eitaa logo
336 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
··|🗣😂|·· 😁 اسیر شده بود! 🙁 مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!🤨 - عباس اهل کجایی؟! - بندر عباس اسم پدرت چیه؟! - بهش میگن حاج عباس! 🤷🏻 کجا اسیر شدی؟! 🤔 - دشت عباس 😁 سرباز عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته 🤪😅و نمی خواهدحرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی! 😡 او که خود را به مظلومیت زده بود گفت: - نه به حضرت عباس (ع) !! 🤷🏻😆 🙂 •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
📿 به‌هر‌کس‌که‌بیراهه‌رود‌این‌جمله‌گویید صراط‌مستقیمی‌جز‌عـــــــــــلی‌نیست . 💛 •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
.
#پارت_صد_و_چهارم 🦋 (( تلفن صحرایی )) #محمد_حسین قرار شد لب رودخانه بماند تا بچه ها وارد آب ش
🦋 ((انصاف دهید ! منتظرم هستند )) وقتی برای والفجر هشت خودم را رساندم ، خیلی مشتاق بودم که حتماً محمدحسین را ببینم . آن روز بعد از ظهر من و با هم بودیم که محمّدحسین سوار بر موتور از راه رسید و همچنان به طرف ما می آمد . وقتی دیدمش ، بی اختیار اشکم جاری شد .😭 از موتور پیاده شد؛ در آغوشش گرفتم و می بوسیدمش و گریه میکردم ، چون برایم واضح بود که به زودی رفتنی است ! آخر ۱۵ روز قبل، موقعی در بودیم ، خواب دیدم محمّدحسین می شود . تمام این ۱۵ روز، هر زمان یادم می‌آمد گریه می کردم. آن روز قبل از عملیّات حالت خاصی داشتم محمّدحسین رو به مهدی کرد :« شما با ما کاری ندارید ؟ من هم دارم می روم .» من و مهدی فهمیدیم که منظورش از "رفتن" چیست ؛چون کاملاً از لحن حرف هایش مشخص بود . مهدی هم نتوانست خودش را نگه دارد و بی اختیار زیر گریه زد ! هر دو فقط محمّدحسین را نگاه می کردیم و اشک می ریختیم .😢 مهدی جو را عوض کرد و گفت :« محمدحسین ! تو اهل این حرف‌ها نبودی! از تو بعید است اینطور صحبت کنی . تو که رفیق بامعرفتی بودی !» محمّدحسین به آرامی گفت :« به خدا قسم دوسال است که به خاطر رفاقت با شما مانده ام . بعد از شهادت ، این دو سال را فقط به هوای شما صبر کردم . دیگر پیش از این ظلم است بمانم ، انصاف بدهید ! آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند.» مهدی سرش را پایین انداخت و همچنان گریه می کرد :« باشه ‌‌.محمّدحسین ، حرف ،حرف خودشه» و دیگر هق هق گریه امانش نداد . احساس کردم زمین و زمان برایم تار شده است . هیچ کاری از دستم بر نمی آمد ، عزم رفتن کرده بود ، همانطور که میخندید، خداحافظی کرد و سوار موتور شد و رفت . ♦️به روایت از "حمید شفیعی " 🔅🔅🔅 : دوازدهم دي 1343، در شهرستان كرمان ديده به جهان گشود. پدرش محمدرضا، فروشنده بود و مادرش طاهره نام ‌داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. سال 1363، ازدواج كرد و صاحب يك‌ پسر شد. پاسدار بود، چهارم دي 1365، در شلمچه بر اثر اصابت تركش شهيد شد. پيكر وي در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپرده شد. 🔅🔅🔅 : هفدهم ‌تير 1340،‌ در شهرستان كرمان به دنيا‌ آمد. پـدرش حسين، شاغل شركت سيمان بـود و مادرش نيره نام‌ داشت. تا پايان مقطع متوسطه ‌درس‌ خواند. سال1362، ازدواج‌‌كرد وصاحب يك‌دختر شد. بود، بيست‌ ‌و هشتم‌ بهمن 1363، در بر اثر اصابت تركش شهيد شد. مزار وي در زادگاهش واقع است. •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از .
♡|بسـم‌رب‌عشـق... :)🕊
منتظر نباش یک شیرینے خاصے در زندگے ات پیدا شود تا لذت ببرے؛ کارے کن از همین زندگے عادے ات خیلے نشاط پیدا کنے! هر کار ساده‌اے را هم به‌خاطر خدا انجام بده تا از آن لذت ببرے! ♥️🍃 •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
··|❣|·· 💬 The world is a witness, but the secret that finds this presence and does not show itself in the face of this apparent vacuum… Time passes and places collapse, but the facts remain… 🌹 عالم 🌎 محضرشهداست ... 👀 اماکو محرمی که این حضور را دریابد 😔 و در برابر این خلاء ظاهری خود را نبازد… زمان ⏰ میگذرد و مکانها فرو میشکنند اماحقایق باقی است… 🍃   •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💙 •●🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 ●• -اللّٰھ . ! بـدون‌شࢪح♥️ •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
··|🗣😂|·· 😁 یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک بعثی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط بعثی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب بعثی ها. چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از بعثی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: «منم!» ترق! ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: «یاسر کجایی؟» 🤨 و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت! 🏃🏻 چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از بعثی ها به نام جاسم برخورد.😒 فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد 😌 و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: «حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. 🙁 یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: «کی با حسین کار داشت؟» 🤨 جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: «من!»🙋🏻 ترق! 💥 جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!😨😂 😅 •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
••چادرم‌تاج‌بهشتی‌است‌ڪه‌برسردارمـ😌 من‌ است‌ڪھ‌آن‌را‌ز‌سرم‌بردارمـ♥️•• •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
.
#پارت_صد_و_پنجم 🦋 ((انصاف دهید ! منتظرم هستند )) وقتی برای #عملیات والفجر هشت خودم را رساندم ،
🦋 (( روبوسی )) همیشه قبل از رفتن به خداحافظی می‌کرد ، اما روبوسی نمی‌کرد . من هم هر بار که می خواستم روبوسی کنم مانع می شد و به شوخی می‌گفت :« خیالت راحت باشد ! من سالم میمانم . مطمئن باش که طوری نمی شوم.» آن روز وقتی داخل اتاق شد و پیش من آمد ، دیدم حال و هوای دیگری دارد . مرا چند بار بوسید و گفت :« حسین آقا ! حلالم کن .» من نمی دانستم چه بگویم ، زبانم بند آمده بود ، بغض گلویم را میفشرد و نمی گذاشت حرف بزنم . تا به حال این طور خداحافظی نکرده بود . ما از سال شصت و یک با هم بودیم و در خیلی از عملیّات‌ها شرکت داشتیم . چندین انجام داده بودیم و برای هر کدام از این ها با هم وداعی داشتیم ، اما هیچکدام مثل این یکی نبود . هیچکدام این طور بوی نمی داد. ♦️به روایت از حسین ایرانمنش •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha