eitaa logo
علمدارکمیل
344 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
42 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بدون این که سرم را بالا بیاورم دوباره خداحافظی کردم و به طرف در رفتم. در سالن راه آهن موقع خداحافظی عمه رو به آرش کردو گفت: –عمه جان، به ما سر بزنید، توام مثل اون داداش از دماغ فیل افتادت نباشیا، چند وقت دیگه مادرو نامزدتم بردار بیایید پیش ما. نگاهی به آرش کردم، از حرف عمه لبخند به لبش امد. –چشم عمه، مزاحم می شیم. آرش امروز برعکس روزهای قبل موهایش را بالا داده بود و شلوارو تیشرت جذب پوشیده بود. خیلی خوش تیپ شده بود. ولی من همان لباس پوشیدنهای ساده و مردانه اش را بیشتر می پسندیدم. اینطوری خیلی جلب توجه دخترها را می کرد. بالاخره عمه و فاطمه راهی شدند و ما به طرف در خروجی راه افتادیم. احساس تشنگی کردم. چشم چرخاندم که ببینم آب سرد کن میتوانم پیدا کنم. –دنبال چی می گردی؟ تشنمه، میخوام ببینم اینجا آب سرد کن هست. آرش هم نگاهی به اطراف انداخت و گفت : –ولش کن بریم آب معدنی بگیریم. توی مسیر چشمم به یک آب سرد کنی افتاد. –ایناهاش، توام می خوری؟ –حالا تو بخور. لیوان مسی که همیشه توی کیفم داشتم را درآوردم و همانطور که داشتم از آب پرش می کردم فکر شیطنت باری از ذهنم گذشت. به اصرار زیاد من، اول آرش آب خورد و بعد من خوردم. دوباره لیوان را پر از آب کردم و گفتم بریم. آرش مشکوک به لیوان پر از آب تو دستم نگاه کرد و پرسید: –چرا نمی خوری؟ از سالن بریم بیرون می خورم. زیر چشمی کنترلم می کرد. از سالن که خارج شدیم گفت: –بخور دیگه. نگاهی به لیوان انداختم و مکث کردم. –راحیل چه فکری تو سرته؟ جلو جلو رفتم که جای مناسب پیدا کنم و آب را روی سرش بریزم و فرار کنم. از پشت صدایم کرد. –راحیل ماشین اینوره کجا میری؟ چرا نزدیکم نمی آمد، نکند فکرم را خوانده. ترجیح دادم خودم را به نشنیدن بزنم تا مجبور شود نزدیکتر بیاید. صدای قدمهای بلندش می آمد، همین که نزدیکم شد برگشتم و لیوان آب را روی صورتش پاشیدم. ولی بادیدن مرد پشت سرم شوکه شدم وخنده ام محوشدو هین بلندی کشیدم. باشنیدن صدای جرینگ جرینگ لیوان و گرفتن صورتش با دستش تازه فهمیدم چی شده. ای وای خدای من... لیوانم از دستم سر خورده بود و کوبیده شده بود توی صورت این آقا. آب از صورتش می چکید و بهت زده خیره شده بود. ✍ لیلا فتحی پور @komail31 🍃🍃🌸🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید| به کوری چشم غربگدایان اسرائیل پرست قهرمان بوکس اتریش پیروزی خود را به ملت فلسطین تقدیم کرد 🔹"ویلهلم اوت" ستاره بوکس اتریش پیروزی خود در مسابقات قهرمانی بوکس "واندیتا فور نایت" در وین را به ملت تقدیم کرد. 