eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و بیست و چهارم هر چه باشد او برای مردم این ده تلاش زیادی کرده! حتی برای اهالی این خانه! یکی از کارهایی که برای این مردم کرده کافی‌ست تا لایق بخشش باشد. با رفتنِ او به سمت اتاق می‌روم. پیشکارم نامه‌ی دکتر را از جیبش بیرون می‌کشد و به من می‌دهد. آن را می‌گیرم و می‌گویم: عروسی چی شد؟! - به خاطر بارندگی، مهمونا رو به پیشنهاد شما آوردیم عمارت و خدا رو شکر همه چی خوب برگزار شد. حتی نذاشتیم عروس و داماد بفهمن علت غیبت شما چیه! گفتیم همسرتون ضعف دارن و برای همین نیستین! بعد از رفتن مهمونا دکتر رسید عمارت و همه چی رو تعریف کرد! ما خیلی اطراف ده رو گشتیم ولی ارباب روم سیاه! پیداتون نکردیم! - گذشته دیگه! الحمدالله که خوبیم! تو هم شب سختی داشتی، برو استراحت کن! پیشکارم چشم می‌گوید و می‌رود. درِ اتاق را که باز می‌کنم، اول نگاهم به یاسمن و لبخندش می‌رسد و سپس به چهره‌ی شادِ خاله‌اش! با دیدن من بلند می‌شود و می‌گوید: ارباب، مژدگونی من یادتون نره! رو به یاسمن می‌کند و می‌گوید: من برم عزیزم، فردا بهت سر میزنم! امشب چه شب خوبی بود! گل‌بهار عروس شد و تو با خبر مادر شدنت دلمون رو شاد کردی! - ممنون خاله، خیلی برای من و عروسی  گل‌بهار زحمت کشیدین. جبران کنم ان‌شاءالله! خاله‌اش گونه‌اش را می‌بوسد و می‌گوید: قربونت برم عزیزِ خاله! خدانگهدارتون! از من هم خداحافظی می‌کند و می‌رود. با بسته شدنِ در نزدیک تخت می‌روم و نگاهش می‌کنم. سرش را خجالت‌زده زیر می‌اندازد. لباس سفیدی تن کرده و مثالی از فرشته‌ی زندگی‌ام شده! روی تخت کنارش می‌نشینم. نامه‌ی درون دستم را کنار می‌گذارم و می‌گویم: نمیخوای نگام کنی؟! با لبخندی بر لب می‌گوید: خجالت می‌کشم! فاصله‌ام را با او کم می‌کنم و دستم را زیر چانه‌اش می‌گذارم. - دقیقاً خجالت برای چیه؟! لبش را می‌گزد و بعد از چند ثانیه سکوت جواب می‌دهد: نمیدونم! اولش فکر کردم به خاطر نخوردن غذاست ولی این کوچولو دیروزم سعی میکرد خودشو به مادرش نشون بده، من نمی‌فهمیدم! سرش را بالا می‌آورد و با بغض می‌گوید: هنوز باورم نشده! یعنی واقعاً من دارم مادر میشم؟! خاله مطمئن میگه باردارم ولی من میگم.. - هیس! یاسمن چرا شک می‌کنی به خواست و قدرتِ خدا؟! اگر خدا بخواد، نشدنی داریم؟ سرش را به نفی تکان می‌دهد و می‌گوید: نداریم! - یادته یه آیه رو قبلاً برات از حفظ خوندم! همون که کنج قلبم نشسته! آیه پنجم سوره شرح:  "پس (بدان که به لطف خدا) با هر سختی البته آسانی هست." نفس عمیقی می‌کشم و ادامه می‌دهم: الان فقط باید بگی خدا رو شکر!! دکتر قبل از رفتنش گفت به ما دروغ گفته که دیگه باردار نمیشی! خواستِ ثنا بوده اما من فکر کنم حکمتش این بود که ما به خدا نزدیک‌تر بشیم! یه جورایی عاشقش شدن رو یاد بگیریم! چند قطره‌ اشک تند و تند روی گونه‌‌اش می‌بارد و ادامه می‌دهد: اصلاً نمیدونم چجوری خدا رو شکر کنم به خاطر این نعمت! این موهبت! به انگشترش اشاره می‌کند و می‌گوید: منصور! اون یاسِ کف دستم نشونه‌ و نویدِ اومدنش بود! مطمئنم! آخ که هر قدر از شادی‌ام بگم کم گفتم! به خوشحالی بیش از اندازه‌اش چشم دوخته‌ام! هیچ‌گاه تا به اکنون او را اینگونه ندیده‌ام! لبخند‌های قشنگ و حرف‌های پشتِ سر هم