eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و نوزدهم دستش را می‌فشارم و با لبخندی پررنگ ادامه می‌دهم: خدا رو شکر که تو روی این یه دونه حساسی!ابرویش را کمی بالا می‌دهد و با شیطنت خاص خودش می‌گوید: البته یه چیز دیگه هم شنیدم! یه نفر اینجا منو بدون پسوند خان خطاب کرد! آره؟! جلوی خنده‌ام را می‌گیرم و محکم می‌گویم: نه!! کف دو دستم را بالا می‌آورد و می‌گوید: خیلی خب! به خاطر این اشتباه باید تنبیه بشی! کف دستت بزنم یا.. میان حرفش می‌پرم و می‌گویم: یا به بهشتت دعوتم می‌کنی؟! نگاهم به نگاهش گره خورده! یک گره‌ی کور! گویی قرار است هیچ‌گاه دست از نگاهش برندارم! این نگاه تمام آرزویِ من بود و هست و چشم برداشتن از آن خطاست! آرامش نگاهش را گوشه‌ی قلبم می‌کارم و عشق به او محصولی‌ست که در تمام قلبم می‌روید! شیرین، خواستنی و به تمامیت یک قلب! او هم شبیه من، به نگاه من خیره مانده! درون نگاهش میخوانم که او هم دلتنگ بوده! شاید هم بی‌قرار! لحنش جدی و خان‌وار می‌شود و می‌گوید: دستور نداریم اینجا! هر چی میگم، باید بگی چشم! مکث می‌کند، با چشم‌هایم اشاره می‌کنم تا بگوید! چشم‌هایش را اندکی ریز می‌کند و می‌گوید: به ازای خطایی که کردی، باز باید صدام کنی! یکباره لحنش تغییر می‌کند و می‌گوید: همون‌جوری که اون‌موقع صدا زدی وگرنه در بهشت به روی‌ تو بسته‌ست! خوب می‌دانم چه می‌گوید و چه می‌خواهد! همراه با لبخند و دلبریِ خاصی می‌گویم: منصور! - جانِ دلم! کافی‌ست تا این دو کلمه مرا به معراج عشقم بکشاند! بی‌هوا و بی‌دعوت خودم را به آغوشش پرت می‌کنم و دست‌هایم را محکم دور کمرش می‌گیرم. چند بار زیر‌لب برایش وان‌ یکاد می‌خوانم و می‌گویم: چقدر میگم خوش‌تیپ نکن، چشمت میزنن! زیر گوشم می‌گوید: آخه طعمِ وان یکاد خوندنت و برق چشمات باعث میشه تکرارش کنم! باید جای من باشی تا بدونی توی نگاهت که غرق میشم، دیگه هیچی از خدا نمیخوام! با مکثی چند ثانیه‌ای می‌گوید: جز خودت! سرم را که بالا می‌آورم، با عشق نامم را روی لب می‌آورد و می‌گوید: یاس! قسم به عشقی که بین دوتامون هست، صداتو که شنیدم، از دلم گذشت خدایا برگردم! یه بار دیگه این عشق، این بهشت سهم قلبم باشه! قطره‌ای اشک بی‌مهابا از قولی که به او داده‌ام، کنار چشمم سُر می‌خورد و می‌گویم: منم همین بهشت و نگاه رو از خدا میخواستم! شکر برای بودنت، آغوشت و گرمیِ نفسات! لحظه‌ای از عشق به نگاهش، به قلبی که بی‌قرار اوست، هدیه می‌دهد و سپس لب‌هایش را روی پیشانی‌ام می‌گذارد! گرمی نفسش روی تنم می‌نشیند و بوسه‌ی عمیقش تا خودِ قلبم رسوخ می‌کند! چند ثانیه‌ی متوالی برایم از محبتش، قلبش و عشقش به زبانی فراتر از تمام زبان‌ها می‌گوید و روحم را مست از عشق نابش می‌کند! سرش را که عقب می‌برد، بی‌تابی قلبم مرا به سمتِ او هل می‌دهد. گویا دیگر جدایی از او کارِ این دل نیست! سرم را نزدیک می‌برم و گونه‌اش را می‌بوسم! برای دردی که کشید و دم نزد! برای فداکاری که بی‌‌منت انجام داد! برای تمام خوبی‌هایی که هر قدر می‌خواهم بشمارم، نمی‌توانم! اندازه ندارد این مهر! این عشق! این بوسه برای دلی‌ست که آوار شده بود و با نفس مسیحایی او باز آباد شد، بهشت شد! جایی که عشق به او در آن جاری باشد، بی‌شک بهشت است و هوایِ آن هوایِ عاشقی! از او که فاصله می‌گیرم، لبخندی از جنس نبات به رویم می‌زند و پر مهر می‌گوید: دلت تنگ بود، آره؟! - میشه دلتنگت نشد؟! میشه عاشق نگاهت نشد؟! تو جایِ من!! ببین میشه جای من باشی و عاشق نشی؟! این دل اسمش برای منه! اصلش مال تو هست! سند خورده به نامت! نگاهِ گرمش را به قلبم تزریق می‌کند و می‌گوید: یاس! عاشقم نباش، جانم باش! قلبم برایش لبخند می‌زند و برای صاحب‌خانه‌اش اسپند دود می‌کند! وجود او فقط لایقِ دوست داشتن نیست! یک او برای مجنون و شیدا شدن کافی‌ست! دستش را دور گردنم حلقه می‌کند و مرا به سمت خودش می‌کشد. آرام‌ و لطیف با صدایِ جذاب مردانه‌اش می‌گوید: این نفس کشیدن فقط به عشق تو هست! عشق کمه برای تفسیرش! تو جانِ این دلی! فکر کنم خدا به دلِ عاشقت رحم کرد، وگرنه من رفتنی بودم! می‌خواهم مشتی به سینه‌اش بزنم که به یاد آن لحظات سخت می‌افتم! از او فاصله می‌گیرم، لبم را می‌گزم و می‌گویم: خیلی اون لحظه‌ها با مشت زدم توی قفسه‌ی‌ سینه‌ات! درد نداری؟! - نه! با خنده می‌گوید: مگه تو مشت زدن به منم بلدی؟! سرم را با خجالت تکان می‌دهم و او می‌خندد! با صدایِ بلند، میان شبی پرهیاهو! آنقدر وجودش حالم را خوب می‌کند که زمین خیس، لباس‌های گِلی و مرطوب و ضعف بدنم را فراموش کردم و غرق در دنیای خنده‌های از ته دل او می‌شوم! بهشت یاس پارت صد و بیست👇👇