🔸اوت که دو سال پیش مسلمان شد و نام خالد را برای خود انتخاب کرد، گفت: من برای فلسطین مبارزه می‌کنم و این پیروزی را به ملت فلسطین تقدیم می‌کنم. @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠 مقاومت اسلامی نُجَباء عراق با انتشار ویدئویی هشداردهنده به زبان عبری، موشک بالستیک جمال ۶۹ خود را فاش کرد و سناریوی حمله موشکی همه جانبه و همزمان به اسرائیل از یمن، ایران، عراق، سوریه، لبنان و غزه را بررسی کرد... جمعه آخر ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\ @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺دعای روزبیست و ششم 💖 ﷽ 💖 ☘اللَّهُمَّ اجْعَلْ سَعْيِي فِيهِ مَشْكُوراً وَ ذَنْبِي فِيهِ مَغْفُوراً وَ عَمَلِي فِيهِ مَقْبُولاً وَ عَيْبِي فِيهِ مَسْتُوراً يَا أَسْمَعَ السَّامِعِينَ ☘خدايا كوششم را در اين ماه مورد سپاس، و گناهم را آمرزيده، و عملم را پذيرفته، و عيبم را پوشيده قرار ده، اى شنواترين شنوايان. @komail31⚘ 🍃 🌺🍃 🍂🌺🍃 🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃
محمود آبسالان محافظ فرمانده تیپ ۱۱۰ سلمان فارسی و فرزند جانشین فرمانده سپاه سلمان سیستان و بلوچستان، در یکی از ایست و بازرسی های ورودی شهر زاهدان، بر اثر تیراندازی اشرار مسلح به سمت خودروی فرمانده تیپ به شهادت رسید. سحرگاه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۱ همزمان با شب قدر ۲۱ ، خودروی سردار «حسین الماسی» فرمانده نیروهای مخصوص تیپ ۱۱۰ سلمان فارسی سیستان و بلوچستان مورد حمله یک خودروی حامل چهار سرنشین قرار گرفت که براثر این حادثه تروریستی محمود آبسالان محافظ وی به شهادت رسید. آبسالان از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، متاهل و دارای دو فرزند کوچک و خردسال بود. @komail31
برای آقا‌زاده‌ای به نام محمود آبسالان ❤️ با تو هستم ای شهید بلندمرتبه‌ای که در شب قدر، قدر یافتی و به سمت معشوق بال گشودی!  ای آقازاده‌ی خوش‌عاقبت! از تو کسی نخواهد نوشت؛ تو صدرِ اخبار رسانه‌ها را از آنِ خود نخواهی کرد؛ چرا که اکنون روزهاست که رسواییِ خطای آقازاده‌ای، قلم‌های قلم‌به‌دستان را مشغولِ خویش نموده. از تو در رسانه‌های بیگانه نخواهند گفت چرا که آنان با شور و شعفِ وصف‌ناپذیری، مدتی‌ست  'کالسکه'  عَلَم کرده‌اند و با تمام قوا بر کوسِ رسواییِ آقازاده‌ها می‌کوبند. هر‌چند که تو هم، مثل او که اکنون در صدر خبرهاست،  'ژن‌خوب' داری؛ اما خبر شهادت تو در هیاهوی رسانه‌ها و جنجال‌‌افکنی‌های کم‌مایگانِ پرمدّعا،گم خواهد شد؛ چرا که مرام و مَنِشت، با تصویری که دشمنانِ انقلاب، برای این خاک می‌سازند، نمی‌خوانَد؛ آنها و عمَله‌هایشان با تمام قدرت می‌کوشند ثابت کنند مسوولِ جمهوری اسلامی، از مردم جداست. 🌷 راستی، حساب و کتاب خدا را می‌بینی؟ پرکشیدنت، در شب شهادت مولایت رقم خورد؛ هم او که وقتی خبر ضربت خوردنش در محراب مسجد پیچید، حیرت‌زده گفتند: "مگر نماز هم می‌خواند؟!"  و خبر شهادت تو هم که آمد -آن‌قدر که در گوش‌مان خوانده‌اند: آقازاده‌ها این‌چنینند و آن‌چنانند-  عده‌ای شگفت‌زده پرسیدند: " مگر می‌شود فرزند فرمانده‌ی بلند پایه‌ای باشی و در منطقه‌ای محروم، برای امنیت میهنت، خدمت کنی؟!"  و این، قدرت کج‌روایت‌هاست که امامی را بی‌نماز جلوه می‌دهد و همه‌ی آقازاده‌ها را غرق در بی‌دردی و اشرافیت. اما این بار خون تو، روایتِ راستین را در میان آتش‌بارانِ روایت‌های دروغین، جانی تازه می‌بخشد که به قول شهید سید مرتضی: " در عالَم، رازی‌ست که جز به بهای خون، فاش نمی‌شود شهادت این شهید  خوشبخت مدافع امنیت را به محضر امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف ) و نایب برحقش امام خامنه ای (مدظله العالی) و همه همکاران تبریک و تهنیت عرض می کنیم ؛روحش شاد و یادش گرامی باد. @komail31 🍃🌸🍃
سردار پرویز آبسالان در حاشیه مراسم تشییع پیکر مطهر شهید محمود آبسالان در زاهدان اظهار داشت: فرزندم آرزوی شهادت داشت و در نهایت مزد تلاش‌های خود را گرفت و در بهترین زمان یعنی شب قدر و سالروز امام علی (ع) به شهادت رسید. شهادت فرزندم ما را در مسیر پاسداری از نظام و انقلاب و مقابله با اشرار و معاندین استوارتر می‌کند. برای پایداری این نظام و انقلاب تاکنون جوانان زیادی جان خود را تقدیم کرده‌اند و در واقع همین خون‌ها ضامن بقای انقلاب است و مایه افتخار است که فرزند من نیز با لباس سبز پاسداری در همین مسیر گام برداشت و شهادت رسید. @komail31 ☘🌸☘ شادی روح شهدای مدافع وطن صلوات
🔰دستخط سپهبد شهید سلیمانی: 🔸امروز پیچیده‌ترین و حساس‌ترین دوره فلسطین است. خط مقدم ما و همه جهان اسلام است. از خداوند سبحان برای مجاهدین صحنه فلسطین موفقیت و پیروزی و اجر الهی را خواستارم. @komail31
📸پیام فرزند شهید سلیمانی به دختر فلسطینی 🔹فرزند شهید سلیمانی خطاب به دختر فلسطینی که این روزها تصویر شجاعت و غیرتش در جهان اسلام می‌درخشد: 🔹خواهرم! بدان که در پنجه‌افکندن در برابر اشغالگران خانه‌ات تا قطره آخر خون در کنارت هستیم و مشت‌ محکم و مصمّمت را در برابر متجاوزان پست و لعین صهیونیست توانمندتر خواهیم کرد؛ همچنان که پدر شهیدم بر این عهد استوار بود. 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دِلــ๓ـــ بی‌قرار دیدنِ‌گنبد‌طلــ✨ــاۍ‌توست هرکہ‌آمــده‌حرم، مُـبتلاۍ‌توست💚|" ڪݐے؟!بہ شࢪط دعا بࢪاے ڪࢪبݪا🖐🏻』
🔴 موشکافی از یک دروغ بزرگ‼️ آیا فلسطینی‌ها زمین‌هایشان را فروختند⁉️ ✍ سال‌ها با انتشار این شایعه که فلسطینی‌ها خود زمین‌هایشان را به صهیونیست‌ها فروختند، سعی شد تا مسلمانان انگیزه‌ای برای حمایت از آرمان فلسطین نداشته باشند. 👈 با بررسی اسناد تاریخی معتبر، درباره این شایعه نتایج جالبی به دست می‌آید. صهیونیست‌ها از ۴ طریق توانستند مقدار کمی زمین در فلسطین خریداری کنند؛ 👇 1⃣ زمین‌هایی که متعلق به اقلیت یهودی ساکن در فلسطین بود. (۶۵ هزار هکتار) 2⃣ آن زمان دولت انگلستان قیّم فلسطین بود و حاکم فلسطین انگلیسی بود. این دولت زمین‌هایی در اختیار صهیونیست‌ها قرار داد. (۶۶.۵ هزار هکتار) 3⃣ خرید زمین از طریق لبنانی و سوری‌های ساکن فلسطین. (۶۰.۶ هزار هکتار) 4⃣ خود فلسطینی‌ها هم مقداری زمین فروختند. (۳۰ هزار هکتار) کل اراضی خریداری شده حدود ۲۲۰ هزار هکتار را شامل می‌شد. مجموع اراضی فلسطین ۲.۷ میلیون هکتار است، یعنی فلسطینی‌ها ۱.۸ درصد از زمین‌هایشان را فروختند! ❇️ پ.ن: هم‌اکنون ۸۵ درصد فلسطین با زور در اختیار صهیونیست‌هاست!! @komail31
سلام بر ابراهیم 🌺 سالهای اول دهه پنجاه را فراموش نمی کنم. مسابقات قهرمان کشتی جوانان بود. ابراهیم در اوج آمادگی به سر میبرد. وزن هفتاد و چهار کیلو. در مسابقات قهرمانی تهران همه حریفان را از پیش رو برداشت. بیشتر آنها با ضربه فنی! حریف فینال او همان سال قهرمان ارتشهای جهان شده بود. گفتم: داش ابرام، این حریف تو خیلی قوی نیست. تا اینجا هم شانسی اومده. مطمئن باش سریع پیروز میشی. فقط با دقت کشتی بگیر! جایزه قهرمان مسابقات نقدی بود. مسابقه فینال برگزار شد. اما ابراهیم آنقدر ضعیف کشتی گرفت تا حریفش قهرمان شود! این را حریفش می گفت. قبل از مسابقه به ابراهیم گفته بود: من میخواهم ازدواج کنم. به این جایزه خیلی احتیاج دارم. مادرم هم اینجا آمده. من می دانم تو پیروز میشی اما من رو ضربه نکن! کاری کن ما زیاد ضایع نشیم! برای همین ابراهیم کار عجیبی کرد. مثل پوریای ولی. مردانگی را به نمایش گذاشت. ابراهیم نفسش را ضربه کرد. او از این قبیل کارها زیاد انجام می داد. هر کاری برای شکستن نفس لازم بود دریغ نمی کرد. از باربری در بازار! تا رسیدگی به خانواده های بی سرپرست و... ورزشکار بود. چهره زیبا و بدن ورزیده داشت. اما همیشه موهایش را از ته می زد! لباس گشاد می پوشید! مبادا دچار هوای نفس شود و... @komail31 🍃🍃🌸🍃🍃
بخشی کوتاه از زندگی سردار سيد علي اكبر شجاعيان 🔻در سال 1339 در ركن كلاي بابل در خانواده اي كشاورز متولد شدند. اين شهيد بزرگوار فرزند سوم خانواده بودند. بعد از شركت در كنكور سراسري در رشتـه پزشكي دانشگاه علوم پزشكي بابل قبول شدند. مدت دو سال به تحصيل پرداختند ولـي عشق بـه جبهه نگذاشت شهيد در دانشگاه بماند و بنا به ديدگاه حضرت امام(ره) به دانشگاه اصلي يعني جبهه عزيمت نمـودند. در جبهـه مسئوليت جانشيني گردان را بر عهده داشتند. درمدت حضور در جبهـه دو بار از ناحيـه دست راست و شـكم مجروح شدند ولي بعد از بهبودي بلافاصله به مناطق جنگي بـازگشتند تـا سرانجام در تـاريخ 66/1/30 در منطقـه ماووت بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسيدند و پيكر مطهر ايشان در گلزار شهداي ديوكلاي اميركلا به خاك سپرده شد.  
✍📑 قسمتی از وصیت نامه سید علی اکبر شجاعیان: ⚠️ انسان های به خواب رفته، بیدار شوید دیگر وقت هوشیاری است نکند که خواب مرگ گریبان شما را بگیرد، زنده شدن شما بستگی به لبیک گفتن به ندای حق دارد ... ‼️مردم حلقه های زنجیری که شیطان شما را به دنیا متصل کرده بشکنید و از قفس تنگ دنیا برهید، پرواز کنید ... ❤️خدای من! آیا می شود پر کشید، آیا می شود شاهد عشق را به آغوش کشید، مرگ را می گویم، شش سال است که منتظر این عشقم، منتظر این وصالم، وصالی که دلم را به آتش کشید، آیا  می شود از قفس تنگ و کوچک تن رهید، آیا  توانایی پروانه شدن را داریم، پروانه را سوختنی است به دور شمع،  مهم این است که وجودمان پروانه گردد. ... تقاضایم از شما این است که سلاح به زمین افتاده ام را بر گیرید و همواره حاضر در صحنه های انقلاب اسلامی عزیزمان باشید و به دقت به کلام ملکوتی امام امت خمینی کبیر گوش فرا دهید، 🔻**اطاعت ولی فقیه بنمایید که آخرت شما را اطاعت از ولایت تضمین می کند.** اگر می خواهید حیات جاودان یابید همواره مطیع رهبری باشید، دوستانم دوست دارم دست به تجارت سودمندی زنید و جان های خود را به بهای کسب رضای خداوند متعال بفروشید. ... خدا دینش را حفظ خواهد نمود چقدر خوب است که شما دین خدا را یاری کنید و از در جهاد که در مخصوص اولیاء خداست وارد جنت شوید. ... ❌ ای انسان هایی که خالق خود را فراموش نموده اید! اگر میزان اشتیاق خداوند متعال را نسبت به خود می دانستید همان دم از شوق دیدار حق جان می دادید. بیچاره هایی که به خدا پشت کرده اید، برگردید، برگردید که خداوند منتظر شماست، خداوند منتظر است که انسان شوید و به جوار او در آیید و به او نظر کنید. ... سعی کنید که پرورش روحی را مقدم بر همه کارهایتان قرار دهید، دوستانم سعی نکنید که علم را برای علم بیاموزید، از علم وسیله ای برای قرب به خدا و نردبان تکامل انسانیت استفاده نمایید. علم وسیله ای عالی برای شناخت حق است. ... ❌از یاد خدا غافل نباشید به یاد داشته باشید که غیر خدا فانی است پس باید دل به باقی سپرد چون شما برای بقا آفریده شده اید نه برای فنا، شما برای عالم آخرت آفریده شده اید نه برای دنیا. همواره در فکر خدمت در جهت رضای خدا باشید. @komail31 🍃🌺🍃
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت نود و نه 🔻 وقتی تردید مرا دید ادامه داد: –من روی زمین می خوابم تو روی تخت بخواب که راحت باشی. یا هر جور که تو بگی، فقط حرف از رفتن نزن . سرم پایین بودو حرفی نمی زدم. نفسش را بیرون دادو گفت : –من به مامانت قول دادم که فعلا دستم امانتی، خیالت راحت باشه عزیزم. از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم. بعد از چند دقیقه سکوت هیجان زده گفت: –راستی برات سورپرایز دارم بعد دستش را دراز کرد و پخش را روشن کرد، صدای موزیک ملایمی پخش شد که بعد از چند لحظه یک خواننده ی سنتی خوان شروع به خواندن کرد. لبخندی زدم و گفتم: –سلیقه ی موسیقیت تغییر کرده؟ چشمکی زد و صدای موسیقی را کمی پایین آورد. –فکر کردی فقط خودت بلدی تحقیق کنی؟ –هیجان زده گفتم: –واقعا؟ –البته نه مثل شما، ولی خب یه چیزایی مطالعه کردم. –خب نتیجه اش؟ سینه اش را صاف کرد و گردنش را جلو داد. صدایش را مثل اخبار گوها کرد وگفت: –طی تحقیقات من، موسیقی به خودی خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی خب می تونه آدم رو به سمت بهترینها سوق بده. موسیقی همراه با کلامه باید اون شعری که خواننده میخونه پر محتوا باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد عالم هستی، معبود واین چیزها باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی. طبق گفته ی یکی از بزرگان بهتره که از هجران و معشوق و عاشقی و این چیزها نباشه، چون این چیزها هم خودش یه جورایی آدم رو وابسته میکنه... البته من اینایی که میگم خوندم و جالبم بود و قبولشونم تا حدودی دارم ولی نمی تونم انجامش بدم. چون یه عمری موسیقی بد گوش کردم لذتم ازش بردم، الان به این راحتیها نمی تونم این حرفها رو بپذیرم. بعد قیافه اش را مضحک کرد و کمی صدایش را نازک کرد، همراه ناله گفت: –معتادم اعیال معتاد می فهمی... پقی زدم زیر خنده. –نکن که اصلا بهت نمیاد، زشت میشی. از حرفهایش خوشحال شدم. تیکه ی آخرحرفش برایم مهم نبود، همین که رفته بود دنبالش و تحقیق کرده بود یعنی حرفهایم برایش مهم بوده، و این خیلی برایم اهمیت داشت. مهم تر از آن این که موسیقی طبق سلیقه ی من پیدا کرده بود. صدای موسیقی را زیاد کردم و دستش را گرفتم و چشم هایم را بستم و گوش سپردم به نوای زیبایی که پخش میشد. –من اکثر کارهای این خواننده رو شنیدم. برام جالب بوده. –حدس زدم خوشت بیاد. دستش را فشار دادم وگفتم: –ممنونم. –قابل شما رو نداشت. ولی من نتونستم باهاش ارتباط بگیرم. –واقعا برام جالب بود. هم حرفهات، هم این کشفی که کردی