و بی‌وقفه‌اش را گوش می‌دهم و به قلبم فرصتی می‌دهم تا در این شادی همراهمان باشد. از سر و روی نگاهش شادی چکه می‌کند و با هیجان از درونِ قلبش تعریف می‌کند. اشک‌هایش را با سرِ انگشت می‌گیرم و با لبخند می‌گویم: تو چرا گریه‌ کردن یادت نمیره؟! چجوری هم میتونی جسور و دلیر باشی هم اینقدر دل‌نازک! سر می‌چرخانم و رو به شکمش حرفم را ادامه می‌دهم: البته شاید با وجود تو مامانت گریه کردن یادش بره! بگو به مامانت گریه نکنه دیگه! باشه؟ سرم را که می‌چرخانم نگاه یاسمن نیمی از راه عاشقی را پیموده! درون راه، مهر و محبت چیده و تحفه‌اش برای من عشق است و عشق! سکوتش را هم به جان می‌خرم! چون نگفته‌ها را به زبان‌ چشم‌هایش می‌گوید! باز با جادوی چشم‌هایش آمده و جامی از شهد شیرین نگاهش به درون قلبم می‌ریزد! - ارباب، خان، عزیز، مهربون! مکث می‌کند تا قربان صدقه‌اش را قلبم فرصت کند برایم گوشه‌ی طاقچه‌ی قلبم بگذارد. نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد: چقدر بابا شدن بهت میاد! لبخند قدم‌زنان راه می‌افتد تا لب‌هایم را به عشق باز کند. - حقیقت اینه که کنار تو همه‌چی به من میاد! اول از همه عشق تو! به خودم اشاره می‌کنم و می‌گویم: خان خیلی سردش شده امشب! خیلی! دست‌هایش را باز می‌کند و دور گردنم حلقه! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و بیست و پنجم قسمت اخر پلکی می‌زند! اشکی از کنار چشمش می‌افتد. قبل از آنکه اعتراض کنم، یکی از دست‌هایش را روی دهانم می‌گذارد و می‌گوید: باور کن دلیل این اشک تویی ولی نه از روی غم، نه از روی ناراحتی! اشکم سرازیر میشه، چون خوشحالم! چقدر عشق با تو قشنگه! من میگم تو خودِ عشقی! موهبت اصلی عشقه! دستش را که روی دهانم گذاشته درون دست میگیرم و می‌بوسم! او هم عشقش را درون بوسه‌ای می‌ریزد که همزمان با من روی‌ گونه‌ام می‌زند. - خدا رو شکر! میخوام نماز شکر بخونم! سریع و بی‌وقفه می‌گویم: منم میخوام بخونم! اون گوشه، اونجا روی سجاده‌ات، انگار به خدا نزدیکتره! این‌بار باهم بخونیم! موهایش را از روی صورتش کنار می‌زنم و می‌گویم: ولی قبلش بذار من موهاتو ببافم! با خنده می‌گوید: مگه بلدی؟! - بلدم نباشم، رقص موهات تو دستام یه آرزو شده الان! نگاه توأم با عشقش را روی چشم‌هایم چند بار می‌گرداند: فدای این نگاهت بشم! خدا برام حفظش کنه به حق صاحب این انگشتر! سر می‌چرخاند. دستی روی موهایش می‌کشم و شروع می‌کنم که ببافم! خودش بارها یادم داده ولی من خیلی وقت است یاد گرفته‌ام! چه کنم که این دل هر بار هوس می‌کند تا او باز برایش معلم باشد و معلمی کند! انگار عشق را می‌خواهد به سر این انگشتان یاد دهد! - منصور! بهم بگو خواب نیس! بوسه‌ای روی موهایش می‌گذارم و زیر گوشش زمزمه می‌کنم: خواب نیس یاس! بیداری! آیه رو گوش بده: "پس (بدان که به لطف خدا) با هر سختی البته آسانی هست." (آیه ۵ سوره شرح) دیگه تموم شد یاس! قلبم ابتلای به عشقش را جار می‌زند!! گونه‌اش را می‌بوسم و با صدای بلندتری نزدیک گوشش می‌گویم: یاس، خیلی عاشقتم!! مامان شدنت مبارک! .. پایان به تاریخ بیستم اردیبهشت سال نود و نه  مصادف با تولد امام حسن مجتبی(ع) دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
