eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😥 خودخواهی مارا کور نکند... سالروز شهادت شهید مصطفی چمران💚
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: پشت ماشین دویست و شش سفید رنگش نشست. در پارکینگ را باز کرد اما نمی‌دانست باید کدام طرف برود. اصلا کجا برود؟! فکر کرد چند دوست صمیمی دارد؟! براستی چقدر تنها بود! اگر کسی او را در حال سوختن و تباه شدن و فاسد شدن می دید چه حسی داشت؟! ترحم؟! مثلا می‌گفت:«آخ دختر بیچاره نگون بخت شد. حیف شد، چرا کسی به دادش نرسید!» یا نه شجاعتش را تحسین می‌کردند و می‌گفتند:« خوش به حالش که با ازدواجش ثروت انبوهی بدست آورد و همسر یکی از مقام های بلند مرتبه محفل ملی شد.»؟ هیچ کدام را نمی‌خواست. آن قدر در همان حال ماند که درِ پارکینگ اتوماتیک بسته شد. دوباره ریموت در را زد و آهسته ماشین را راه انداخت. رانندگی می‌کرد که ذهنش را منحرف کند اما هیچ جوره اوضاع بر وفق مرادش نرفت. بدتر هم شد. چرا که سایه ماشینی را در تعقیب خودش می‌دید. هرجا می‌رفت ماشین هم پشت سرش حرکت می‌کرد. اول ترسید اما با حدس هایی که از موقعیت پدرش می‌زد، فهمید احتمالا از طرف تشکیلات است. رفتن به یک کافه و نوشیدن یک نوشیدنی گرم کمی سرحالش می آورد. همین تصمیم را گرفت. کنار خیابان ایستاد. و وارد یک کافه شد. صندلیِ کنار پنجره کافه را انتخاب کرد. نگاهش به ماشین پژو چهار و صد و پنج خاکستری بود که پنجاه متر عقب تر از ماشین خودش پارک شده بود. شیشه هایش دودی بود. با نگاه به موبایل، دستش به گرفتن شماره پدرش رفت. _جانم بابا _میخوام بدونم این ماشینی که الان پشت سر من حرکت می‌کرد و منو تعقیب میکرد از طرف شماست یا نه. صدای پدرش در انبوهی از صدای کارگرها گم بود. _اون دستگاهه خرابه، بگید مهندس بیاد این طرف. صبر کن بابا یه لحظه حنیفا نفس عمیقی کشید و تلفنش را قطع کرد. دستش را روی سرش گرفت و از وضعیتی که در آن قرار داشت کلافه بود. _خانم چی میل دارید؟! پسر جوان کافه دار که موهایش را از پشت بسته بود، سکوت حنیفا را که دید ادامه داد:«میخواید سینی صبحانه مون رو براتون بیارم؟!» _نه! فقط یه شکلات تلخ و یه فنجان قهوه. _تلخ؟! به اندازه کافی از دیشب تلخی چشیده بود. برخلاف اصول غذایی اش گفت:«نه شیرین» محال بود قهوه را شیرین بخورد. چون به ظاهر و اندام هایش توجه داشت. ابدا شکر استفاده نمی‌کرد اما امروز همه چیز را کنار گذاشته بود. گویا یک شوک او را از ریل طبیعی زندگی بیرون کشانده بود. شاید هم یک رویداد. فکر کرد:«چرا باید زندگی کنم؟ آن هم با کسی که دوستش ندارم. کسی که نه تنها دوستش ندارم بلکه از او متنفرم.» روی دیگرش می‌گفت:«زیادی سخت گیری نمی کنی، حساس نشدی؟!» سرش را به تأسف تکان داد. دلش برای خودش می‌سوخت. نیروهی محرک از نفس می‌خواست او را از لجنزاری که در آن غوطه ور شده و سیاه و گل آلود گشته، بیرون بیاورد. برای همین به هر توجیهی دست میزد. همان موقع پدرش زنگ زد. حوصله نداشت اما جواب داد، بدون حرف زدن فقط منتظر