··|🗣😂|··
#طنز_جبهه 😁
اسیر شده بود! 🙁
مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!🤨
- عباس
اهل کجایی؟!
- بندر عباس
اسم پدرت چیه؟!
- بهش میگن حاج عباس! 🤷🏻
کجا اسیر شدی؟! 🤔
- دشت عباس 😁
سرباز عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته 🤪😅و
نمی خواهدحرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت:
دروغ می گویی! 😡
او که خود را به مظلومیت زده بود گفت:
- نه به حضرت عباس (ع) !! 🤷🏻😆
#خنده_حلال 🙂
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
#بیوطورۍ 📿
بههرکسکهبیراههروداینجملهگویید
صراطمستقیمیجزعـــــــــــلینیست
.
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
#مظهرالعجائب💛
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
.
#پارت_صد_و_چهارم 🦋 (( تلفن صحرایی )) #محمد_حسین قرار شد لب رودخانه بماند تا بچه ها وارد آب ش
#پارت_صد_و_پنجم 🦋
((انصاف دهید ! منتظرم هستند ))
وقتی برای #عملیات والفجر هشت خودم را رساندم ، خیلی مشتاق بودم که حتماً محمدحسین را ببینم .
آن روز بعد از ظهر من و #مهدی_پرنده_غیبی با هم بودیم که محمّدحسین سوار بر موتور از راه رسید و همچنان به طرف ما می آمد .
وقتی دیدمش ، بی اختیار اشکم جاری شد .😭
از موتور پیاده شد؛ در آغوشش گرفتم و می بوسیدمش و گریه میکردم ، چون برایم واضح بود که به زودی رفتنی است !
آخر ۱۵ روز قبل،
موقعی در #هور_العظیم بودیم ،
خواب دیدم محمّدحسین #شهید می شود .
تمام این ۱۵ روز، هر زمان یادم میآمد گریه می کردم.
آن روز قبل از عملیّات حالت خاصی داشتم محمّدحسین رو به مهدی کرد :« شما با ما کاری ندارید ؟ من هم دارم می روم .»
من و مهدی فهمیدیم که منظورش از "رفتن" چیست ؛چون کاملاً از لحن حرف هایش مشخص بود .
مهدی هم نتوانست خودش را نگه دارد و بی اختیار زیر گریه زد !
هر دو فقط محمّدحسین را نگاه می کردیم و اشک می ریختیم .😢
مهدی جو را عوض کرد و گفت :« محمدحسین ! تو اهل این حرفها نبودی! از تو بعید است اینطور صحبت کنی .
تو که رفیق بامعرفتی بودی !»
محمّدحسین به آرامی گفت :« به خدا قسم دوسال است که به خاطر رفاقت با شما مانده ام .
بعد از شهادت #اکبر_شجره ، این دو سال را فقط به هوای شما صبر کردم .
دیگر پیش از این ظلم است بمانم ، انصاف بدهید !
آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند.»
مهدی سرش را پایین انداخت و همچنان گریه می کرد :« باشه .محمّدحسین ، حرف ،حرف خودشه» و دیگر هق هق گریه امانش نداد .
احساس کردم زمین و زمان برایم تار شده است .
هیچ کاری از دستم بر نمی آمد ، عزم رفتن کرده بود ، همانطور که میخندید،
خداحافظی کرد و سوار موتور شد و رفت .
♦️به روایت از "حمید شفیعی "
🔅🔅🔅
#شهید_مهدی_پرنده_غیبی :
دوازدهم دي 1343، در شهرستان كرمان ديده به جهان گشود. پدرش محمدرضا، فروشنده بود و مادرش طاهره نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. سال 1363، ازدواج كرد و صاحب يك پسر شد. پاسدار بود، چهارم دي 1365، در شلمچه بر اثر اصابت تركش شهيد شد. پيكر وي در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپرده شد.
🔅🔅🔅
#شهید_اکبر_شجره :
هفدهم تير 1340، در شهرستان كرمان به دنيا آمد. پـدرش حسين، شاغل شركت سيمان بـود و مادرش نيره نام داشت. تا پايان مقطع متوسطه درس خواند. سال1362، ازدواجكرد وصاحب يكدختر شد. #پاسدار بود، بيست و هشتم بهمن 1363، در #شلمچه بر اثر اصابت تركش شهيد شد. مزار وي در زادگاهش واقع است.
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
منتظر نباش یک شیرینے خاصے
در زندگے ات پیدا شود تا لذت ببرے؛
کارے کن از همین زندگے عادے ات
خیلے نشاط پیدا کنے!
هر کار سادهاے را هم بهخاطر خدا
انجام بده تا از آن لذت ببرے!
#اسـتاد_پناهیان♥️🍃
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
··|❣|··
#شهــدابہزبانےدیــگر 💬
The world is a witness,
but the secret that finds this presence
and does not show itself in the face of this apparent vacuum…
Time passes and places collapse, but the facts remain…
#Martyr_Evini 🌹
عالم 🌎 محضرشهداست ... 👀
اماکو محرمی که این حضور را دریابد 😔
و در برابر این خلاء ظاهری خود را نبازد…
زمان ⏰ میگذرد و مکانها فرو میشکنند
اماحقایق باقی است…
#شهید_آوینی🍃
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوریدلے📲💙
•●🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 ●•
-اللّٰھ . !
بـدونشࢪح♥️
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
··|🗣😂|··
#طنز_جبهه 😁
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک بعثی ها را درآورده بود.
با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط بعثی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب بعثی ها.
چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟»
یکی از بعثی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: «منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد!
دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: «یاسر کجایی؟» 🤨
و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت! 🏃🏻
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از بعثی ها به نام جاسم برخورد.😒
فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد 😌 و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: «حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت.
اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد.
با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. 🙁
یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: «کی با حسین کار داشت؟» 🤨
جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: «من!»🙋🏻
ترق! 💥
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!😨😂
#خنده_حلال 😅
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
#بیوطورۍ
••چادرمتاجبهشتیاستڪهبرسردارمـ😌
من#محال استڪھآنرازسرمبردارمـ♥️••
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
.
#پارت_صد_و_پنجم 🦋 ((انصاف دهید ! منتظرم هستند )) وقتی برای #عملیات والفجر هشت خودم را رساندم ،
#پارت_صد_و_ششم 🦋
(( روبوسی ))
#محمّد_حسین همیشه قبل از رفتن به #عملیّات خداحافظی میکرد ، اما روبوسی نمیکرد .
من هم هر بار که می خواستم روبوسی کنم مانع می شد و به شوخی میگفت :« خیالت راحت باشد ! من سالم میمانم . مطمئن باش که طوری نمی شوم.»
آن روز وقتی داخل اتاق شد و پیش من آمد ، دیدم حال و هوای دیگری دارد .
مرا چند بار بوسید و گفت :« حسین آقا ! حلالم کن .»
من نمی دانستم چه بگویم ، زبانم بند آمده بود ، بغض گلویم را میفشرد و نمی گذاشت حرف بزنم .
تا به حال این طور خداحافظی نکرده بود .
ما از سال شصت و یک با هم بودیم و در خیلی از عملیّاتها شرکت داشتیم .
چندین #ماموریت انجام داده بودیم و برای هر کدام از این ها با هم وداعی داشتیم ، اما هیچکدام مثل این یکی نبود .
هیچکدام این طور بوی #شهادت نمی داد.
♦️به روایت از حسین ایرانمنش
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha