eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
طرف بود به شه-یدان علاقه داشت- یک جا خواند شهی-دی زندگینامه شهدا را می خواند با خودش گفت: چرا زندگینامه می خونند مگر زندگینامه چقدر جالب است؟🤔 اما یک روزی کسی کتاب زندگینامه به اوداد و او هم خواند ....... حالا چندین و چند کتاب زندگینامه دارد که قبلا می گفت مگر چقدر جالب است؟ :-) 🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خُدآ‌ࢪا‌چہ‌دیدۍ‌؛‌شایَد‌هَم‌ࢪوزی ‌‌خیآل‌بافۍ‌هاۍدِل‌عآشِق‌پیشہ‌ام‌ بہ‌حَقیقٺ‌بِپیوَ‌ندد...! وَ‌مَن‌در‌بِین‌ُ‌الحَرمینٺ‌،قَدم‌زَدم:) 「♡🕊 ‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * لای پنجره را باز کرد. باد می‌آمد. با شدتی که رنگ آسمان را مه‌آلود کرده بود انگار. پنجره را بست و برگشت روی صندلی نشست. آن روز نسبت به روزهای دیگر کمی، خلوت‌تر بود. دلتنگ‌تر از همیشه، کتاب حافظ کوچکی را که این روزها همدمش شده بود، برداشت. زیر لب فاتحه‌ای خواند. نیت کرد و لای کتاب را باز کرد. " اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول رسد به دولت وصل تو کار من به اصول " لبخند زد و تا انتهای غزل را خواند. "چه جرم‌کرده‌ام ای جان‌و‌دل به حضرت تو که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول " گذاشت تا ذهنش رها شود لابه‌لای ابیات و تعبیر دلخواهش را از میان آنها بیرون بکشد. کمی که گذشت، به ساعتش نگاه کرد. موبایلش را برداشت تا به پدرش زنگ بزند. از صبح خبری از او نداشت. چند روزی بود که قفسه‌ی سینه‌اش درد داشت و گاهی تا پشت کتفش می‌رسید. همین بیشتر نگرانش می‌کرد. شماره‌ی خانه‌شان را گرفت وزل زد به آسمان خاکستری. جواب نمی‌داد. شماره‌ی همراهش را گرفت. باز هم جواب نداد. نگرانی آهسته دوید توی تاروپود وجودش. لبش را جوید. چند دقیقه گذشت. دوباره شماره گرفت. بی‌نتیجه. فکر کرد:" کجاس این وقت روز؟! " شاید رفته بود حمام. یا توی حیاط. گاهی هم‌ می‌رفت مغازه و زود برمی‌گشت. داشت شماره‌ی مغازه را می‌گرفت که موبایلش زنگ‌خورد. - الو سلام.. خوبین؟ من باقری هستم..سوپر کنار صحافی.. شناختین؟ تکتم سلام کرد و دلش به شور افتاد. شناخته بودش. - راستش حاجی یکم حالش به هم خورد زنگ زدیم اورژانس. دارن میارنش بیمارستان.. قلب تکتم لرزید و این لرز به جان دستانش هم افتاد." یا فاطمه‌ی زهرا..چی میگین؟ چش شده؟ خوبه؟ تو رو خدا بگین چیزیش نشده؟ " - والا من دم در بودم.. بنده خدا داشت در مغازه‌شو رو می‌بست که یهو افتاد. مام دوییدیم سمتش و بعدم فورا‌ً زنگ زدیم اورژانس.. دیگر صدایی نمی‌شنید. باقری داشت توضیح می‌داد و او دیگر نمی‌فهمید چه می‌گوید. دست گذاشت به دیوار تا نیفتد. فقط پرسید:" گفتین بیارنش همین بیمارستان؟‌ " - بله بله.. گفتیم شما اونجا هستین.. گوشی را قطع کرد و از بخش بیرون دوید. باد شدت گرفته بود. زمین و زمان را داشت از جا می‌کَند و با خودش می‌برد. دلش مثل سیروسرکه می‌جوشید و آرام و قرار نداشت. تا آمبولانس برسد، صد بار مرد و زنده شد. صدای آژیر آمبولانس، مثل آوازی شوم، توی محوطه پیچید‌. چند ثانیه طول کشید تا خون به مغزش برسد و بتواند حرکت کند. پاهای خشک شده‌اش را به زور تکان داد و صدایی را که بیشتر شبیه زوزه‌ی باد بود از میان سینه‌اش بیرون فرستاد. - ب..بابا..حسین.. با..با.. با زانوهایی لرزان به سمتش دوید. نفهمید پایش به چی گیر کرد و خورد زمین. درد پیچید توی مچ پا. اهمیت نداد و بلند شد.‌ جایی را نمی‌دید. اشک کاسه‌ی چشمش را پر می‌کرد و نمی‌توانست جایی را ببیند. نزدیکش رسید. با پشت دست اشک‌هایش را پاک‌ کرد و چشم‌ دوخت به او.‌ ماسک اکسیژن نمی‌گذاشت صورتش را ببیند. صدایی ناله مانند از گلویش خارج شد. نفسش بالا نمی‌آمد. با انگشتهایی لرزان دست حاج‌حسین را لمس کرد. چانه‌اش لرزید. تمام بدنش هم. مغزش از کار افتاده بود. همان‌طور که دنبال برانکار می‌دوید خدا را صدا می‌زد. حاج‌حسین را یک‌راست بردند اتاق عمل‌ وضعش وخیم بود. تکتم حال خودش را نمی‌فهمید. نفهمید گلرخ کی مطلع شد و آمد سراغش. اصلاً گلرخ را نمی‌دید. فخارزاده را هم. نمی‌فهمید چه می‌گویند و تنها لب‌هایشان را می‌دید که تکان می‌خورد. هر چه از او می‌خواستند تا کمی استراحت کند، حاضر نبود حتی یک ثانیه هم‌ از پشت در اتاق عمل دور شود. زمان می‌گذشت اما به کندی یک لاک‌پشت که آرام آرام قدم برمی‌داشت و آب در دلش تکان نمی‌خورد. به صندلی تکیه داده بود مثل مرده‌ای که تازه از گور درآمده باشد. نزار و رنگ‌پریده. تسبیح شاه‌مقصود حاج‌حسین دستش بود و هر دانه‌ای که می‌انداخت گلوله‌ای آتش از قلبش تا دهانش می‌رسید و دوباره برمی‌گشت. انتظار داشت می‌کشتش. ذره ذره. موبایلش زنگ خورد. اهمیت نداد. که می‌توانست باشد؟ هیچ‌کس را نداشت که سراغی از او بگیرد. وقتی پدرش پشت خط نبود، هیچ کس دیگر هم برایش اهمیت نداشت. گذاشت هر چه می‌خواهد زنگ بخورد. او هر که بود، ول‌کن نبود انگار. کلافه و عصبی بدون اینکه شماره را ببیند، جواب داد"بله! " صدای حبیب آب بود روی آتش درونش. صاف نشست. نتوانست دیگر چیزی بگوید. بغض مثل سنگی شده بود و راه گلویش را بسته بود. حبیب نگران گفت:" سلام! ببخشید مزاحمت شدم.. میگم چرا حاجی گوشیشونو جواب نمیدن؟شما ازشون خبر دارین؟ راستش ازم خواسته بودن محرم شد بهشون زنگ‌ بزنم بگم کجاها روضه برگزار میشه با خودم ببرمشون.. امشبم‌ که شب اول محرمه.. ولی هر چی از صب می‌گیرمشون جواب نمیدن..می‌خواستم ببینم.." 👇👇👇
بغض تکتم شکست. ناله‌اش توی گوشی پیچید و حبیب را شوکه کرد. - چیزی شده؟! حبیب این را با دل‌آشوبه پرسید و تنها صدای هق‌هق تکتم‌ بود که بر نگرانی‌اش می‌افزود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت ششم چند بار قبل را به خاطر دارم و خوب می‌دانم معنی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت هفتم - ارباب، حالتون خوبه؟ گراز چی شد؟ همین‌طور که به مسیر رفته‌ی گراز اشاره می‌کنم، می‌گویم: خوبم! از این طرف رفت! - ما میریم دنبالش! اسب‌هایشان که دور می‌شود، سر می‌چرخانم. یاسمن دامنش را جمع کرده و به سختی روی شاخه‌ی درخت نشسته. کنار درخت می‌ایستم و می‌گویم: خطری نیس! بیا پایین! به اطراف نگاه می‌کند و مضطرب می‌گوید: نیاد این سمت! - نه، رفتن دنبالش.‌ میتونی بیای پایین. به ارتفاع درخت نگاه می‌کند و می‌گوید: نمیتونم بیام پایین! خیلی بلنده! - چرا؟؟ خب همونجوری که رفتی بالا، بیا پایین! روی شاخه کمی جابه‌جا می‌شود و خجالت‌زده می‌گوید: نمیدونم چجور اومدم بالا! بی‌اختیار خنده‌ام می‌گیرد. سریع خنده‌ام را جمع می‌کنم و می‌گویم: دستت رو بگیر به شاخه، آروم اروم بیا پایین. درون دلم نجوا می‌شود: منم مراقبم! از شاخه خودش را پایین می‌کشد و فقط به کمک دستش آویزان می‌ماند ولی هنوز بیش از یک متر تا زمین فاصله دارد. قبل از آنکه حرفی بزنم یا کاری کنم، یکباره دستش را رها می‌کند و پایین می‌افتد. صدای آخش بالا می‌رود و چهره‌ا‌ش در هم. کنارش می‌نشینم و به پاهایش نگاه می‌کنم. - چی شد؟! سریع دامن لباسش را روی پاهایش مرتب می‌کند و لبش را به دندان می‌گیرد. از روی زمین بلند می‌شود و اندکی از من فاصله می‌گیرد! - خوبم! چیزی نیس! مصرانه می‌گویم: ولی حتماً پاهات درد گرفته! نباید راه بری! سرش را بیشتر پایین می‌اندازد و خجول می‌گوید: نه! خوبم! زودتر از من راه می‌افتد و به سمت خانه حرکت می‌کند. چند لحظه از پشت سر نگاهش می‌کنم. دختری ساده، با قد متوسط و لاغراندام است. پوست صورتش برخلاف رنگ چشم‌هایش، روشن است! لب‌هایش با غنچه‌ی گل سر و سرّی دارد! حرف کم می‌زند ولی زبانِ تند و تیزی دارد! گاهی تعجب می‌کنم که چقدر سرِ نترسی دارد اما با همه‌ی این‌ها حواسم را پرت کرده! به یکباره به خودم می‌آیم. مرا چه می‌شود؟! خویِ اربابی‌ام باز می‌گردد و با قدم‌هایی بلند خودم را به او می‌رسانم. - اصلاً چرا بدون اجازه‌ی من رفتی سرِ رودخونه؟! حتی اگه ترشی درست کردنم ببخشم، تنبیه آب آوردنت سر جاش هست! سر جایش متوقف می‌شود! چوبِ ترکه‌‌مانندی از روی زمین برمی‌دارد و سمتم می‌گیرد. مات و مبهوت نگاهی به ترکه می‌اندازم و می‌پرسم: این چیه؟ - فرمودین میخواین تنبیه کنین! ترکه را عصبی از او می‌گیرم و به چشم‌هایِ منتظرش نگاه می‌کنم. ترسی در آن‌ها نمی‌بینم ولی انگار عمق چشم‌هایش کشش عجیبی دارد! چند لحظه که می‌شود، ترکه را به کناری پرت می‌کنم و عصبی می‌گویم: این کارت یعنی چی؟؟ این‌بار یه جوری تنبیه‌ات می‌کنم که گستاخی یادت بره! صدای سم اسب‌ها از پشت سرمان می‌آید. به عقب که می‌چرخم، عظیم خان و تعدادی از افرادش را می‌بینم. نزدیک‌ِ من که می‌رسد، می‌ایستد. با همان چهره‌ی جدی و اخم همیشگی نگاهش را بین ما می‌چرخاند. - چرا اینجایی؟! سریع جواب می‌دهم: گراز به خدمه حمله کرده بود. با شلاق فراری‌اش دادم، پیشکارم با چند نفر دیگه رفتن دنبالش! همین‌طور که نگاهِ مشکوکش روی یاسمن ثابت مانده، می‌پرسد: این دخترِ مشتی حسین نیس؟! یاسمن سرش را بیشتر پایین می‌اندازد. نگران از دستورِ بعدیِ عظیم‌خان رو به یاسمن با عصبانیت می‌گویم: چرا ایستادی؟! آبم که نیاوردی! زودتر برو خونه تا بعد تکلیفت رو مشخص کنم! همین که چند قدم از ما فاصله می‌گیرد، می‌گویم: آره، خودشه. گذاشتمش توی خدمه‌ی آشپزخونه تا کلفتی کنه؛ بلکه آدم بشه! نوع حرف زدنم را که می‌بیند، دستی به سیبیلش می‌کشد و می‌گوید: خیلی خب! تو برو خونه و مراقب اهالی باش! ما هم میریم سراغ گراز! اسبش را می‌تازاند و بقیه هم پشت سرش حرکت می‌کنند. نفسی به آسودگی می‌کشم و راه می‌افتم. همین که وارد خانه می‌شوم، مادرم و چند زنِ دیگر را کنار پله‌های چوبی می‌بینم. به آن‌ها که می‌رسم، دختری هم‌سن و سال یاسمن را می‌بینم که با غرولند و تلخی می‌گوید: میدونی پول این لباس چقدره؟! اینو از فرنگ گرفتم دختره‌ی دهاتی! مادرم هم با عصایش یاسمن را هُل می‌دهد و می‌گوید: تو چشم نداری! ببین چه غلطی کردی! یاسمن ساکت و مظلوم ایستاده و هر آنچه دلشان می‌خواهد، به او می‌گویند. دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت هفتم - ارباب، حالتون خوبه؟ گراز چی شد؟ همین‌طور که ب
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت هشتم نمی‌دانم چه می‌‌شود؟! قلبم یکباره درد می‌گیرد و بی‌تاب می‌شوم! اختیار عقلم انگار از دست می‌رود و دلی که انگار تا پیش از این نداشته‌ام به تپش می‌افتد! نفسم را با حرص رها می‌کنم و می‌گویم: حالا مگه چی شده؟     □□□                                      با قدم‌هایِ آرام جلو می‌روم. هنوز لحظه‌ای که گراز به دنبالم افتاد، فراموشم نمی‌شود. اگر از آن درخت بالا نمی‌‌رفتم یا منصورخان نمی‌‌آمد، چه باید می‌کردم؟! بقیه خدمه هم که... - مگه کوری؟! سر بلند می‌کنم. دختری که نمی‌شناسم، محکم به عقب هلم می‌دهد. خانم‌بزرگ و زنی دیگر از اتاق روبرویی بیرون می‌آیند. دختر با لحنی بد رو به من می‌گوید: میدونی پول این لباس چقدره؟! اینو از فرنگ گرفتم دختره‌ی دهاتی! هر کدام حرفی می‌زنند و به شکلی تحقیرم می‌کنند. سرم را زیر می‌اندازم و خودِ وجودی‌ام گریه‌اش می‌گیرد! زبانم را به بند می‌کشم که بی‌جهت نجنبد! مبادا بی‌پروایی پیشه کند و در مقابلشان در بیاید!! سکوت سنجاق میکنم روی لب‌هایم! به خاطر خودم نه! به خاطر پدر و خواهرِ عزیزم! دلِ خونم را از جلویِ دلِ سنگشان بیرون می‌کشم و دورش می‌کنم! کم‌ مانده به‌ خاطر یک لگد اشتباه روی لباسش مرا بزنند که صدایِ ناراحت و بلندِ منصورخان به سرسرای گوشم اندکی امید آویزان می‌کند! - حالا مگه چی شده؟! ناخودآگاه سرم را بالا می‌آورم. نگاهش را بین آن‌ها می‌چرخاند و می‌گوید: خسارتِ لباس فرنگی‌تون چقدره؟ چقدره تا سه برابرش رو بدم برای خسارت؟! خانم‌ بزرگ که از رفتار منصورخان شوکه شده، ساکت است ولی دختر جوان ابروهایش را درهم می‌کشد و دستانش را بغل می‌گیرد! - این چه طرز صحبت کردنه! منصورخان با سر اشاره می‌کند که بروم. به سمت زیرزمین حرکت می‌کنم و اولین پله می‌ایستم. صدای منصورخان را هنوز می‌شنوم: چه جالب! اتفاقاً من شبیه خودِ شما صحبت کردم! انگار به اندازه‌ی ذره‌ای، از خون انباشته شده در گلویِ دلم کاسته می‌شود! نگاه توران خانم را روی خودم ثابت می‌بینم. به ناچار چند پله‌ی باقی‌مانده را پایین می‌روم و اولین سؤالی که از همه می‌شنوم، این هست: حالت خوبه؟ گراز چی شد؟! - من خوبم، ولی گراز فرار کرد. آدمای منصورخان و عظیم‌خان رفتن دنبالش. همان پله‌ی آخر می‌نشینم. ترشی‌های هلو را درست‌ کرده‌اند و من و افرادِ حاضر در اینجا حتی نمی‌دانیم هلو چه مزه‌ای دارد! شکلِ آن را هم به لطف کارِ امروز دیدم! خدمه مشغول کارهایشان هستند. آفتاب در حالِ غروب است. این را تاریکی زیرزمین خوب نشان می‌دهد. به توران خانم برای روشن‌ کردن چراغ نفتی کمک می‌دهم و شام را حاضر می‌کنیم. با شنیدنِ دستور سینی‌ها را برمی‌داریم و پشتِ سر هم بالا می‌رویم. دو تا اتاق بعدِ از اتاق منصورخان، مهمان‌خانه هست. سمت راست مبلمان چوبی گذاشته‌اند و سمت چپ میز و صندلی غذاخوری‌ست. عظیم‌خان گرامافون را که روبروی میز است، روشن می‌کند. همسر و دخترش، منصورخان و مادرشان یک سمت میز نشسته‌اند. سمتِ مخالف همان دخترِ بددهان و زنی که احتمالاً مادرش هست، نشسته. ظرف‌‌های غذا را روی میز می‌چینیم. به اشاره‌ی توران خانم، من درون اتاق می‌مانم و بقبه بیرون می‌روند. برای هر کسی که مایل است، سوپ می‌کشم و توران خانم هم بشقاب‌ها را پر از برنج می‌کند. کاسه‌ی سوپ دختر را که جلویش می‌گذارم، زیرِ لب می‌گوید: چندشِ کثیف! کاسه را با دست کنار می‌زند و سرش را می‌چرخاند. بی‌توجه از او آخرین کاسه را از سوپ پر می‌کنم. همین که آن را نزدیکِ منصور خان می‌برم، دامنم به چیزی گیر می‌کند و روی میز می‌افتم. کاسه‌ی سوپ روی منصور‌خان خالی می‌شود و بدشانسی‌‌هایِ امروزم تکمیل! یک دایره‌ی زشت روی لباسش نقش می‌شود و او سریع پیراهن سفیدرنگش را اندکی از پوست بدنش جدا می‌کند تا نسوزد! آب دهانم را به شدت فرو می‌برم و خجالت‌زده نگاهم را روی جمع می‌چرخانم. دختر لبخند محسوسی می‌زند و منصورخان هم نگاهِ جدی‌اش را به من می‌دوزد. دخترِ پنج ساله‌ی عظیم‌خان زیر خنده می‌زند و مادرش سریع زیر گوشش آرام صحبت می‌کند. توران خانم هم کم مانده آب شود و در زمین فرو رود! به یکباره عظیم‌خان ابروهای مشکی‌رنگش درهم می‌رود، عصبانیتش را درون صدایش می‌اندازد و فریاد می‌کشد: مرتضی! مردی که دستِ راستِ عظیم‌خان است، هراسان داخل می‌شود و می‌گوید: بله ارباب! منصورخان مصمم سر جایش می‌ایستد و رو به جمع می‌گوید: شام شما سرد میشه، بفرمایین! با اخم رو به من ادامه می‌دهد: بیا بیرون! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
✍دلنوشته دل است دیگر… گاهی هوس می‌کند!!! هوسِ شب‌های مدینهالنبی…❤️ هوسِ نگاه‌های اشک‌آلود به گنبد خضرا…❤️ هوسِ دردودل با رسولِ مهربانی…❤️ هوسِ نشستن در حیاط چتری…❤️ هوسِ خنکای سنگ‌های مرمر آن مسجد حتی…❤️ هوسِ ایستادن پشت درب‌های بقیع و اشک ریختن و اشک ریختن و اشک ریختن…❤️ هوسِ سعیِ بین مسجدالنبی و بقیع…❤️ هوسِ…❤️ دل است دیگر… گاهی می‌گیرد!!! از بی‌مهری‌ها به رسولِ مهر و عاطفه…💔 از جنایت و خشونت و نامهربانی به اسمِ پیامبرِ مهربانی‌ها..💔 از تفرقه‌ی امت پیامبرِ حافظِ وحدت…💔 از بی‌اخلاقی‌ها نسبت به آن خلق عظیم…💔 دل است دیگر… خیلی چیزها از خدا می‌خواهد!!! ولی همه‌اش شاید خلاصه بشود در: در دنیا و دستگیری‌شان در آخرت 🙏 ❤️ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🕊
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * صدای تکتم بریده بریده شد. - ب..با..بابام.. گریه امانش نمی‌داد. حبیب که نگرانی‌اش به اوج رسیده بود، تن صدایش را بالا برد: - بابات چی؟‌ جون به سرم کردی دختر! گلوی تکتم می‌سوخت. صدایش گرفته بود مثل سرماخورده‌ها. آب بینی‌اش را بالا کشید و گفت:" بابام‌اتاق عمله.. من دیگه طاقت ندارم کسی رو از دست بدم حبیب! دیگه نمی‌کشم.. " و بغض راه نفسش را بند آورد. حبیب چشمانش را با درد بست. بدون ذره‌ای تأمل گفت؛" من الان میام اونجا.." تکتم تنها بود. تنهاتر از هر وقت دیگری. روا نبود توی این لحظات کشنده، کنارش نباشد. حاج‌حسین به گردنش حق پدری داشت. مهم نبود بینشان چه گذشته. الان او در شرایط بدی قرار داشت و تنها گذاشتنش عین بی‌انصافی بود. برای همین با عجله خودش را به بیمارستان رساند. تکتم سرش را بالا گرفت. آمدنش را دید. باشتاب بود ولی با همان قدم‌های پرشتاب، آرامش را به وجودش می‌ریخت. حضورش انگار جادویش می‌کرد. لحظه‌ی بعد، جلواش ایستاده بود. حبیب دید که چشم‌های تکتم سرخِ سرخ شده. روی شانه‌های نحیفش انگار صدکیلو وزنه گذاشته بودند. دلش به درد آمد. هیچ‌وقت تکتم را به این حد درهم شکسته ندیده بود. - چی شده؟! چه بلایی سر حاجی اومده؟! تکتم زبان خشکش را در دهان چرخاند. - به من گفتن سکته کرده. نتوانست بایستد و روی صندلی وارفت. - بابام از دستم نره؟! من بدون اون می‌میرم.‌. حبیب کنارش نشست. دیگر حتی فاصله و کرونا هم برایش مهم‌ نبود. - نگران نباش..به دلت بد راه نده.. توکلت به خدا باشه..انشاءالله سالم‌ از این اتاق میاد بیرون.. دکتر جراح کیه؟ - دکتر پارسا. - خوبه.. از جا بلند شد.‌ باید می‌رفت داخل بخش. دکتر پارسا را از همان سال‌های اولی که اینجا آمده بود، می‌شناخت. با هماهنگی پرستار، به بخش جراحی سر زد. دکتر پارسا و همکارانش مشغول بودند.‌ هنوز برای نتیجه‌گیری زود بود. ساعتها خیال گذشتن نداشتند. تکتم سرش را تکیه داده بود به دیوار. داشت به گذشته‌ها فکر می‌کرد. تمام آن لحظاتی که کنار پدرش گذرانده بود‌‌ مثل یک فیلم که روی دور تند گذاشته باشند، از جلوی چشمانش رد می‌شد. آه حسرت، پی‌درپی از عمق جانش بالا می‌آمد و در لایه‌های ضخیم ماسک فرو می‌رفت. حس‌ می‌کرد دارند از چیزی جدایش می‌کنند. چیزی که برای همیشه داشت از دستش می‌رفت و کاری از او برنمی‌آمد. تسبیح شاه‌مقصود را در دستش فشرد. به امام حسین متوسل شد. به علی‌اکبرش. می‌دانست حاج‌حسین ارادت خاصی به علی‌اکبرِ مولایش دارد. نذر و نیازها بود که با خدا برای دردانه‌ی امام‌حسین می‌کرد و آنها را به کمک می‌طلبید. حبیب وقتی بیرون آمد، سعی کرد تکتم را آرام کند. او را با خودش به بیرون از بیمارستان برد. هوا خنک بود و حالش را کمی جا می‌آورد. تکتم هم که با آمدن او، کمی قلبش آرام گرفته بود روی حرفش حرفی نزد و با هم رفتند به محوطه. فکر کرد برای تسکین دل او باید یک چیزی بگوید. نیم‌نگاهی به او کرد." خدا گاهی امتحانای سختی از بنده‌هاش می‌گیره.. البته از اونایی که بیشتر دوسشون داره.. بهت غبطه می‌خورم..." تکتم ماسکش را پایین داد. - نمی‌دونم چرا باید اینطوری امتحان بشم.‌ چرا باید همه‌ی اون چیزایی که دوست دارم از دست بدم! بغض رهایش نمی‌کرد. حبیب آه کشید. - یه بار یه بنده خدایی بهم گفت خدا گاهی وابستگیهامون‌و می‌گیره تا بیشتر به یادش باشیم..همه‌ی اینا یه تلنگره.. - من دیگه طاقتشو ندارم..دیگه چیزی ندارم برای از دس دادن!.. دیگه از تلنگر گذشته من از این دنیا فقط مشت خوردم.. - ناشکری نکنید..بعضی وقتا باید زمان بگذره تا حکمت بعضی چیزا مشخص بشه.. اولاً حاجی حالش خوب میشه. دکتر پارسا از عمل راضی بود.. دوماً خودم نوکرش هستم..تا آخر عمر.. سرش را پایین انداخت. شرم نشست توی صدایش. - اگه دخترش منو به عنوان تکیه‌گاه حساب کنه البته.. من.. همیشه حواسم بهتون هست.. تکتم سکوت کرد. زمان برای او فقط رنج به ارمغان آورده بود. حالا شنیدن این حرف‌ها از زبان حبیب حس خوشی را به وجودش سرازیر می‌کرد. حبیب از جا برخاست. من‌من‌کنان پرسید: " میگم.. اون.. حرفا.. که زدید.. واقعی بود؟ " تکتم چشمانش را بست.‌ نفسش را عمیق بیرون فرستاد.‌ نتوانست حرف بزند. سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. تکتم لبخند او را ندید. تنها صدای مردانه‌اش را شنید که زمزمه می‌کرد: "از چشم و دل مپرس که در اولین نگاه شد چشمِ‌ من، خرابِ دل و دل، خرابِ چشم.." بعد رو کرد به تکتم. "من الان برمی‌گردم.." وقتی برگشت، یک نوشیدنی دستش بود. وقتی آن را به دست تکتم داد، دید که چطور تکتم قدرشناسانه و عاشقانه نگاهش می‌کند، ولی نگاه پرالتهاب و متعجب پشت سرش را ندید که به آنها خیره مانده و تلخی‌اش مثل زهر در تن آنها فرو می‌رود. 👇👇👇
هامون وقتی بیلط‌ها را گرفت، دلش نیامد بدون خداحافظی برود. باید او را برای آخرین بار می‌دید حتی شده از دور. آمد بیمارستان سراغش؛اما وقتی او را یافت، برای همیشه از دست رفته‌اش می‌دید. آن‌ نگاه و آن التهاب، پیش رویش بود. واقعی و زهردار. از آنها فاصله گرفت در پناه یک درخت منتظر ماند. نمی‌فهمید منتظر چه چیز باید بماند. خودش را دید که با آن مرد دست به یقه شده و یک مشت می‌خواباند پای چشمش. تکتم را دید که فریادزنان از هم جدایشان می‌کند. مردم را دید که دورشان‌ را گرفته‌اند. سروصدا کل بیمارستان را برمی‌دارد. صداها در سرش می‌پیچد و تبدیل می‌شود به همهمه. به خودش آمد. باد لای شاخ‌وبرگ درختان آواز سر داده بود. کلاغی آواز باد را شنید و قارقارکنان پر زد و رفت. چشم‌هایش را بست و بعد از چند ثانیه باز کرد. جای خالیشان نگاهش را کشاند به اطرافش. آنها شانه‌به‌شانه‌ی هم داشتند از او دور می‌شدند. خواست بدود دنبالشان اما پاهایش میخ شده بودند توی زمین. انگار دیگر تحت اراده‌ی او نبودند. باید می‌رفت و نمی‌گذاشت به همین سادگی از دستش برود ولی نرفت. خودش را دیگر نمی‌شناخت. خودش را که زمانی هر چه را می‌خواست به دست می‌آورد حتی اگر در قله ی قاف می بود. حالا اما داشت یکی از مهمترین‌های زندگی‌اش را از دست می‌داد و هیچ کاری نمی‌کرد. سرش را بالا گرفت. چیزی از زندگی کم‌ نداشت. باز هم می‌توانست به دست بیاورد. حتی بهترش را. دست توی جیبش کرد و راه افتاد. نماند تا برای پس گرفتن عشق یقه جر بدهد. چون می‌دانست دیگر او را به دست نمی‌آورد. حتی اگر همین حالا روی سرشان خراب می‌شد و همه‌چیز را کوفتشان می‌کرد. نماند تا ببیند جراحی حاج‌حسین با موفقیت انجام شد و با گفتن " به خیر گذشت " دکتر جراح، تکتم به خاک افتاد و سجده‌ی شکر به جا آورد. نماند تا لبخند رضایت آن مرد را ببیند و حسرت بخورد. بلیط را از جیبش درآورد. تکه پاره‌اش کرد و انداخت پشت سرش. هر تکه‌اش را باد با خود به گوشه‌ای برد. دستش خورد به موبایلش. آن را بیرون کشید. آخرین پیامش را برای او فرستاد. " چایت را بنوش نگران‌فردایت نباش.. از گندم‌زار من و تو مشتی کاه می‌ماند برای بادها... " پایان. دی‌ماه ۱۴۰۱ سلام و ارادت رمان بی‌دل هم به پایان رسید. از همراهی تک‌تک شما عزیزان بسیار سپاسگزارم. از نقدها، نظرها، پیشنهادهای شما تشکر می‌کنم. اگر کم‌ و کاستی بود ببخشید. امیدوارم در کنار من و بِچا 😅 بهتون خوش گذشته باشه. باعث افتخار من بود که در کانال بزرگ کوچه‌ی احساس تونستم ساعاتی رو کنار شما سپری کنم. از استاد عزیزم به خاطر حمایت‌های بی‌دریغشون تشکر می‌کنم. از اینکه به من اعتماد کردند و فرصت دادند تا برای شما بنویسم. انشاءالله بتونم با رمان‌های بهتر و پربارتری به جمع شما عزیزان برگردم. ارادتمند همگی.
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت هشتم نمی‌دانم چه می‌‌شود؟! قلبم یکباره درد می‌گیرد و
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت نهم عظیم‌خان دندان‌هایش را روی هم می‌سابد و گویی برخلاف میلش حرفِ دیگری نمی‌زند. مادرِ ارباب سعی می‌کند جو به وجود آمده را عوض کند و از غذا‌ها و طعمشان تعریف می‌کند. پشتِ سر منصورخان تا جلویِ درِ اتاقش می‌روم. با نگاهش به ما می‌فهماند که منتظر بایستیم. وقتی که داخل می‌شود، مرتضی می‌گوید: چه غلطی کردی که عظیم‌خان جوش آورد!! یه غذا کشیدنم بلد نیسی!! سرم را زیر می‌اندازم و نگاهم به گوشه‌ی گلیِ دامن و جای کفش می‌افتد. آخر تلافی لگد شدنِ لباسش را درآورد! به همین سادگی، برایم دردسر ساخت! دلم می‌خواست اینجا بود و می‌توانستم تک‌تک موهایِ مشکیِ پریشانش را آنقدر بکشم تا هیچ‌چیز روی سرش نماند! درون ذهنم می‌خواهم تکه‌تکه‌اش کنم که منصورخان بیرون می‌آید و می‌گوید: میبریش توی طویله! حسابی همه جا رو تمیز کنه! لب‌هایم بی‌خود می‌جنبند! - آخه ارباب! وقت صبحانه اجازه دادین که امشب زودتر برم! نیم نگاهِ خشمگینی به من می‌اندازد و می‌گوید: داری میگی وقتِ صبحانه!! ببین چه شامی برام پختی!! به سمت اتاق مهمان‌خانه می‌رود. مرتضی به سمتِ پله‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: زود باش، بیا! پایین می‌رویم و درون ذهنم به پدرم و نگاه منتظرش می‌اندیشم. اگر به موقع نرسم، چه می‌شود؟! نفسم را با حرص بیرون می‌دهم و وارد طویله می‌شویم. مرتضی چراغ نفتیِ آنجا را روشن می‌کند و آمرانه می‌گوید: شروع کن! با دیدن وضعیت آنجا، آخرین امیدم را هم زیر پا له می‌کنم! دلم میخواهد زار بزنم ولی جلوی مرتضی خودم را جمع و جور می‌کنم. - من میرم به بقیه افراد خونه سر بزنم! زودتر شروع کن، مگه نمیخوای بری؟؟ بیل را از کنارم برمی‌دارم و شروع می‌کنم. بویِ بد و کثیف بودن طویله!! برای امشب چه خواب‌ها که ندیده بودم!! اندکی ذهنِ نامروتِ غرغرویم را ساکت می‌کنم و به جای هر آنچه تفکر منفی‌ست، به اسب‌ها و الاغ‌ها و چشمانشان که در تاریکی می‌درخشند، نگاه می‌کنم. هر قدر دنیایِ آدم‌ها زشت باشد، دنیایِ این‌ها زیباست! لبخندی کمرنگ روی لب‌هایم می‌آید. برایشان آب درون سطل‌ها می‌گذارم و بیش از نیمی از طویله را تمیز می‌کنم. نزدیک اسبِ منصورخان که می‌رسم، شیهه می‌کشد. اندکی جلوتر می‌روم و دستم را با ملایمت روی یالش می‌کشم! همین که می‌خواهد شیرینیِ این حس زیر پوستم بغلتد، صدایی از پشتِ سرم می‌آید: خوشم نمیاد کسی جزء من بهش دست بزنه! دستم را سریع عقب می‌کشم و کنار می‌ایستم. همین‌طور که نگاهم می‌کند، کنار اسبش می‌ایستد و می‌گوید: البته مشکی هم دوست نداشت کسی بهش نزدیک بشه! درون چشمانم خیره می‌شود و آرام می‌گوید: عجیبه! چند دقیقه بی‌حرکت کنارش می‌ایستم و حرفی نمی‌زنم. همین که قصد می‌کنم کارم را ادامه دهم، سرش را بالا می‌آورد. همان‌طور که اسبش را نوازش می‌کند، می‌گوید: میتونی بری خونه! چند لحظه گیج نگاهش می‌کنم. باور ندارم اجازه‌ی مرخصی داده! بدون اینکه نگاهم کند، هم‌چنان اسب را نوازش می‌کند. قدمی لرزان برمی‌دارم و آرام می‌گویم: با اجازه! از کنارش که می‌گذرم، قدم تند می‌کنم و بیرون می‌روم. به آسمان و محل قرار گرفتن ماه نگاه می‌کنم. دیر شده! خیلی دیر! شروع به دویدن می‌کنم. دو طرف دامنم را می‌گیرم و سریعتر می‌دوم. جلوی در خروجی لحظه‌ای می‌ایستم. با عبور از جلوی چند نگهبان، باز می‌دوم. بادِ خنکی از روی گونه‌هایم رد می‌شود. راهِ خانه برایم طولانی شده و صدای سگ‌ها ترسناک!! صدای خش و خش توی گوشم تنم را می‌لرزاند. بی‌اختیار می‌ایستم و هراسان به پشتِ سرم می‌چرخم. گلویم خشک شده و نایِ دویدن ندارم ولی حاضر نیستم که بایستم. باز می‌چرخم و دویدن را از سر می‌گیرم. با دیدنِ خانه، خوشحالی از قد و بالای چشم‌هایم بالا می‌رود. گل‌بهار با چراغی در دست درون حیاط ایستاده. به او که می‌رسم، دو دستم را روی زانوهایم می‌گذارم و نفس نفس می‌زنم. - معلومه کجایی؟؟ از سرِ شب چشممون به در خشک شد و نیومدی! چرا اینقدر دیر کردی؟؟ صاف می‌ایستم و بدون جواب جلوتر می‌روم. گل‌بهار بازویم را می‌گیرد و با چهره‌ای درهم می‌گوید: چه بویِ بدی! خوردی زمین؟؟ سری به علامت نفی تکان می‌دهم و می‌گویم: نه! مجبور شدم طویله رو تمیز کنم. با کنجکاوی به پنجره‌های روشنِ خانه نگاه می‌کنم و می‌گویم: کِی اومدن؟ - خیلی وقته! بابا دیگه نمیدونست به چه ترفندی سرشون رو گرم کنه تا برسی! چند گام جلو می‌روم تا وارد شوم که نگاهم به لباس‌های کثیفم می‌افتد. مستأصل می‌ایستم و به گل‌بهار چشم می‌دوزم. دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
دوستان رمان فوق العاده ی بی دل تموم شده از فردا رمان زیبای بهشت یاس رو شب ها حدود ساعت ۹ تقدیمتون میکنم 🌷
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( مثل شَلَمچه ) ارشد: آقایون... کی بهتون اجازه داده اینجا واستین هِر هِر و کِر کِر کنین ؟! مجید: ببخشید آقا پلیسه نمیدونستیم اینجا پارک ممنوعه 😂 ارشد: هه هه هه ...بانمک،دو روزه از شهرستان اومدین تهران زبون در آوردین واسه ما!! گول هیکل ورزشی این رفیقتونو خوردین که شاخ شدین هان؟!... کُشتیگیری تو؟! سید مجتبی: کوتاه بیا داداش ما نه کشتی گیریم نه با کسی دعوا داریم صداپیشگان: علی حاجی پور- مسعود عباسی - علیرضا جعفری - کامران شریفی -عبدالله نظری - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالها نماز خوندم‌ ولی اون لذت و آرامش رو ازنماز نبردم فکربه مشکلات گذشته عذابم می داد🥵 ترس داشتم نکنه یه اتفاق بد تو زندگیم بیفته افسرده بودم ولی نمی دونستم! درافکارمنفی می سوختم🔥 ولی خدا خواست بااین کانال آشناشدم والان از زندگیم لذت می برم😍 🔴🔵توهم یه سربه این کانال بزن خداکریم گره زندگیت بازمی شه🤲 👇 https://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
ڪوچہ‌ احساس
سالها نماز خوندم‌ ولی اون لذت و آرامش رو ازنماز نبردم فکربه مشکلات گذشته عذابم می داد🥵 ترس داشتم نک
تشکر فراوان از کانال زیباتون😍 کانالی که پراز حس خداست... کانالی که اگه ساعت ها درش باشی نه وقت هدر رفته نه چیزی از دست دادی👇 https://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
🖇 🌱 . بعضےاز روزهاےجمعہ . تلفن‌همراهش‌خاموش‌بود!📱 . وقتےدلیلش‌رو‌مےپرسیدم‌🤔 . مےگفت:🗣 . ارتباطم‌رو‌با‌دنیاڪمتر‌مےڪنم🙃 . تا‌امروز‌ڪہ‌متعلق‌بہ‌امام‌زمانم(عج)هست، . بیش‌تر‌با‌امام‌زمان‌باشم😍 . بیش‌تر‌بہ‌یاد‌امام‌زمان‌باشم . امروزم‌اختصاص‌داره‌بہ‌آقا!😍 🌹😍
🌹 🌹 وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی.... وقتی با آهنگ نجابت و وقار.... از جاده تلخ گناه پیروزمندانه میگذری.... وقتی پاکی وجودت را از نگاه های چرکین می پوشانی! که حیایت ، فریاد " لبیک یا مهدی" سر می دهد... و تو می مانی و.....❤️ @clad_girls12
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت نهم عظیم‌خان دندان‌هایش را روی هم می‌سابد و گویی برخل
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت دهم لبخند معناداری می‌زند و می‌گوید: حواسم بود! برات لباس تمیز گذاشتم توی انباری. زود لباساتو عوض کن که خیلی دیره! صدای شکسته شدن شاخه‌ی درخت زیر پا توجه هر دونفرمان را جلب می‌کند. به پشتِ سر می‌چرخم ولی هیچ‌چیز نمی‌بینم. گل‌بهار دستش را روی بازویم می‌گذارد و می‌گوید: احتمالاً گربه یا سگ بود! بیا برو، لباس بپوش! لباس سرخ‌رنگ با دامن چین‌دارِ سفید می‌پوشم. روسری همرنگِ لباس سر می‌کنم و با عجله خودم را به در می‌رسانم. وارد خانه که می‌شوم، مادرِ رحیم می‌گوید: هزار الله اکبر! ماشالله به عروسم! زیر لب رو به جمع می‌گویم: سلام، ببخشید دیر شد! به اشاره‌ی پدرم، کنارش می‌نشینم. پدر رحیم دانه‌های تسبیح را رها می‌کند و جواب می‌دهد: سلام دخترم! اشکال نداره! کارِ خانه‌ی اربابی که حساب و کتاب نداره! تا شما بیای، ما بزرگترا حرف‌هامون رو زدیم. مونده چند کلمه حرف بین شما دو نفر جوون و شیرین کردن دهانمون! خجالت‌زده دستی به روسری‌ام می‌کشم و به پدرم نگاه می‌کنم. لبخندی از سرِ رضایت روی لب‌هایش می‌بینم. آرام چشم می‌بندد. از سر جایم بلند می‌شوم و همراه رحیم بیرون ازخانه می‌رویم. روی‌ تختِ کوچک نزدیک در می‌نشینیم. سرم را پایین می‌اندازم و با انگشتانِ دستم بازی می‌کنم. دقیقه‌ای که می‌گذرد، رحیم سر به زیر می‌گوید: یاسمن خانم! قبلاً از پدرم خواستم که اجازه بگیره تا با شما حرف بزنم! راستش حرفِ مهمی هست که باید بگم! سرم را کنجکاو بالا می‌آورم ولی به چشم‌هایش نگاه نمی‌کنم. دستی به یقه‌ی کت راه راهش می‌کشد و ادامه می‌دهد: نمیدونم چجور بگم! راستش.. مکث می‌کند، نفسی می‌گیرد و یکباره می‌گوید: من همراهِ امامم! گنگ نگاهش می‌کنم و می‌پرسم: یعنی چی؟ چطور بگم؟ چیکار میکنید؟ دور و اطراف را نگاه می‌کند و با صدایی آرام و محتاط جواب می‌دهد: همه‌کار! از خودسازیِ فردی تا آگاهی به مردم! بالاخره این مردمم باید کاری کنن! انگار چیزی یادم بیاید، می‌گویم: اون کاغذ که یه شب انداختن توی اتاقم، کارِ شما بود؟؟ سرش را تکان می‌دهد و مشتاق می‌گوید: شما کاغذو خوندین؟ میدونین که امام گفته ... وسط حرفش می‌آیم و می‌گویم: نخوندم! شما انگار یادتون رفته که کسی توی ده سواد نداره! آهی می‌کشد و با تأسف می‌گوید: آره! مشکلم همین‌جاست! مردمی رو که نمیتونن بخونن، نمیشه آگاه کرد! نمیشه بهش گفت دقیقاً توی این ممکلت چه خبره! سواد که باشه، همه‌چی هست! - خب اینجا مکتب نیس! چجور یاد بگیرن؟ پوزخند می‌زند و می‌گوید: اینم از هوش و زرنگیِ عظیم‌خان هست! عمداً مانع میشه تا این مردم بی‌سواد و جاهل بمونن! با صدایِ شاخ و برگ درخت‌ها سر می‌چرخانیم. درون دلم به گل‌بهار و کنجکاوی‌اش می‌خندم. رحیم آرام می‌گوید: حرف‌هایی که زدم، بین خودمون میمونه؟! بی‌وقفه پاسخ می‌دهم: بله! لبخند بر لب می‌ایستد و می‌گوید: بهتره بریم داخل! سرجایم که می‌ایستم، صدایِ شلیک چند گلوله می‌آید. پدرم و خانواده‌ی رحیم مضطرب بیرون می‌آیند. معلوم نیست سروصدا از کجاست! همسایه‌مان جلوی در با صدایِ بلند می‌گوید: میگن یه عده انقلابی‌ همین حوالی دیده شدن! حتماً رفتن دنبالشون! پدر رحیم دستش را درون دستِ پدرم می‌گذارد و می‌گوید: ما بریم مشتی حسین! ان‌شاءالله جمعه با چند تا بزرگتر برای عروسمون نشون میاریم! - قدمتون سرِ چشم! با قدم‌هایی بلند به سمت در می‌روند. با خروج آن‌ها گل‌بهار با نفس‌هایی بریده از در رد می‌شود و خودش را به ما می‌رساند. پدرم دستش را روی شانه‌اش می‌گذارد و می‌پرسد: کجا بودی؟ - م..ن..من..پیش گل‌نسا بودم! نفسِ عمیقی می‌کشد و می‌گوید: گفتین وقت اومدن مهمونا نباشم، رفتم اونجا. شما هم صداها رو شنیدین؟ درِ چهارچوب در می‌ایستم و کفش‌هایم را بیرون می‌آورم، همزمان می‌گویم: حتماً آدمای خان دنبال انقلابی‌ها افتادن! بیاین زودتر داخل خونه، بیرون امن نیس! گل‌بهار و پدرم پشتِ سرم داخلِ خانه می‌شوند. می‌خواهم بنشینم که گل‌بهار با خنده و شیطنت می‌گوید: بالاخره مبارکه یا نه؟! سرخ می‌شوم. سرم را پایین می‌اندازم و پدرم با شادمانی می‌گوید: ان‌شاءالله که مبارکه! □□□                                      منصور چشم‌هایم را به سقف دوخته‌ام. قطره‌ای اشک از کنار چشمم سُر می‌خورد! بی‌حوصله سرجایم می‌نشینم و به چشمانم که به خاطر بی‌خوابی می‌سوزند، دست می‌کشم. از رختخوابم بیرون می‌آیم و لباس‌هایم را عوض می‌کنم. یکی از صندلی‌ها را بیرون می‌کشم و پشتِ میز می‌نشینم. پیپ را برمی‌دارم تا روشن کنم ولی بی‌خیالش می‌شوم. عادت کرده‌ام یاسمن برایم پیپ را بعد از صبحانه روشن کند. دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
•🌾🌻• چَشم‌ۅگۅش‌ۅدَهن‌ۅدَست‌شَۅَدمَست‌اَگَر بِشنَۅیم‌ۅبِنۅیسیم‌ۅبِخۅانیم:ح‌ُـسِین اربـابـم‌حسین ...🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ بہ‌غُبـٰارِحـرم‌ڪرب و بلایت‌سوگَند .‌‌. دوست دارم‌کھ‌شبـے‌درحرمت‌گریہ‌ڪنم 🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پلاسکو بار دیگر رهگذران را غافلگیر کرد! تا آخر هستیم . . . گل صلوات رو به روح بلند آتش‌نشان‌ها هدیه کنیم🌸🌱