شنیدن بود. _ببخشید بابا، من امروز خیلی سرم شلوغه، کارخونه یه کم اوضاعش بهمه چون دکتر مرادی نیستش من مجبورم اینجا باشم. خب میگفتی. _چیزی نگفتم _چرا گفتی اون ماشینه که دنبالته، ببین حنیفا تو دیگه بچه نیستی باید یه سری مسائل رو متوجه بشی، بخاطر وضعیت ما و بهرحال موقعیتمون توی محفل، همیشه تحت نظر و توجه بودیم. منتها الان وضعیت متفاوت تر شده و مراقبت بیشتر. _چرا؟! اوضاع چه فرقی با قبل کرده؟! احمد نفس عمیقی کشید و گفت:«خودت میدونی چی داره عوض میشه.» حنیفا با بغض گفت:«نه! من واقعا نمیدونم داره چی میشه. فقط میدونم تو یه سراشیبی در حال افتادنم و هیچکس هم نیست دستمو بگیره که نیفتم.» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امروزتان زیبا و مبارک 🕊صبح یعنی دلپذیر، 🌸شعر و سرور 🕊صبح یعنی انتظاری 🌸باغرور 🕊چایِ داغ ونانِ گرم، 🌸گردو پنیروتخمرغ به به بفرما صبحانه😋👍 #
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: حنیفا با بغض گفت:«نه! من واقعا نمیدونم داره چی میشه. فقط میدونم تو یه سراشیبی در حال افتادنم و هیچکس هم نیست دستمو بگیره که نیفتم.» _ببین حنیفا واقعا اینطوری که میگی نیست. _چرا بابا هست. من از شما انتظار اینو داشتم که حداقل بخاطر دخترتون به انتخابش احترام بذارید. پشتش باشید. نه که اینجوری مثل صد سال قبل مجبورش کنید که... _حنیفا! گوش کن. من خیر و خوبی تو رو میخوام. تو دخترمی. و مطمئنا خوشبختی تو برام مهمه. عزیزم من همه چیز رو نمیتونم پای تلفن بهت بگم. باید جوانب احتیاط رو رعایت کنیم. اما اینو میدونم وقتی تو این مسیر قرار گرفتی دیگه نمیتونی هرچی دلت خواست انجام بدی. هر راهی قاعده و قانون خودش رو داره. _من اگه این راهو نخوام چی؟! احمد نمی‌خواست به جمله حنیفا گوش کند. _ میگم صبر کن و بذار تصمیم گرفته بشه. پشیمون نمیشی صدای حنیفا بالا رفته بود:«بابا من اگه نخوام این راهی که شما رفتید و برم چی؟!» نگاه پسر کافه دار به او بود. حنیفا نیم نگاهی به او کرد و سپس با اخم و تکان دادن سر از اون خواست رویش را برگرداند. پسر به یک باره برگشت و به پشت کانتر رفت. احمد ناگهان برافروخته شد. «یه بار دیگه از این حرفا بزنی، اون روی منو میبینی حنیفا! تا حالا هیچی بهت نگفتم. سخت گیری نکردم اما اجازه نمیدم از کنترلم خارج بشی.» حنیفا پوزخند زد:«آها پس قرار منو به بردگی بگیرید. فکر میکردم این چیزا مال اسلامه فقط. نه دین... نگاهی به پسر کافه دار کرد که آن پشت مشغول درست کردن کافه بود. سپس آهسته گفت:«نه دینی که هدفش تعالی و محبت و صلح بشریته» _بس کن حنیفا. _باشه بس میکنم. بله باید بس کنم. تلفنش را بی توجه به حرف پدرش قطع کرد و قهوه را با یک حرکت تا آخر سر کشید. بیخیال شکلات تلخ شد و از جا برخاست. خسته بود. نه طوری که بخوابد یا بیهوش شود، نه! فقط می‌خواست برود. برود جای دیگری زندگی کند. جایی که هیچ‌کس نیست. از وقتی یادش می آمد با تناقضات آشکاری از سمت بهاییت روبه رو شده بود. حالا در یک شوک بزرگ، به نقطه آغازین خلقت رسیده بود. نمی‌خواست پا پس بکشد. اما روزگار وادارش می‌کرد فکر کند. برای مدتی نسبتا طولانی به چراغ راهنمای سر چهار راهی که ایستاده بود، نگاه می‌کرد. ماشین را کنار خیابان پارک کرده بود. رنگ به رنگ شدن چراغ، برایش نشانه‌ی خوبی نداشت. نمی‌خواست مثل مار هی پوست بیندازد و رنگ عوض کند. یکنواختی در عقاید و باورها را بیشتر قبول داشت. مهمتر از آن از طرد شدگی واهمه داشت. از بچگی که به کلاس «گلشن توحید» می رفت یاد گرفته بود که یک راه و رسم را باید پیروی کند و جلو برود. و هیچ دینی در دنیا مثل بهاییت نیست. چون همه دنبال جنگ و خونریزی هستند و فقط بهاییت است که دوست دار صلح و آرامش و برابری ست! نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست. یاد شعر بچگی اش افتاد.«من کودک بهایی‌ام، ورد زبان من بهاست، راحت جان بهاست». از بچگی توی ذهنش و ورد زبانش بهاء الله را به عنوان منجی و موعود و حتی خدا نشانده بودند. گاهی سرشار از تناقض می‌شد. همیشه سر کلاس های اخلاق لبریز سوال بود، برای همین او را معلم کلاس های مختلف می‌کردند. سِمَت های مختلف به او می‌دادند تا سرگرم باشد و مجالی برای اعتراض نیابد. چقدر این جمله را شنیده بود که: «مبادا با دوستای مسلمونت خیلی گرم بگیری. اونا کافرن» اما برخلاف همه و شاید از سرلجبازی با یکی از مسلمان ها مرتبط شد. در زبانسرا با همکار مسلمانش ارتباط بیشتری برقرار کرد. روزهای اول آشنایی اش با صبورا وقتی سر و وضع چادری و محجبه اش را دید، تصمیم گرفت با او حرف بزند. بخاطر محبت و مهربانی‌اش حتی توجه صبورا را هم به خود جلب کرد. از تعالیم بهاء الله خوانده بود که :«شهد و شکّر باش و مذاقها را شیرین کن. به قدر امکان مدارا لازم که مبادا غباری به خاطری نشیند و قلبی آزرده گردد. آن وقت به کلّی زحمت بی‌ثمر گردد و اگر در کمال ملایمت و مهربانی و نهایت خضوع و خیرخواهی نصیحت گردد اثری عظیم نماید.» ( عبدالبهاء مجموعه مکاتیب ، شماره ۸۹ ص ۱۶۸) اما از اینکه در ضیافات و کتاب های مربوطه به مسلمانان توهین می شد، تعجب می‌کرد. نمی‌دانست بالاخره باید متنفر باشد یا دوست! از همان موقع تلاش داشت با صبورا گفتگو کند و او تا جایی که آموخته بود، جوابش را می‌داد. حنیفا اشکالات زیادی به اسلام وارد می‌کرد، بخصوص به حکومت و رهبری جامعه. به قوانین و مجازات ها. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( صبر چمران ) ( به یاد شهید دکتر مصطفی چمران) ♦️ محمدی: پس ما چی دکتر؟ مشکلات ما چی؟ پدرمون در اومد بازم دارن سنگ میندازن جلوی پامون! ♦️ دکتر: اگه میخواییم به این پیرمرد کمک کنیم باید خودمون به فکر چاره واسه این سنگها باشیم صداپیشگان: محمدرضا جعفری - علی حاجی پور- امیر مهدی اقبال - مسعود عباسی - مجید ساجدی -محمدرضا گودرزی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
. حرف از تو زیاد است، ولی باور نه داریم به دل هوای تو ، در سر نه عمریست که سربار تو‌ایم آقا جان سرباز و مدافعینِ در سنگـر، نه .
❣ 🍃هر روز همچون آهویی رمیده از تیرباران هولناک آخرالزمان به دامان امن و پرمهر شما پناه می آورم ... 🍃... و شما در سایه سار محمدی و آرام عنایتتان، قلب ملتهبم را سرشار از ایمان و امید می کنید... ... شکر خدا که شما را دارم ...🤲🌱 ارواحنا فداه ❤️ ‌
🔰یکے از اساتید حرف قشنگے میزند میگفت : تقویم رو کہ باز کنے اول غدیره بعد عاشورا، همین داره بهمون میگہ درک نکردن غدیر... کمرنگ شدن غدیر... نبودن مردم پای غدیر... باعث شد عـٰاشـورا رُخ بده. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: صبورا اوایل آگاه نبود و نمی‌دانست حنیفا با اسلامی تحریف شده توسط رسانه و شخصیت های سیاسی روبه روست. اما بعدها این نکته را فهمید. برای همین در زمانی که حنیفا دقیقا گرفتار تناقضات زیادی از سمت بهاییت شده بود، مچش را گرفت. «حنیفا این چیه که میدی دست بچه ها؟!» _یه کتابه یک ابرویش را بالا انداخته و گفته بود:«می‌دونم ولی نکات جالبی نداره اصلا. میدونی که اینا واقعیت نیست و فقط تحریف شده است. دین اسلام اصلا اینجوری که اینا میگن، نیست. ازمنابع درست اطلاعات رو بگیر.» حنیفا گفته بود:«چیزی که دارم می‌بینم تحریف شده نیست. اینا واقعیت جامعه است.» و صبورا جواب داده بود:« خب باشه قبول. من نمیدونم مرام و اعتقادت چیه؟! ولی دوست دارم در موردش برام بگی. دینی که فکر میکنی کامل ترینه و انسان رو به سعادت میرسونه.» چشمک زده بود که:« در ضمن این کارا توی زبانسرا درست نیست.» همان جا حنیفا در مورد بهاییت گفته بود. صبورا غافلگیر شد و از آن روز تفاوت زیادی در رفتارش با حنیفا به وجود آمد. ناگفته نماند یک بار که کسی کنارشان نبود، حنیفا با لبخند کنایه وار گفته بود: «صبورا جان! می‌بینی؟! شما پیرو دینی هستی که از انسانیت دم میزنه، اما فقط با شنیدن اسم بهاییت از من فاصله می‌گیری. یه بار شده بدون تعصب، بدون اجبار و از روی تحرّی حقیقت دنبال دین درست بگردی؟!» صبورا کنجکاو شده بود. _تحرّی حقیقت؟ _بله یکی از اصول دوازده گانه ما تحرّی حقیقته. یعنی اینکه بدون تعصب و بدون اجبار به دنبال یافتن حقیقت بگردی. صبورا لبخند زده بود که:«خوبه! من دوست دارم بیشتر در مورد دینت بدونم.» و آنجا بود که روابط صبورا با حنیفا بیشتر و بیشتر شد. گاهی باهم بیرون می‌رفتند، پارک، کتابخانه و حتی کافه. در آن بیرون رفتن ها صبورا تناقضات بهاییت را بیشتر آشکار می‌کرد. اما گارد نمی‌گرفت. توهین نمی‌کرد. از طریق حرف های خود حنیفا با او به گفت و گو می‌پرداخت. او هم در بحث ها کامل تر شده بود. و این ناشی از مشورت با همسرش هادی بود. هادی طلبه بسیار کوشا و با اطلاعی بود که در چند روز، نحوه برخورد با یک شخص بهایی را به صبورا یاد داده بود. ماشینی با سرعت از کنار دویست و شش سفید حنیفا گذشت و افکار مشوش را بهم ریخت. ذهنش از سمت حرف های صبورا به خودش کشیده شد. خب! با این همه تناقض باید چه می‌کرد؟! کدام حرف را باور کند؟! دشمنی با مسلمانان یا عطوفت و رحمت و مدارا را؟! تمسخر و توهین به مسلمانان و یا محبت و مهربانی را؟! پوزخندی زد و با خودش گفت:«همه دنیا بد هستن و اونوقت فقط