دستم را بوسید و همانطور که چشم به خیابان داشت گفت: –اصلا فکر نمی کردم در این حد خوشت بیاد. –فقط لبخند زدم و دل به صدای خواننده سپردم. "ای آتش پنهان در من، برخیز ای شسته به خون، پیراهن، برخیز برخیز با داغ نهان، برگیراین بار گران... آتش تنهایی در دل دارم... دست اگر از عشق تو بردارم.... آنقدر غرق بودم که متوجه نشدم کی به خانه رسیدیم. 👨آرش وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعجب زده کرد. مادر با چشم گریان تکه های شکسته ی ظرفی را جمع می کرد. یکی از صندلیهای میز ناهار خوری هم روی زمین افتاده بود و تکهایی از دستهاش شکسته بود. هنوز وسایل پذیرایی روی عسلیها بودند. فنجان ها و پیش دستی هایی که داخل بعضیهایشان میوه و بعضیها آشغال میوه بود. من و راحیل هاج و واج خانه را و مادر را از نظر گذراندیم. کمک مادر رفتم و پرسیدم: –چی شده مامان؟ مادر نگاه معنی داری به راحیل که هنوز همان جا جلوی در خشکش زده بود انداخت. راحیل معنی نگاه مادر را فهمید و با تردید گفت: –آرش جان من میرم توی اتاق لباسم رو عوض کنم. با حرکت سر، کارش را تایید کردم. مادر که می داند من آخرش همه چیز را به نامزدم میگویم، چرا اینطور برخورد می کند. فعلا باید ملاحظه‌ی حال خرابش را کنم. با این که از رفتارش ناراحت شدم، ولی حرفی نزدم و نگاهم را از رفتن راحیل گرفتم و به مادر دادم. مادر تکه های بزرگ شیشه را در سطل زباله خالی کرد و اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید وآرام گفت: –هیچی مادر، کیارش و مژگان دعواشون شد، یه کم بحث کردند و مژگان آماده شدو کیفش رو برداشت که قهر کنه بره، کیارشم مثلا می خواست جلوش رو بگیره، کیفش رو گرفت پرت کرد خورد به گلدون روی اپن و گلدون هزار تیکه شد. –دعوا واسه چی؟ چه می دونم، بعد از اینکه عموت اینا رفتند، مژگان گوشی کیارش رو گرفت تا عکس های مسافرتش رو ببینه، که البته کیارشم نمیداد به زور مژگان داد. حالا دیگه نمی دونم عکس چی بود، کجا بود، که مژگان باز خواستش کردو کمکم صداشون بالا رفت و دعواشون شد. –پس الان کجا هستند؟ –مژگان با عصبانیت از در بیرون رفت و کیارشم دنبالش. توی فکر بودم که گوشی ام زنگ خورد. نگاهی به صفحه اش انداختم و رو به مادر گفتم: –کیارشه. –جانم داداش؟ بدونه این که سلام کند، همانطور که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند و آرام تر حرف بزند گفت:
بامژگان دعوامون شده، توی محوطه ی برج نشسته و نمیاد بالا، بیا ببرش امشب خونتون بمونه تا فردا آرومتر بشه باهاش حرف بزنم . –خب داداشِ من، یه کم بهش اصرارکنی میاد. با مهربونی و... نگذاشت حرفم را تمام کنم. –اصرارکردم نیومد. اگه حامله نبود می رفتم گوشش رو میگرفتم و بازور میاوردمش بالا. به خاطر اون بچه میترسم. نشسته اونجا، اونم این وقت شب می خواد آبروی من رو جلوی درو همسایه ببره. –باشه، الان میام دنبالش. بعد از این که تماس را قطع کردم یاد راحیل افتادم، به بیچاره گفته بودم امشب دیگه مهمان نداریم. نمیدانم این زن و شوهر چه مشکلی دارند، از وقتی من نامزد کردم مدام واسه هم دیگه تو قیافه اند، اینم از امشب. بعد از این که به مادر حرفهای کیارش را تعریف کردم، به طرفه اتاقم رفتم. راحیل لباسش را عوض کرده بود و مظلوم نشسته بود روی تخت. تا من را دید بلند شدو نگران نگاهم کرد. چشم هایش پر از سوال بود. ولی حرفی نمیزد. حتما به خاطر نگاه مادر دلش نمی خواست دخالت کند. نشستم روی تخت و برایش همه چیز را تعریف کردم و آخرش هم گفتم که باید بروم. غمگین نگاهم کردو حرفی نزد. –ببخش راحیل. –این چه حرفیه پیش میاد دیگه، عذر خواهی نیاز نیست. حتی نتوانستم دلیل عذر خواهی ام را بگویم. از این که مادر او را محرم نمیدانست و جلویش حرفی نزد خجالت کشیدم. اتاق بیرون امدم. او هم همراهم امدو گفت : –تا تو بیای منم به مامان کمک می کنم که سالن رو مرتب کنیم. با قدردانی نگاهش کردم و راه افتادم. وقتی به محوطه ی برج رسیدم، مژگان نبود. کمی چرخیدم و گوشه کنار را نگاهی انداختم. پیدایش نکردم. گوشی ام را برداشتم تا از کیارش بپرسم ببینم به خانه شان رفته است. ولی بعد فکر کردم اگر نرفته باشد، دوباره یک شر دیگر درست میشه. تصمیم گرفتم به خود مژگان زنگ بزنم. –الو مژگان، کجایی؟ مکثی کردو گفت: –کنار خیابون. –کدوم خیابون؟ من الان جلوی خونتونم، –همون خیابون نزدیک خونمون، تو امدی چیکار؟ –این وقت شب کنار خیابون؟ بیا طرف خونتون میام بهت میرسم. –می خوام برم خونه دوستم، نمی خواد تو بیای؟ پوفی کردم و دیگر توضیحی ندادم، فقط گفتم: –صبر کن من می رسونمت. شنیدم که داشت مخالفت می کرد ولی من گوشی را قطع کردم و فوری به سمت ماشینم رفتم. وقتی پیدایش کردم دیدم کنار خیابون ایستاده و دوتا ماشین مدام برایش بوق می زنند، با دیدن این صحنه فوری از ماشین پیاده شدم و هر چه قدرت داشتم توی صدایم ریختم و و صدایش کردم. آنقدر دلم می خواست شرایطش را داشت و میتوانستم یک کشیده بخوابانم توی گوشش... شوک زده نگاهم کرد و نمی دانم چه در صورتم دید که تقریبا به طرفم دوید. –سلام، حالت خوبه آرش؟ –نصف شبی کنار خیابون ایستادی، "اشاره به شکمش کردم،" اونم با این وضع، ملت برات بوق میزنن می خوای حالم خوب باشه؟ سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم هایم در هم بود، رانندگی می کردم بدون این که نگاهم را از روبرو بگیرم گفتم: –چرا دعواتون شد؟ نگاهش را به دستهایش داد. –هیچی. –توی گوشیش چه عکسی دیدی که قاطی کردی؟ باتعجب نگاهم کرد و گفت: –خودت که همه چی رو می دونی. –مامان فقط گفت یه چیزی توی گوشیش دیدی. با استرس پرسید: –جلوی راحیل گفت؟ –نه، راحیل توی اتاق بود. بعدشم وقتی می خوای کسی نفهمه، خب صبرکن برو خونه خودت دعوا راه بنداز. عصبانی شد و با اخم نگاهم کردو گفت : –وقتی نمی دونی چی شده لطفا نگو باید چیکار می کردم. –خب بگو بدونم، چی شده.