منصور سعی می‌کنم راهِ جاده را پیدا کنم. از میان درخت‌ها می‌گذریم! دست در دستِ او! کنارِ او و با عشق به لبخند و محبت‌هایِ او! حقیقت این است که درد دارم! تمام تنم کوفته شده، زخم بدنم هم مرا ضعیف‌تر کرده ولی وجودش آنقدر تواناست که می‌تواند از من کوه بسازد! کوهی محکم! لبخندش آنقدر گیراست که می‌تواند ضعف بدنم را به خاطر خون‌ریزی به بادِ فراموشی بسپارد! همین‌طور که کنارم راه می‌آید، می‌پرسد: ثنا چی شد؟! چی به سرش اومد؟ متعجب نگاهش می‌کنم ولی حواسش به جلوی پاهایش در این تاریکی‌ست! - چی باید میشد؟! نفسی از سر حرص می‌کشم و می‌گویم: اومده بود تا سیاه‌بخت.. جمله‌ام را ناقص می‌گذارم! زبانی را که از نبودنِ یار بگوید، باید گاز گرفت! خجول و شرمنده دستم را می‌فشارد و می‌گوید: همش تقصیرِ من بود! حالا مطمئنم که از نبودنت توی عروسی سوءاستفاده کرد و توسطِ پیغامی که با اون زن به من رسوند، من رو اونجا کشوند تا بکُشه! تا با این کار تو رو.. دستش را به سمتِ خودم می‌کشم و می‌گویم: دیگه ادامه نده! میدونم همه‌ی کارهایی که کرد، علتش چی بود! آدم چقدر باید خلأ توی وجودش باشه که فقط با انگیره کشتن دیگری برگرده! اون اول با ظاهر شدن حوالی ده من رو از عروسی بیرون کشید و بعد تو رو با اون پیغام فریب داد که بیای نزدیک رودخونه! خودتو آزار نده یاسمن! تو هیچ تقصیری نداشتی جز نگرانی برای من! فراموش کن این لحظات سخت رو! هر چند میدونم آسون نیست فراموش کردن! دوباره راه می‌افتیم. جاده را می‌بینم و با خوشحالی می‌گویم: مسیر درست بود! حالا کافیه به سمت عمارت حرکت کنیم! - خدا رو شکر! یه سؤال تو ذهنمه! نمیدونم باید پرسید یا نه؟! سریع در جوابش می‌گویم: بپرس! چرا یکی؟! ده تا بپرس! - سروناز چی میشه؟! حالا که مادرش.. ساکت می‌شود. نفسم را با شماره بیرون می‌دهم و می‌گویم: اول باید ببینیم چه اتفاقی برای ثنا افتاده! باید خبر بدیم تا پیداش کنن! اگر اونی هست که ما فکر می‌کنیم، کنارِ ما بزرگ میشه! کنارِ تو! نگاهش می‌کنم و ادامه می‌دهم: مطمئنم دختری که کنار تو بزرگ بشه، آدم خوب و شریفی خواهد شد! لبخند می‌زند، هر چند تلخ! نام مادر را برایش نیاوردم تا آزرده نشود ولی گویی دلِ نازکش تاب ندارد! متوجه خستگی بیش از حد و فشار روحی امروزش هستم و برای عوض کردن بحث می‌گویم: میخوای بیای کولت کنم تا عمارت؟! یکباره می‌ایستد و می‌گوید: تو من رو کول کنی؟! بمیرم من برات! من باید تو را با این زخم و کوفتگی و افتادنت توی رودخونه کولت کنم! چقدر بده که نمیتونم! شرمنده! - برای چی شرمنده؟! من خوبِ خوبم! تو اصلاً اثری از خستگی و ضعف می‌بینی؟! دستش را رها می‌کنم و دو دستم را بالا می‌آورم تا بازوی قوی‌ام را نشانش دهم ولی خروج خون و وارد شدنش به پارچه را حس می‌کنم و تمام تنم درد می‌شود! دم نمی‌زنم، با لبخند دست‌هایم را پایین می‌آورم و می‌گویم: خب بیا دیگه! خیلی خسته‌ای، چرا خودتو اذیت میکنی؟ با نگرانی به اطراف نگاه می‌کند و لبش را می‌گزد! - زشته! اگه مردم ما رو ببینن چی؟! به لباس و سر و وضعمان اشاره می‌کنم و می‌گویم: اصلاً کسی ما رو مگه با این سر و ریخت میشناسه؟! فکر میکنی هر کی ما رو ببینه، میگه خان ده رو دیدم؟! الان فقط شبیه گداها شدیم! بیا از فرصت استفاده کن! می‌خندد و دلم برایش غنج می‌رود. دستم را باز می‌گیرد و دست مخالفش را هم روی آن‌‌ها می‌گذارد: ممنون ولی داروی خستگی من تو دستای مردونه‌ی تو خلاصه شده! دیگه دستم رو ول نکنی‌آ! با شیطنت می‌گویم: چشم ارباب! خنده‌‌اش شدت می‌گیرد ولی کم نمی‌آورد و می‌گوید: آفرین بهت! خوبه! منم جز چشم نمیخوام ازت بشنوم! نگاهم می‌کند و با شادی می‌گوید: آخ یادته با اخم و جدیت اینو بهم گفتی؟! اون موقع ازت خیلی متنفر بودم! ببین دنیا چجوری چرخیده! با غرور خاصی به روبرو نگاه می‌کند و می‌گوید: الان من میگم! معترض به بازویش می‌زنم و می‌گویم: لطفاً توی نقشِ من فرو نرو! من میخوام جای خودم باشم! ضمناً ببین از اون نفرت به چه عشقی رسیدی؟! این نشون‌دهنده‌ی قدرتِ منه! - قطعاً تو یگانه قهرمانِ زندگی منی! با قدرت بازوی تو من الان زنده‌ام هنوز! معترض و ناراحت می‌گویم: یاسمن از مرگ نگو لطفاً! دیگه به این باور رسیدم خدا خودش جان میده و هروقت بخواد میگیره! اول که فهمیدم توی عروسی نیستی و رفتی، همه جا رو گشتم، رفتم عمارت و روی سجاده‌ات یاد آیه صد و شصت  سوره آل عمران افتادم و دلم گره خورد به اعتمادی که توی آیه ذکر شده بود! انگار قلبم دیگه هدایتگرِ من شد! مشکی خسته بود و برای همین تنها راه افتادم به سمت رودخونه. . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
https://eitaa.com/koocheyEhsas/66330 لینک قسمت اول رمان اقیانوس ها از خانم زهرا صادقی(هیام) 😍🌸
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید. موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونه‌هاش ریخت. ولی بی‌اهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد. تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشته‌ی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینه‌ای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره. رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبه‌های چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم. https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
پسره تو کوچه چاقو میخوره دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش .... بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و بیست و یکم هوا تاریک بود، بارون میومد ولی با همه‌ی این‌ها من تونستم تو رو پیدا کنم! دقیقاً لحظه‌ای که ثنا قصد کرده بود تا تو رو بکشه! سر می‌چرخانم و می‌پرسم: به نظرت این اتفاقات نشونه نیس؟! از وقتی اعتماد بهش تو قلبم شکل گرفته، زندگی‌ام یه رنگ دیگه گرفته! شاید یه راه، یه مسیر توی زندگی‌ام باز شده که مقصدش خداست! به او اشاره می‌کنم و می‌گویم: تو هم همراهِ و هم‌نفسم توی این مسیری! باید اعتراف کنم قبلاً در مورد خدا اینجوری فکر نمی‌کردم! تو دلیل اصلی این ارتباط شدی! لبخند شیرینی می‌زند، نگاهش را روی چشم‌هایم ثابت می‌کند و می‌گوید: این یه اتفاق دو طرفه‌ست! منم از وقتی تو وارد زندگیم شدی، به این باور رسیدم! همش رو مدیون قرآنیم! مدیون نور! - خدا رو شکر برای این محبتش به ما! چند لحظه که می‌گذرد، می‌گویم: یاس، امیدوارم عروسی به خوشی برگزار شده باشه! بی‌توجه از حرفم به روبرو اشاره می‌کند: چراغ‌های عمارت ما روشنه؟ به روبرو نگاه می‌کنم و جواب می‌دهم: آره، خودشه! این ساعت چقدر چراغ روشنه! - خب به خاطر غیبت ماست! طفلیا خبر از ما ندارن! بابام، گل‌بهار، خانم بزرگ،.. مکث می‌کند و نامم را می‌خواند: منصور! قلبم می‌دود و محکم او را می‌بوسد! چقدر انتظار کشیدم که مرا این‌گونه بخواند و برای اولین بار امروز شنیدم!! انتظاری که کشیدم به شیرینی شنیدنش می‌ارزید! شاید همین انتظار مرا بازگرداند تا آرزو بر دل نمانم! بار دیگر صدایم می‌زند: منصور! چقدر جواب‌های مختلف برای این خطاب هست ولی من قلبم را محقّ‌تر می‌دانم و ندایش را به زبان می‌آورم: جانِ دلم! سر می‌چرخاند. نگاه گرمش را حس می‌کنم! برای حسِ آن نور و دیده نیاز نیست! دلم خود علم تعبیر می‌داند! - قلبم از هم میپاشه وقتی اینجوری صدام میکنی منصور! وای خیلی دیر صدام زدی! چقدر این مدل صدا زدن رو به من بدهکاری! خنده‌ی ملیحی می‌کند و می‌گوید: دیگه کارت در اومد! میرم و میام و صدا میرنم منصور! اینقدر میگم تا بگی دیگه نگو! فقط زشت نیس جلو بقیه نگم خان؟! - چرا زشت باشه؟! تو با بقیه فرق داری! یادت رفت؟! جان منی! دست‌هایش را محکم دور بازویم می‌گیرد و می‌گوید: تو هم قلب منی!! سرش را که برمی‌گرداند، می‌گوید: بیا تندتر بریم! دلم برای پدرم شور میزنه! حتماً خیلی نگران ما شدن که توی عروسی غیبمون زد! سری به علامت مثبت تکان می‌دهم و می‌گویم: باشه! بیا هر قدر میتونیم سرعتمون رو زیاد کنیم! دستش را محکم‌تر می‌گیرم و تندتر گام برمی‌داریم. امشب ماه آنقدر پرنور است که به راحتی جلوی پاهایمان را می‌بینیم! باید از ماه هم تشکر کنم که چهره‌ی ماهِ او در این شب از نگاهم پنهان نمی‌ماند! به نزدیکی در که می‌رسیم، یاسمن نفس‌نفس می‌زند. یکباره دستم را رها می‌کند و کنار جاده روی زمین می‌نشیند. مضطرب کنارش می‌نشینم و پشت کمرش را می‌گیرم. - چی شده یاسمن؟! چشم‌هایش را می‌بندد و می‌گوید: دل و روده‌ام داره از جا کنده میشه! دلم نگران دور سرش می‌گردد! شانه‌اش را مالش می‌دهم و می‌گویم: بابات که گفت تو از صبح هیچی نخوردی! بمیرم برات، چی شد یه دفعه؟! حتماً خیلی ضعف کردی! بدون پرسش از او به حرفی که دلم برایم هجی می‌کند، گوش می‌دهم. دستم را زیر زانوهایش می‌گذارم و از زمین بلندش می‌کنم. معترض و ملتمس نامم را می‌خواند و می‌گوید: منصور! تو زخم داری! خواهش می‌کنم نکن! گوش نمی‌دهم! عشق که به صلاح خود نمی‌اندیشد! فقط یار و یار و یار وردِ زبانش هست و از جان هم باک ندارد! چه برسد به وجود یک زخمِ باز! او را با خود داخل می‌برم. می‌دانم یاسمن دوست ندارد ولی به اجبار از جلوی نگهبان‌ها می‌گذرم. همه از دیدن ما خوشحال می‌شوند. با عجله خودم را به پله‌ها می‌رسانم و یاسمن را درون اتاق می‌برم. همین که او را روی تخت‌خواب می‌خوابانم، در باز می‌شود. مادرم و پدرِ یاسمن داخل می‌آیند و نگران از احوال ما مدام می‌پرسند چه شده! پدر یاسمن نگران دستش را می‌گیرد و می‌گوید: چی شده دخترم؟! بلایی سرت اومده؟! دکتر اومد و گفت ثنا به چه قصدی برگشته!! میگفت نتونسته مانعش بشه! نگرانتون بودیم ولی نمیدونستیم کجایین! خیلی این حوالی رو گشتیم ولی پیداتون نکردیم! رخت‌خواب را روی یاسمن می‌اندازم و می‌گویم: زبونم لال، سرما نخوره! سر که می‌چرخانم، به نگاه مادرم می‌رسم. تلاطم و آشوبی که پشت سر گذاشته‌اند، به خوبی در چشم‌هایش پیداست. دستش را با ملایمت روی بازویم می‌گذارد و می‌پرسد: چه بلایی سرت اومده؟ کارِ ثناست؟ تازه نگاهم به پارچه‌ی خون‌آلود می‌افتد! خون زیادی از دست داده‌ام! من حس میکردم ولی یاسمن مهم‌تر از من است! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و بیست و دوم سری به علامت تأیید تکان می‌دهم و او بلند می‌گوید: وای!! خدا ازش نگذره! ذهنم درگیر حرف پدر یاسمن شده. به او که با یاسمن مشغول حرف زدن است، می‌گویم: گفتین دکتر برگشته؟ الان کجاست؟ - بله، الان توی عمارته! همه منتظر یه خبر از شما بودیم! دکتر پاسگاه رو خبر کرده بود و الان دنبال شماها میگردن! همین که می‌خواهم از روی تخت بلند شوم، مچ دستم را می‌گیرد و می‌گوید: ما همه‌ی حرف‌هاش رو شنیدیم! بی تقصیره! نه توی قتل برادرت حاضر شده با ثنا همدست بشه، نه توی دستکاری پیچ پله‌ها! اون فقط گربه‌رقصون زن‌برادرت شده بوده، به امید اینکه یه روزی زنش بشه و به عشق دیرینه‌اش برسه! اون تلاش کرد که ما رو به موقع از اتفاق امشب آگاه کنه ولی دیر رسید! سرم را به علامت تأیید حرف‌هایش تکان می‌دهم. دستم را که رها می‌کند، به سمت در گام برمی‌دارم. پدر یاسمن هم پشت سرم می‌آید.  پیشکارم، آقامرتضی و بیشتر خدمه تا نزدیک در آمده‌اند. مدام احوال ما را می‌پرسند و من فقط به یک جواب اکتفا می‌کنم: خوبیم، نگران نباشین! نگاهم را اطراف می‌چرخانم و می‌گویم: میدونم نگران بودین. میتونید الان برید و استراحت کنید. خدمه که می‌روند رو به پیشکارم می‌پرسم: دکتر کجاست؟ - توی اتاق زن‌برادرتون، کنارِ سروناز! خودش میگه رویِ دیدن شما رو نداره! پیراهن و شلوارم را به دستم می‌دهد و می‌گوید: لباساتون گِلی و خیس شده! عوض کنید زودتر تا سرما نخوردین! لباس را می‌گیرم و تشکر می‌کنم. به سمت اتاق ثنا می‌روم و در را باز می‌کنم. دکتر با دیدنم شوکه بلند می‌شود. - سلام به سروناز که غرق در خواب است نگاه می‌کنم و پشت میز درون اتاق می‌نشینم. با چشم و ابرو اشاره می‌کنم تا بنشیند. - علیک‌سلام! تعریف کن! چرا اینجایی؟! کمی هل شده و جذبه‌ی همیشگی‌اش را ندارد. سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: من به خطاهای خودم واقفم! همه چی را برای پدرزنتون و خانم‌بزرگ توضیح دادم! ثنا از منم برای پیش‌برد کاراش استفاده میکرد! سرش را بالا می‌آورد و با نگاه به چشم‌هایم ادامه می‌دهد: ولی باور کنین من همیشه با کارای اشتباهش مخالف بودم و همراهی‌اش نمی‌کردم! امشب وقتی فهمیدم انگیزه‌ی ثنا از برگشتنش چیه، خودم رو به ده رسوندم ولی گویا دیر شده بود! میتونم بپرسم چه اتفاقی افتاد؟ زخم را نشانش می‌دهم و می‌گویم: درگیر شدیم! سریع وسایلش را برمی‌دارد و کنارم می‌نشیند. دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻هر کاری می‌توانیم برای غدیر انجام دهیم ۲۰روز مانده تا غدیر برای امیرالمومنین کم نزاریم
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: بنیامین بی توجه به حرف حنیفا جلوتر رفت و گفت:«چقدر عوض شدی!» حنیفا غافلگیر شده بود. حس خوبی نداشت. برای همین عقب تر ایستاد. احمد دستش را پشت کمر بنیامین گذاشت. _بیا عمو جان! بیا این بالا پیش بقیه بشین. شش، هفت نفری از دوستان احمد که عضو اصلی محفل ملی بودند جلوی پای بنیامین بلند شدند. گفت وگو بالا گرفته بود. یکی از اعضای محفل ملی رو به جمع گفت:«دوستان چند لحظه ای به من توجه کنید لطفا! شما اطلاع دارید که دستورالعمل ها و ارشادات اعضای محترم بیت العدل که خداوند نگهدارشان باشد، از جهت اهمیت کم از وحی ندارد. لذا دستورالعمل جدیدی رسیده که بنده ملزم هستم آن را به استحضار شما برسانم. ما در یک گذر تاریخی و موقعیت حساس روبه جلو هستیم. با توجه به وضعیت کشور و دولت اعتدال که حداقل مخالفت با ما را دارند، تاکید اعضای محترم بیت العدل این هست که شکل تبلیغ باید عوض شود. اگر در گذشته شیوه تبلیغ به «کلمه» ختم میشد، برای پیشبرد اهداف فعلا و با توجه به موقعیت سیاسی و اجتماعی جامعه، ابتدایی ترین کار برائت مردم از اسلام است. باید شیوه تبلیغ را از «دعوت» به «برائت» موقتا تغییر داد. چرا که باید ابتدائا مردم از دین اسلام فاصله بگیرند و بعد کم کم به سمت دین مصلح جهانی روی بیاورند. پس اکیدا هم به اعضای محفل ملی و هم مسئول انجمن ها تاکید میکنم. هدف «حذف دین اسلام از باور مردم بخصوص جوان هاست» احمد پدر حنیفا سرش را به تایید تکان داد و گفت:«ابزارش مهیاست. رسانه کار ما رو راحت کرده. فقط ما باید استفاده کنیم. با اشخاص موثر حتما جلسه بررسی و اجرا را برگزار خواهیم کرد.» بنیامین با سرفه سینه اش را صاف و توجه جمع را به خود جلب کرد. «با توجه به مسئولیتی که در ابلاغ پیام به اعضای محفل ملی در اختیار حقیر گذاشته شده باید عرض کنم که عنوان فعالیت ما روی موضوع«زنان» هست. چون دولت اعتدال دنبال برابری حقوق زنان و مردان هست، از این به بعد ما باید روی این نقطه مشترک، توافق کنیم.» نگاهش را به دور تا دور محفل چرخاند و در حالی که مثل سخنرانان چیره دست صحبت می‌کرد با صدای رسایی گفت:«زنان باید در این جامعه از حقوق مساوی با مردان برخوردار باشند. باید آزادی پوشش داشته باشند. باید بتوانند آزادانه در اجتماع و در مراوده و ارتباط با مردان باشند. نباید هیچ تبعیضی علیه زنان باشد. اگر در فرهنگ ایرانی که ناشی از اسلام است، مرد حق چند زنی دارد، زن هم باید حق ارتباط گسترده با مردان را داشته باشد. و این دین لبریز از انسانیت و صلح و برابری ماست که جامعه عمل به این مهم خواهد پوشاند.» همه برایش دست زدند. اما حنیفا فقط در فکر حرف های حمید بود. این پا و آن پا می‌کرد چیزی بگوید. فکرکرد:«نکنه واقعا بلایی سر حمید اومده باشه، یا طرد شده؟! اگه بپرسم، اون وقت کی مامان رو جمع کنه؟!» سخنرانی به اتمام رسیده بود. تشنه اش شد. برخاست و به طرف میز رفت. روی میز انواع نوشیدنی و آب و چای و قهوه بود. یکی از بطری ها را باز کرد و یک نفس بالا کشید. همان دم، دست کسی را روی شانه اش حس کرد. با دیدن بنیامین آب توی گلویش پرید. سعی کرد خودش را کنترل کند. آب را قورت داد اما به سرفه افتاد. _بذار بزنم پشت کمرت بنیامین چند ضربه پشت کتف حنیفا زد. آرام تر شده بود. _شنیدم تو کارت حرفه ای شدی! حنیفا هنوز سرفه میکرد، اما با کنجکاوی به بنیامین نگاه کرد. _منظورم تو کار کامپیوتر، برنامه نویسی! گفتن تو شرکتی که هستی خیلی پیشرفت کردی! و خندید. هیچ گاه خنده اش را دوست نداشت. بنیامین برای پاک کردن عرق پیشانی اش دستمالی از جیبش بیرون آورد. همیشه عرق می‌کرد. حنیفا از وقتی یادش می آمد، بنیامین را غوطه ور در عرق می دید. به عقربه های ساعت مچی اش نگاه کرد. می‌خواست زودتر به خانه برود. از اینکه حمید را همراه بنیامین نمی‌دید به شدت اندوهگین بود. بنیامین نگاهی به سرتا پای حنیفا انداخت. یک شاخه از موهایش که روی گونه اش افتاده بود، کنار زد و اینطور ادامه داد:«البته می‌دونی که فعالیت سیاسی و تبلیغیو هیچ وقت نباید فراموش کرد.» حنیفا که عصبی به نظر می رسید سرش را عقب کشید و گفت:« بله خودم میدونم، من همیشه معلمم. قبل از اینکه یه برنامه نویس باشم. یه معلمم.» سپس نگاهی به جمع انداخت و پایین کت بنیامین را گرفت و با خودش توی راهرو، جایی که کسی نبود، کشاند. نفس نفس می‌زد. توی صورت بنیامین دقیق شد. _بگو ببینم چرا خبری از حمید نیست؟! __________________ *مراد از «کلمه» لفظ بهاء الله است. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸سلام به دلهای پاک و مهربان 💞 سلامی به زیبایی گل🌸 به قلب شما دوستانم آرزو میکنم ☀️امروز ازشادی سر ریز باشید و لبخندی به بلندی آسمان داشته باشید 🌸🍃 🌼🍃 🖌
🌊رمان . نویسنده: نگاهی به جمع انداخت و پایین کت بنیامین را گرفت و با خودش توی راهرو، جایی که کسی نبود کشاند. نفس نفس می‌زد. توی صورت بنیامین دقیق شد. _بگو ببینم چرا خبری از حمید نیست؟! بنیامین با چشم‌های باز شانه بالا انداخت. _ من از کجا بدونم؟ وقتی از من جدا شد. دیگه خبری ازش ندارم. حنیفا پوزخند زد. _ تا سه ماه پیش با تو زندگی می‌کرد. چی شد که هیچ خبری ازش نیست. _من از کجا بدونم اون تو اون خراب شده چه گهی... تا خواست ادامه‌ی حرفش را بزند، سکوت کرد. حنیفا پوزخند زد. _متانت از کلمات گهر بارتون می باره. ببین پسرعمو! اگه مامان بیچاره من حرفی نمیزنه و تو خودش میریزه. به خاطر اینه که بهش گفتین حمید به خاطر کار تشکیلات داره شبانه روز فعالیت میکنه. با کنایه گفت:« یعنی مجاهد فی سبیل الله شده» حالا نزدیک بنیامین ایستاده بود. فاصله ای به اندازه یک وجب. چند نفری که در حرکت بودند آن دو را با هم دیدند یکی دو نفر با پچ پچ و درگوشی لبخندزنان از کنارشان گذشتند. یکی از ناظم های ضیافت که زنی تپل بود با موهای کوتاه قرمز و بلوز آستین کوتاه پلنگی، نزدیک‌شان شد و گفت:« وای که چقدر شما دوتا بهم میاید. پس ناصر بی راه نمی‌گفت که شما دوتا رو واسه هم انتخاب کردن» چشم‌های حنیفا از تعجب مثل یک توپ گرد شده بود. نمی فهمید زن مو قرمز چه می گوید. نگاهی از سر شگفتی به بنیامین کرد. او هم به لبخندی تصنعی اکتفا کرد. زن که هوا را پس دید، عقب گرد کرد و با لبخند نصفه ای از آنجا دور شد. حنیفا رو به بنیامین کرد. همین که خواست حرف بزند، بنیامین فوری گفت:« تصمیم محفل ملیه.» ناگهان گره ابروهایش درهم رفت. با گیجی و صدای آهسته و پر از اضطراب گفت:«چ... چی؟» بنیامین نفس عمیقی کشید و دستش را توی جیب شلوارش فرو داد و گفت:« همین که شنیدی، تو می‌دونی که ازدواج اعضا رو تشکیلات تعیین می‌کنه و اونا به این نتیجه رسیدن که من و تو باید با هم ازدواج کنیم.» با صدایی معترض گفت:« تو هم قبول کردی؟!» بنیامین دو دستش را به حالت تسلیم بالا آورد:«مشخصه که نه! تو مثل خواهرمی. ولی قبول کردن و نکردن ما ملاک نیست اونا امیدوارن ما با هم کنار بیایم.» بنیامین که حرف می زد انگار نقاشی پشت سرش در چشم‌های حنیفا روی دیوار پیچ می‌خورد. تودرتو! طرح چهره کودکی و نوجوانی اش را در صدای خنده های حمید و پنجره باغ و ضیافت ها می دید. لاس زدن های بنیامین با دختران محفل، خبر خلوت هایش با خواهرزاده‌اش در زیرزمین عمارت پدری‌اش، خنده‌های کریه و قول و قرارهایی که برای تحریک حمید به ترکیه و بعد کانادا داده بود. از دید حنیفا او یک منافق به تمام معنا بود. با یاد آوری منجی اش بغضش را فرو داد. احساس می کرد اگر حمید اینجا بود می توانست کاری کند. یحتمل مخالفت می کرد. هیچ کس به اندازه حمید، بنیامین را نمی شناخت. مراسم با قرائت مناجات پایان گرفته بود. همان موقع پدرش و چند نفری از اعضای محفل ملی از جا برخاستند. یکی از آنها که مسعود شجاعی نام داشت گفت:« در ضیافت بعدی، خبر مسرت بخش و مورد خشنودی حضرت بهاء الله را به سمع انورتان خواهیم رساند.» حنیفا ابتدا با استیصال و سپس عصبی کیفش را برداشت. شالش را سر کرد و جلوتر از بقیه از ضیافت بیرون زد. آن شب تا وقتی پدر و مادرش برسند به ماشین، اینقدر این طرف و آن طرف رفت که پاهایش خسته شدند. هوا سرد بود. تاکسی زرد رنگی وارد خیابان شد. انعکاس گنبد برج شکوه مثل الماسی روی شیشه تاکسی افتاده بود. دیگر نه علاقه‌ای به برج داشت و نه الماس! نه حوصله ضیافت داشت و نه رغبتی به فعالیت های تشکیلات. خودش می دانست زندگی با کسی مثل بنیامین یعنی مرگ تدریجی. شاید هم خودکشی! یاد حرکت مردی افتاد که عاشق زن مسلمان شد و علیرغم مخالفت تشکیلات بالاخره با او ازدواج کرد. پس او هم می توانست پا روی تصمیم تشکیلات بگذارد. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( تخم مرغ دزد ) ♦️ مردم: ای حاکم، این بخت برگشته‌ را به تعداد تخم‌مرغی که دزدیده تنبیه کنید،نه بیشتر! خدا را خوش نمی آید که اینچنین به باد کتک گرفته اید این بینوا را !!! صداپیشگان: محمدرضا جعفری - امیر مهدی اقبال - مسعود صفری - نسترن آهنگر - مریم میرزایی - کامران شریفی - محمدرضا گودرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و بیست و سوم کیفش را باز می‌کند و وسایل ضدعفونی و باند بیرونمی‌آورد. - اجازه بده که لباس عوض کنم، بعد ببندش! بلند می‌شوم و پشت کمد لباس‌هایم را به هر سختی که هست، تعویض می‌کنم و برمی‌گردم. پارچه را از دور بازویم باز می‌کند و می‌پرسد: بعدش چی شد؟! چند لحظه ساکت می‌شوم. نمی‌دانم گفتنش به او کار درستی‌ست یا نه! اما باید بگویم! - ثنا وقتی دید نمیتونه موفق باشه، میخواست پرتمون کنه توی رودخونه که اتفاقاً سیلابی شده بود ولی خودش پرت شد! چند لحظه شوکه از پشت شیشه‌ی عینک نگاهم می‌کند! جذابیت چهره‌اش کمتر از برادرم عظیم‌خان هست ولی بر خلاف برادرم مهر و عطوفت خاصی همیشه در او دیده‌ام. گویی نمی‌تواند باور کند چه رخ داده! لب‌هایش آرام فاصله می‌گیرند و می‌پرسد: مُ..رد؟! - نمیدونم! البته منم افتادم توی رودخونه ولی خدا خواست و زنده موندم! شاید ثنا هم زنده باشه، باید دید.. زخمم را شست‌وشو می‌دهد و می‌گوید: نگران نباشین! من از این عشق دل کَندم! ای کاش ثنا یکم به اندازه‌ی من عاشق بود ولی حیف! دیگه این اواخر حس می‌کردم ثنا رو نمی‌شناسم! دیگه شبیه اون آدمی که یه روزی دلبسته‌اش شدم، نبود! به زخم اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: باید بخیه کنم! درد داره ولی تحمل کنین! کارش را شروع می‌کند ولی من از درد چیزی نمی‌فهمم! درد اصلیِ من نگرانی برای یاسمن است! حالش خوب نیست! باید از دکتر بخواهم تا او را ببیند. کارش که تمام می‌شود، می‌گویم: همراهِ من بیاین! از اتاق بیرون می‌رویم. مادرم با دیدن بازویم رو به دکتر می‌پرسد: زخم پسرم چطور بود؟ نباید بره شهر؟! - نه، نیازی نیس! فقط باید باند رو به موقع عوض کنید و خوب بهش برسید! مادرم خوشحال می‌گوید: ممنون دکتر! من میرم پیش نوه‌ام! با رفتنِ مادرم می‌خواهم دکتر را بالای سر یاسمن ببرم ولی پیشکارم نفس‌نفس زنان بالا می‌دود و می‌گوید: ارباب! یه سرباز اومده بود و خبر داد که ثناخانم مرده! جسدش رو دو تا ده اون‌طرف‌تر، کنار رودخونه پیدا کردن! بی‌اختیار به دکتر چشم می‌دوزم. گوشه‌ی چشم‌هایش تر می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. - من اینجا موندم تا شما رو ببینم! الانم برای من فرقی نمی‌کنه که تحویلم بدین یا .. دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم و می‌گویم: بهت تسلیت میگم! حقیقت اینه که کسی اینجا از مرگش جز تو ناراحت نمیشه! در مورد رفتنم به شرطی برو که دیگه هیچ‌وقت برنگردی! هیچ‌وقت! - ممنون! رفتن سخته! من به این مردم عادت کردم ولی دیگه نه قلبم اجازه میده بمونم نه روحم! اگر شما هم نمی‌گفتین تصمیم داشتم برم! برای فرنگ بلیط گرفتم! برای سه نفر! اما مثل اینکه فقط یکی‌اش به کار من میاد! نگاهش را بین من و پیشکارم می‌چرخاند و می‌گوید: برای همیشه خدانگهدار! دسته‌ی کیفش را جابه‌جا می‌کند و دستش را جلویِ من دراز! خاله‌ی یاسمن از اتاق بیرون می‌آید و می‌گوید: ارباب، مژده! گیج نگاهش می‌کنم. او با دیدن دکتر و پیشکارم خودش را جمع‌و‌جور می‌کند و اشاره می‌کند تا سرم را پایین بگیرم. آرام در گوشم می‌گوید: یاسمن بارداره! متعجب سر بلند می‌‌کنم و بی‌حرف نگاهش! گویی هنوز حرفش باورم نشده. - چطور ممکنه؟! دکتر یکباره دستش را پشت کمرم می‌گذارد و می‌گوید: میشه یه لحظه بیاین! همراهش تا نزدیک نرده بالکن می‌روم. سرش را زیر می‌اندازد و می‌گوید: نمیدونم چجوری باید ابراز شرمندگی کنم! همش تقصیر منه! من گفتم مجدد باردار نمیشن ولی این دروغی بود که ثنا مجبورم کرد بگم! شانه‌اش را می‌گیرم و ناراحت می‌گویم: چی گفتی؟! سرش را نگران بالا می‌آورد و با شرمندگی می‌گوید: میدونم خان چه فکری میکنی اما باور کن من نمیخواستم بگم! من میدونستم ایشون میتونه باردار بشه. توی یه نامه براتون همه‌چی رو توضیح دادم و نوشتم. اون نامه دستِ پیشکار شماست الان! کم‌کم طعم شیرین این خبر زیر پوستم می‌دود. قلبم با شادی خبر از یاسمن می‌گیرد! کِل می‌کشد و حتی می‌رقصد!! شادترین، زیباترین خبری بود که میتوانست خستگی روحی امروز را از روحم بشوید و به جسمم توانی مضاعف بدهد! سرخوش از شنیدنش بی‌آنکه بخواهم لبخند می‌زنم و می‌گویم: چیز دیگه‌ای هم هست که نگفتی؟! - نه! به پله‌ها اشاره می‌کنم و می‌گویم: پس تا پشیمون نشدم برو! از این عمارت و از این ده! در نگاهش حس تشکر را می‌بینم. چند لحظه قدرشناسانه نگاهم می‌کند و این‌بار بدون اینکه بخواهد دست بدهد، از پله‌ها سرازیر می‌شود. می‌دانم او به من بد کرده ولی گویی قلبم صفتی به نام بخشش را هم تجربه می‌کند! اینکه بتوانم با علم به اشتباهش از او بگذرم، حس عجیب و غریبی‌ست! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و بیست و چهارم هر چه باشد او برای مردم این ده تلاش زیادی کرده! حتی برای اهالی این خانه! یکی از کارهایی که برای این مردم کرده کافی‌ست تا لایق بخشش باشد. با رفتنِ او به سمت اتاق می‌روم. پیشکارم نامه‌ی دکتر را از جیبش بیرون می‌کشد و به من می‌دهد. آن را می‌گیرم و می‌گویم: عروسی چی شد؟! - به خاطر بارندگی، مهمونا رو به پیشنهاد شما آوردیم عمارت و خدا رو شکر همه چی خوب برگزار شد. حتی نذاشتیم عروس و داماد بفهمن علت غیبت شما چیه! گفتیم همسرتون ضعف دارن و برای همین نیستین! بعد از رفتن مهمونا دکتر رسید عمارت و همه چی رو تعریف کرد! ما خیلی اطراف ده رو گشتیم ولی ارباب روم سیاه! پیداتون نکردیم! - گذشته دیگه! الحمدالله که خوبیم! تو هم شب سختی داشتی، برو استراحت کن! پیشکارم چشم می‌گوید و می‌رود. درِ اتاق را که