ما خوبیم! یه عمر اشتباه می‌کردم» تنها چیزی که او را همچنان پایبند نگه داشته بود فعالیت های سیاسی علیه حکومت و زندانیان سیاسی بود. بهایی هایی که بخاطر اعلام عقیده و تفکرشان در مخالفت با حکومت به زندان افتاده بودند. آن قدر روی مظلومیت آن ها کار شده بود که دل هر انسانی ولو مسلمانان مخالف حکومت هم به درد می آمد. حرف های صبورا در مورد زندانی های بهایی برایش نتیجه ای نداشت. قانع نمی‌شد. اما حالا فقط می‌خواست از شر آن ازدواج کذایی خلاص شود. آیا عطوفت ومهربانی می‌توانست دل پدرش را نرم کند؟! سرش را به تأسف تکان داد. چطور می‌توانست حکم مهم محفل ملی را نادیده بگیرد؟! بهای مخالفتش چه بود؟! طرد شدن؟! نگاه کردن به آدم ها و درختان برایش ثمری نداشت. جز اینکه افکارش را پریشان تر و تناقضات را واضح تر می‌کرد.« اگر دین به رأفت و عطوفت و مهربانیه پس چطوره که کسی رو مجبور به ازدواج می‌کنن؟! اگه دین ما برتر از تمام ادیانه، و زن و مرد در اون کاملا برابرند، اگر هر کس آزاده که راحت بدون اجبار دینش رو انتخاب کنه پس چرا این حق رو به من نمیدن که خودم تصمیم بگیرم؟! » این ها همه سوال هایی بود که نمی‌توانست به آن پاسخ دهد و عذابش می‌داد. نگاه کرد به زن و مردی که در کنار هم راه می رفتند. یعنی از زندگی راضی بودند؟! با تصور بنیامین کنارش، جیغ خفه ای کشید و دستش را محکم به فرمان کوبید. «محاله، محاله بذارم.» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
خانم هیام این عکس رو خودم گرفتم خب .. نمیدونم چرا یاد رمان های شما افتادم.. یاد هیوا و حسام بخیر😢😂
خدایی یادش بخیر 😢 حالا اقیانوس ها هم دنبال کنید، ضرر نمی‌کنید😉
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: با استیصال گفت:«یا رب اعلی، کمکم کن.» بعد هم زد زیر گریه. از دیروز تا امروز برای این موضوع اشک نریخته بود. بیشتر عصبی بود اما امروز دیگر نتوانست تحمل کند. یادش آمد صبورا این جور وقت ها که به مشکلی بر می‌خورد متوسل می‌شد به یکی از مقدساتشان. دلش گرفت که چرا مقبره ای، زیارتگاهی ندارند که به آن جا پناهنده شود. دوباره نگاه و نگاه، به رستوران نگاه کرد، به سوپر مارکت نگاه کرد که از پشت شیشه اش انواع خوراکی ها پیدا بود. پفک و چیپس و بطری های آب معدنی. آب معدنی!؟ آری! دلش کوه می‌خواست. آب چشمه زلال. و شاید پریدن از یک جای بلند! مثل پریدن توی...توی یک اقیانوس! زنی را دید که تا سر توی سطل بزرگ زباله خم شده بود. چیزی از داخل سطل در آورد و در مشمای بزرگی پر از کثافت های دور ریختنی گذاشت، سپس آن را روی شانه اش انداخت و با قدی خمیده از جلوی ماشینش رد شد. دلش سوخت. این جور وقت ها اشکش ناغافل می‌چکید. زن به نگاه های او از شیشه نصف و نیمه ماشین خیره شد. _برای خودت گریه کن از اعتماد به نفس زن شگفت زده شد. رویش را برگرداند و زیر لب گفت:« دارم برای خودم گریه میکنم دیگه. پس چی؟!» آن زن خوشبخت بود؟! شاید نداری آن زن از دارایی حنیفا بهتر بود. فکر اینکه چطور آن زن می‌تواند این طور زندگی کند و او از خیلی مشکلات دور باشد، همین عذابش می‌داد. یاد گرفته بود همه انسانند و باید به همدیگر کمک کنند. به یاد زری خانم کارگر خانه شان افتاد. چند روزی خبری از او نداشت. در همین فکرها بود که صدای اس ام اس موبایلش بلند شد. نگاهی به پیامک انداخت:«سلام استاد! من به حرفاتون فکر کردم واقعا درسته. فکر میکنم باید یه مسیر تازه پیدا کنم. شما کتابی چیزی دارید که کمکم کنه؟!» رادین و کیمیا دو شاگرد زبانسرا بودند که حنیفا از مدت ها قبل، تبلیغ را گذاشته بود، روی آن ها! کم کم داشت ثمره تلاشش را می‌دید. اما حالا مردد بود جوابشان را بدهد. خودش گیج بود و می‌خواست بقیه را هم گیج کند؟! اما تا اینجا آمده بود. مطمئن بود اسلام دینی نیست که موجب سعادت بشریت بشود. نگاهش به حکومت و قوانینی بود که به زعم او ناعادلانه، هم کیشانش را اسیر سلول های تنگ و تاریک زندان کرده بود. بالاخره بر تردیدش فائق آمد و اینطور جواب داد:«سلام سعی میکنم، چیزی براتون بیارم» در همان لحظه تصمیم گرفت حال زری خانم را بپرسد. ماشین را به حرکت انداخت و شماره اش را گرفت. موبایل را گذاشت روی بلندگو! بعد از چند بوق صدای نسبتا کلفت زری خانم بلند شد: _کیه مادر شماره اش نیفتیده؟! نکنه اکبر باشه! بده بینُم. _زری خانم؟! _خدا مرگُم بده حنیفا جان تویی؟! ببخشید بوخدا، فکر کردم اکبرمه. چیزی شده اتفاقی افتیده؟! _من در حال رانندگی ام نمیتونم خیلی صحبت کنم. دیدم چند روزه خبری ازتون نیست میخواستم بدونم کجایین؟!چرا نیومدین؟! _چه بوگم والا ناگهان صدای گریه اش بلند شد. _چی شده زری خانم؟! _والا بوخدا شرمنده ام. مو داشتم برمیگشتم از خونتون اما تو راه برگشت خبر سکته نادرِ بهم دادن. بچه ام از تنهایی داشت دق میکرد. _چرا زری خانم؟! _همی زَنَک بی صاحاب، مرتب سرباز و کلانتری میبره درِ خونه. همه چی هم ورداشته و بازهم ول کن نی. میگوئن چیز خورش کِرده. والا از شما چه پنهون که در و همسایه فهمیدن مو میام خونه‌ی شما. میگن بدبیاری میاری. به مو میگن رفتی کجا؟! این بلاها بخاطر ناشکریه. چه؟! میگن شگون نداره. ببخشیدا حنیفا خانم اینا بی عقلن، جاهلن. شما به دل نگیر. مو همین خونه ام از صدقه سر شما دارُم. یعنی با عنایت همون حضرت عبدالبهاتون. فعلا دارُم از نادر پرستاری میکنم. حالا حالش بهتر شد میام وَرتون. حنیفا توی خیابان مشرف به کوچه باغ مادری اش پیچید. _حالا آقا نادر چطوره؟! _هیچی میگوئن باید یه رگ قلبشِ باز کنیم. حنیفا دخترُم خودت میدُنی که هزینه ها خیلی... حنیفا اجازه نداد زری خانم حرف بزند. _سعی می‌کنم تا عصر براتون بفرستم. در ضمن دیگه نشنوم از این حرفا جلوی مادرم بزنین.«بدبیاری» و «شگون» نداره و این چیزا. صدای خوشحالی زری خانم توی موبایل پیچید:« اَی خدا از بزرگی کمت نکنه دَدَه ام. چشم چشم بوخدا هیچی نمیگُم. اونا جاهلن. نمی فهمن که مومن واقعی، دیندار واقعی شمایین. هر چی از خدا میخین بهتون بده حنیفا جونم! تا عمر دارُم کنیزت هَسُم. مو بدون شما... _بس کن زری خانم. کاری نکردم. وظیفه انسانیم بوده. حیف نیست عمرمون رو در راهی جز محبت و رحمت نسبت به هم دیگه تلف کنیم؟! من باید برم. خدانگهدار از کارش خشنود بود اما از حرفش نه! طوطی وار چیزهایی را که آموخته بود، تکرار کرد. و همین عصبانیتش را بیشتر کرد. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه (برو کشکتو بساب ) زن: واقعاً نفهمیدی که طرف مسخره ات کرده و دستت انداخته؟! رفتی اسم اعظم را یاد بگیری آن وقت دستور پخت فرنی را به تو داده! مرد: زبان بر دهان گیر،چرا حرف نامربوط میزنی زن،عالم بزرگ مگر مانند عوام الناس است که مسخره کند و دستم بیندازد؟!قوم موسی هم وقتی دستور قربانی کردن گاو راشنیدند شروع کردند به تمسخر... این فرنی هم حتماً حکمتی دارد که بعداً مشخص خواهد شد زن: بُزک نمیر بهار میاد، کُمبُزه با خیار میاد صداپیشگان: علی حاجیپور - مریم میرزایی - مسعود صفری - کامران شریفی نویسندگان: مهدیه و علیرضا عبدی کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر خیر و مخور "غم جهان" گذران خوش باشو دمی به "شادمانی" گذران در طبع جهان اگر "وفایی" بودی🍃 نوبت به تو خود نیامدی از دگران 🌼 تا کي "غم آن خورم" که دارم يا نه وين عمر به "خوشدلي" گذارم يا نه پرکن قدح باده که معلومم نيست کاين دم که فرو برم برآرم يا نه.... این "قافله عمر" عجب می گذرد دریاب دمی که با طرب می گذرد ساقی "غم فردای حریفان" چه خوری🍃 پیش آر پیاله را که شب می گذرد🌼      ♡خیام♡ سلام. صبحتون بخیرو پربرکت❤️
◾️هفتم ذی الحجه سالروز شهادت امام مومنان و پنجمین پیشوای عطوف، امام محمّد بن علی الباقر علیه السلام را به محضر آقا امام زمان عجل الله تعالی ظهوره و همه شما تسلیت عرض می کنیم🏴
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: ریموت را زد و در باز شد. مسیر زیادی را با ماشین روی سنگفرش ها رفت. سپس دویست و شش سفید را توی پارکینگ کنار درختان توت گذاشت. پیاده که شد مادرش زنگ زد:« کجایی حنیفا؟!» _کجا رو دارم که برم؟! «میگم کجایی درست حرف بزن ببینم.» _خونه باغ _فکر کردم رفتی ویلای شمال. وقتی به سرت میزنه میری اونجا. حنیفا لبخند تلخی زد و راهش را به سمت عمارت بزرگ گرفت.دور تا دور سنگفرش را درختان سیب و آلو پر کرده بود. _برای شمال رفتن، دل و دماغ میخواد که من یکی ندارم. مادرش که توی خانه نشسته بود، پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت:«خدا نکنه. دل و دماغم داری. فقط زیادی سخت می‌گیری، ببین همه ازدواج میکنن منتها مهمه که... حنیفا عینک آفتابی اش را در آورد. _می‌خواین نصیحت کنین قطع کنم؟! «این چه طرز برخورده دختر. کسی با مادرش اینطوری حرف میزنه؟! یعنی من نمی‌تونم چهار کلمه با تو حرف بزنم که نصیحت نباشه؟! کی فرصت داری؟!» کلید را انداخت و در را باز کرد. _دقیق نمیدونم. مادرش از روی مبل به یک باره بلند شد وگفت:«من شب اونجام. هرچی هم میخوای نه بگی فایده نداره. من باید باهات حرف بزنم.» و پیش از آنکه حنیفا بگوید:«من امروز کلاس دارم و دیرتر میام» قطع کرد. پوفی کشید و موبایل را روی میز کنسول دم در گذاشت. سفارش غذا را داد. برای از بین رفتن فکرهای منفی و کلافه کننده دوش گرفت. موهایش را خشک کرد. یک چای برای خودش در فنجان ریخت و نشست روی مبل. پایش را روی میز دراز کرد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد. فکر کرد و فکر! اینکه امشب چطور باید به مادرش بگوید نه! یاد تناقض ها افتاد. حرف هایی که گاهی با صبورا میزد. چشم هایش را بست. نفهمید کی خوابش برده بود. وقتی بیدار شد نگاهی به ساعت کرد. یک ربع به کلاسش مانده بود. اصلا حوصله رفتن نداشت. پیامی برای منشی زبانسرا فرستاد که امروز نمی آید. چشم هایش را دوباره بست اما خوابش نبرد. بلند شد و هودی اش را از توی کمد برداشت و رفت توی باغ. چراغ های ورودی را روشن کرد. اما هنوز باغ تاریک بود. یکی یکی کلیدها را زد. چراغ دورتا دور استخر هم روشن شد. هیچ گاه از تاریکی خوشش نمی آمد. کاش همه تاریکی ها مثل تاریکی باغ بود که با چراغ روشن می‌شد. اما حالا وسط تاریکی ایستاده بود و بی امان دنبال روزنه ای می‌گشت. دریغ از اینکه هیچ دستاویزی برای گرفتن نداشت. قدم زد و فکر کرد. طوری که نفهمید کی پدر و مادرش رسیدند. با دیدن آن ها به داخل ساختمان رفت و جلوی تلویزیون نشست. خوش و بشش با صدیقه و احمد معمولی بود. احمد وقتی کتش را در می آورد گفت:«خانم یه چایی بذار که خیلی خسته ام.» سپس روی مبل دیگر سمت چپ حنیفا نشست. برای آن که یخ گفت و گو را باز کنند، صدیقه پرسید:«امروز کلاس نداشتی؟!» _چرا داشتم «نرفتی؟!» محکم و قاطع جواب داد: _نه! تا وقتی مادرش چایی ها را آورد هیچ کلامی رد و بدل نشد. همان موقع پدرش یکی از لیوان های چای را برداشت و گفت:«لازمه با بنیامین صحبت کنی. خواستم بگم امشب بیاد اینجا که مادرت قبول نکرد.» احمد نگاهی به صدیقه کرد و قندی توی دهانش گذاشت:«میگه زوده. ولی حواستون باشه توی ضیافت بعدی احتمالا موضوع رو مطرح میکنن.» حنیفا زبانش را به دندان آسیابش کشید و گفت:« بهشون بگید نظر من منفیه» و رویش را به طرف تلویزیون چرخاند. احمد یک جرعه از چایی اش را خورد و لیوان را روی میز گذاشت. _تو که میدونی نباید از دستورات محفل سرپیچی کرد. اونا خیر و صلاحت رو میخوان. اونا که اشتباه نمی‌کنن. تو که علم کافی در این باره نداری. اونا مطمئنا با رضایت حضرت بهاء الله و غصن اعظم اینکارو کردن. حنیفا پوزخند زد. _رضایت حضرت بهاء الله و فرزندش رو دقیقا از کجا فهمیدن؟! صدیقه پوفی کشید وگفت:«سوال های عجیب می‌پرسی. حضرت تو خواب و بیداری بر همه احاطه دارن.اعضای بیت العدل جانشین پیغمبر هستن و از خطا مبرا.» _واقعا؟! احمد نیم نگاهی به حنیفا کرد. «خودت خوب میدونی که خدا دینش رو رها نکرد و با فرستادن حضرت بهاء الله سلسله‌ی پیامبرانش رو قطع نکرد، بعد هم مگه تو نمیدونی تو چه جایگاهی هستی که این طور مخالفت با امر میکنی؟! هان؟! من فکر میکردم تو عاقل تر از این حرفا باشی. نمی بینی بعد از رفتن عموت، نظر محفل به بنیامینه؟! بنیامین کم کم از طرف بیت العدل برای محفل ملی انتخاب میشه. عموت هم تونسته بره حیفا. احتمالا در انتخابات بعدی که بزودی انجام میشه، اونو وارد بیت العدل می‌کنن.» حوصله بحث را نداشت اما شاید وقتش بود همه‌ی مکنونات قلبی اش را بیرون بریزد. نگاهی به پدر و مادرش کرد. _پس این حرفا بخاطر مقام و منصبه و نه از روی ایمان. این تفکرات یه مؤمن واقعی نیست.