–اخمات رو باز کن تا بگم. –از تعجب ابروهایم بالا رفت. فکر می کردم کم کم عصبانی تر بشود ولی ناگهان رنگ عوض کردو مهربان شد. –باشه بگو. –چندتا عکس به عمو نشون داد از همون دستگاهی که قرار بود از ترکیه بخره، " از این که چطوری معامله کردن و چطوری می خوان دستگاه رو بیارن ایران می گفت، که گوشیش رو گذاشت روی میز منم برداشتم تا عکس هاش رو ببینم. فوری ازم گرفت و گفت حالا تو بعدا ببین الان می خوام به عمو نشون بدم. تابلو بود داره یه چیزی رو پنهون می کنه. بعد از این که عمو اینا رفتند حالا بماند که گوشی رو چطوری ازش گرفتم، قبل از این که بهم بده چند تا عکس رو یواشکی پاک کردو گوشیش رو بهم داد. شروع کردم به نگاه کردن عکسها، احساس کردم استرس داره و زودتر می خواد گوشی رو ازم بگیره. آخرین عکس رو هم نگاه کردم، تا خواستم گوشی رو بهش بدم دیدم یه پیام تشکر که چند تا قلبم کنارش بود روی نوار گوشیش ظاهر شد. خب منم کنجکاو شدم، مردا که از این کارها نمی کنن واسه دوستشون قلب بفرستند، بازش کردم دیدم همون زنه که قبلا باهم چتشون رو دیده بودم بود. –خب واسه چی تشکر کرده بود؟ –توی صفحه اش چند تا عکس از همون دستگاه و این چیزا بود که کیارش براش فرستاده بود. –خب لابد همکارشه دیگه، واسه شرکت... –پس چرا توی یکی از عکسها کنار هم بودند و لبخند میزدند. –خب ازش می پرسیدی. پرسیدم که اینجوری شد دیگه، اول که کلی دعوام کرد چرا فضولی کردم بعدشم گفت همکارمه و واسه شرکت لازم بود. فکر میکنه من از پشت کوه امدم. بعدشم گفت اون قلب می فرسته تقصیر من نیست. –خب دلیل چتهاشون رو هم می پرسیدی. –اونم پرسیدم، چتهای خودش رو نشون داد فقط کاری بود ولی مال اون قربون صدقه بود. یهو از تصورش خنده ام گرفت و گفتم: –ببین دیگه اون خانمه چقدر پشت کار داره که قربون صدقه ی کیارش میره. آخه کیارش چی گفته بود که قربون صدقه اش رفته؟ مژگان همونطور که حرص می خورد گفت: –چه می دونم، مثلا مرخصی ساعتی می خواست اینم براش رد کرده بود، اونم نوشته بود: مهربونتر از رییس من وجود نداره، ممنونم واسه مرخصی...بعدم کلی قلب و استیکرای مسخره فرستاده بود. –بعد کیارش چی جواب داده بود؟ –نوشته بود: خواهش می کنم. –خب دیگه، این که ناراحتی نداره. –چرا نداره آرش؟ اولا که اصال نباید جواب بده. دوما بهش بگه که پیام نده اگر گوش نکرد شماره اش رو توی بلک لیستش قرار بده، مسائل کاری باید همون توی محیط کار باشه... –نمی دونم شایدم تو درست میگی ولی اینو مطمئنم که با این رفتارهای تو هیچی درست نمیشه، خرابترم میشه. الانم اون بهم زنگ زد که بیام دنبالت و ببرمت خونمون، پس ببین نگرانته. @komail31 ☘🌸☘ ✍ لیلا فتحی پور
بسم الله الرحمن الرحیم ختم بیست و نهم هدیه به وجود نازنین آقا عج به نیابت از تمام شهدای مقاومت و آزادی در هر جای دنیا ، شهدای اسلام و شهدای انتفاضه و ... سید مسعود رشیدی 🥀 علی اکبر شیرودی 🥀 حجت الاسلام محمدمهدی شاه آبادی 🥀 آیت‌الله سیدمحمدعلی موسوی اصفهانی 🥀 عثمان فرشته (شهیدی که ضدانقلاب حتی از اسمش میترسید) 🥀 امیررضا علیزاده 🥀 به نیت سلامتی و خشنودی حضرت حجت و تعجیل درفرج سلامتی رهبرمان و همه خدمتگزاران واقعی نظام سلامتی و حاجت روایی همه قرائت کنندگان و خانواده ها بخشش گناهان و آمرزش اموات و ان شاءالله دست پر از ماه مبارک خارج شدنمان و بهره مندی معنوي و مادی کامل از این ماه (آخرین ختم و توصیه ی آیت الله فاطمی نیا برای خوان زیارت جامعه در آخرین روز ماه رمضان)
👆
می رود و توشه ندارم در مزرعه عفو خدا خوشه ندارم با روزه خدایی نشدم، باز امیدی جز گریه بر صاحب شش گوشه ندارم @komail31