ناهار خوری را بر پا کرد. اوایل، هفته ای سه گونی نان خشک از بسیج به بیرون می فرستادیم. با آمدن علی آقا جلوی آن گرفته شد. در غذا خوردن اسراف می شد، به نصف تقلیل پیدا کرد. یا اگر اضافه می آمد، به محلات پایین شهر می برد و بین فقرا تقسیم می کرد. در چهل و پنج روزی که علی آقا آنجا بود، را دگرگون کرد. رفتارها و برخوردها عوض شد. نوعی حس همدلی و علاقه در بچه ها ریشه دوانید. اعزام به ، از پنجاه_شصت نفر، به یکصد و ده نفر رسید؛ چون می دیدند علی آقا قبل از اینکه حرف بزند، عمل می کند. یادم است بعد از اینکه همه غذایشان را تمام می کردند، علی آقا شروع به خوردن می کرد. دلیل آن هم این بود که نان خشک های روی میز را جمع می کرد و در کیسه ای که همراهش بود، می ریخت تا بعداً در آبگوشت بریزد و مصرف کند. هر وقت تکه نانی را روی زمین می دید، بر می داشت. بچه ها که این وضعیت را دیدند، دیگر دور نان را نمی گرفتند؛ چون می فهمیدند این کار اسراف است. در این مدت کوتاه، ندیدم علی آقا از آشپزخانه غذا بگیرد. از باقی مانده غذای بچّه ها استفاده می کرد. دیگر ما هرگز غذای غیر قابل مصرف نداشتیم. غذای محرومان هم دست نخورده تحویل داده می شد. هیچ وقت قبول نکرد که در جایی جداگانه بخوابد. شب که میشد، همان جا در بین بچه ها می خوابید و نیمه های شب در جایی خلوت به می ایستاد. روزی یکی از بچه های تبلیغات گفت: «نیمه شب که بیدار شدم، دیدم..... 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صد_و_نهم 🦋 با جوانی آشنا شدم که چهره خیلی روحانی و نجیبی داشت . بعداً شنیدم علی آقای ماهانی
🦋 بعد با عشق و علاقه کار را یاد میداد، حرف ها و رمزها را می آموخت و یکباره در یک مانور آزمایشی، آنها را امتحان میکرد. "معتقد بود، که صدای بیسیم چی نباید بلرزد. اگر صدایش بلرزد، یعنی ترسیده است. و هر کس بترسد زودتر زمین‌گیر می‌شود." میگفت :« بیسیم چی، گوش و چشم و زبان فرمانده است . صدایی که از بیسیم می‌آید، باید نشان‌دهنده و قوت باشد؛ نه ترس و ضعف.» با گزینش صحیح او، ما همیشه بهترین و نمونه ترین نیروهای مخابراتی را داشتیم. برادر "منصور صومعه" که تا آن ساعت سرش را پایین انداخته بود، سر بلند می کند و می گوید: در بندر عباس بودیم که دیدیم علی آقا با یک دوچرخه وارد شد. حالا این دوچرخه را با چه سختی ای بار اتوبوس کرده و آورده بود، بماند؛ در صورتی که برای انجام کلیه کارها وسیله نقلیه داشت و همه استفاده می کردند. شخصیتی مثل علی آقا که جای خودش را داشت. اما تا زمانی که آنجا بود، از همان دوچرخه استفاده می‌کرد . با اینکه می‌دانستم هیچ حقوقی از بسیج نمی گیرد و حق دارد از امکانات بیت المال استفاده کند. بسیج بندرعباس، در بلواری واقع شده بود که وسیله‌های نقلیه برای دور زدن و رسیدن به بسیج می بایست تا انتهای آن می‌رفتند . علی آقا هم با آن وضعیت شدید مجروحیت از ناحیه دست و پا، رکاب زنان، بلوار را از همان بریدگی انتها دور می زد و می آمد که مدت زیادی طول می کشید؛ با اینکه می توانست دوچرخه را به راحتی به این طرف بلوار بیاورد و مستقیم وارد بسیج بشود. با اعتقاد راسخ میگفت: « موارد مطابق شرع و عرف جامعه است . بهتر از هر کس هم باید رعایت کند.» مطلبی دیگر که به نظرم رسید این است که بگویم شما حتما یکی از شعارهای بچه‌های بسیج را هنگام تمرینات رزمی شنیده‌اید که هنگام انجام این حرکات، مربی سوال می‌کند؛ روحیه؟!.... و بچه‌ها جواب می‌دهند : عالیه ! این یعنی چی؟ یعنی اینکه ما در سخت‌ترین شرایط، خودمان را نمیبازیم . من این حفظ روحیه را به نحو شایسته ای در ایشان دیده بودم ؛ یعنی علی آقا در برابر مصایب و مشکلات و دردهای جسمی، برای همه درس بزرگی بود.👌 گاهی اوقات بدون اینکه متوجه بشود، در چهره ایشان خیره می شدم و می دیدم از فشار درد، عرق به صورتش نشسته است؛ اما به روی خود نمی آورد. وقتی در چنین لحظاتی نگاهمان با هم تلاقی می‌کرد، همان چهره عرق کرده از درد، با گشاده رویی تبسم می کرد.☺️ بارها شده بود که بچه ها دور هم جمع می‌شدند و ورزش می کردند . یکی شنا میرفت ، یکی طناب میزد .... و هر کس سعی می‌کرد از دیگری بیشتر باشد . نوبت به علی آقا که می رسید از همه جلوتر بود. با زبان عمل می فهماند که این جراحت ها باعث ضعف بدن و روحیه من نخواهد شد. به آقا مصطفی منصوری می‌گویم: شما بفرمایید.... نگاهم می‌کند و می‌گوید: «ما را به یاد کسی می‌اندازید که میترسم در موردش حرف بزنم، را شاهد می‌گیرم که نمی‌خواهم بزرگنمایی کرده باشم . اما شما تا حالا شنیده اید وقتی نام یکی از بزرگان عالی مرتبه دین مبین می آید، کسی بگوید خدا بیامرزدش؟! من در حال حاضر چنین حالی دارم . 🌨🌱•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