باز می‌کنم، اول نگاهم به یاسمن و لبخندش می‌رسد و سپس به چهره‌ی شادِ خاله‌اش! با دیدن من بلند می‌شود و می‌گوید: ارباب، مژدگونی من یادتون نره! رو به یاسمن می‌کند و می‌گوید: من برم عزیزم، فردا بهت سر میزنم! امشب چه شب خوبی بود! گل‌بهار عروس شد و تو با خبر مادر شدنت دلمون رو شاد کردی! - ممنون خاله، خیلی برای من و عروسی  گل‌بهار زحمت کشیدین. جبران کنم ان‌شاءالله! خاله‌اش گونه‌اش را می‌بوسد و می‌گوید: قربونت برم عزیزِ خاله! خدانگهدارتون! از من هم خداحافظی می‌کند و می‌رود. با بسته شدنِ در نزدیک تخت می‌روم و نگاهش می‌کنم. سرش را خجالت‌زده زیر می‌اندازد. لباس سفیدی تن کرده و مثالی از فرشته‌ی زندگی‌ام شده! روی تخت کنارش می‌نشینم. نامه‌ی درون دستم را کنار می‌گذارم و می‌گویم: نمیخوای نگام کنی؟! با لبخندی بر لب می‌گوید: خجالت می‌کشم! فاصله‌ام را با او کم می‌کنم و دستم را زیر چانه‌اش می‌گذارم. - دقیقاً خجالت برای چیه؟! لبش را می‌گزد و بعد از چند ثانیه سکوت جواب می‌دهد: نمیدونم! اولش فکر کردم به خاطر نخوردن غذاست ولی این کوچولو دیروزم سعی میکرد خودشو به مادرش نشون بده، من نمی‌فهمیدم! سرش را بالا می‌آورد و با بغض می‌گوید: هنوز باورم نشده! یعنی واقعاً من دارم مادر میشم؟! خاله مطمئن میگه باردارم ولی من میگم.. - هیس! یاسمن چرا شک می‌کنی به خواست و قدرتِ خدا؟! اگر خدا بخواد، نشدنی داریم؟ سرش را به نفی تکان می‌دهد و می‌گوید: نداریم! - یادته یه آیه رو قبلاً برات از حفظ خوندم! همون که کنج قلبم نشسته! آیه پنجم سوره شرح:  "پس (بدان که به لطف خدا) با هر سختی البته آسانی هست." نفس عمیقی می‌کشم و ادامه می‌دهم: الان فقط باید بگی خدا رو شکر!! دکتر قبل از رفتنش گفت به ما دروغ گفته که دیگه باردار نمیشی! خواستِ ثنا بوده اما من فکر کنم حکمتش این بود که ما به خدا نزدیک‌تر بشیم! یه جورایی عاشقش شدن رو یاد بگیریم! چند قطره‌ اشک تند و تند روی گونه‌‌اش می‌بارد و ادامه می‌دهد: اصلاً نمیدونم چجوری خدا رو شکر کنم به خاطر این نعمت! این موهبت! به انگشترش اشاره می‌کند و می‌گوید: منصور! اون یاسِ کف دستم نشونه‌ و نویدِ اومدنش بود! مطمئنم! آخ که هر قدر از شادی‌ام بگم کم گفتم! به خوشحالی بیش از اندازه‌اش چشم دوخته‌ام! هیچ‌گاه تا به اکنون او را اینگونه ندیده‌ام! لبخند‌های قشنگ و حرف‌های پشتِ سر هم و بی‌وقفه‌اش را گوش می‌دهم و به قلبم فرصتی می‌دهم تا در این شادی همراهمان باشد. از سر و روی نگاهش شادی چکه می‌کند و با هیجان از درونِ قلبش تعریف می‌کند. اشک‌هایش را با سرِ انگشت می‌گیرم و با لبخند می‌گویم: تو چرا گریه‌ کردن یادت نمیره؟! چجوری هم میتونی جسور و دلیر باشی هم اینقدر دل‌نازک! سر می‌چرخانم و رو به شکمش حرفم را ادامه می‌دهم: البته شاید با وجود تو مامانت گریه کردن یادش بره! بگو به مامانت گریه نکنه دیگه! باشه؟ سرم را که می‌چرخانم نگاه یاسمن نیمی از راه عاشقی را پیموده! درون راه، مهر و محبت چیده و تحفه‌اش برای من عشق است و عشق! سکوتش را هم به جان می‌خرم! چون نگفته‌ها را به زبان‌ چشم‌هایش می‌گوید! باز با جادوی چشم‌هایش آمده و جامی از شهد شیرین نگاهش به درون قلبم می‌ریزد! - ارباب، خان، عزیز، مهربون! مکث می‌کند تا قربان صدقه‌اش را قلبم فرصت کند برایم گوشه‌ی طاقچه‌ی قلبم بگذارد. نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد: چقدر بابا شدن بهت میاد! لبخند قدم‌زنان راه می‌افتد تا لب‌هایم را به عشق باز کند. - حقیقت اینه که کنار تو همه‌چی به من میاد! اول از همه عشق تو! به خودم اشاره می‌کنم و می‌گویم: خان خیلی سردش شده امشب! خیلی! دست‌هایش را باز می‌کند و دور گردنم حلقه! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و بیست و پنجم قسمت اخر پلکی می‌زند! اشکی از کنار چشمش می‌افتد. قبل از آنکه اعتراض کنم، یکی از دست‌هایش را روی دهانم می‌گذارد و می‌گوید: باور کن دلیل این اشک تویی ولی نه از روی غم، نه از روی ناراحتی! اشکم سرازیر میشه، چون خوشحالم! چقدر عشق با تو قشنگه! من میگم تو خودِ عشقی! موهبت اصلی عشقه! دستش را که روی دهانم گذاشته درون دست میگیرم و می‌بوسم! او هم عشقش را درون بوسه‌ای می‌ریزد که همزمان با من روی‌ گونه‌ام می‌زند. - خدا رو شکر! میخوام نماز شکر بخونم! سریع و بی‌وقفه می‌گویم: منم میخوام بخونم! اون گوشه، اونجا روی سجاده‌ات، انگار به خدا نزدیکتره! این‌بار باهم بخونیم! موهایش را از روی صورتش کنار می‌زنم و می‌گویم: ولی قبلش بذار من موهاتو ببافم! با خنده می‌گوید: مگه بلدی؟! - بلدم نباشم، رقص موهات تو دستام یه آرزو شده الان! نگاه توأم با عشقش را روی چشم‌هایم چند بار می‌گرداند: فدای این نگاهت بشم! خدا برام حفظش کنه به حق صاحب این انگشتر! سر می‌چرخاند. دستی روی موهایش می‌کشم و شروع می‌کنم که ببافم! خودش بارها یادم داده ولی من خیلی وقت است یاد گرفته‌ام! چه کنم که این دل هر بار هوس می‌کند تا او باز برایش معلم باشد و معلمی کند! انگار عشق را می‌خواهد به سر این انگشتان یاد دهد! - منصور! بهم بگو خواب نیس! بوسه‌ای روی موهایش می‌گذارم و زیر گوشش زمزمه می‌کنم: خواب نیس یاس! بیداری! آیه رو گوش بده: "پس (بدان که به لطف خدا) با هر سختی البته آسانی هست." (آیه ۵ سوره شرح) دیگه تموم شد یاس! قلبم ابتلای به عشقش را جار می‌زند!! گونه‌اش را می‌بوسم و با صدای بلندتری نزدیک گوشش می‌گویم: یاس، خیلی عاشقتم!! مامان شدنت مبارک! .. پایان به تاریخ بیستم اردیبهشت سال نود و نه  مصادف با تولد امام حسن مجتبی(ع) دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
https://eitaa.com/koocheyEhsas/66330 لینک قسمت اول رمان اقیانوس ها از خانم زهرا صادقی(هیام) 😍🌸
💔 زهرِ کاری یک طرف، رقاصه ها از یک طرف تشنه ای و طالبِ آبی و این ها یک طرف بر زمین می ریزد آب، آن بی حیا از یک طرف می کشد جسم تو را تا بام خانه، پیکرت... می خورد بر کنج پله، بی هوا از یک طرف... 🥀 (ع)🥀 .🥀
https://eitaa.com/koocheyEhsas/66330 لینک قسمت اول رمان اقیانوس ها از خانم زهرا صادقی(هیام) 😍🌸
اینجا زنانگی رو بهتر بلد میشیم👱🏻‍♀ ترفندهای دلبری یاد میگیریم👩🏻 هر روز یه غذای تازه به منو آشپزخونمون اضافه میکنیم👩🏻‍🍳 متنای انگیزشی میخونیم🤩 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc و روزمرگیهامون‌ رو ورق میزنیم🥰 ورود برای بانوان زیبا رایگان😘😎
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: احمد که توی ماشین نشست و صدیقه کنارش، حنیفا محکم در را بهم کوبید و گفت:« زودتر از این خراب شده بریم که حالم خوب نیست.» صدیقه با تعجب رویش را به صندلی عقب برگرداند و از این حرکتی که حنیفا جلوی پدرش انجام داده بود؛ جا خورد _این چه طرز صحبت کردنه عزیزم. ما میاییم اینجا که اخلاقمون رو درست کنیم بعد شما... _بس کن مادر من. اخلاق اخلاق! کدوم اخلاق؟! اخلاقه اینه که بنیامین با اون هیکلش مثل گوریل بگرده و از حمید هیچ خبری نباشه؟ وقتی هم ازش میپرسی میگه من خبر ندارم! کی اونو راهی غربت کرد.؟! به چه دلیلی؟! صدیقه صدایش را بالا برد. _هدف حمید مشخصه. اون بخاطر تشکیلات و تبلیغ وظیفه داشت. اصلا تکلیفش بود که بره. خودش اصرار داشت مگه یادت نیست؟ حنیفا پوزخند زد. _دلت خوشه مادر من. مادرش حتی نمی دانست که حمید چه تنفری از تشکیلات دارد. فقط و فقط برای فرار از تبلیغ و زندگی تشکیلاتی از ایران رفت. احمد در سکوت رانندگی می‌کرد. صدیقه که سکوت شوهرش را دید گفت:«احمد جان چرا تو هیچی نمیگی؟!» احمد در سکوت، خیابان و چراغ های ماشین های روبه رو را رد میکرد تا فقط برسد به خانه. آهسته گفت:« از جای دیگه دلش پره، حق داره البته. ولی چاره ای نیست.» صدیقه به طرفش نگاهی تأمل برانگیز کرد. _منظورت چیه؟! حنیفا لبش را به دهان گرفت. کاش پدرش همه چیز را انکار می‌کرد. کاش پدرش جلوی همه‌ی تشکیلات می ایستاد و می‌گفت:« نه! دختر من نمی خواهد ازدواج کند. حداقل با بنیامین». اما پدرش آب پاکی را روی دستش ریخت. _منظورم ازدواجه. ازدواج بنیامین با حنیفا! صدیقه تکان نخورد. با چشم های بازش دویست و شش قرمزی را که جلویش ترمز زده بود، نگاه می‌کرد. احمد ادامه داد:«با برگشتن بنیامین، تشکیلات تصمیم گرفته بهترین انتخاب برای اون، حنیفاست. در راستای اهداف تشکیلات و سعادت خودشون ودیگران.» حنیفا دستش را روی گوش هایش گذاشت. نمی‌خواست درست بشنود. تشکیلات، تشکیلات! حالت تهوع داشت. ماشین کنار در متوقف شد. تا پدرش ریموت را در بیاورد و در پارکینگ را باز کند. حنیفا دستگیره در را گرفت و پیاده شد. بدون توجه به صدا زدن های مادرش راهش را به داخل لابی آپارتمان گرفت. حتی منتظر آسانسور هم نشد. پله ها را دوتا یکی بالا رفت. کلید انداخت و یک راست به طرف جعبه داروها رفت. یک قرص خواب آور. با لیوان آب سر کشید. آب پاشیده بود توی بینی و صورتش. دوباره به سرفه افتاد. چهره بنیامین و آب و سرفه برایش تداعی شد. احمد و صدیقه رسیده بودند. تا صدیقه خواست حرف بزند، حنیفا از پشت سر دستش را بالا آورد و گفت:« برای امشبم کافیه، به اندازه کافی صرف شده، شب بخیر» مانتویش را در آورد و خودش را روی تخت انداخت. از این پهلو به آن پهلو شد. گرمش شده بود. بلوزش را در آورد و با رکابی زیر پتو رفت. باز هم گرمش بود. پتو را کنار زد. توی تخت نشست. کلافه دستش را روی سرش گرفت. نمی توانست آرام باشد. نمی‌توانست هیچی نگوید و بخوابد. از جایش بلند شد و به طرف در رفت. در را باز کرد و با دیدن پدر و مادرش که توی هال نشسته اند به حرف زدن؛ گفت:«من تصمیمم رو گرفتم، با این ازدواج مخالفم. لطفا نظر منو به تشکیلات اعلام کنید.» پدرش روی زانو خم شد. «تو نمیتونی مخالفت کنی. نظر تشکیلات اینه و... صدای حنیفا بالا رفت. _تشکیلات، همش تشکیلات! خسته شدم از این تشکیلات. مگه قرار نیست دین، ما رو به ازادی و برابری برسونه؟! کدوم ازادی؟! اینکه من حق ندارم همسر آینده ام، پدر بچه هام، شریک زندگیم، شریک غم و غصه و افکار و اندیشه هام رو خودم انتخاب کنم، کجاش آزادیه؟ این چه دینیه که اجازه نمیده ما آزادانه انتخاب کنیم و زندگی کنیم؟! صدیقه با چشم های گرد شده سر پا ایستاد. _بس کن حنیفا! بس کن. این حرفا چیه. کفر نگو! _کفر چیه مادر من! مگه قرار نیست همه آزادانه چیزی رو انتخاب کنن؟! مگه قرار نیست به کسی چیزی تحمیل نشه. اگر این حکومت مبناش بر ظلم و زورگوییه، پس فرق اون با تشکیلات ما چیه؟! این هم زورگوییه. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تا هست علی 💞فقط قرینش زهراست 🌸انگشتر عشق 💞حق نگینش زهراست 🌸مردیکه 💞احاطه بر دو عالم دارد 🌸معشوق 💞سماوات و زمینش زهراست 🌸پیوند آسمانی حضرت علی و حضرت زهرا مبارک💐