https://eitaa.com/koocheyEhsas/66330 لینک قسمت اول رمان اقیانوس ها از خانم زهرا صادقی(هیام) 😍🌸
💔 زهرِ کاری یک طرف، رقاصه ها از یک طرف تشنه ای و طالبِ آبی و این ها یک طرف بر زمین می ریزد آب، آن بی حیا از یک طرف می کشد جسم تو را تا بام خانه، پیکرت... می خورد بر کنج پله، بی هوا از یک طرف... 🥀 (ع)🥀 .🥀
https://eitaa.com/koocheyEhsas/66330 لینک قسمت اول رمان اقیانوس ها از خانم زهرا صادقی(هیام) 😍🌸
اینجا زنانگی رو بهتر بلد میشیم👱🏻‍♀ ترفندهای دلبری یاد میگیریم👩🏻 هر روز یه غذای تازه به منو آشپزخونمون اضافه میکنیم👩🏻‍🍳 متنای انگیزشی میخونیم🤩 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc و روزمرگیهامون‌ رو ورق میزنیم🥰 ورود برای بانوان زیبا رایگان😘😎
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: احمد که توی ماشین نشست و صدیقه کنارش، حنیفا محکم در را بهم کوبید و گفت:« زودتر از این خراب شده بریم که حالم خوب نیست.» صدیقه با تعجب رویش را به صندلی عقب برگرداند و از این حرکتی که حنیفا جلوی پدرش انجام داده بود؛ جا خورد _این چه طرز صحبت کردنه عزیزم. ما میاییم اینجا که اخلاقمون رو درست کنیم بعد شما... _بس کن مادر من. اخلاق اخلاق! کدوم اخلاق؟! اخلاقه اینه که بنیامین با اون هیکلش مثل گوریل بگرده و از حمید هیچ خبری نباشه؟ وقتی هم ازش میپرسی میگه من خبر ندارم! کی اونو راهی غربت کرد.؟! به چه دلیلی؟! صدیقه صدایش را بالا برد. _هدف حمید مشخصه. اون بخاطر تشکیلات و تبلیغ وظیفه داشت. اصلا تکلیفش بود که بره. خودش اصرار داشت مگه یادت نیست؟ حنیفا پوزخند زد. _دلت خوشه مادر من. مادرش حتی نمی دانست که حمید چه تنفری از تشکیلات دارد. فقط و فقط برای فرار از تبلیغ و زندگی تشکیلاتی از ایران رفت. احمد در سکوت رانندگی می‌کرد. صدیقه که سکوت شوهرش را دید گفت:«احمد جان چرا تو هیچی نمیگی؟!» احمد در سکوت، خیابان و چراغ های ماشین های روبه رو را رد میکرد تا فقط برسد به خانه. آهسته گفت:« از جای دیگه دلش پره، حق داره البته. ولی چاره ای نیست.» صدیقه به طرفش نگاهی تأمل برانگیز کرد. _منظورت چیه؟! حنیفا لبش را به دهان گرفت. کاش پدرش همه چیز را انکار می‌کرد. کاش پدرش جلوی همه‌ی تشکیلات می ایستاد و می‌گفت:« نه! دختر من نمی خواهد ازدواج کند. حداقل با بنیامین». اما پدرش آب پاکی را روی دستش ریخت. _منظورم ازدواجه. ازدواج بنیامین با حنیفا! صدیقه تکان نخورد. با چشم های بازش دویست و شش قرمزی را که جلویش ترمز زده بود، نگاه می‌کرد. احمد ادامه داد:«با برگشتن بنیامین، تشکیلات تصمیم گرفته بهترین انتخاب برای اون، حنیفاست. در راستای اهداف تشکیلات و سعادت خودشون ودیگران.» حنیفا دستش را روی گوش هایش گذاشت. نمی‌خواست درست بشنود. تشکیلات، تشکیلات! حالت تهوع داشت. ماشین کنار در متوقف شد. تا پدرش ریموت را در بیاورد و در پارکینگ را باز کند. حنیفا دستگیره در را گرفت و پیاده شد. بدون توجه به صدا زدن های مادرش راهش را به داخل لابی آپارتمان گرفت. حتی منتظر آسانسور هم نشد. پله ها را دوتا یکی بالا رفت. کلید انداخت و یک راست به طرف جعبه داروها رفت. یک قرص خواب آور. با لیوان آب سر کشید. آب پاشیده بود توی بینی و صورتش. دوباره به سرفه افتاد. چهره بنیامین و آب و سرفه برایش تداعی شد. احمد و صدیقه رسیده بودند. تا صدیقه خواست حرف بزند، حنیفا از پشت سر دستش را بالا آورد و گفت:« برای امشبم کافیه، به اندازه کافی صرف شده، شب بخیر» مانتویش را در آورد و خودش را روی تخت انداخت. از این پهلو به آن پهلو شد. گرمش شده بود. بلوزش را در آورد و با رکابی زیر پتو رفت. باز هم گرمش بود. پتو را کنار زد. توی تخت نشست. کلافه دستش را روی سرش گرفت. نمی توانست آرام باشد. نمی‌توانست هیچی نگوید و بخوابد. از جایش بلند شد و به طرف در رفت. در را باز کرد و با دیدن پدر و مادرش که توی هال نشسته اند به حرف زدن؛ گفت:«من تصمیمم رو گرفتم، با این ازدواج مخالفم. لطفا نظر منو به تشکیلات اعلام کنید.» پدرش روی زانو خم شد. «تو نمیتونی مخالفت کنی. نظر تشکیلات اینه و... صدای حنیفا بالا رفت. _تشکیلات، همش تشکیلات! خسته شدم از این تشکیلات. مگه قرار نیست دین، ما رو به ازادی و برابری برسونه؟! کدوم ازادی؟! اینکه من حق ندارم همسر آینده ام، پدر بچه هام، شریک زندگیم، شریک غم و غصه و افکار و اندیشه هام رو خودم انتخاب کنم، کجاش آزادیه؟ این چه دینیه که اجازه نمیده ما آزادانه انتخاب کنیم و زندگی کنیم؟! صدیقه با چشم های گرد شده سر پا ایستاد. _بس کن حنیفا! بس کن. این حرفا چیه. کفر نگو! _کفر چیه مادر من! مگه قرار نیست همه آزادانه چیزی رو انتخاب کنن؟! مگه قرار نیست به کسی چیزی تحمیل نشه. اگر این حکومت مبناش بر ظلم و زورگوییه، پس فرق اون با تشکیلات ما چیه؟! این هم زورگوییه. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تا هست علی 💞فقط قرینش زهراست 🌸انگشتر عشق 💞حق نگینش زهراست 🌸مردیکه 💞احاطه بر دو عالم دارد 🌸معشوق 💞سماوات و زمینش زهراست 🌸پیوند آسمانی حضرت علی و حضرت زهرا مبارک💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 ﷽ مادرم کرده سفارش که بگـــــو اول ماه 💚بـــاَبی اَنتَ وَ اُمّـــــی یا اَباعَبدِالله💚 اللهم ارزقنی شفاعة الحسين یوم الورود 🙏 صدقه اول ماه را فراموش نکنیم 🌸 سلام صبحتون بخیر و شادی🌺❤️
سالروز پاکترین🌷🍃 زلالترین🌷🍃 شادترین🌷🍃 و مقدس ترین پیوند هستی💖 ازدواج امام علی (ع)💖 و حضرت زهرا (س)💖 مبارک باد🌷🎊🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: احمد که تلاش داشت به اعصابش مسلط باشد گفت:« اونا همه جوانب رو سنجیدن، هم روحیات اخلاقی تون، هم علاقه مندی هاتون، همه چیز! اینجوری نیست که مثل قدیم دونفر رو که همدیگه رو ندیده بودن برای هم انتخاب کنن. تو بنیامینو میشناسی. اون هم تو رو میشناسه. حنیفا پوزخند زد و زیر لب گفت:«خیییلی خوب میشناسمش!» سرش را به حالت تأسف تکان داد. _من اینکارو نمیکنم. هرگز! _خودت خوب میدونی که اگر اینکارو نکنی، از همه چی محروم میشی و از خانواده هم طرد میشی. واقعا حاضری تو این جامعه اینجوری زندگی کنی؟!» حنیفا به نفس زدن افتاده بود. لبش را به دندان گرفت و گفت:«اگه حمید بود، عمرا نمیذاشت این وصلت انجام بشه. حمید بنیامین رو خوب می شناخت.» بدون توجه به حرف های مادرش که پشت سر او می آمد در را بست. مادرش در را باز کرد و گفت:« بنیامین واقعا پسر خوبیه. ندیدی امشب همه چطور تعریفش میدادن. از کمالات و اخلاق و تحصیلات چیزی کم نداره. بعد هم اگه تو چیزی دیدی خب پسرا تو نوجوونی و جوونی هزارتا خبط و خطا میکنن. مهم الانه. الانه که داره جای پدرش رو توی محفل نه نفره می‌گیره.» حنیفا دستش را محکم روی زانویش زد. _پس بگو طرفداری تون بخاطر چیه؟! بسوزه پول و مقام رو. که آدم بخاطرش از جگر گوشه اش هم می‌گذره. _اینجوری نیست مادر، من صلاحت رو می‌خوام. باور کن. به جمال اقدس ابهی قسم که من بَدِ تو رو نمی‌خوام. حنیفا پتو را روی سرش کشید. سعی کرد به حرف های مادرش توجهی نکند. صدیقه هم که دید او حرفی نمی‌زند، ساکت شد و از اتاق بیرون رفت. تا جایی که بیدار بود و هنوز خوابش نبرده بود، فکرکرد.. فکر کرد به بخت شومش. توی خواب چهره بنیامین کریه و چندش آور به نظرش می‌رسید. با نگاه های کثیفی که دورش را چند هرزه با لباس های برهنه و کفش های پاشنه دار قرمز و سیاه پر کرده بود. هرچه از او بیشتر فاصله می‌گرفت، بیشتر به او نزدیک می شد. صبح با تنی خسته و ذهنی آشفته و چشمانی که به سختی باز شده بود از خواب برخاست. مهم نبود ساعت چند و چه وقت روز است. با قار و قور شکمش از جا بلند شد. به چهره رنگ و رو رفته و چشم های پف کرده اش در قاب آینه‌ی ایستاده ای که با چوب اعلای گردو منبت کاری شده بود، نگاه کرد. سپس به دور و اطرافش. ظاهر تمیز و مرتب اتاقش را از بَر بود. پرده حریر سفید با پروانه های بنفش که هم خوانی خوبی با رنگ کاغذ دیواری اتاقش داشت. سقف کاذبی که وسطش را لوستری با آویزهای استوانه ای کریستال، پر کرده بود. میز توالت صدفی رنگی که با تخت تک نفره سِت بود. و روی آن گلدان کریستالی پر از گل های خشک شده از تولدها و جشن های مختلف بود. پایین تخت هم پوستینی که جای قالیچه را گرفته بود. دمپایی های خرگوشی سفیدرنگش از توی آینه بدجور توی ذوقش خورد. رکابی اش را بالا زد و به عادت هر صبحش به شکمش در آینه نگاه کرد. این روزها اصلا انگیزه رفتن به باشگاه را نداشت. همیشه به اندامش می‌رسید. گرسنه بود، در را باز کرد و از اتاقش بیرون رفت. کسی توی هال نبود. حتی اگر بود هم برای حنیفا فرقی نداشت. از دیشب زندگی اش عوض شده بود. همه چیز رنگ باخته بود. آرزوها، اهدافش. دیگر صبحانه تخم مرغ با پنیر و یا کره و مربا برایش فرقی نداشت. نان گرم و سرد. قهوه یا چای! فقط می‌دانست باید شکمش را سیر کند باقی اش مهم نبود. سکوت در و دیوار خانه بدجور توی ذوقش خورد. حتی مهم نبود که کسی چشم انتظارش را می‌کشد یا نه. فکرکرد:« مطمئنا برای کسی مهم نیستم. که اگر بودم اون تصمیم مزخرف رو نمی‌گرفتن. اصلا من کجای زندگی پدر و مادرم قرار دارم؟!» بودن در هر حالت و شکلی برای اون تحقیر کننده بود. برای آنی ده ها فکر مختلف از هم پیشی گرفتند و به ذهنش هجوم آوردند. نکند بچه سر راهی باشد؟! نکند تشکیلات برایش پدر و مادر انتخاب کرده و... پوفی کشید و دو دستش را لبه‌ی سینک گذاشت. بودن در آن خانه عذابش می‌داد. با دلشوره ای که از ته دلش بالا می آمد، موزی از کنار یخچال برداشت و به دهان گذاشت. کمی جلوی تلویزیون خاموش ایستاد اما نتوانست دوام بیاورد. لباسش را پوشید و سویچش را برداشت. تا بعد از ظهر که به زبانسرا می‌رفت باید یک جور زمان را می‌گذراند. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
🌙دعا می ڪنم در این شب زیر این سقف بلند روےدامان زمین هر ڪجا خسته و پرغصه شدے دستی از غیب به دادت برسد وچه زیباست ڪـه آن دستِ خدا باشد وبس 💫✨ ─━━━━⊱🌟⊰━━━━─ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشن.😭😱 داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️ در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود. https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود. براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم. سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونه‌اش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود... _ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ... کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.... https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c فوق العاده هیجانے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😥 خودخواهی مارا کور نکند... سالروز شهادت شهید مصطفی چمران💚
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: پشت ماشین دویست و شش سفید رنگش نشست. در پارکینگ را باز کرد اما نمی‌دانست باید کدام طرف برود. اصلا کجا برود؟! فکر کرد چند دوست صمیمی دارد؟! براستی چقدر تنها بود! اگر کسی او را در حال سوختن و تباه شدن و فاسد شدن می دید چه حسی داشت؟! ترحم؟! مثلا می‌گفت:«آخ دختر بیچاره نگون بخت شد. حیف شد، چرا کسی به دادش نرسید!» یا نه شجاعتش را تحسین می‌کردند و می‌گفتند:« خوش به حالش که با ازدواجش ثروت انبوهی بدست آورد و همسر یکی از مقام های بلند مرتبه محفل ملی شد.»؟ هیچ کدام را نمی‌خواست. آن قدر در همان حال ماند که درِ پارکینگ اتوماتیک بسته شد. دوباره ریموت در را زد و آهسته ماشین را راه انداخت. رانندگی می‌کرد که ذهنش را منحرف کند اما هیچ جوره اوضاع بر وفق مرادش نرفت. بدتر هم شد. چرا که سایه ماشینی را در تعقیب خودش می‌دید. هرجا می‌رفت ماشین هم پشت سرش حرکت می‌کرد. اول ترسید اما با حدس هایی که از موقعیت پدرش می‌زد، فهمید احتمالا از طرف تشکیلات است. رفتن به یک کافه و نوشیدن یک نوشیدنی گرم کمی سرحالش می آورد. همین تصمیم را گرفت. کنار خیابان ایستاد. و وارد یک کافه شد. صندلیِ کنار پنجره کافه را انتخاب کرد. نگاهش به ماشین پژو چهار و صد و پنج خاکستری بود که پنجاه متر عقب تر از ماشین خودش پارک شده بود. شیشه هایش دودی بود. با نگاه به موبایل، دستش به گرفتن شماره پدرش رفت. _جانم بابا _میخوام بدونم این ماشینی که الان پشت سر من حرکت می‌کرد و منو تعقیب میکرد از طرف شماست یا نه. صدای پدرش در انبوهی از صدای کارگرها گم بود. _اون دستگاهه خرابه، بگید مهندس بیاد این طرف. صبر کن بابا یه لحظه حنیفا نفس عمیقی کشید و تلفنش را قطع کرد. دستش را روی سرش گرفت و از وضعیتی که در آن قرار داشت کلافه بود. _خانم چی میل دارید؟! پسر جوان کافه دار که موهایش را از پشت بسته بود، سکوت حنیفا را که دید ادامه داد:«میخواید سینی صبحانه مون رو براتون بیارم؟!» _نه! فقط یه شکلات تلخ و یه فنجان قهوه. _تلخ؟! به اندازه کافی از دیشب تلخی چشیده بود. برخلاف اصول غذایی اش گفت:«نه شیرین» محال بود قهوه را شیرین بخورد. چون به ظاهر و اندام هایش توجه داشت. ابدا شکر استفاده نمی‌کرد اما امروز همه چیز را کنار گذاشته بود. گویا یک شوک او را از ریل طبیعی زندگی بیرون کشانده بود. شاید هم یک رویداد. فکر کرد:«چرا باید زندگی کنم؟ آن هم با کسی که دوستش ندارم. کسی که نه تنها دوستش ندارم بلکه از او متنفرم.» روی دیگرش می‌گفت:«زیادی سخت گیری نمی کنی، حساس نشدی؟!» سرش را به تأسف تکان داد. دلش برای خودش می‌سوخت. نیروهی محرک از نفس می‌خواست او را از لجنزاری که در آن غوطه ور شده و سیاه و گل آلود گشته، بیرون بیاورد. برای همین به هر توجیهی دست میزد. همان موقع پدرش زنگ زد. حوصله نداشت اما جواب داد، بدون حرف زدن فقط منتظر شنیدن بود. _ببخشید بابا، من امروز خیلی سرم شلوغه، کارخونه یه کم اوضاعش بهمه چون دکتر مرادی نیستش من مجبورم اینجا باشم. خب میگفتی. _چیزی نگفتم _چرا گفتی اون ماشینه که دنبالته، ببین حنیفا تو دیگه بچه نیستی باید یه سری مسائل رو متوجه بشی، بخاطر وضعیت ما و بهرحال موقعیتمون توی محفل، همیشه تحت نظر و توجه بودیم. منتها الان وضعیت متفاوت تر شده و مراقبت بیشتر. _چرا؟! اوضاع چه فرقی با قبل کرده؟! احمد نفس عمیقی کشید و گفت:«خودت میدونی چی داره عوض میشه.» حنیفا با بغض گفت:«نه! من واقعا نمیدونم داره چی میشه. فقط میدونم تو یه سراشیبی در حال افتادنم و هیچکس هم نیست دستمو بگیره که نیفتم.» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امروزتان زیبا و مبارک 🕊صبح یعنی دلپذیر، 🌸شعر و سرور 🕊صبح یعنی انتظاری 🌸باغرور 🕊چایِ داغ ونانِ گرم، 🌸گردو پنیروتخمرغ به به بفرما صبحانه😋👍 #
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: حنیفا با بغض گفت:«نه! من واقعا نمیدونم داره چی میشه. فقط میدونم تو یه سراشیبی در حال افتادنم و هیچکس هم نیست دستمو بگیره که نیفتم.» _ببین حنیفا واقعا اینطوری که میگی نیست. _چرا بابا هست. من از شما انتظار اینو داشتم که حداقل بخاطر دخترتون به انتخابش احترام بذارید. پشتش باشید. نه که اینجوری مثل صد سال قبل مجبورش کنید که... _حنیفا! گوش کن. من خیر و خوبی تو رو میخوام. تو دخترمی. و مطمئنا خوشبختی تو برام مهمه. عزیزم من همه چیز رو نمیتونم پای تلفن بهت بگم. باید جوانب احتیاط رو رعایت کنیم. اما اینو میدونم وقتی تو این مسیر قرار گرفتی دیگه نمیتونی هرچی دلت خواست انجام بدی. هر راهی قاعده و قانون خودش رو داره. _من اگه این راهو نخوام چی؟! احمد نمی‌خواست به جمله حنیفا گوش کند. _ میگم صبر کن و بذار تصمیم گرفته بشه. پشیمون نمیشی صدای حنیفا بالا رفته بود:«بابا من اگه نخوام این راهی که شما رفتید و برم چی؟!» نگاه پسر کافه دار به او بود. حنیفا نیم نگاهی به او کرد و سپس با اخم و تکان دادن سر از اون خواست رویش را برگرداند. پسر به یک باره برگشت و به پشت کانتر رفت. احمد ناگهان برافروخته شد. «یه بار دیگه از این حرفا بزنی، اون روی منو میبینی حنیفا! تا حالا هیچی بهت نگفتم. سخت گیری نکردم اما اجازه نمیدم از کنترلم خارج بشی.» حنیفا پوزخند زد:«آها پس قرار منو به بردگی بگیرید. فکر میکردم این چیزا مال اسلامه فقط. نه دین... نگاهی به پسر کافه دار کرد که آن پشت مشغول درست کردن کافه بود. سپس آهسته گفت:«نه دینی که هدفش تعالی و محبت و صلح بشریته» _بس کن حنیفا. _باشه بس میکنم. بله باید بس کنم. تلفنش را بی توجه به حرف پدرش قطع کرد و قهوه را با یک حرکت تا آخر سر کشید. بیخیال شکلات تلخ شد و از جا برخاست. خسته بود. نه طوری که بخوابد یا بیهوش شود، نه! فقط می‌خواست برود. برود جای دیگری زندگی کند. جایی که هیچ‌کس نیست. از وقتی یادش می آمد با تناقضات آشکاری از سمت بهاییت روبه رو شده بود. حالا در یک شوک بزرگ، به نقطه آغازین خلقت رسیده بود. نمی‌خواست پا پس بکشد. اما روزگار وادارش می‌کرد فکر کند. برای مدتی نسبتا طولانی به چراغ راهنمای سر چهار راهی که ایستاده بود، نگاه می‌کرد. ماشین را کنار خیابان پارک کرده بود. رنگ به رنگ شدن چراغ، برایش نشانه‌ی خوبی نداشت. نمی‌خواست مثل مار هی پوست بیندازد و رنگ عوض کند. یکنواختی در عقاید و باورها را بیشتر قبول داشت. مهمتر از آن از طرد شدگی واهمه داشت. از بچگی که به کلاس «گلشن توحید» می رفت یاد گرفته بود که یک راه و رسم را باید پیروی کند و جلو برود. و هیچ دینی در دنیا مثل بهاییت نیست. چون همه دنبال جنگ و خونریزی هستند و فقط بهاییت است که دوست دار صلح و آرامش و برابری ست! نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست. یاد شعر بچگی اش افتاد.«من کودک بهایی‌ام، ورد زبان من بهاست، راحت جان بهاست». از بچگی توی ذهنش و ورد زبانش بهاء الله را به عنوان منجی و موعود و حتی خدا نشانده بودند. گاهی سرشار از تناقض می‌شد. همیشه سر کلاس های اخلاق لبریز سوال بود، برای همین او را معلم کلاس های مختلف می‌کردند. سِمَت های مختلف به او می‌دادند تا سرگرم باشد و مجالی برای اعتراض نیابد. چقدر این جمله را شنیده بود که: «مبادا با دوستای مسلمونت خیلی گرم بگیری. اونا کافرن» اما برخلاف همه و شاید از سرلجبازی با یکی از مسلمان ها مرتبط شد. در زبانسرا با همکار مسلمانش ارتباط بیشتری برقرار کرد. روزهای اول آشنایی اش با صبورا وقتی سر و وضع چادری و محجبه اش را دید، تصمیم گرفت با او حرف بزند. بخاطر محبت و مهربانی‌اش حتی توجه صبورا را هم به خود جلب کرد. از تعالیم بهاء الله خوانده بود که :«شهد و شکّر باش و مذاقها را شیرین کن. به قدر امکان مدارا لازم که مبادا غباری به خاطری نشیند و قلبی آزرده گردد. آن وقت به کلّی زحمت بی‌ثمر گردد و اگر در کمال ملایمت و مهربانی و نهایت خضوع و خیرخواهی نصیحت گردد اثری عظیم نماید.» ( عبدالبهاء مجموعه مکاتیب ، شماره ۸۹ ص ۱۶۸) اما از اینکه در ضیافات و کتاب های مربوطه به مسلمانان توهین می شد، تعجب می‌کرد. نمی‌دانست بالاخره باید متنفر باشد یا دوست! از همان موقع تلاش داشت با صبورا گفتگو کند و او تا جایی که آموخته بود، جوابش را می‌داد. حنیفا اشکالات زیادی به اسلام وارد می‌کرد، بخصوص به حکومت و رهبری جامعه. به قوانین و مجازات ها. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( صبر چمران ) ( به یاد شهید دکتر مصطفی چمران) ♦️ محمدی: پس ما چی دکتر؟ مشکلات ما چی؟ پدرمون در اومد بازم دارن سنگ میندازن جلوی پامون! ♦️ دکتر: اگه میخواییم به این پیرمرد کمک کنیم باید خودمون به فکر چاره واسه این سنگها باشیم صداپیشگان: محمدرضا جعفری - علی حاجی پور- امیر مهدی اقبال - مسعود عباسی - مجید ساجدی -محمدرضا گودرزی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
. حرف از تو زیاد است، ولی باور نه داریم به دل هوای تو ، در سر نه عمریست که سربار تو‌ایم آقا جان سرباز و مدافعینِ در سنگـر، نه .