eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ 🌺 🍃 باز آے تا عدل علے هم باز گردد در انتظار توسٺ دنیا یابن زهرا اَلصَّبر مفتاح الفرج، درمان غم‌هاسٺ بنماے مفتاح‌الفرج را یابن زهرا ❤️ ⭐️سلام روزتون مهدوی ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• می بینی؟ این بود و نبود ما را؟ هنوز کسی تو را نمی خواهد. واژه ها در دهان ها خشکیده اند و مخاطب ما باران نیست. به زمستان خو کرده‌ایم ... ما ساکنان کویر در خواب هم بهار را نمی بینیم... ‌ متن : محمدنصراوی •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 💠 @khoodneviss 💠
دل را قرار نیسٺ مگر در ڪنار تو ... در آغوشِ تو بودن حکم دیازپام را دارد ... •┈•✾•🌿🌸🌿•✾•┈• @koocheyEhsas •┈•✾•🌿🌸🌿•✾•┈•
ادم ها قلوه سنگ نیستند  که برگردید از همان جای راه که ترکشان کردید برداریدشان....😕 ادم ها ابرند☁️ ترکشان کنید می بارند🌨 پراکنده می شوند و با بادها می روند💨 برای آرامش خودتون و بقیه😌😌 ♨️هوای دل اطرافیانتونو داشته باشین♨️ ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
کمی این پا و آن پا کرد همین که کنارم نشست با صدای بلند دیبا برگشتیم. _پریا اونجا نشینی. پر از خاکه
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم پرتو اول حسام الدین از پشت پنجره بیرون را نگاه کرد. دید که دیبا به دختر بیچاره آن هم جلوی جمع تشر زده بود. او را همچون خرگوشی بی پناه در چنگال عقاب میدید. اگر چه آن عقاب مادرش بود. دلش به حال پریا سوخت. از دماغ فیل افتادن را باید از ذهن دیبا پاک میکرد. مگر حریفش میشد؟ قبل تر ها یکبار گفته بود به عمه اش که پریا را آزادبگذار. وقتی هنوز پریا کوچکتر بود و حسام الدین تازه دانشجو شده بود، وقت انتخاب رشته که شد ،پریا گفته بود کامپیوتر را دوست دارم. مادرش چنان خط و نشانی برایش کشیده بود که دختر بیچاره دست از علاقه اش کشید. به دیبا گفته بود بگذار با علاقه انتخاب کند. دیبا اما در جمع پریا را سکه یک پول کرده بود که دختر من عقل درست درمونی نداره نمیفهمه چی به صلاحشه. چند باری لابه لای حرف زدن هایش گفته بود که: الان همه میخوان پزشک بشن.. پریا باید دکتر شه فکر میکنه دوسش نداره وقتی واردش شد متوجه میشه که چقدر مهمه. هیچ وقت هم به آرزویش نرسید. سماجت عمه اش در وابسته بار آوردن پریا را دیده بود.حتی همسر خدابیامرزش هم جرأت مخالفت با دیبا را نداشت. پوفی کشید و پرده را انداخت. هوا نسبتا سرد شده بود. سرش را به پشت چرخاند و گفت: گلابتون هوا سرده کاش به بچه ها میگفتی بیان داخل . شاید هم با این حرف میخواست از یخ زدگی حال و هوای آدم های بیرون بکاهد. میخواست غروری که آن وسط ترک برداشته را یک جوری ترمیم کند. فروغ سرش را تکان داد : _داریم میریم تو چله خیلی هوا سرد شده.. گلابتون ، گلابتون بگو بچه ها بیان داخل. گلابتون سراغ دخترها رفته بود اما خبری از شهاب و هانیه نبود. البته تلاشی هم برای پیداکردنشان نکرد. گفته بود یک امشب را میگذارم به حال خودشان باشند. چرا مزاحمشان باشم. به یاد شب عقدش با سهراب که در تاریکی روستا یواشکی روی پشت بام باهم خلوت کرده بودند؛ افتاد. سرش را تکان داد و داخل شد. کمی که گذشت هیوا و هدیه بلند شدند . هیوا زیر نگاه های پر از افاده و متکبرانه ی دیبا ، چادرش را دم در تکاند. میخواست بگوید: مگر تا به حال اینجا لب حوض ننشسته ای؟ نکند واقعا باور کرده ای که تاج السلطنه هستی! حتی باید تاج السلطنه هم یک جایی روی زمین نشسته باشد. اصلا خاکی شدن آدمیزاد حتمی است. مگر میشود خاکی نشوی. این بینی تا به خاک مالیده نشود بوی آدمیت نمیدهد. هرچقدر میخواهی دوری کن آخر سر باید بروی. زیر همین خاک .تازه آن هم نه گرد و غباری اندک.  بلکه زیر خروارها خروار خاک ! بیخیال افکارش شد. چادرش که تمیز شد با آرامش وارد مهمان خانه شد. پشت سرش هم دیبا با ابروهای درهم و چهره ای گرفته وارد شد. پریا پانچو مشکیش را در آورد و با صورتی رنگ پریده وارد مهمانخانه شد. حسام الدین که از پشت پنجره شاهد ترس و تسلیم پریا شده بود سرش را پایین انداخت. نمیخواست چهره ی شرمنده ی دختر عمه اش را ببیند. آزادی برای او چه حکمی داشت؟ اصلا معنای آزادی را میدانست؟ حق انتخاب را چه؟ مثل غلام حلقه بگوش دیبا بود. پریا در آینده چگونه میتوانست زندگی مستقلی داشته باشد؟ حسام الدین حدس میزد سکوت و رضایت و تسلیم این دختر آخر یک روز تمام میشود. آن وقت است که همچون اسبی سرکش و افسارگسیخته مهارکردنش دشوار شود. امر ونهی که از حد بگذرد طاقت از دست میرود ، مانند چایی که سرریز میشود تحمل آدمی هم سَر ریز میشود. بشر است دیگر بالاخره یک روز از این  محدودیت، از این زندانی که برایش ساخته اند گریزان میشود ،خسته می شود و به سیم آخر می زند. گلابتون پیش دستی میوه و آجیل را روی میز هیوا گذاشت. فروغ الزمان به گلابتون اشاره کرد که دوباره چایی بیاورد. این بار حسام پیش دستی کرد و حین نشستن گفت: گلابتون حالا که زحمت میکشی برای من کمرباریک بریز هدیه وهیوا از لفظی که ضیایی بزرگ به کار برده بود متعجب سرشان را بالا آوردند. حسام الدین متوجه نگاه های عجیب اطرافش شد. فریبا خانم هم با لبخند نگاهش میکرد. گلابتون سرش را تکان داد و آهسته کنارحسام گفت: تو هم با این کمرباریک اخر کار دست خودت میدی. اخمی مصنوعی به چهره اش داد. زبانش را در داخل دهان جلو داد تا از لبخند احتمالیش جلوگیری کند. گلابتون که برگشت و استکان های چای را روی میز گذاشت. استکان کمرباریک حسام را برداشت و جلویش گرفت. بلند طوری که بقیه بشنوند گفت: بفرما اینهم چایی در استکان کمرباریک مخصوص آقای ضیایی بزرگ 👇👇👇
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم هیوا تازه متوجه منظور حسام الدین شده بود. فهمیده بود این مرد به سبک زندگی سنتی علاقه زیادی دارد. پریا گوشه ای بغ کرده بود و حرفی نمیزد. کمی که گذشت خستگی را بهانه کرد. خداحافظی کرد و جمع را ترک کرد. هیوا فکر کرد پیشنهاد او این قدر او را آشفته کرده همین که میخواست از مهمانخانه بیرون برود صدایش زد _پریا خانم ببخشید یه لحظه پریا به سمت صدا برگشت.هیوا روبه رویش ایستاد _ببخشید فکر کنم بخاطر حرفهای من ناراحت شدی. شرمنده چنین قصدی نداشتم من نمیخواستم کسی اذیت بشه. دستش را فشرد و گفت:اینو حمل بر نا آشنایی مون بذار . پریا لبخند تلخی زد و گفت: نه من خودم یه کم خسته ام فردا هم کار دارم باید برم زیر نگاه های تند و تیز دیبا از سالن بیرون رفت. دلش ازحرف های مادرش گرفته بود. خسته شده بود. دوست داشت کمی آزادتر باشد. نیاز به محبت داشت. به همدمی که او را بفهمد. حسام الدین هم که اصلا در باغ نبود. باید فکری میکرد. این جور وقت ها حرف زدن با بهروز کمی آرامش میکرد. شماره اش را گرفت و شروع به حرف زدن کرد. در مهمان خانه صحبت به مراسم ازدواج و رسم و رسوم های خانوادگی رسیده بود. فروغ الزمان رو به دیبا گفت: _یادته عروسی سهیلا چقدر بهزاد ریخت و پاش کرد؟ آخرش هم زندگی خوبی نداشتند و طلاق گرفتند. بعد روبه فریبا خانم گفت: پسر دایی همسرم رو میگم. دیبا با غرورگفت: _ آره یادمه ولی جدایی ربطی به ریخت و پاشش نداشت. اونهم یه مراسم در شأن فک و فامیل ما گرفت. تو چرا سهیلا رو نمیگی؟ بخاطر کمی جهازش بگو مگوشون شد. ندیدی صفورا چطوری دندونش تو گوشت عروسش کار میکرد. بالاخره باید دختر جهیزیه ای در شأن خانواده پسر داشته باشه. اونها هم که آسمون جُل تر از خودشون نبود. فروغ در جواب دیبا گفت: اینها جای خودش دیبا جان. به نظر من ریخت و پاش زیاد ضامن خوشبختی نیست. نمونه اش هم دیدی باید دونفر واقعا همدیگر رو بخوان. دیبا نُچ نُچی کرد و گفت: فروغ جان تو ساده ای نمیدونی اون سهیلا با چه زیرکی زیر پای بهزاد نشست. دنبال مال و منالش بود. هرچی ما گفتیم کبوتر با کبوتر، باز با باز کسی گوش نکرد. دیدی چی شد نتیجه اش؟ زن داداش! به ظاهر ساده ی آدم ها نگاه نکن بعضی ها قیافه شون از شش کیلومتری داد میزنه دنبال چی هستن. وگرنه دختره چه اش به پسر حاج نصیر صولتی! تمام مدت فریبا خانم فقط نگاه کرده بود. بدون پرسش یا اعتراض و یا جواب دادن به کنایه های دیبا. دیده بود که چگونه کنایه هایش متوجه او و دخترش هست. نمیخواست حرفی بزند که کسی دلخور شود. مثل همیشه توی خودش ریخت. شوهرش هم دست کمی از او نداشت. دستمالی برداشت و عرق پیشانیش را پاک کرد. حسام الدین خُلقش در هم شده بود. لبش را جوید. نفسش را عمیق بیرون داد. نمیخواست مهمانانش ناراحت و دلشکسته از این جا بروند. سینه اش را صاف کرد و گفت: عمه جان اینطوری قضاوت نکن، همه مثل هم نیستن .شخصیت ادمها چیزی ورای پول و ثروت هست. دیبا با لحنی لبریز از محبت، قربان صدقه ی حسام الدین رفت و گفت: الهی فدات بشم عمه. قربون اون دل پاکت برم که همه چیز رو عین خودت مثل شیشه صاف و شفاف میبینی. اما عمه جون اینطور نیست. آدمی که به نون شب محتاجه و کارگری اینو اون رو میکنه به نظرت یه پول مفت نصیبش بشه همینجوری رهاش میکنه؟ نه عزیزم اینطوریم نیست. یک لنگه ی ابروی باریکش را که همچون طاق عمارت بالا رفته بود بالا داد و با کنایه گفت: بعضی ها بدجور بوی کباب به دماغشون میرسه. هیوا تحمل این همه نیش و کنایه را نداشت. خداراشکر کرد که هانیه اینجا نیست. اما ای کاش بود و آن روی این خانواده را میدید. باید حرف میزد. باید میگفت مرام و معرفت خانوادگی فاتح از میلیاردها پول باارزش تراست. جرعه ای از چای داغ را نوشید. نوک زبانش سوخت اما مهم نبود. سوختن دلش مهمتراز هر چیزی بود. صدایش را صاف کرد و گفت: ببخشید ولی اصل زندگی ساختن دو نفر باهم هست. حتی زیر یک آلونک. اگر این دوتا باهم خوب باشن بقیش حاشیه است. البته این حرف من نیست. حرف مادرم هست. من از ایشون یاد گرفتم. فروغ نگاه معناداری به هیوا کرد و لبخند تحسین آمیزی زد. هیوا ادامه داد: آدم هایی رو میشناسم که با وجود ثروت و مکنت تا تقی به توقی خورده راحت اون همه عشق و علاقه رو کنار گذاشتن و رفتن. شخصیت آدم ها به پول نیست. به ثروت و تجملات نیست. به اصالت و فهم و شعور هست. زنی رو میشناختم توی ناز و نعمت بزرگ شده بود. شوهرش رو رها کرد و رفت.فقط بخاطر اینکه اون ادم سابق نبود. دیگه پولدار نبود. بیچاره ورشکست شده بود. 👇👇👇
آدم های ناز پرورده تحمل سختی ها رو ندارن. شاعر هم میگه: ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست/ عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد. ادمهایی که تو موقعیت درد و بیماری، نداری و مشکلات مالی جانانه پای زندگیشون می ایستند اینها اصالت دارند. نه اونهایی که ادعای عاشقی میکنند و تو این موقعیت ها کم میارن . خیلی راحت جدایی رو انتخاب میکنند. این موضوع ربطی به پولدار و بی پولش هم نداره. حسام الدین تا آن موقع نگاهی به گوینده ی این حرف ها نمیکرد. با شنیدن جمله های هیوا سرش را بالا گرفت و او را نگریست. این دختر حرف های قشنگی میزد. چقدر پخته جمله ها را ادا میکرد. نگاهی به فریبا خانم کرد که با افتخار و لبخند به لب، دخترش را نگاه میکرد. با خودش گفت :هرچه هست از این زن و تربیتش ناشی میشود. فروغ الزمان با حرف های هیوا سرش را به تایید جنباند و گفت: آفرین هیوا جان واقعا درسته. شخصیت آدم ها با صبوری و ایستادگی تو زندگی بدست میاد. دیبا که تمام حواسش پی حرف های هیوا بود ، پشت چشمی نازک کرد و گفت: _تو این دوره زمونه کدوم دختری هست که اینقدر سختی بکشه. مگه مثل دوره های قدیمه که مثل کوزت کار کنن. البته من نمیدونم شما چطوری زندگی کردی قطعا سختی های زیادی کشیدی اما من یکی اصلا اجازه نمیدهم دخترم سختی بکشه. ما ادمها زحمت کشیدیم که بچه هامون راحت زندگی کنند. کاری به این حرفها ندارم شما بگو یه پسر خانواده دار وقتی یه دختر بی پول به تورش بخوره بقیه فکر نمیکنن برای ثروتش کیسه دوختن؟ هیوا اگر چه میدانست صحبت کردن با این زن مصداق آب در هاون کوبیدن است اما برای اینکه از شخصیت خواهرش دفاع کند گفت: ما تو دل آدمها نیستیم. قضاوت کردن هم اشتباهه، هر آدمی با رفتار و اخلاقش شخصیتش رو نشون میده. بله اصل اینه که دو نفر هم کفو هم باشن اما وقتی علاقه ای پیش میاد و طرفین بخصوص پسر اصرار داره چیکار میشه کرد؟ بزرگترها باید کمکشون کنند. دیبا دیگر حرفش نیامد. کنایه ی هیوا را گرفته بود. حسام الدین از جسارت هیوا خوشش آمد. همان عزت نفسی که در دیدار های جسته گریخته ی قبل دیده بود، اینجا کاملا خودش را نشان میداد. امیدوار بود هانیه تحت تاثیر این مادر و خواهر شریک خوبی برای شهاب و عروسی برازنده برای خانواده ضیایی باشد. ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
آرزویم این است که صفحه غم و اندوه در دفتر زندگیتان همیشه سفید بماند... اوقاتتون به وقت مهربانی لبخندتون بـه رنگ عشق شبتون به قشنگی دلتون 💫برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا سهم هر نفر ۷ تا صلوات ⭐️شبتون دور از غم 🌙 و در پناه خــداے مهربان ♡ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســـلام صبحتون بخیر😊 روزتون پرازانرژی مثبت ولبریزازعشق خدا🌹 بخندوشادباش وشاڪرداشته ها ونداشته هات باش. همیشه با ماست❣ ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•